روزهای من
روزهای من

روزهای من

تشکر

اینهمه سر خدا غر غر کردم که چرا برف نمیفرسته اونوقت وقتی می فرسته یک کلام دهان باز نمی کنم به تشکرممنونتم عزیز مهربان و غفور... برای تمام خوبیهایی که در حقم روا داشتی و من یا ندیدم یا دیدم و به روی خودم نیاوردم... ولی تو خود بهتر از هرکس میدانی که در دل چگونه شاکر و سپاسگزارتم...

دیدن بارش زیبای برفت بهترین هدیه ای بود که من امسال دریافت کردم... ممنونم ازت خداوندگار بزرگ یکتای قادر متعال مهربان.  

عکسای پایین مربوط به پریشبه که با محمد زیر بارش زیبای برف رفتیم پیاده روی  

ادامه مطلب ...

حس مبهم زنانگی

من منم من یک زنم، آزادگی پیراهنم  

عشوه ار پا تا سرم، لیکن ز سنگم آهنم  

من منم من مادرم، دوستم رفیقم همسرم 

شیره جانت زمن چادر مینداز بر سرم 

دیشب بعد از دیدن فیلم چهل سالگی، افکار و احساسات مختلفی به سراغم آمدند؛ پیش خود فکر کردم چه احساس عجیبیست حس زنانگی وقتی با بلوغ، پختگی و عادت مخلوط می شود. چه سخت است سنی ازت گذشته باشد و به ناگه یادت بیاید ای دل غافل، من که فکر می کردم وقتی بزرگ شوم چنین می کنم و چنان، منی که فکر می کردم دنیا در دستم است، پس چه شد که رفته رفته فراموش کردم، علائقم، احساساتم و اصلا خودم را؟! چه حس عجیبیست حس زن تقریبا جوان و رو به میانسالی! چه عجیبیست وقتی به ناگه خود را 20 ساله فرض کنی؛ یک لحظه حالت را فراموش و در درون احساس جوانی و طراوت کنی، بعد لحظه ای دیگر دوباره تبدیل شوی به زنی جا افتاده با تمام دغدغه های مادرانه و متعهدانه اش و انکار مکرر خود به شدت هرچه تمامتر؛ دوباره لحظه ای دیگر به یاد آوری در درونت، تو هرگز زنی پخته و عاقل نیستی و همچنان همان دخترک شیطان و بازیگوشی هستی که دوست داری سر به سر همگان بگذاری و همه را شیفته و مفتون خود کنی؛ دوباره لحظه ای دیگر حسی بد و ناشناخته مدام روحت را بخراشد که نکند از تعهدات خود عدول کرده باشی و اصلا نکند در حال ارتکاب گناه باشی آن زمان که به گذشته فکر می کنی که لعنتی بدترینش همین حس گناه است! نمی دانم شاید چون به زنان سرزمین من مدام یاد داده اند که برای خوب بودن و پاک ماندن، تو باید به کل فراموش کنی خودت را و احساست را؛ مبادا هوس جوانی به سرت زند که جوانی برابر است با فساد! دیشب دلم برای لیلا سوخت که بعد از 15 سال همچنان دوست داشت در چشم معشوق قدیمی زیبا، خوش پوش و جوان جلوه کند؛ دلم سوخت برایش وقتی در انتظار همسر بود و او نیامد و بجای بودن و حمایت، از دور نظاره گر بود و با دلی بی اعتماد و نگران حرکات لیلا را زیر نظر داشت؛ نفهمیدم آخرش فهمید عشق لیلا را یا نه ترجیح داد همانطور بددل و مشکوک باقی بماند! از طرفی خوشم آمد از حریمی که لیلا برای خود ساخته بود، حریمی که کسی را به آنجا راه نبود حتی برای خودش! حتی خود لیلا هم تمام و کمال در دنیای خود وارد نمیشد چه رسد به همسر و دختر و معشوق سابق! دیشب بعد از دیدن این فیلم، افکار و احساسات مختلفی به سراغم آمدند؛ واقعا که چه حس عجیبیست این حس زنانگی!

