روزهای من
روزهای من

روزهای من

یک تجربه ی منحصربفرد


امروز صبح برای بار اول و آخر با تمام وجود بهم ثابت شد که آدمیزاد کلا موجودی فراموشکار، مغرور، نادان و کله خر است و تا خداوند عالم گوشش را نگرفته و نپیچاند، او ابلهانه بر این باور است که تا ابد هیچ گزندی  او را تهدید نخواهد کرد و عمری دارد تمام نشدنی! حالا این اطمینان از تمام نشدن عمر را چه کسی بدو داده را نمی دانم اما همینقدر میدانم همین اطمینان از نمردن است که باعث می شود او تمام کارهای عقب مانده اش را جبران نکند، هرگز در پی کسب حلالیت گرفتن نباشد، هرگاه که لازم است به انسانها نیکی و محبت نکند (هرگاه که دل خودش بخواهد این کار را انجام دهد)، همچنان سر مسائل بیخود و بی ارزش پشت سر مردم غیبت بکند، فرایض دینی اش را انجام ندهد و خلاصه همینجور بگیر برو تا آخر... تنها زمانی می فهمد که او نامیرا نیست بلکه خیلی هم فانی تشریف دارد که ناگهان و ناغافل ریق رحمت را سر بکشد!!! تازه آنوقت است که می فهمد چه بلایی سرش آمده اما متاسفانه آنزمان دیگر پشیمانی سودی برایش ندارد!!! اینهمه پیامبران و مردان خدا آمدند و رفتند و مدام او را هشدار دادند از لحظه ی مرگ و زمان بعد از مردن و نامه ی اعمال و چه ها و چه ها اما او به جای باور و اصلاح خود چه کار کرد؟ هیچ! مذبوحانه خود را راضی کرد که نه بابا خدا به آن سنگدلی ها هم که اینان می گویند نیست و او خود میبخشد مرا و گناهانم را... اصلا من شنیده ام که بهشت و جهنمی وجود ندارد و هر چه هست تنها در همین دنیا است و بس! در این زمینه بیشتر از این صحبتی نمی کنم چون نه عالم هستم و نه مبلغ مذهبی، وقتی آنهمه مردان بزرگ آمدند و همینها را گفتند ولی کسی توجهشان نکرد دیگر می خواهید کسی به حرف من ساده ی سراپا تقصیر توجهی کند؟!

زندگان قدر زندگانی را نمی دانند تا زمانی که از آنها گرفته شود؛ تنها آن زمان است که به تکاپو میفتند و خدای عالم را در دل فریاد می زنند که تو را به بزرگی و جلال و جبروتت قسم بار دیگر فرصتی عطایمان کن! گاه خداوند قادر متعال ارحم الراحمین دلش به رحم میاید و به آنها فرصتی دیگر می دهد گاهی هم آنها را لایق دادن فرصتی دوباره نمی بیند و فرصتشان نمیدهد... به بعضیا هم تنها به قصد زدن تلنگری و بیدار کردن او از خواب غفلت، یک حالی ازش می گیرد که اگر آدم باشد نباید تا آخر عمر آن تلنگر را از یاد ببرد.

