روزهای من
روزهای من

روزهای من

آخه یعنی چی؟!

بابا چرا مردم اینجوری می کنند با من؟ طرف برای اولین بار اومده خونم (دوستِ دوستِ محمد)، تا حالا ندیدمش و دفعه ی اولیه که می بینمش بعدم ممکنه دیگه هیچ وقت نبینمش اونوقت... برداشته کادو برام تابلو فرش آورده به چه گندگی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! آخه یعنی چی؟ از جمعه تا حالا دلپیچه گرفتم که من اینو چی کار کنم؟ چه جوری جبرانش کنم؟ اصلا بزنم به دیوار نزمش؟ ما مگه می بینیم این آدم رو بازم؟ دوباره آخه یعنی چی؟!
بعد یکی دیگه از اقوام امروز به من میگه تو افتخار بشریتی! بشریت؟!!!!!!!!!!!! من؟ افتخار؟! مممممااااااااااااااااااااااااااااااااااا از اون موقع تا حالا نمی تونم فکمو جمع کنم! من خودم آخر تعارف تیکه پاره کنم اما دیگه نه تا این حد! بابا تو رو خدا وقتی از یکی تعریف می کنید دیگه یه چی نگید از اونوری نابود شه طرف! یه چی بگید که اونم بتونه پا به پاتون همینجور تعارف تیکه پاره کنه و بیاد جلو اگرم از تعارف خوشتون نمیاد خو اصلا نگید، آخه این چه کاریه؟! افتخار بشریت؟! (با لحن مدیری بخون)
حالا که همچینه یادتون باشه من افتخار بشریتم با من درست برخورد کنید، باورم ندارید از فامیلمون بپرسید! ولی
حالا فهمیدم چرا اینو به من گفت==> مسخرم کرده چسافط!
اینم یه فروند باران خانم مسخره

این اشعار حکیمانه ی فارسی!

چند روز پیش که داشتم برای باران شعر می خوندم، ییهو به یک کشف خیلی مهم رسیدم و اون اینکه: همونجور که یک ایرونی باید تو خونه اش دیوان حافظ و غزلیات مولانا رو داشته باشه (نه برای پز دادن و فال گرفتن و اینا ها، برای خوندن اون اشعار) به همون اندازه هم مهمه که همون ایرونی شعر نغز و به واقع پندآموز یه توپ دارم قل قلیه رو هم بلد باشه! خیلی مهمه! چومکه این شعر برای کودکان بسیار آموزنده می باشد از این جهت که یادشون میده توپ مسلما قل قلیه نه مربع و مثلث و مستطیل، بعد رنگهای سرخ و سپید و آبی رو یاد بچه ها میده، بعد بهشون یاد میده که هر چیز گردی که خورد زمین بلافاصله بعدش هوا میره و بعد به دقیق البته ما هرگز نمی فهمیم چقدر میره هوا اما قطعا میدونیم که هوا میره تا یه جاهایی؛ مطلب بعدی که این شعر یاد میده اینه که بچه ها باید با دیگرون درد دل کنند و همیشه هم راستشو بگویند مثلا وقتی توپو تازه خریده اند بگند که تازه خریده اند و آخر اینکه این شعر در کودکان بسیار بسیار زیاد انگیزه ایجاد میکنه که خوب درس بخونن چون هرکی مشق یا مقش یا مشخشو خوب بنویسه درنتیجه باباش بهش یه توپ قل قلیه جایزه میده! پس دیدید چقدر این شعر غنی و با معنی است و چرا هر ایرونی باید باید اونو بلد باشه؟ حالا البته دیگه کار ندارم به اینکه همون ایرونی که دیوان حافظ داره و شعر یه توپ دارم رو بلده، باید شعر چشم چشم دو ابرو رو هم بلد باشه که این یکی از اون یکی هم غنی تره و چه ها که یاد بچه ها نمیده، تازشم باید بازی اتل متل رو هم با اون شعر باحالش بلد باشه اصلا حالا که خوب فکر میکنم میبینم ما ایرونیا از اول کارمون درست بوده و در جهت علم و دانش و آموزندگی همش قدم بر میداشتیم... نگا تو رو خدا دست رو هر شعر معروفی میذارم پر از معنی و حکمته! آدم نمیدونه کدومو اول بخونه!

عصبانی!

بیرون باد می وزد شدید؛ باران و محمد در خواب نازند؛ یک دیوانه ای رفته پشت بام و سعی دارد با این باد و بورانی که بیرون هست، کانالهای ماهواره اش را تنظیم کند (از صدای لخ لخ دیشش فهمیدم)؛ چراغهای تو هال روشن مانده اند به این امید که بنده بروم و خاموششان کنم اما نمی روم! من اینجا روی تخت نشسته ام و در حال حرص خوردنم که چرا هیچ فیلتر شکن لعنتی ای کار نمی کند امشب، من دلم میخواهد بروم فیس بوک و در بحثهایی که بچه های کافه کتاب، پیج ساناز فرجی و تکین حمزه لو راه میندازند شرکت کنم! نمیتوانم وارد فیس بوک شوم در عوض آمده ام اینجا، مدیریت وبلاگم را بازکرده ام و مشغول تایپ این خزعبلاتم! تازه 5 پیغام دارم برای تایید اما نمیشود هیچکدام را تایید کرد چون همه شان خصوصی هستند. برای بار هزارم می گویم ای بر اون روح و روان فیلترینگ ...! امیدوارم هر احمقی که دستور فیلترینگ را صادر کرده است خودش از صحنه ی گیتی فیلتر شود!!!!!!!

