روزهای من
روزهای من

روزهای من

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم

به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور

به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور

به همان سایه، همان وهم، همان تصویری

که سراغش ز غزلهای خودم میگیری

به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم

یعنی آن شیوه ی فهماندن منظور به هم

به تبسم، به تکلم، به دلارایی تو

به خموشی، به تماشا، به شکیبایی تو

به نفس های تو در سایه ی سنگین سکوت

به سخنهای تو با لهجه ی شیرین سکوت

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است

یک نفر ساده، چنان ساده که از سادگی اش

می شود یک شبه پی برد به دلداده گی اش

آه ای خواب گرانسنگ سبکبار شده

بر سر روح من افتاده و آوار شده

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم تشنه ی دیدار من است

یک نفر سبز، چنان سبز که از سرسبزی اش

می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است

اول نام کسی ورد زبانم شده است

آی بیرنگ تر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه ی هرشبه تصویر تو نیست

پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟

حتم دارم که تویی ان شبح آینه پوش

عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش

آری آن سایه که شب افت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی


بهروز یاسمی

پرستار

روزهای سختی بودند روزهای تیر و مرداد امسال؛ از 11 تیر که روز عملم بود تا الان، روزی نبوده که لحظه ای بی دغدغه از جا برخیزم، در خانه چرخی بزنم و به کارهای روزمره برسم؛ هر لحظه اش برایم دردناک و سخت گذر بود. روزهای اول بعد از عمل، خوب طبیعتا جای عمل و بخیه هایم درد می کردند، بعد از اون دردهای عضلانی به سراغم آمدند، بعد از آن عفونت لعنتی آمد به سراغم و دوباره مجبور شدند بدنم را آبکش کنند تا عفونت از آن خارج شود که نشد فقط درد مرا زیادتر کرد. دوباره تا آمدم به دردی که حالا داشت کمتر می شد عادت کنم، باز هم عفونت آمد سراغم و هنوز ولم نکرده! تو این مدت خانم پرستاری که صحبت کرده بودم برای باران بیاید، آمد و باران را نگه داشت از طرفی مامان هم یک ماه کار و بار و خانه و زندگی را ول کرد و آمد اینجا تا هم از من مراقبت کند و هم از باران و خوب نگفته پیداست که چقدر اذیت شد و دوباره دست درد و پا دردش عود کرد. بعد از مامان نوبت خواهرهای محمد بود که مزاحمشان شویم، چند روزی سارا آمد و از همه بیشتر سهیلا بود که خیلی خیلی به زحمت افتاد، امیدوارم خداوند عالم خیرش دهد، هنوز هم اوست که کنارمان مانده و خواهرانه و مادرانه از من و باران مراقبت می کند؛ فقط امیدوارم بتوانم محبتهایش را جبران کنم. در این 40 روزی که خانم پرستار می آمد اینجا، خوب به کارهایش دقیق شده بودم و هرچند رفتاری آرام و محبت آمیز با او داشتم اما این دلیل نمیشد که حواسم به کارهایش نباشد و جایی که لازم بود به او تذکر ندهم. اما خوب متاسفانه نتوانست در این یک ماه و خرده ای نظرم را جلب کند. اول از همه موضوع شستن دستهایش بود که من خیلی به این نکته حساسیت داشتم و دارم. وقتی کسی به باران دست می زند و خاصه وقتی که می خواهد به او غذا دهد حتما حتما باید دستهایش را بشوید اما با وجود تذکراتی که چند بار به او دادم باز هم میدیدم که تنها صبح که می آمد سرسری دستها را می شست و دیگر تمام! از طرفی کمی حواس پرت بود؛ یکبار بعد از این که قطره ی مولتی ویتامین را به باران داد و شیشه ی قطره را زمین گذاشت دیدم به جای ویتامین به بچه قطره ی استامینوفن داده!!! موضوع بعدی نوع برخوردش با دیگران بود؛ دوست نداشت به جز من کسی به او بکن نکن بگوید حتی از محمد هم ناراحت میشد اگر حرفی به او می زد. ایراد بعدیش اصرار بیش از حدش به خواباندن باران بود در صورتیکه باران دیگه نباید بیشتر از 12-13 ساعت در شبانه روز بخوابد؛ خوب 7-8 ساعت که از شب تا صبح می خوابد مابقی باید طی روز جبران شود اما نه آنکه صبح که بیدار شد شیر بخورد و پوشکش عوضش شود و بعد دوباره از ساعت 9 بخوابد تا 1 بعد از ظهر!!!! پس پرستار را برای چه گرفته بودیم؟ که با بچه بازی کند، ماساژش دهد غذا به او دهد و حالا یکی دو ساعتی هم بخواباندش اما نه اینکه یه کله 4-5 ساعت بچه را بخواباند و بعدش بچه ی سرحال را بگذارد برای ما و برود! خلاصه همه ی این عوامل دست به دست هم دادند و باعث شدند تصمیم بگیرم جوابش کنم که این کار را 5شنبه ی پیش انجام دادم. اما حالا به چه کنم چه کنم افتاده ام شدید! از طرفی آدم مطمئنی سراغ ندارم که بچه، خانه و زندگی را بدهم دستش و با خیال راحت بروم اداره (تازه جریان این محمد طاهای طفلکی هم که پیش آمده حسابی چشم مرا ترسانده و می ترسم غریبه راه دهم خانه) از طرفی مشاور تاکید اکید کرد که تا 3 سالگی بچه را مهد کودک نبریم، از آن طرف مامان محمد که از ما خیلی دور است مامان خودم هم که با آن پا درد و دست درد زیاد نمی تواند کمکم کند تازه مامان هنوز مشاور چند شرکت مختلف است و خوب این یعنی اغلب موارد صبحها خانه نیست بعضی وقتها هم از صبح تا عصر خانه نیست. خلاصه این روزها بزرگترین دغدغه ی فکریم همین مساله ی نگهداری باران است وقتی که من برگردم سر کار... لطفا دعایم کنید تا خداوند عالم بهترین راه را پیش پایم بگذارد