  

پ.ن. دوستان فقط خواستم این رو ذکر کنم که من تجربه ای نظیر لیلا نداشتم ولی حس و حالش رو به عنوان یک زن، خوب درک کردم... سعی کردم خودم را بگذارم به جای لیلا و بعد تمام حس و حال بالا آمد به سراغم... همین

شرح ماوقع!

جونم براتون بگه که نمی دونم قبلا گفته بودم یا نه ولی خوب حالا دوباره می‌گم که بابا جان بنده کارمند مخابرات بود و حالا نزدیک ۱۲ سالی میشه که بازنشسته شده؛ ولی نه تو این ۱۲ سال و نه تو اون ۳۰ سالی که خدمت کرد هیچ وقت ما رو به اماکن تفریحی مخابرات در شهرهای مختلف نبرد. بارها مامانم اعتراض می کرد که چرا بابا نمی ره از این امکانات استفاده کنه و شهرهای مختلف جا بگیره ولی بابا جان چون اصولا حال و حوصله ی رو انداختن به کسی رو نداشت و کلا اهل مسافرت نیست، هیچ وقت نرفت دنبال اینجور چیزها؛ تا اینکه امسال دوست بابا زنگ زد خونه بابا اینا و گفت من تو هتل دیدار کیش که مال مخبراتی هاست جا رزرو کردم و شما هم باید الا و بلا بیاییدبا ما و خلاصه اینجوری شد که بابا موند تو رودرواسی همکار سابق و او هم رفت دنبال رزرو جا و خیلی راحت تونست جا بگیره اونجا و من و محمد رو هم دعوت کرد همراهشون بریم، محمد که بخاطر ممیزی به هیچ عنوان نمی تونست بیاد ولی من چرا، شنبه تا دوشنبه هفته ی پیش رو مرخصی گرفتم و خلاصه برنامه مون جور که بریم. من از اینجا مدام نقشه می کشیدم که حتما حتما برم این کشتی یونانی رو ببینم، شهر کاریز رو هم بهمچنین، ایضا آکواریوم و سوار اون کشتی دریای بشم و خلاصه هزار جور برنامه ریزی کرده بودم برای خودم. ولی همه ی برنامه هام نقش بر آب شد. 

جمعه ساعت 6 صبح فرودگاه بودیم چون ساعت 7 و نیم پرواز داشتیم. ساعت 9 و نیم رسیدیم کیش. بعد از اینکه بارهامون رو تحویل گرفتیم و می خواستیم از فرودگاه خارج بشیم، دیدیم این پرسنل شاندیز اونجا یقه بابا جان رو گرفتند که حاج آقا الا و بلا بیا برای یه شب جا رزرو کن که شبای شاندیز چنینه و چنانه (ظاهرا از ساعت 10 شب موسیقی زنده دارند تا 2-3 صبح) بابا خان هم وسوسه که شد که بریم، دوستش جمعه شب به ما ملحق میشد پس باهاش تماس گرفت که اگه اونا هم میان، براشون بگیره بابا، آقاهه گفت میاییم و بگیر برامون بلیط (اونجور که اون دختره می گفت اگه از تو فرودگاه جا رزرو کنی نیازی نیست 12 هزارتومن ورودی بدی فقط باید 7 هزار تومن بدی که این 7 تومن از پول غذات کم میشه) خلاصه بابا نفری 7 هزار تومن داد و بلیط گرفت. از فرودگاه هم که ماشین گرفتیم و رفتیم هتل. من انتظار داشتم چون هتل دولتیه و شخصی نیست، خیلی جای تمیزی نباشه ولی اشتباه می کردم، خیلیم تمیز و مرتب بود. جونم برات بگه که آقای دوست باباخان به همراه عیال مربوطه شب به ما ملحق شدند. بقیه ی سفر دیگه گفتن نداره چون عیال مربوطه ی دوست باباخان نگذاشت هیچ کجا بریم چون هتل ماشین گذاشته بود صبحا و بعدازظهرها و فقطم میرفت به مراکز خرید، عیال مربوطه ی اون آقاهه هم مدام خواست خودش رو منتقل می کرد به همسرش و اونم به بابا و بابا هم به ما وقتی من و مامان اعتراض می کردیم باباجان می گفت من با اینا رودرواسی دارم و زشته ما بریم سی خودمون و اونا هم برند سی خودشون! بنابراین من نه تونستم برم کشتی یونانی رو ببینم نه کاریز رو و نه آکواریوم روانقدرم لجم گرفته بود که خدا بدونه حتی هنوزم که هنوزه وقتی دارم اینا رو میگم لجم گرفته! عیال مربوطه ی اون آقاهه حتی نیومد شاندیز، انقدر غز زد که حالا مگه می خوان چی کار کنند و حالا مگه چه خبره اصلا بیایید ناهار بریم که کفر منو درآوردش آخر به مامانم گفتم بلیطاشون رو بده به خودشون بگو ناهار برند ولی بیایید ما با هم بریم، همین کار رو هم کردیم ولی بابا طبق معمول که هوای مردم رو بیشتر از ما داره گفتم منم نمیام. من و مامان و بهزاد رفتیم و تا جاییکه بهزاد اذیتمون نکرد خیلی خوب بود ولی حدودای ساعت 12 دیگه بهزاد هم شروع کرد به بیقراری و اذیت کردن (میدونید دیگه بهزاد برادرم عقب مونده ی ذهنیه و وقتی خسته میشه دیگه رفتارش قابل کنترل نیست) این شد که برگشتیم هتل، تو راه برگشت بودیم که رادیو خبر سقوط هواپیما رو اعلام کرد و ته دل ما رو خالی. 

