روزهای من
روزهای من

روزهای من

اصحاب کهف

به تازگی کشف کرده ام که احتکار چیز بسیار بسیار بدی است زیرا بعد از مدت زمانی طولانی که اجناس احتکار شده تمام می شوند و تو برای خرید آنها به بازار می روی، با تمام وجود حال اصحاب کهف را درک می کنی!!! هرچند آنها بعد از سیصد سال از خواب بیدار شدند ولی تو تنها چند ماهی در خواب غفلت مانده ای اما به هر حال احساس تو با احساس آنها تفاوتی نخواهد کرد!!!  

پارسال تابستان وقتی شایعه ی نایاب شدن پودر ماشین لباسشویی همه جا پخش شد، بنده از ترس پیدا نکردن پودر، به سوپری محل رفتم و تا توانستم پودر ماشین لباسشویی خریدم به چه قیمتی؟ 1100 تومن، چه مارکی؟ سافتلن؛ من آن پودرها را داشتم تا همین چند وقت پیش که تمام کردمشان، وقتی برای خرید اقدام کردم دیدم قیمت همان پودر ماشین اینک از مرز 3000 تومان گذشته است!!! دستمال کاغذی 1000 تومنی شده 3000 تومان، پوشک بچه ی 3500 تومنی شده 10000 تومان، پوشک ممتاز 14000 تومانی شده 22000 تومان، شیرخشک 9000 تومنی اول شد 11000 تومان حالا هم که اصلا پیدا نمی شود اگرم پیدا شود 14000 تومان تازه آنهم تو بازار سیاه! چیپس 700 تومانی شده 5000 تومان!!! برنج کیلویی 5000 تومانی شده 10000 تومان آنوقت حقوق دریافتی چقدر؟ تنها اندازه ی خرید چند بسته پوشک، دو کیلو گوشت، ده کیلو برنج، یک بسته قند، یک بسته شکر، دو بسته دستمال مرطوب، 10 عدد شیرخشک، چند عدد پودر ماشین لباسشویی، یک بسته پودر ماشین ظرفشویی و چند کیلو میوه!!! تازه برویم خدا را شکر کنیم که کرایه خانه نداریم وگرنه کرایه را دیگر می خواستیم کجای دلمان بگذاریم؟ دلم میخواهد مسبب این گرانیها دم دستم بود تا می توانستم آنقدر بزنمش، آنقدر بزنمش که جانش از چشم و دماغش بزند بیرون!!! حالا ما که خدا را شکر می توانیم گلیم خودمان را از آب بیرون بکشیم اما آن بدبختهایی که ندارند، بچه ی دانشجو دارند، کرایه خانه دارند، آبرو دارند، بیماری دارند و توان خرید دارو ندارند، بی سرپرست هستند و ... آنها باید چه گلی به سر خود بگیرند با این اوضاع؟  

پ.ن. چند روزی باز نیستم، عروسی سارا است و درگیر کارها هستیم.

این پاییز دوست داشتنی

خانم خانه که مریض باشد؛ انگاری که در خانه بمب ترکانده باشند، هیچ چیز جای خودش نیست! ده نفر ده نفر می آیند به کمک خانم خانه اما هیچ کدام نمیدانند جای دقیق وسایل کجاست یا اگر هم بدانند اهمیتی به این دانستن نمی دهند، چیزها را آنجایی می گذارند که برای خودشان راحت تر است و همین می شود که کیسه ی برگ بو سر از کشوی آخر که جای طناب و گیره و دستکش و این حرفهاست در می آورد، زعفران نیز همان جایی است که برگ بو است؛ دستکشها سر از کشوی دم کن ها و دستمالهای تمیز در می آورند؛ پودر ماشین لباسشوی سر از طبقه ی روغنها در می آورد؛ بشقابهای دم دست می روند کنار چینی های میهمانی و ظرفهای پلاستیکی در دار هم کنار قابلمه ها و ماهی تابه ها پیدا می شوند!!! همین است دیگر، خانم خانه که مریض باشد اوضاع بر همین منوال است!!!  