کودک آزاری

این روزا سرعت حرکتم زیاد شده؛ قبلنا باید مامانی یا بابایی دستشون رو میذاشتن پشت پاهام تا من پاهامو تکیه بدم به دستشون و بعد خودمو سینه خیز هل بدم جلو، اما حالا دیگه به کمکشون نیاز ندارم و خودم دیگه می تونم خودمو بکشونم جلو البته خوب که فکرشو می کنم می بینم هنوز یه ذره به کمکشون نیاز دارم و اونم اینکه باید یه چیزی که می دونن من دوست دارم بذارند جلو چشمام ولی با فاصله ی زیاد تا من به هوای رسیدن به اون شی ء دوست داشتنی با حداکثر سرعتی که در توانمه خودمو برسونم بهش! دیشب که نتیجه تلاشامو خوب نشونشون دادم و تا میذاشتنم زمین من سه سوته خودمو می رسوندم به دمپایی مشکیه ی مامان ولی همچین که می خواستم دمپایی رو بکنم تو دهنم یکیشون می دید و دمپایی رو پرت می کرد اونورتر بعد به دوباره مشغول کار خودش می شد من بیچاره هم مجبور می شدم دوباره برای رسیدن به دمپایی سینه خیز برم جلو بعد دوباره تا میرسیدم به دمپایی باز ازم دورش می کردن؛ ببینم این موضوع کودک آزاری شامل این کار مامان بابای منم میشه؟ حالا یا کودک آزاری یا مردم آزاری فرقی نداره بالاخره یکیو آزاری؟ منکه کار به کارشون نداشتم فقط می خواستم ببینم اون دمپایی از چی درست شده همین ولی اینا انقدر اذیتم کردند که پاک از نفس افتادم! دیشب انقدر این آزار دادنشو ادامه دادند و منم انقدر تقلا کردم که درست موقع شام و وقتی داشتند سوپ بهم میدادند، همونجا پشت میز غذا از خستگی بیهوش شدم اوناها مدرکشم موجوده! تازه یه آزار دیگه هم بهم میرسونند این دندون چیه که تو دهن آدم رشد می کنه؟ انگاری دو تا از همونا تو دهن من درومده حالا هی چپ میرند و راست میرند تا منو می بینند ذوق می کنند بعد دستشونو میشورند و فرتی می کنند تو دهن من و میزنند به لثه هام!!! آخه یکی نیست بهشون بگه اگه یکی همین کارو با خودتون بکنه خوشتون میاد؟ منم که می بینم اینجوریاست با تمام قدرت دستشونو گاز می گیرم اما هرچی بیشتر زور میزنم اونا بیشتر خوششون میاد و هی غش غش بهم می خندند!!! ظاهرا دردشون که نمیاد هیچ تازه کلی هم قلقلکشون میاد خو اینم یه جور کودک آزاریه دیگه نه والا؟ میگم شما جایی سراغ ندارید من برم از این مامانی و بابایی شکایت کنم آیا؟ هان بازم یادم افتاد... منو بغل می گیرند و می برند سر سفره بعد هی جلو چشام من دولپی غذا می خورند!!! اصلا انگار نه انگار که منم بشرم و دلم میخواد بعضی وقتا که یه نوشیدنی می خورند که قرمزه آقا من انقدر این نوشیدنی رو دوست دارم... یکی دو باری مامانی اجازه داد بابایی بهم از اونا بده من انقدر خوشم اومد ازش که می خواستم همه ی لیوانو بخورم اما فقط چند قلپ بهم دادند ولی چند روز پیش که عمه سهیلا اومده بود پیشمون تا دید بابایی داره بهم از اونا میده دعواشون کرد و گفت به بچه نباید چای بدید چون تمام آهن بدنشون از بین می بره... هیچی دیگه از اون روز تا حالا هی جلو چشم من چای می خورند اما یه قلپ هم نمیدند من بخورم خوب بابا دیگه کودک آزاری به چی می گند پس؟ اینا همش دارند منو آزار میدند میگم شما جایی سراغ ندارید من برم از حق خودم دفاع کنم؟ هاین؟