به قول خانم لیقوانی، به سادگی خوردن یک فنجان چای، صبح امروز مُردم!!! قرار بود صبح که بیدار شوم به کارهای عقب مانده ام برسم اما وقتی بیدار شدم نه کسی مرا میدید و نه من قادر بودم با کسی ارتباط برقرار کنم و نه آنکه دستم قادر به لمس جسمی بود. در همین حین و بین بود که چه بر من رفته است که دیدم شبحی سیاهپوش آمد به کنارم و در کمال آرامش گفت تو مرده ای و نامه ی اعمالت هم دست من است. این را گفت و رفت. بعد از رفتنش به فکر فرو رفتم که ای دل غافل دیدی چه شد؟ نامه ی اعمالم در دست اوست، من هم که مرده ام پس دیگر هر کار که کردم و نکردم دیگر در آن نامه ثبت شده است و قابل تغییر نیست. برعکس گفته های دیگرانی که مرده بودند و دوباره زنده شده بودند، من به همان راحتی که مردم، مرگم را نیز قبول و باور کردم حتی ناراحت هم نبودم از اینکه مرده ام تنها افسوس بود که می خوردم برای تغییر نکردن آن نامه ی اعمال کذایی که ناگهان مامان را دیدم که باران را بغل گرفته و از مقابلم رد شد. تازه آنزمان بود که دلم لرزید... از اینکه باران بشود مثل آن دخترکانی که بارها سرگذشتشان را خوانده بودم، همانها که مادر را در کودکی از دست می دهند و دیگر هرگز کسی برایشان جای خالی مادر را پر نمی کند، از اینکه بارانم بی مادر بزرگ شود، آنقدر ترسیدم و وحشت کردم که خدا میداند... به دست و پا افتادم که حالا چه کنم که ناگهان یادم افتاد مرا هنوز تشییع نکرده اند! آنجا بود که نور امید به قلبم تابید و با تمام وجود دست به دامان خدا شدم، آنقدر گریه کردم و او را به اولیایش قسم دادم که به من فرصتی دوباره دهد، آنقدر زار زدم و زار زدم که نفهیمدم کی چشمانم را باز کردم از خواب و دیدم فرصتی را که می خواستم در کمال سخاوت و مهربانی به من داده است! می شد هم فرصتی بهم ندهد و مرا همانگونه که در خواب دیده بودم، در خواب از دنیا ببرد اما او آنقدر رحیم، مهربان، بزرگوار و بخشنده است که به تضرعم پاسخ مثبت داد و برم گرداند روی زمین. شاید بخاطر باران باشد، شاید بخاطر مادرم باشد یا حتی پدرم و محمد، شاید بخاطر انجام اندک اعمال نیکی باشد که انجام داده ام، نمی دانم، فقط همینقدر می دانم که او هزاران برابر از آنچه که او را رحیم و مهربان می نامند، رحیم و مهربان است... او آنقدر مهربان است که مرا لایق زدن این تلنگر دید و مرا از خواب غفلت بیدار کرد. احساسی که الان دارم قابل گفتن و وصف نیست... انگار واقعا مرده و دوباره زنده شده ام... حال عجیبیست حالی که دارم. میگویند خوابهای معنی دار را نباید تعریف کرد اما این خواب را نمی شد تعریف نکرد و در دل نگه داشت چون احتمال قریب به یقین بعد از مدتی فراموشش می کردم پس باید می نوشتمش تا بارها و بارها بخوانمش و یادم باشد که چه ها بر من گذشت صبح 30 تیر 1392.

برای خودم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نیستم


دوستان گل از فردا تا 20 روز دیگه نیستم... امیدوارم تو این مدت همگی سلامت و تندرست باشید و ایام حسابی به کامتان باشد :)

عادت


قدیما که وقت برای خیلی کارها داشتم و قدر نمی دونستم، تا از بیرون میرسیدم خونه باید بلافاصله میرفتم دست، صورت و پام رو میشستم، بعد کرم نرم کننده ی دست و صورتم رو میزدم، کرم دور چشمم رو هم همینطور اونوقت بعدش میرفتم دنبال کارای دیگه ام ازجمله تعویض لباس بیرون با لباس خونه و باقی کارها؛ ولی خدا نکنه چیزی یا کسی این ترتیب رو به هم می زد مثلا موقع ورود به خونه یکی تلفن میزد و نیم ساعت وقت منو می گرفت، من درست عین اون نیم ساعت رو انگار رو سیم خاردار نشسته باشم، آروم و قرار نمیداشتم تا سریعتر تلفنو قطع کنم و حمله ببرم سمت حموم تا اول دست و بعدم صورت و نهایتا پاهام رو بشورم بعدش برم سروقت کرمهام؛ آمــــــــــا درست از وقتی باران خانم پا به عرصه ی وجود گذاشتند بنده نه این اخلاقم که خیلی از خلق و خوی های دیگم هم دچار تغییر و تحول شدند ازجمله همین عادتی که گفتم براتون. حالا تا از در میام تو خیلی هنر کنم و زرنگ باشم بتونم فقط دستمو بشورم بعد باید سریع بدوم و اول پوشک خانم رو نونوار کنم بعد براش شیر درست کنم و نهایتا بدهم بخورد، در چه حالتی؟ ایندفعه چون بحث دخترمه دیگه رو سیم خاردا ننشستم اما عین این آدمای مالیخولیایی که مدام با خودشون حرف می زنند، تو ذهنم هزار و شصت و شونزده دفعه تکرار میکنم => تا باران شیرشو خورد بدوم برم دست و صورتو پامو بشورم، کرمای صورت و چشممم بزنم، یادم باشه لباسای بارانو هم بریزم تو ماشین راستی یادم باشه تا باران شیرشو خورد بدوم برم دست و صورتو پامو بشورم، کرمای صورت و چشممم بزنم، یادم باشه لباسای بارانو هم بریزم تو ماشین نکنه یه وقت یادم بره تا باران شیرشو خورد بدوم برم دست و صورتو پامو بشورم، کرمای صورت و چشممم بزنم، یادم باشه لباسای بارانو هم بریزم تو ماشین... عزیزم فحش دادن نداره که خودم گفتم که عین مالیخولیایی ها هزاروشصت و شونزده دفعه این عبارات رو تکرار می کنم تو ذهنم تازه برا شما فقط سه بار تکرار کردم ببین خودم چی میکشم از دست خودم! خلاصه همین یک فرآیند ساده و معمولی از نظر دیگران، معضلی شده برا من این روزها