پسرخاله ی ناتنی مامان بعد از چند سال در بستر بیماری افتادن، جمعه ی گذشته به رحمت خدا رفت. تمام این مدت من قیافه ی جوانش مقابل چشمانم بود که به همراه مامان و خاله خانم و اون مرحوم می رفتیم به دنبال کارهای عروسیش، نوار قری عروسیش را خودم برایشان گلچین کردم؛ آن زمان تازه آهنگ شهر فرنگ مرتضی آمده بود ایران و خوب قری در می آورد از مردم. دلم می سوزد وقتی یادم میفتند آن جوان رعنای دیروز، به هیبت پیرمردی رنجور و نحیف درآمده و در نهایت هم به آسمانها پیوسته؛ می گفتند بزرگترین آرزویش دیدن دخترش بوده که متاسفانه به دلایلی این اتفاق نمی افتد و او هرگز موفق به دیدار مجدد دخترش نمی شود چه خوب که نرفتم ببینمش وگرنه تضاد آخرین تصاویری که از او داشتم با این آخرین تصویر دیوانه ام می کرد؛ خدا رحمت کند هم او را و هم تمام تازه رفتگان را. 

زمان که نزدیک می شود به اوایل مهر، یعنی آن زمان که هوا رو به خنکی می رود و آفتاب دیگر از آن هیبت داغ و سوزان تابستانیش در می آید و روزها کوتاه و کوتاهتر می شوند؛ نمی دانم روی چه حسابی حال و هوای کتاب عادت می کنیم می آید به سراغم. دلم بدجور هوس می کند که دوباره و دوباره بخوانمش و غرق شوم در دنیای دلنشین زنانه ی آرزو، شیرین و آیه؛ بعد دلم هوس یک ناهار دو نفره ی زنانه ی بی سر خر می کند که برویم یک رستوران درست و حسابی و راحت (ترجیحا مرکز شهر و با چنین ظاهری==> ) که بتوانیم با خیال راحت غذا سفارش دهیم و از همه چی و همه جا حرف بزنیم و ته دلمان نلرزد که الان بچه ام چه شد یا اداره را چه کنم یا دیرمان نشود داد آقایان در بیاید!!! راحتی و تمیزی رستوران به شیکی و  دهن پر کن بودن نامش ارجیحیت دارد!  جایی که بتوانی با آرامش دستها را روی میز بگذاری و بی دغدغه به دوست همراهت نگاه کنی و از احوالات خود بگویی و دغدغه ی زود ترک کردن آنجا را نداشته باشی. یادآور می شوم که بنده اساسا جمع صمیمی زنانه را بیش از دو نفر قبول ندارم دیگر خیلی بخواهم ارفاق کنم سه نفر، بیش از آن دیگر جمع صمیمی نیست یا اگرم باشد آدم نمی تواند آنجور که می خواهد از خودش و احوالاتش بگوید، حرفها در دل آدم قلنبه می شوند و باز در پی آنی که فرصتی دست دهد تا با یکی از آن جمع بیرون بروی و این بار با خیال راحت از خود بگویی و از او بشنوی. دلم بدجور هوس چنان ناهاری در چنان جایی با چنان آب و هوایی را می کند بعد از خواندن این کتاب در این وقت از سال. امروز در احوالات خودم که کنکاش می کردم به این کشف بزرگ نائل آمدم که این حال و هوا برای من مختص این فصل از سال است و بس و تازه فقط بازخوانی این کتاب تنها نیست؛ این وقت سال من دلم هوس میدان تجریش و امامزاده صالح را هم می کند به انضمام دیدن هزار باره ی ماهی ها عاشق می شوند... بارها گفته ام که لجظات خوش و به یادماندنی در ذهن من در ماه پاییز شکل میگیرند عمدتا. قبلا فکر می کردم تنها عاشق زمستانم اما حالا که خوب فکرش را می کنم می بینم من کم عاشق پاییز نیستم ها