اشتباهات مرگبار

منم مثل مینا گلی فکر میکنم این پست نازنین را نه تنها بخوانید که گسترشش دهید بلکه افراد بیشتری بدانند و اشتباه نکنند.

من و باران در آستانه ی چهارماهگیش

این روزا که در آستانه ی چهارماهگی باران هستم، به این فکر میکنم که چقدر زمان داره زود میگذره و من چه غافلم از بزرگ شدن روز به روز باران! دخترم داره روز به روز تغییر میکنه، خودش، عاداتش حتی منو هم با تغییرات خودش تغییر میده. این روزا حس میکنم صبر و تحملم نسبت به قبل بیشتر شده. باران تازگیا اصلا دلش نمیخواد افقی دراز بکشه بلکه دوست داره بذاریش روی بالش تا اونم با تمام قوا سعی کنه با کمک دستهاش سرشو بیاره بالا و با کمک پاهاش خودشو بلند کنه و بشینه! بعد وقتی نشست و با تعجب همه جا رو نگاه کرد چون تعادل نداره از همون وری که نشست، تالاپی به صورت پشت و رو بیفته رو دشک و بعد سرشو به زور بیاره بالا تا ببینه چی شد که اینجوری شد؟! بعد یه چیز بامزه ی دیگه ای که انجام میده اینه که بالش نازکی رو که گذاشته ام زیر سرش، موقع خواب با دستاش از دو طرف میاره بالا و میکنه تو دهنش! اول فکر میکردم بخاطر گرسنگی ولی وقتی بهش شیر دادم و نخورد، فهمیدم خانم باید دهنشون بجنبه تا خوابشون ببره! حالا یاد گرفتم پستونک میذارم دهنش و اونم چند دقیقه ای باهاش بازی میکنه و بعد خوابش میبره؛ یه وقتایی هم از دهنش میندازه بیرون و بعد جیغ میزنه تا من برم بالا سرش و دوباره پستونک رو بذارم تو دهنش
این روزا باران رو می ذارمش رو تخت و تقریبا میخوابونمش روی بالش (اگه بذاره بخوابونمش و خودشو بلند نکنه) و براش ترانه ی قدیمی مرتضی رو میخونم: عشق منی، آتیش میزنی ... به جون و دلم واویلا... دیوونه ی چشم مستته دل عاشقم وایلا... اسیر دلم واویلا ... دل غافلم واویلا ... هرچی می کشم از دست این دل و... دل عاشقم واویلا...بعد باران خانم هم با لبخند نگام می کنه و قوقو می کنه برام... منم دلم قنج میره براش بعد فکر میکنم به اینکه باران وقتی مامان صدام کنه چه حسی پیدا می کنم آیا؟!
دیشب دوستای محمد خونه مون دعوت بودند، دخترم از بس خانوم بود و آبروداری کرد پیششون که یکی از دوستای محمد عاشقش شده بود میگفت من باران رو با خودم میبرم شما هم برید یه فکری به حال خودتون کنید! گفتم مرد حسابی ما یه فکری به حال خودمون کردیم که الان باران رو داریم، خوب تو برو یه فکری به حال خودت کن! چه راحت طلب! 
اینم باران نشسته (البته با کمک کوسنایی که باباش گذاشته کنارش)!

نمایشگاه امسال

برای اولین بار تو عمرم، روز اول نمایشگاه کتاب، رفتم اونجا و چه کیفی هم کردم از خلوتی راهروها، دیگه از این به بعد هر سال روز اول میرم؛ هرچند کلی برنامه ریزی کرده بودم که صبح اول وقت باران رو بسپرم دست مامان و زود بریم نمایشگاه، اما طبق معمول باز دقیقه نود برای مامان کار پیش اومد و کل یوم (به قول قلعه نویی) برنامه مو بهم ریخت، نتونستم سر قرار با دوستان نویسنده برسم و فقط تونستم تکین حمزه لوی عزیز و مادر مهربونشون رو ببینم؛ چند تا کتابی که تو لیستم بودند رو نتونستم بخرم چون هنوز به نمایشگاه نرسیدند؛ مهمترینشون راه طولانی تکین و کافه مادام بود که خیلی دلم سوخت از نخریدنشون البته از نمایشگاه یراست رفتم کتابفروشی بالای میدون شهرداری بلکه ببینم میتونم کافه مادام رو بگیرم یا نه که دیدم نداره عوضش یه سررسید و قصه های منو بابام و یه دفترچه پر از نوستالوژی به انضمام 5 تا فیلم خریدم و اومدم بیرون  (محمد میگه رو که رو نیست یه چیز دیگه ست که اینجا گفتنش جایز نیست)، حالا ایشالا بعد از نمایشگاه با سامانه کتاب تماس میگیرم و میگم برام بفرستند اون کتابا رو اما خودم دیگه فرصت نمایشگاه رفتن رو ندارم. بعد اونوقت 30 عنوان کتابی که قرار بود بگیرم تبدیل شد به 47 عنوان کتاب!!! یه چیز بگم، هرچی از دست این نشر علی برای قیمت بالای کتاباش حرص خوردم، عوضش ققنوس یک حال اساسی داد بهم، 11 عنوان کتاب ازش خریدم، همش شد 54 تومن! باورم نمیشد... امسال برخلاف سالای گذشته نشد به دوست جون برم، من بخاطر باران و اونم بخاطر اون دونه برنج، حالا به قول خودش سال دیگه دوتایی با کالاسکه میریم خریدخلاصه اینم از امسال و نمایشگاه رفتن ما :) اینم عکس کتابای امسال:

ادامه مطلب ...

باید زن باشی و عاشق آشپزی تا .....

زن که باشی و عاشق آشپزی و خانه داری، برایت هیچکدام از شعارهای زنان دیگر مبنی بر زن نباید مانند کلفت در خانه کار کند و کنار گاز بایستد و بوی قورمه سبزی بدهد، به قدر پشیزی ارزش ندارند؛ تو می توانی خانه ای مرتب داشته باشی و احساس کلفتی نکنی، می توانی قورمه سبزی بپزی فرد اعلی اما درنهایت به جای بوی قورمه سبزی، رایحه ی گل بدهی، میتوانی خانه را تبدیل به مأمنی از آرامش و آسایش خانواده کنی و ذره ای احساس کلفت بودن بهت دست ندهد؛ تنها اگر بخواهی!
زن که باشی و عاشق آشپزی و خانه داری، وقتی همسرت دوستانش را برای یک عصر و شب جمعه دعوت می کند خانه ات، با عشق تمام می روی سروقت فریزرت، بسته های بادمجان، گوشت چرخ کرده و فیله ی مرغ را خارج کرده و میگذاری دیفراست شوند، با بادمجانها و گوشت چرخ کرده گراتن درست میکنی و با فیله، قارچ، پیازچه و فلفل دلمه ای های رنگارنگ خوراک چینی و توجه نمیکنی به غرغرهای همسرت که تو همه چیز را سختش میکنی و با این کارت باعث می شوی آنها معذب شوند! باید زن باشی و عاشق آشپزی تا سرت درد بکند برای بهانه ای تا دست به کار شده و سور و سات (ساط؟) آشپزی را راه بیندازی و درنهایت زمان سرو غذا، دلت قنج برود از ملچ و مولوچ میهمانانت به وقت تناول غذا. خستگی از تنت در می رود وقتی با استقبالشان مواجه می شوی و در دل خدا را شاکر می شوی که دوست داشتند غذایت را .
آشپز که باشی و ساعتها برای پخت غذایت وقت صرف کرده باشی، آنوقت دلت برای زحمت و غذایی که پخته ای می سوزد، پس باقی مانده ی غذا را نمی گذاری در یخچال، از هر غذا بشقابی بزرگ می کشی و ردش می کنی خانه همسایه (برادرت) چون تو خوب می دانی او عاشق غذاهای این مدلکی است، بخش دیگر را در ظرفی می کشی و می دهی به میمانانت تا برای پدرشان که در خانه مانده است ببرند، بخش دیگر را در ظرف بزرگی ریخته و برای فردای همسرت می گذاری کنار و نهایتا اندک غذای باقی مانده را می گذاری برای خودت و بعد نفس عمیقی از سر آسودگی می کشی که غذاهایت قرار نیست یک هفته در یخچال بمانند (مگر خودت چقدر می خوری؟ همسرت هم که ناهار در اداره می خورد و از طرفی غذای مانده دوست ندارد) و اینگونه حاصل چند ساعت زحمتت به هدر نخواهد رفت.
آشپز که باشی دلت برای دانه دانه برنجهای پخته شده می سوزد و نمی توانی اجازه دهی دانه ای برنج دور ریخته شود اما آشپز که نباشی، برایت فرقی نمی کند آن غذا چگونه پخته شده است، با بی خیالی نیمی از غذا را می خوری، نیمی دیگر را دور میریزی، برای غذای در یخچال مانده ناز و نوز می کنی و اگر مدت ماندن غذا در یخچال بیش از دو روز باشد، کمپلت ظرف غذا را چپه می کنی در سطل زباله توجه نمی کنی به هیچ چیز، نه به بهای گزافی که برای مواد مصرفی پرداخت شده است و نه به کفران نعمت و نه به زحمات آشپز برای پخت غذا! اما آشپز که باشی، دو روز که سهل است اگر یک هفته هم غذا در یخچال مانده باشد (به شرطی که در ظرفهای دربسته گذاشته باشی غذاها را) باز با اشتیاق زیاد گرمش می کنی و همراه ماستی سالادی چیزی صرفش می کنی و تازه گل از گلت هم میشکفد که غذایت بعد از یک هفته همچنان تازه و خوشمزه مانده است؛ بله همسر عزیزم، برای درک اخلاق من، باید زن باشی و عاشق آشپزی تا درک کنی هرآنچه را که برایت توضیح دادم

پ.ن. دوست جونای عزیزم لیست کتابام را برایتان گذاشتم در ادامه ی مطالب.