دوشنبه بعدازظهر ساعت 5 پرواز داشتیم و برای اینکه کارت پرواز رو زودتر بگیریم که اون عقب مقبا نیتیم ساعت 3 فرودگاه بودیم ولی اعلام کردند پرواز ما 3 ساعت تأخیر داره دردسرت ندم از ساعت 3 تـــــــــــا 9:30 پدرمون درومد اونجا. از یه طرف خستگی خودمون از یه طرف بیقراری بهزاد از طرف دیگه صدای ونگ و ونگ بچه های تو سالن، اعصاب مصاب برامون نگذاشته بود. ساعت یه ربع به ده شب هواپیما  بلند شد و ساعت 11و رب نشست. محمد اومده بود دنبالمون تا مامان اینا رو بذاریم خونه شون و برگردیم ساعت شد 1 شب. 

تنها چیزیایی که باعث شد این سفر خیلی بهم خوش بگذره بودن کنار مامانم، هوای فوق العاده تمیز و خنک و مامان کیش و تمیزی و زیبایی شهر بود. روی هم رفته سفر خوبی بود ولی بنده دیگه غلط بکنم با بابا جان و دوست باباجان و ایضا عیال مربوطه شون، بدون محمد، جایی برم

برای دیدن عکسها لطفا برید به ادامه مطالب.
  ادامه مطلب ...

سلام... مو برگشتم که!

بعد از چند روز، دیشب برگشتم تهران. با اجازۀ همگی چند روزی به همراه مامان و بابا و برادر کوچکترم، رفتیم کیش. محمد نتونست همراهمون بیاد چون کارخونه شون نمی دونم ایزو دارند ممیزی دارند چی دارند خلاصه برای همین نشد که بیاد. جزئیات سفر رو میام براتون می نویسم الان باید به کارهام برسم انقدر کار عقب افتاده دارم که خدا بدونه. الان فقط اومدم بگم که زنده ام هنوز 

پ.ن1. اصلا حال خوبی نداشتم وقتی شب پرواز از رادیو شنیدم 5 ساعت قبلترش یک هواپیما نزدیک ارومیه سقوط کرده تا برسیم تهران مردم و زنده شدم، خودم مهم نبودم همش نگران مامانم اینا بودم 