سوپرایز پارتی

بعد از آن تماس کذایی که با اداره داشتم و بهم گفتند باید برگردی سر کار، سه شنبه و چهارشنبه ی دو  هفته قبل بالاخره بعد از 7 ماه و چند روز، رفتم اداره. حالا اینکه با چه حالی رفتم اداره و با چه حالی برگشتم بماند (بعد از ظهر معمولا حالم بد می شد و دل درد امونم رو می برید). از چند روز جلوتر محمد هی چپ رفت و راست رفت گفت رضا و خواهرش 4شنبه می خواهند بیایند دیدن تو. سه شنبه شب وقتی رفته بودم مسواک بزنم، یکهو یادم افتاد که ای دل غافل فردا 6 شهریور است و سالگرد ازدواج ما منتهی از آنجاییکه بنده آه در بساط ندارم در حال حاضر  که با ناله سودا کنم، پیش خودم گفتم چطورست الان به محمد بگویم فردا که رضا اینها می آیند اینجا، تو هم یک دانه کیک خوشمزه بگیر و اینگونه سالگردمان را جشن بگیریم. از دستشویی که بیرون آمدم فوری به محمد گفتم عزیزم فردا که رضا میاد اینجا تو هم یک کیک بگیر همینجوری دور همی بخوریم. محمد اول چشمانش گرد شد و بعد در حالیکه کاملا تابلو بود خودش را می زند به آن راه، گفت چرا؟ نکنه تولدم از 23م افتاده به ششم؟ گفتم حالا چرایش را نمی خواهد بدانی تو فقط کیک را بگیر! از آن طرف محمد که همیشه میرفت کارخانه امروز ویرش گرفته بودر برود دفتر (که تهرانه) و از آنجا با رضا بروند خرید که رضا نمی دانم چی بگیرد! گفتم تو که تا آنجا می روی یک تبلت مشتی هم برای من قیمت کن که می خواهم در اولین فرصت بخرمش. خلاصه از من اصرار و از محمد انکار که وقت ندارم و حالا اگر شد باشد می پرسم. خلاصه ساعت 1 زنگ زدم به محمد و گفتم من دارم میروم خانه اگر تو میرسی بیایی دنبالم، بمانم تا بیایی؟ گفت آره آره می آیم دنبالت. ساعت 2 آمد. رفتیم خانه، سارا خانه ی ما بود تا باران را نگه دارد تا رسیدیم دیدم طفلکی کل خانه را کرده یک دسته گل، همه جا از تمیزی برق می زند. گفتم سارا جان ما که با رضا و خواهرش رودرواسی نداشتیم کاش انقدر خودت را به زحمت نمی انداختی.  