ادامه مطلب ...

امان از فیس بوک!

عجبا! این فیس بوک و فیس بوک بازی هم شده حکایتی برا خودش؛ پاک آدم رو از کار و زندگی میندازه! یعنی راستش برای منی که تو خونه موندم و کار خاصی هم ندارم انجام بدم مگر بازی و حرف زدن با باران، خوندن مطالب بچه های گروه و شرکت در بحثایی که مطرح می کنند، برام شده یه جور سرگرمی، از طرفی لب تاپو آوردم رو تختم و کنار تخت باران، تا میخواد بیدار بشه یه تکونش میدم و اونم خوابش می بره و اینجوری هم حوصله م سر نمیره و هم باران بدخواب نمیشه. منم حرفی چیزی بخوام بزنم اونجا میزنم و همین باعث شده اینجا رو خاک و خل بگیره از بس نیومدم چیزی بنویسم؛ ولی خوب حرف خاصی هم نداشتم که بزنم راستش. من همونم که وقتی فیس بوک اومد ازش متنفر بودم ولی الان ببین کارم به کجا کشیده؛ نوچ نوچ نوچ!
این سریال قهرمانان رو از شبکه ی من و تو می بینید؟ از اون موضوعاتی داره که خوراکه منه اما تازگیا مثل اینکه اعصابم ضعیف شده و نمیتونم راحت ببینم همچین موضوعاتی رو؛ دارم کم کم می ترسم از دیدن چنین فیلمایی اما اون حس موذی فضول که در درونمه نمیذاره نگا نکنم این سریال رو؛ دیشب از اون سیاپوسته که باعث شد اون گروهبانه غش کنه، انقدر ترسیدم، بیشتر از نگاه خیره، بی روح و منتقمش خیلی ترسیدم!
حدودا 30 تا کتاب لیست کردم که بگیرم از نمایشگاه؛ اگه خدا بخواد 4شنبه باران رو میذارم خونه مامانم اینا و با محمد میریم و زود برمیگردیم.
فعلا همینا باشه تا بعد...

باران ِ ددریِ من!

امروز برای اولین بار همراه باران رفتم اداره! چند روزی بود که همکارانم تماس می گرفتند تا برای پر کردن فرم بیمه ی تکمیلی و تعیین وضعیت بیمه عمرم بروم اداره اما خوب فرصتش دست نمی داد البته نه که نشود بروم، می شد اما باید یک آدم بیکار پیدا می کردم تا باران را بسپارم به او ولی خوب نشد که بشود؛ امروز دیگر بهم گفتند بخاطر تو فرم ما را هم تحویل نمی گیرند و باید مدارک کل واحد یکجا برود به امور اداری و امروز هم آخرین روز مهلت ارسال است. درنتیجه طی یک تصمیم ناگهانی، شیر باران را دادم خورد، پوشک و لباسهایش را عوض کردم و رهسپار اداره شدم!!! دخترکم اما نهایت خانمیش را نشان داد آنجا، نه گریه کرد، نه جیغ زد، نه بی قراری کرد ولی ساکت ساکت هم نبود؛ یکی از مدیرکلان اداره به طور اتفاقی آمده بود به واحد ما و تا باران را دید فوری آمد سمتش، اول بسم الله پستانک را از دهان باران کشید بیرون و تا باران بخواهد اعتراض کند، شروع کرد با دخترک حرف زدن؛ باران هم که لابد فکر می کرد این آقا مدیرکلند و زشت است اگر جوابش را ندهم یا اینکه فکر کرد اگر جواب آقا را ندهد ایشان پیش خودشان فکر می کنند او لال است، فی الفور شروع کرد به آقوم آقوم و اونقه اونقه کردن!!! خلاصه هرچی جناب مدیرکل می گفت پشت بندش باران هم چند تا از جملات قصارش را تحویل میداد و با این کارش حسابی آقای مدیرکل را به وجد می آورد و ایشان هم که دیدند اینجوریست و باران با او حرف می زند، ناگهان تمام تجربیات مادرانه اش (!!!) را در اختیارمان گذارد که: با بچه اگر حرف بزنید 6 ماهگی حرف می زند، پستانک ندهید به بچه چون لوزه درمیاورد، نگذار کسی او را ببوسد، بغل کسی نگذار برود و نصایحی از این قبیل. هر چی ما این پا و آن پا کردیم بلکه برود و ما را با همکاران تنها بگذارد، ایشان اما سرسختانه ماندند و تا یک ساعت و نیم بعدش همچنان در حال ارائه نصایح مادرانه شان بودند (خدایی من مرد ندیده بودم اینهمه اطلاعات مادرانه داشته باشد، به جان خودم والا).
معمولا باران جای جدید که میرویم بی قراری می کند اما برایم جای تعجب داشت که چرا اینجا مثل خانه خودمان راحت بود. ظاهرا او با محیط کار من از مدتها قبل یعنی همان زمان که هنوز به دنیا نیامده بود، آشنا شده است و به همین دلیل با آنجا اینقدر راحت بود آخر کم الکی که نیست من روزی 8-9 ساعت را در آن محیط می گذراندم. تازه فقط امروز نبود که اینقدر خانمانه رفتار کرد، یکشنبه بعد ازظهر هم بردیمش هایپراستار، آن چند ساعتی را که پدر و مادرش در حال خرید بودند، ایشان در کمال آرامش به تناول پستانکشان پرداختند و درحالیکه یک لنگه ابرویشان مدام بالا بود، متعجبانه اطراف را نگاه می کرد، این میان گاهی چرتش هم می گرفت. خلاصه که کم کم دارد باورم می شود که دخترکم به مادربزرگ مادرش رفته است و حسابیِ حسابی ددری تشریف دارند!