من از بیگانگان هرگز ننالم که ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

قله قاف

بعد از نود و بوقی (اینجا) با معرفی یک کتاب جدید، آپ شده.

میمیری اگه حرف نزنی؟!

دیشب سروش صحت تو پیج خودش (در فیس بوک) یه مطلب نوشته بود با این مضمون که سوار تاکسی بوده و تو ترافیک بسیار خفنی گیر کرده بوده یعنی انقدر بد بوده وضعیت که در یک ساعت ماشین اینا نیم متر هم جلو نرفته بوده بعد عابر پیاده ای که داشته از بین ماشینا رد میشده، به سرنشینان ماشینها خبر میده که خیلی امید نداشته باشید راه باز بشه چون اون جلوترها نبش چهار راه یه نفر رفته بالای ساختمونی و قصد خودکشی داره، پلیس هم راهو بسته که بتونه یه کاری بکنه. خلاصه هر کی تو ماشین اینو می شنوه یه حرفی میزنه بعدشم بعد از یه مدتی ماشین آقای صحت از کنار ساختمون رد میشه! همین . انگار مهم رد شدن ایشون از ترافیک بوده و دیگه اینکه خواننده چه حسی پیدا می کنه از بلاتکلیفی آخر داستان اصلا براشون مهم نبوده. بابا درسته گفتن آخر بعضی از ماجراها رو بذارید باز بمونه تا مخاطب خودش حدس بزنه که چی شد (که من متنفرم از این داستانهایی که پایان باز دارند چون حس میکنم تمام شخصیتهای داستان همینجور رو هوا می مونند یعنی چی پایان باز؟ خوب نویسنده که همه چیو گفته این آخرشم بگه دیگه) ولی دیگه یه جریان واقعی رو که دارید تعریف می کنید که نباید باز بذارید آخرشو که! انقدر لجم گرفت و ناراحت شدم که زیر مطلبشون نوشتم خوب بالاخره چی شد؟ خودشو انداخت پایین و شما از کنار جسدش گذشتید یا نه نجاتش دادند و دیدید که سالمه طرف؟ بعد زیر کامنت من یه خانم برام نوشته حالا برای تو چه فرقی می کرد؟! من نمی دونم بعضیا اگه حرف نزنن فکر می کنند مردم میگند اینا لالند؟ یا دوست دارند فقط حرفی زده باشند؟ براش نوشتم من دلم برای مادر اون جوون و خودش سوخت و برام مهم بود بدونم آخرش زنده موند یا مرد برای خودت چی؟ فرقی میکرد یا نه مهم نحوه ی پرسیدن من بود برای دونستن پایان ماجرا؟! حالا لجم از این خانمه گرفته و کاری به نوشته ی آقای صحت ندارم! چقدر بعضیا ... هستند ها!