سارا اما در مقابل چشمان متعجب من تی را برداشت و افتاد به جان سنگها و خلاصه حسابی مرا شرمنده ی خودش کرد. این گذشت تا شب که دیدم آزاده و همسرش هم آمدند خانه ی ما، آزاده گفت می خواستیم برویم جایی دیدیم به شما نزدیکتریم تا خانه ی خودمان آمدیم تا من کمی سر و وضعم را مرتب کنم و بعد برویم!!! من همچنانکه شاخهایم داشت درمی آمد با تعجب گفتم خواهش می کنم منزل خودتان است. آزاده فوری حاضر شد و با همسرش رفت. تا بخواهیم به خودمان بیاییم رضا و خواهرش آمدند و پشت سر آنها هم یکی از همکاران محمد آمد دم در دنبال محمد که یک دقیقه بیا کارت دارم! محمد هم به رضا گفت بیا چند لحظه برویم پایین و بیاییم. این وسط فقط من عین مرغ سرکنده شده بودم از طرفی از عصری به این طرف هرچی به محمد گفتم برو میوه و تنقلات بخر هیچی در خانه نداریم، نرفت و انقدر دست دست کرد تا رضا اینها آمدند؛ از آن طرف هم بهش گفته بودم کیک بگیر خودش که نخریده بود بماند به رضا گفته بود بگیرد که او هم نگرفته بود خلاصه خیلی خورده بود تو پرم. به محمد گفتم حالا که عصر نخریدی الان که می روی پایین برو  تا مغازه ها نبستند میوه و تنقلات بخر. اما بعد از یک ساعت و نیم که دوباره با رضا برگشتند بالا دیدم هر دو دست خالی هستند!!!  به محمد گفتم چرا چیزی نخریدی؟ گفت هر کار کردم رضا نذاشت! دلم می خواست هر جفتشان را بکشم از زور عصبانیت؛ شروع کردم به جیغ جیغ که رضا گفت آخر مرد حسابی تو چرا گوش کردی و چیزی نخریدی؟ در همین حین و بین که بنده در حال جیغ جیغ یودم، بهنام آمد دم در و گفت هیس! چه خبرته خونه رو گذاشتی رو سرت؟ یه دقیقه بیا اون طرف کارت دارم. (گفته بودم برایتان که واحد بغل دستی ما بهنام برادرم زندگی می کند). گفتم بعدا می آیم الان مهمان دارم. گفت یه لحظه بیا و زود برو. به ناچار همراه بهنام رفتم خانه شان و تا وارد شدم صدای دست و سوت و هورا بلند شد! ظاهرا آقا محمد سوپرایز پارتی تدارک دیده بودن برای بنده و کلی از دوستان رو دعوت کرده بود تازه آزاده و همسرش هم بودند فقط دلم سوخت که دوست جون نبود اونم چون چند بار با ابو تماس گرفته بوده محمد اما گوشی ابو خاموش بوده ظاهرا... دوستم خیلی جات خالی بود هیچی دیگر کلی سوپرایز شدم اصلا به مخیله ام خطور نمی کرد محمد بتواند چنین کاری کند؛ چون معمولا اگر چیزی را مخفی کند فوری خودش را لو می دهد اما اینبار نمی دانم چه جوری شد که توانست پنهان کاریش را به بهترین وجه انجام دهد تمام این مدت دلم می خواست بیایم و این خاطره ی جالب را برای خودم ثبت کنم اما تا به این لحظه فرصتش دست نمی داد. 