خاطرات جوانی برنگردد دریغا!

جوان که باشی مذبوحانه بر این باوری که دنیا مال توست، زندگی آنقدر زیبا و دوست داشتنی ست که حد ندارد؛ در زیبایی و ملاحت لنگه نداری؛ به دنیا آمده ای که مدام خوش بگذرانی، با دوستانت به گردش و تفریح بپردازی و باکت نباشد از آینده ای که هنوز نیامده!
جوان که باشی احمقانه بر این باوری که بزرگترانت همه از اول همانگونه بوده اند (جا افتاده، جدی، بر این باورند که همه بدند مگر آنکه خلافش ثابت شود، خشن و اکثرا ناامید از آینده ی پیش رو) و جنابعالی قرار است تا ابد همینگونه باقی بمانی (جوان، سرخوش و بی غم، شوخ و شنگ، ملایم و مهربان، امیدوار به همه چیز و تو فکر می کنی بزرگترها احمقند که اینقدر نا امیدند نسبت به همه چیز، ساده و زودباور، به نظر تو همه خوبند مگر آنکه خلافش ثابت شود) و ذره ای نمی اندیشی به اینکه آن دخترک بسیار بسیار زیباتر از تو که درون قاب عکس اتاق بابا به رویت می خندد همین مادر مهربانت است که حالا به این شکل در آمده است و آن جوانک خوش تیپ و خندان درون قاب عکس کتابخانه همین ابوی محترمت هستند که گرد پیری و چین و شکن اینهمه تغییرش داده اند! عکسها را می بینی اما همچنان احمقانه بر این باوری که پیری و بالا رفتن سن همان مال بزرگترهاست و بس!
چند سالی باید بگذرد تا سنت بالا رود و در جسم، روح و ذهنت تغییراتی ایجاد شود تا بفهمی که جوانی با حماقت تفاوت چندانی ندارد! آخر چگونه توانستی آنقدر نادان باشی که فکر کنی زندگی تماما خوشی و گشت و گذار است؟ که جدیت و سختگیری تنها مختص بزرگتران است؟ حتما باید آنهمه کلاه سرت می رفت تا به حرف والدینت برسی که غالبا بدند مگر آنکه خلافش ثابت شود؟ پیش خودت چه می اندیشیدی که درست فصل امتحانات دانشگاه، وقت نازنینت را در صفهای طویل سینما ها هدر میدادی تا روبان قرمز حاتمی کیا را تو اول در جشنواره دیده باشی! آفرین، ماشاءالله به تو که آنقدر زرنگی!
متاسفانه جوان که باشی سرت آنقدر باد دارد که به خیلی چیزها نمی اندیشی و فقط باید خدا خودش هوایت را داشته باشد تا بی خطر و بی گزند چند سالی بگذرد تا عقلت بیاید سر جایش!
کامران رسول زاده را نمی دانم چند نفرتان می شناسید (خواننده و نویسنده است و تا دلت بخواد ژولی پولی و بسیار با اعتماد به نفس چون با همان ظاهر مجنون وارش، ریش بلند و موهای کم پشت و بلند و نامرتب، می آید در رادیو هفت و میخواند برایت به چه زیبایی) او آهنگی دارد به نام به دادم برس... آهنگی که کافیست آغاز شود تا تو به سرعت نور پرتاب شوی به دوران زیبای قدیم، به همان زمان که فکر میکردی دنیا مال تو است، به زمستان برفی و ظهیرالدوله و قبر فروغ و گروه فیلمبرداری ضیاءالدین دری و فیلمی که هرگز اکران نشد (لژیون)، به میدان زیبای تجریش و امام زاده صالح و آن بازارچه ی دوست داشتنیش، به کافه گودو و خانم دیلن و همکاران سیمینت و خلاصه به خیلی از خاطرات زیبا و دوست داشتنی آن وقتها. از من می شنوید لذت گوش دادن به این ترانه ی زیبا را از خود دریغ نکنید.
به دادم برس
پ.ن. دوستان فیس بوکی ببخشید که تکراری بود، برای اینکه آرشیو بشه مجبورم اینجا هم بنویسم

چی می شد اگه می شد؟!

