روزهای من
روزهای من

روزهای من

دو سالگیت مبارک بهترینم

عزیز زیبا و دوست داشتنی من، دو سال از بودنت کنارمان گذشت به سان چشم برهم زدنی! وجود نازنینت از 30 دی1391 گرمابخش زندگیمان شده است و مهرت چنان آرام آرام در روح و جانمان حل شده است که تو گویی از ازل بوده ای کنارمان و مباد روزی که حتی لحظه ای از کنارمان دور شوی.
نازنینم، دخترک شیطان، باهوش و شیرین سخنم، از خدای بزرگ قادر متعال همواره برایت سلامتی، نیکبختی، پیروزی و شادکامی، شادکامی و شادکامی آرزو میکنم و از همو میخواهم تو فرشته زمیینی را هرگز، هرگز، هرگز بر ما زیاد مبیند. دخترکم بدان که مادر همیشه برایت بهترینها را می خواهد و همواره دعایت می کند که:
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
                   وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
                   به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
جمال صورت و معنی ز امن صحت توست
                   که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد
در این چمن چو درآید خزان به یغمایی
                    رهش به سرو سهی قامت بلند مباد 
در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد 
                    مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد 
هرآنکه روی چو ماهت به چشم بد بیند 
                     بر آتش تو بجز جان او سپند مباد 
شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی 
                     که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد

این روزهای سرد بدون برف

این روزها که نبودم، نه خیال کنید به خوشی و خوبی گذشته ها، ابدا! تمام مدت به مریض داری و حرص و جوش گذشته. سر یک بازی مسخره فوتبال، محمد خورد زمین و دستش شکست، بعد هم چون بدجور ی و بدجایی شکستگی اتفاق افتاده بود، مجبور شدند دستش رو عمل کنند، الان از یه ماه بیشتر که درگیریم تازه بعد از اینهمه برو و بیا، 15 درصد از کارآیی دستش رو هم از دست داد. بعد پدر محترم تشریف بردند روی صندلی که یک لامپ ناقابل رو عوض کنند، ایشون هم تلپی افتادند پایین و دست مبارکشون از سه جا شکست، ایشون هم  بهمچنین عمل لازم شدند! !! بعد از آنجاییکه هفته آینده درست مصادف با تولد باران به احتمال قریب به یقین خانم برادرم فارغ میشه و باز از آنجا که اقوام محترم اصرار بر شرکت در جشن تولد باران داشتند (خودم امسال تصمیم داشتم دوستانمون رو دعوت کنیم ) منم قرار گذاشتم 5 شنبه تولد بگیرم برای دخترکم، اما طفل معصوم از اول هفته تا حالا درگیر مریضیه، اول سرمای بدی خورد، تب و سرفه و اینا، کلی از اشتها افتاد هنوز سرماخوردگیش رو درمون نکردیم یه ویروس مزخرف اسهال و استفراغ هم افتاد به جون بچم، الان دو روزه فقط سرم خوراکی میخوره، معده ش پر شده از دارو و همش بی حال میفته گوشه و کنار، حسابی هم لاغر شده. منم جشن رو کنسل کردم فعلا. خلاصه گفتم بیام و از حال و روز کوفتی این چند وقت براتون بگم و برم. در آخر چند خط هم از حال و هوای این روزای باران بگم براتون:
دخترکم این روزها برایم دم درآورده است، مخالفت، مقاومت و اظهار وجودی میکند دلبرانه. "نمیخوام" را که از بهزاد یاد گرفته است، مطمئنم، اما "دوست ندارم" را نمیدانم کدام شیر پاک خورده ای یادش داده است که راه و بیراه میگوید : مامانی، دوس نداااالم. پشت بندش هم چنان اخمهایش را درهم میکند و طلبکارانه نگاهم میکند که یکی نداند فکر میکند من چه مادر ظالمی هستم که به این فسقل بچه اینهمه زور میگویم!!! 
علاوه بر نمیخوام و دوست ندالم، باشه، مرسی، عزیرم، بخور، شیر میخوام، موونو (میدانید دیگر منظورش مینو، مامان جان من است)، میتی (عمو مهدی)، دانال (دانیال)، باربی توجایی؟! نانای (برایم آهنگ شاد بگذار)، و خیلی کلمات دیگر را نیز ادا میکند خدا را شکر، مطمئنم دو روز دیگر با آن زبانش درسته قورتمان خواهد داد!!! اما قد و وزنش هنوز فسقلی مانده است. تازه خانم از حالا قرتی هم تشریف دارند چشم پدرش روشن، تا کیف لوازم آرایش را در دستان من می بیند، فوری میآید مقابلم و با چشمانی بسان چشمان گربه چکمه پوش زل میزند در چشمانم و میگوید: مامانی رژ بیژن (رژ بزن برام) بعد صورتش را میآورد جلو که برایش رژ بزنم و جرات دارم رژ نزنم برایش، انقدر روی اعصابم بندری میرقصد و آنقدر از سر و کولم بالا میرود و میزند زیر دستم که شبیه دلقکها بشوم که بالاخره مجبور شوم یک هاله کم رنگ روی لبانش رژ بزنم و وقتی زدم، قرتی خانم بلافاصله میرود مقابل آینه و خودش را میببند، گاهی هم بابایش را صدا میکند و از او نظر میخواهد که بگوید چه شکلی شده است!!! 
یک صندلی کوچک برایش خریده بودم که بگذاریمش هرجا که دوست دارد و روی آن بنشیند اما آن صندلی حالا شده است بلای جان من، چون از صندلی به عنوان نردبان استفاده میکند، میبرد میگذاردش مقابل میز توالت، براحتی از آن بالا میرود و می ایستد آن رو و لام تا کام حرف نمی زند مبادا که من بفهمم در حال چه کاریست (اعتراف میکنم اغلب هم نمیفهمم تا اینکه از سکوت بیش از حدش تعجب کرده و میآیم سروقتش فقط بدبختی وقتی می آیم که دیگر کار از کار گذشته است!) و وقتی حین ارتکاب جرم دستگیرش میکنم، در کمال پر رویی دعوایم میکند که: اه! بووووو!!! یعنی برو! خلاصه که خدا به داد برسد چند سال دیگر که بخواهیم این سیتی سماقی خانم را کنترل هم بکنیم!