پ.ن2. وقتی من میگم تو می خوای لج منو دربیاری آخدا، همه دعوام می کنند! دستت درد نکنه که برف فرستادی ولی این برف رو نمی شد یکی دو روز زودتر یا یکی دو روز دیرتر بفرستی تا منم باشم و ببینم بارشش روhttp://mahsae-ali.blogfa.com؟ حتما باید من از تهران خارج می شدم تا بفرستی برف رو؟ ولی ناز شصتت اون کوههای رو به خونمون رو خیــــــــــــــــــــــــلی قشنگ رنگ آمیزی کرده بودی... میشه یه بار دیگه رنگش کنی تا منم ببینم چه جوری رنگشون کردی؟ هاین؟

بدون شرح!+قسمت هشتم

دیگه با دیدن این تصاویر خودت حساب کن ببین من چه حالی شدم وقتی پردۀ آشپزخانه را بالا کشیدم و چشمم به این منظره افتاد! 

  

 

 

پ.ن. تا سه شنبه ی دیگه نیستم (میرم مسافرت)

ادامه مطلب ...

باهات قهر قهر قهرم آخدا!

حضرت باریتعالی ایزد منان خداوند یکتای قادر متعال! به نظرت این مدل جدید خدایی کردنست؟ به قول طغرل حال می‌کنی با این مدل خدایی کردنت؟ خوشت می‌آید؟ لذت می‌بری از اینکه دو سال تمام است گذاشتیمان تو خماری و حتی یک پوشال هم برایمان نمی‌فرستی از آن بالا بالاها؟ کیف می‌کنی از اینکه زن و مرد‌، کوچک و بزرگ، پیر و جوان التماست می‌کنند تا برایشان یک ذره، فقط و فقط یک ذره برف بفرستی؟ نکند دستگاه تولید برفت، برفش تمام شده از بس که هرچه برف تولید کرده را فرستادی اروپا! هاین؟! من ازت گله دارم عالیجناب! بین بندگانت فرق می‌گذاری زیاد! خیلی زیاد! اصلا زیاد زیاد زیاد فرق می‌گذاری! یک چوب گرفته‌ای دستت برای ایران و مردمش و همه را با همان یک دانه می‌زنی، در عوض منهای جمعیت ایران، 6 میلیارد و خرده‌ای دیگر چوب داری برای خودت و هر کس را متناسب با خبطی که انجام داده تنبیه می‌کنی! به من بگو چرا پس چوب ایرانت تنها یکیست؟ چرا فرق نمی‌گذاری بین آنی که انسانی مهربان، راستگو و کمک‌رسان است با فردی که ظالم، حقه باز و چه می‌دانم دزد است؟ هاین؟ جواب مرا بده آخدا که دارم با تمام وجود سرت فریاد می‌زنم! ببینم تو اصلا حرف حساب سرت می‌شود؟ من دلم برف می‌خواهد! دو سال است که دلم برف می‌خواهد و مدام التماست می‌کنم! آخر کجای تو مهربانست؟ تو دلرحمی؟ تو بامحبتی؟ تو گفتی بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را؟ تو گفتی؟ هه! خنده‌دارست! منکه ندیدم رئوفی و مهربانیت را! فکر می‌کنم آن جمله را هم فرستادگانت از خودشان درآورده‌اند وگرنه اینهمه قسمت دادیم به جان کی و کی و کی، به آبروی این و آن و اصلا تمام بزرگان و مردان خدایت، که رحمی کنی و یک نموره برف برایمان بفرستی ولی تو، نماندی تو رودربایستی هیچکدامشان! گیریم من بی‌آبرو، من بد، من روسیاه، من گناهکار؛ ولی آن بدبختها که یک عمر عبادتت را کردند، هرچه گفتی انجام دادند یعنی قدر یک مثقال هم پیشت ارج و قرب نداشتند که وقتی به آبرویشان قسمت دادیم، محض گل روی یک کدامشان 4 تا پوشال برف بفرستی برایمان؟ حتی از بین همین ملتمسان حی و زنده‌ات، خیلیهاشان همچنان از همان مردان خدایت هستند! اصلا ما را ول کن و آنها را بچسب؛ حداقل به حرف آنها گوش کن خداوندگارا!  