آدمی هیچ وقت به آنچه که می خواهد نمی رسد چون همیشه وقتی به خواسته های خود می رسد که آن خواسته ها، جایشان را با خواسته های دیگری تعویض کرده اند یا نه، تعویض هم نکرده اند اما از شدت و حدت خواهش آدمی برای محقق شدن آن آرزوها کم شده است، خیلی خیلی کم! در حال حاضر تنها آرزوی من داشتن مامنی در دل کوه و جنگل است که روی تراس یا بالکنش بنشینم، ریه ها را پر از هوای تازه کنم و زل بزنم به تصویر زیبای روبرویم. دلم سکوتی می خواهد مطلق که تا هروقت که دلم بخواهد امتدادش دهم آنقدر که در انتها تبدیل به سوتی ممتد شود! دلم آرامشی میخواهد برهم نزدنی و خیالی عاری از هرگونه دغدغه ای! دلم کتابی می خواهد لطیف و زیبا و تهی از هرگونه تنش و اعصاب خردی؛ دلم میزی میخواهد چوبی با صندلی هایی لهستانی که در آن بالکن رویایی بگذارم، رویش را رومیزی سفیدی بیندازم قلاب بافی شده که رویش گلدانی ظریف و باریک با گلهای سپید قرار داشته باشد؛ پشت میز من نشسته باشم با کتابی در دست و فنجانی قهوه، هوا خنک و بهاری باشد و آسمان آبی فیروزه ای با چند تکه ابر پنبه ای سپید؛ کاش بادی  هم بوزد خنک و دلچسب که دیگر رویای من تکمیل تکمیل باشد! راستی، اصلا دلم نمیخواهد آن مامن شیک و فوق مدرن باشد، نه، در مامنهای شیک و مدرن به آدم احساس سیخونکی بودن دست میدهد، مامن باید تنها زیبا و آرام باشد و هرچه وسایل و لوازمش قدیمی تر باشند، برای من دوست داشتنی ترند! یک جایی مثل باغ ویلایی که همایون ارشادی در «درخت گلابی» داشت

 

پ.ن. سال نویتان مبارک... امیدوارم که سال بسیار خوبی را پیش رو داشته باشید؛ فکر نکنم دیگر لازم به توضیح باشد که چرا نبودم و نتونستم زودتر از این بیام، نه؟ در پست بعدی میگم بهتون چی کارا کردم (هرچند کار خاصی هم انجام ندادم). تا اون موقع شاد باشید و سلامت.