پ.ن1.  کیک را آذرخش و مینا برایمان گرفته بودند. 

پ.ن 2. در ادامه چند تا عکس از باران و بهداد خاله می گذارم براتون.   

پ.ن3. اگر فکر کردید هدیه تبلت گرفتم سخت در اشتباهید... هدیه چیز دیگری بود که با عرض معذرت نمی تونم بگم چی بود یعنی می تونم بگما اما دوست دارم که نگم  

ادامه مطلب ...

بارانم

این روزها هرچه بیشتر می گذرد دخترکم، بیشتر فراموش می کنم زندگی بدون تو چگونه گذشت و اصلا نمی دانم زندگی بدون تو زندگی بود آیا یا تنها گذران ایام بود و بس؟!
این روزها که چشمان زیبایت روز به روز هوشیار و هوشیارتر می شوند عزیزکم، من و پدرت بیشتر و بیشتر در عجب می مانیم از هوش سرشار تو خاصه آن زمان که تشخیص می دهی منفعتت در بغل من رفتن است یا در بغل بابا؛ یا آن زمان که چشم به دهانمان می دوزی و آنقدر زل می زنی به دست و دهانمان تا حالیمان کنی که کارد به شکمتان بخورد خوب یک لقمه از آن چیزی که می خورید به من هم بدهید بخورم ناسلامتی کودکی گفته اند، آدم بزرگی گفته اند حتما باید کوفتتان کنم آن لقمه ای را که در دهان می گذارید تا به صرافت بیفتید که به من هم بدهید؟! یا آن زمان که چیزی مخالف میلت است آنقدر سر و صدا راه میندازی تا بیاییم سروقتت و رضایتت را جلب کنیم اما دخترکم اگر فکر کرده ای می توانی از حالا و در این سن و سال ما را هدایت کنی به سمت پیشبرد امیال و خواسته هایت، باید بگویم کور خوانده ای حتی اگر پدرت هم دلش به رحم بیاید من یکی کوتاه بیا نخواهم بود تو تنها تا 4 سالگی مجال داری خوب برای خودت بتازانی از آن پس دیگر من هستم و تو و اصول سفت و سخت تربیتی، گفته باشم از حالا که فکر نکنی ما از آن پدر و مادراشیم!
این روزها که نهایت سعیت را می کنی تا بتوانی چهار دست و پا حرکت کنی و خود را برسانی به هر چیز مشکی رنگی که مقابلت است، می خواهد دمپایی روفرشی من باشد یا کیف لپ تاب پدرت، دلم می خواهد بگیرمت در آغوش و آنقدر بچلانمت تا دلم آرام بگیرد.
کی به تو گفته بود که آنقدر زیبا، عزیز و دوست داشتنی شوی برایم؟ کی به تو گفته بود با خنده هایت و با لب برچیدنهایت دل و دینمان را به باد دهی؟ ها؟ چه کسی اینها را یادت داده است؟ هرچند آن بالا برایت شاخ و شانه کشیدم اما خدا به داد رسد روزی را که تو اراده کنی چیزی را بدست بیاوری، از حالا می دانم مرد می خواهد که در چشمان معصومت نگاه کند و در مقابلت بایستد؛ خدا خودش به دادمان برسد. هنوز یادم نرفته آن روزی را که از بیمارستان برگشتم خانه و تو ده روز تمام چه به روزم آوردی! به من بگو قهر کردن را دیگر چگونه بلد شدی در سن 5 ماهگی؟ درست است قهر یکی از ابزارهای زنانه است اما آخر قربان قدت روم تو کاربرد این ابزار را چگونه اینقدر زود آموختی و اصلا از که آموختی؟ فقط امیدوارم در لجبازی دیگر به من نرفته باشی که آنوقت بدجور به مشکل بر میخوریم در آینده هرچند می دانم تو آنقدر عزیز و مهربان خواهی شد که نیازی به لجبازی و اینها نخواهد بود.
دلم از الان ماتم گرفته است برای دو ماه آینده که مرخصیم تمام می شود و باید حداقل 6 ساعت تمام ترا بگذارم پیش پرستاری یا مهدکودکی جایی و بروم اداره، یعنی باید از صــــــــــــــــــــــــبح نبینمت تــــــــــــــــــــــــــــا بعدازظهر خیلی زیاد است، خیلی زیاد گاهی فکر می کنم خوش به حال مادران چند دهه ی قبل که می توانستند بدون دغدغه در خانه بمانند و فرزندانشان را بزرگ و تربیت نمایند، کاش ترس از آینده نبود تا من هم می توانستم با خیال راحت قید کار و بار را بزنم و بمانم در خانه کنار تو و کاری انجام ندهم مگر رسیدگی به تو کارهایت اما عزیزکم هیچ کس از دو روز دیگرش خبر ندارد و شرط عقل و احتیاط در این است که من و پدرت هر دو برای رفاه و آسایش تو تلاش کنیم.
امیدوارم بتوانیم آنطور که دوست داریم و آنطور که شایسته است تربیت و بزرگت نماییم؛ امیدوارم.
پ.ن. در راستای آنکه گفتم فکر نکنی ما از آن پدر و مادراشیم، این پست را از زبان خودم نوشتم که بدانی آی دی و پسوردت حالا حالا در اختیار من است تا آنزمان که مطمئن شوم عقلت کاملا می رسد و خوب را از بد تشخیص می دهی؛ بله