می‌خواهی سوسکم کنی برای این حرفها؟ بکن! لالم می‌کنی؟ بکن! شصت پایم را گرفته و مستقیم وارد چشمم می‌کنی؟ باشه، آن را هم انجام بده ولی فقط جان هرکس که دوستش داری، جان آنی که تمام کائنات و گیتی را محض گل روی او خلق کرده‌ای (یادم نیست حضرت محمد (ص) بود یا فاطمه یا مولا علی (ع) یا اصلا عیسی مسیح (ع) که الان عیدش شده و خیلی خوشحال است) یک ذره، فقط و فقط یک ذره برف بباران برایمان! بابا دلمان پوسید! اگر نفرستی، به بزرگی خودت، به خداوندیت قسم قهر می کنم باهات و تا برف نفرستی برایم دیگر محالست صحبتی را با تو در میان بگذارم!

 

عکس بالا را می‌بینی آخدا؟ آنم آرزوست! آن دخترک را فرض کن منم چون به همان اندازه که چشمان دخترک غمگین و اندوهگین است، من هم غم دارم از بی برفی! یعنی آنقدر ازمان ناراحت و دلگیری که به هیچ وجه حاضر به گذشت نیستی؟ آخدا! این هوای کثیف مسموم را همگیمان تنفس می کنیم، به نظرت بسمان نیست؟ اصلا خودت که می‌دانی هیچ معلوم نیست کداممان تا زمستانی دیگر عمر بکنیم، بیا و جان هرچه مرده‌ست این برف سپیدی که همه‌اش را ارسال می‌کنی بلاد کفر، یک ذره‌اش را هم ارسال کن اینوری! جان من؛ این تن بمیره؛ کوتاه بیا! خوب؟ 

پ.ن. ادامه داستان را شاید فردا گذاشتم برایتان شاید هم تا امروز عصر گذاشتم

این سه زن+ قسمت هفتم

آنروز عصر که از سر کوچه می گذشتم و چشمم به دستفروش محل افتاد که بساط تابلوهای زیبا ولی ارزانش را پهن کرده بود توی پیاده رو، فکرش را نمی کردم که بعدها آن سه عدد تابلوی کوچک هزار تومانی که خریدمشان، انقدر برایم محبوب و عزیز شوند؛ که اگر روزی نبینمشان دلتنگشان شوم حسابی؛ که دیدن هر کدام از این زنان شیک پوش سانتی مانتال چه آرامشی را روانه ی روح و روانم کند هر بار! آنروز اینها را نمی دانستم و فقط به صرف اینکه به پسرک دستفروش کمکی کرده باشم، خریدمشان. بعد تا مدتها روی اپن آشپزخانه گذاشتمشان تا خاک و خل بگیرند و سپس تصمیم گرفتم بزنمشان روی دیوار بالای تلویزیون که زدم. بعد کم کم دیدار هر روزه شان برایم شد عادت؛ اینکه به بهانه دیدن تلویزیون به آنها هم نگاهی بیندازم و بعد کم کَمَک بروم در بحر هر کدامشان، اینکه آن تیتش سانتی مانتال با آن طرز مکش مرگ ما نشستنش روی صندلی و آن طرز دست زیر چانه گذاشتنش، در حال آب کردن دل کدام عاشق بخت برگشته ای است؟ یا آن دخترک خوش تیپ لندنی با آن چتر خوشگل قرمزش که آنجور یک وری نگاه می کند اطرافش را، به چه فکر می کند؟ یا آن یکی دخترک نیویورکی با آن بارانی زیبایش در انتظار کی یا چی است؟ و بعد خود را تصور می کردم که در کافه ای در پاریس نشسته ام و منتظرم تا پیشخدمت برایم یک فنجان قهوی تلخ فرانس بیاورد! چه کیفی دارد دیدن شهر زیبای پاریس از اینجا! معمولا زیاد وقت نمی کنم بروم در عمق نقاشی و مدتهای مدید آنجا بمانم، چون زنگ ناغافل تلفنی، در زدنهای آرام دانیال (پسر برادرم) که کافیست به در اشاره کند تا من روح زندگی به سرعت نور جریان پیدا کند در رگهای بدنم، مرا از عالم هپروت بیرون کشانده و صاف به دنیای حال بر می گرداند. ولی حالا که چیدمان مبلمان خانه ام تغییر کرد و میز تلویزیون به زیر تابلوی عروسی منتقل شد و سپس آن تابلوی گنده که در پست قبل عکسش را گذاشتم براتان خریداری شد، دیگر این سه زن من بیش از این نمی توانستند بر جای قبلی خود باقی بمانند و لاجرم تابلوهای گل روی دیوار کلیدهای کولر، جایشان را به تابلوهای زبیای من دادند اینان جای خود را به تابلوی جدید؛ ولی من هنوزم که هنوزه با دیدنش پرت می شوم به فیلمهای قدیمی انگلیسی-آمریکایی قدیم یا به فضای داستانهای جین وبستر عزیزم و پس از آن غرق لذت می شوم و افسوس می خورم چرا آن زمان که دنیا هنوز جای امن و زیبایی برای زندگی بود به دنیا نیامدم! اینهمه ضغرا کبرا کردن برای این بود که بگویم این سه زن، جزء محبوبترین و عزیزترین وسایل من در خانه هستند و دوستشان دارم زیاد 