عشق مادری

درست 20 آذر پارسال بود که برایتان از ترسم از مادر شدن گفتم؛ از اینکه نکند با اولین نگاه آن جریان عجیب مغناطیسی وارد روح و قلبم شود و من بیچاره شوم از فشار سنگین آن جریان عجیب مغناطیسی که همگان نامش را عشق گذارده اند! از اینکه از یک طرف حس شیرین مادر شدن بیاید و از آن طرف آرام و قرارم پا بگذراند به فرار! برایتان گفته بودم که اول بار وقتی پسر برادرم را دیدم چه حال عجیبی بهم دست داد و ترس برم داشت که آن هنگام که فرزند خود را ببینم چگونه خواهم شد... اما راستش را بخواهید آنگونه که فکرش را می کردم نشد ازیرا که عشق و علاقه ی مادر به فرزند فرق می کند با تمام عشقهایی که در عالم موجود است؛ این یک چیز کاملا متفاوت است! عشق و علاقه ی مادری در یک نگاه اتفاق نمیفتد (یا حداقل برای من اتفاق نیفتاد)، سریع و در یک ثانیه نیست، نه؛ آرام آرام و ذره ذره در وجودت شکل می گیرد، درست مثل بازی دومینو که وقتی اولین مهره به زمین افتاد ناگهان تمام مهره ها به زمین نمیریزند بلکه دانه به دانه یکی پس از دیگری بر زمین میفتند و بعد از مدتی تو میبینی که دیگر مهره ای سرپا نیست؛ عشق مادری هم همینگونه است، وقتی اولین تپش غیرعادی قلبت را شنیدی بدان که اولین مهره افتاده است و هرچه فرزندت بزرگتر و بزرگتر شود، تپشهای قلب تو هم سرعت بیشتری می گیرند و ناگهان به خود میایی و میبینی که تمام ضربان قلبت دیگر از آن اوست، اویی که جزئی از تو و پاره ی تنت است؛ آری، عشق مادری اینگونه است!
من اولین بار که باران را دیدم، گفتم برایتان، در اتاق عمل بودم و تحت تاثیر داروی بی حسی همچین به هوشِ به هوش هم نبودم اما تا دکتر دختر را آورد مقابلم و گفت ببین دخترت را، اولین فکری که از ذهنم گذشت این بود که چقدر این بچه خوشگل است! بعد ناباورانه دوباره نگاهش کردم و با خود فکر کردم یعنی این نیم وجبی بچه ی من است؟ از وجود من و گوشت و پوست و استخوانم؟ چقدر خدا بزرگ است! اینها افکار من بود و در کمال تعجب هیچ خبری از آن جریان عجیب مغناطیسی که انتظارش را می کشیدم، نبود! بعد وقتی دخترک از همان بدو تولد به مدت یک هفته نگذاشت بخوابم (در هفته ی اول اگر خیلی خوابیده باشم 8 ساعت بود)، روزی ده بار به خود می گفتم این چه غلطی بود کردم؟ اما مثل تمام سختیهای گذرای زندگی، وقتی سختی روزهای اول گذشت، کم کم نظرم نسبت به کودکم و خودم تغییر کرد؛ روزی ده بار خداوند را برای بارش این باران الهی شاکر شدم! این روزها دخترک توان خندیدن پیدا کرده است و نمیدانید او چگونه با هر لبخندش میخ بزرگ عشقش را در قلبم محکم و محکمتر فرو می کند، نمیدانید چگونه! نیمه شب دیشب وقتی باران را در تختش می گذاردم و نگاهم به لبخند ملایم لبهایش افتاد، این افکار به ذهنم آمدنم و چون مجالی برای نوشتنشان در آنوقت شب نبود، دلم خواست حالا ثبتشان کنم برای بعدهایم... دوست دارم چند سال بعد برگردم به عقب و از حس و حال این روزهایم بخوانم و یادم بیاید از کجا به کجا رسیدم...
پ.ن. بعد از 3 هفته بالاخره از خانه مامان اینها برگشتیم خانه خودمان، آنجا که بودیم بعضی شبها و روزها باران خیلی بیقراری می کرد و نمی خوابید، با مصیبت عظمی می خواباندیمش و به قول این تکه کلام معروف، اصن یه وضعی؛ خلاصه پنجشنبه شب که می خواستیم عازم خانه شویم مامان کلی سفارشم کرد که ممکن است حالا که می روید خانه باران ناآرامی کند آخر می گویند بچه اگر جابه جایش کنی با جای جدید غریبی می کند و خوابش نمی برد، اگر باران چنین کرد و چنان تو هم فلان کار و فلان کار را انجام بده تا خوابش ببرد. اما وقتی رسیدیم خانه، شیر باران را که دادم خورد، تا گذاشتمش در تخت خوابش و چند تکان کوچکش دادم، دیدم دخترک خوابید؛ از ساعت 12 شب خوابید تا 7:30 فردا صبح! بعد 7 و نیم بیدار شد و دیگر تا جایش را عوض کنم و شیرش دهم و دوباره بخوابانمش ساعت شد9، دوباره از 9 خوابید تا 2 بعدازظهر! و خلاصه این شیرخوردن و خوابیدنهای منظم دخترک ادامه دارد تا الان (بزنم به تخته البته چشمش نکنم دوباره بیدار و ناآرام شود) و معلوم شد آن بی قراری و ناآرامی که مامان میگفت همان بود که خانه ی خودشان اتفاق افتاده بود! قرتی خانم تخت خودش را میخواسته و اتاق مادرش را تا یک دل سیر بخوابد و کیف عالم را بکند!

اندر احوالات اینجانب در خانه ی پدری

خانه ی جدید پدری من سه اتاق خواب دارد که همگی در یک قسمت از خانه و در حصار راهرویی واقع شده اند. از آنجاییکه من همچنان و هنوز در نگهداری از باران به تنهایی ناتوانم، چند وقتیست که کوچ کرده ام اینجا تا بلکه بتوانم کمی از تجربیات مامان جان استفاده کنم و هم اینکه دست تنها نباشم. مامان جان هم که ید طولایی در میهمان نوازی و اینها دارند، در کمال سخاوت اتاق خوابشان را با تمام تجهیزات از جمله تخت و چراغ مطالعه و میز کامپیوتر و و و را در اختیاز ما یک نفر و نصفی آدم قرار داده اند. باز از آنجائیکه باران خانم هنوز روال خواب دستش نیامده، یک بار شب تا صبح بیدار است، یک بار صبح تا شب و خوب این نخوابیدنهای او یعنی اینکه دارد پدر بنده را در میاورد و طبیعتا بنده بی خواب میشوم. اگر باران شب تا صبح نخوابد، در عوض صبح تا شب می خوابد و متعاقب آن من هم می توانم دمی بخوابم، خستگی در کنم و به آرامش برسم. اما مشکل از همینجا آغاز می شود که وقتی بابا بیدار باشد، بهزاد هم در خانه، این محوطه، منظورم راهروی اتاق خوابهاست، شباهت عجیبی به خاورمیانه پیدا می کند از بس که سر و صدا و هرج و مرج بیداد می کند اینجا! از یک طرف بابا در اتاقش برنامه های صدای آمریکا و بی بی سی را تماشا می کند و در این حین دلش هم می خواهد که با موبایلش به آهنگهای مریضه خانم گوش فرا دهد که می خواند: ساغرم شکست اااااااااااااااااااااااااااااااااای ساقی؛ از آن طرف آقا بهزاد هم در اتاقش سی دی شبهای بربره را می گذارد و همزمان صدای ضبطش میاید که آقا شهرام با آن صدای زیبایش برای بهزاد خان می خواند: یک شب آتش در نیستانـــــــــــــــــــــــــــــــــــــی فتاد! خدا نصیبت نکند اگر تو در اتاق مامان جان در پی لحظه ای آرامش خسبیده باشی! نه تنها آرامش و آسایش نصیبت نمی شود که حتی حس می کنی از زور سرسام (صرصام؟ سرصام؟ صرسام؟ کدوم درسته آیا) جهت گردش خونت هم برعکس می شود، درنتیجه عطای آن خواب و آرامش را به لقایش می بخشی و میروی سروقت دختر؛ بیدارش میکنی و اجازه نمی دهی بخوابد تا شب؛ در نهایت شب هر دو از بی خوابی و خستگی زیاد بیهوش می شوید تا شبی دیگر بیاید و اگر باز باران جان جا به جا خوابید در شب و روز، باز آش همان آش و کاسه همان کاسه که گفتم برایت!
پ.ن. این هوا رو عشق است!

یادش بخیر قدیما

این روزها گذشته از من و حال و هوای جدیدم، خیلی چیزها هم تغییر کرده است. بگذریم از گرانی، تورم، نداری و اعصابهای درب و داغان مردم؛ بگذریم از نداشتن هوای پاک و سالم، آرامش و امنیت و خیلی چیزهای دیگر، بگذریم از اینها. من این روزها دلم برای خانه های ویلایی یا نهایتا دو طبقه ی قدیم تنگ است... برای آن زمانها که می توانستی رنگ آبی آسمان را ببینی، بگذریم از اینکه آسمان چند سالی است که از دولتی سر این بنزین غیراستاندارد و خطرناک تولید وطن از آبی به خاکستری تغییر رنگ داده است، اگر تغییر رنگ هم نمیداد باز هم نمی توانستی براحتی آبی آسمان را ببینی یعنی این ساختمانهای سر به فلک کشیده رخصتت نمی دهند که دمی آسمان را ببینی و از دیدنش غرق آرامش شوی! دلم برای همسایگی کردن در ساختمان مجاور تنگ است، من این همسایگی های درون ساختمانی را که هر کسی به خود اجازه میدهد وارد حریم تو شود را دوست ندارم! اصلا این ساختمانهای زپرتی جدید مگر حریم هم برای آدم می گذارند؟ تو اینطرف دیوار نفس بکشی همسایه ایت آن طرف دیوار و در واحد بغلی صدای نفست را می شنود، صحبت از کدام حریم است؟! دلم برای حیاط پردرخت خانه ی پدری تنگ است که عصرهای بهاری یا تابستانیش به آنجا روم، شلنگ آب را در دست گرفته و تمام گلها و درختان را آبیاری کنم، برای صبحهای زود پنجشنبه اش که با مامان حیاط را آب و جارو میکردیم، زیر سایه ی درخت زردآلو فرشی پهن کرده و بساط صبحانه را آنجا علم می کردیم؛ برای شبهای خنک پاییزی که وقتی همه جا تاریک و ساکت بود، به ایوان می رفتم و بر روی اولین پله می نشستم و زل می زدم به آسمان تیره ی پر ستاره... من دلم برای خانه های زیبای قدیمی تنگ است! من این مجتمعات مسکونی 4 یا 5 طبقه، 8 واحدی، 10  واحدی بلکه هم 20 واحدی را دوست ندارم؛ من خانه های یک یا دو طبقه ی قدیمی را دوست دارم که تمام ساکنینش اعضای یک خانواده بودند و خبری از ساکنین 72 میلیتی با خلاق و سلایق مختلف نبود! من دلم می خواهد وقتی پرده را کنار میزنم، به جای ساختمانهای قدبرافراشته ی روبرو، چشمم به حیاطی پر گل و درخت بیفتد و دوست ندارم از کنار زدن پرده پشیمان شوم و دوباره آنرا سرجای خود برگردانم؛ من دوست دارم پنجره ها را باز کنم و به هوای تازه اجازه ی جولان دهم در خانه ام و دوست ندارم از ترس گرد و خاک، دود و آلودگی و هم سر و صدای زیاد تمام مدت پنجره ها را بسته نگاه دارم! آه چقدر زندگی در این شهر، نازیبا، ملال انگیز و کسل کننده شده است! چقدر همه چیز تیره و خاکستری است! من حتی دلم برای زمستانهای پرابهت قدیم هم تنگ است؛ این زمستان بی برف و باران و نه چندان سرد جدید را دوست ندارم...چرا هرچه جلوتر می رویم هی چیزها از جای خود تکان می خورند و همین می شود که دیگر هیچ چیز جای خود نیست؟! چرا دنیا اینجوری شده است؟!