ادامه مطلب ...

ها؟

خدایا! .........................................................................................؟ هاین؟ خوف؟ 

ادامه مطلب ...

بزن بر طبل بی عاری که آن هم عالمی دارد! و قسمت ششم

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود  

دوست دارم فقط به شعر زیبای حمید خان توجه کنم و نشنوم، نبینم و نفهمم که داره چه اتفاقی برامون میفته، چون اگه بشنوم، نگران می شم، اگر ببینم، باور می کنم و اگر باور کنم تپش قلب میاد به سراغم... نه، نمی خوام به مسائل اقتصادی که مهمترین رکن زندگیند در حال حاضر، فکر کنم 

شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
 

بله، بله، همین خوبهشکن گیسو و موج دریای خیال، من رو می برند به عالم نوجونی و بی خیالی، زمونی که نه بار مسئولیتی رو دوشم بود و نه نگران خرج و برج زندگی بودم، اون زمون که مهمترین و سختترین کاری که باید انجام میدادم تنها درس خوندن بود و بس و من در عوض چی کار می کردم؟==> دستها رو می زدم زیر چونه و می رفتم تو عالم هپروت؛ از همون عوالمی که پر بود از شکن گیسو و موج دریای خیال!

من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود 

 گرم رقصی موزون منو یاد رقص سماع دراویش و مریدان مولانا میندازه که یک کف دست رو به بالا و یک کف دست رو به پایین، سر رو به آسمون و حالا دِ بچرخ؛ با چه آرامش و تومأنینه ای گرد خودشون می رقصند و می رقصند و می خونند: یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا.... یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا؛ خوشا به حالشون واقعا.

شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس
سخت دلگیرتر است
  

ایـــــــــشاین قسمت دوباره برم گردوند به زمان حال... به آسمان خاکستری بی ابر و باران و درعوض پر از دود و تیرگی...واقعا که نوبره، 7 روز از زمستونم گذشت حتی دریغ از کاهش دما دیگه بارندگی برف و بارون پیشکش رهبر!

شوق بازآمدن سوی توام هست
ولی
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
ای امان از این غبار و دود آلودۀ پراکنده شده در همه جا... ای امان. 

وای، باران
باران؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای، باران
باران؛
پر مرغان نگاهم را شست
  

آره، بارون خوبه خیلی هم خوبه... عیب نداره تو بذار بارون بباره حالا پر مرغان نگاهت رو هم بشوید، خیالی نیست، او فقط ببارد که اگر نبارد، بجای پر مرغان نگاه، مجبوریم خودمون بپریم، سبکبالتر از پر و بی خیالتر از باد و صافتقیم منتقل میشیم به اتاق بازجویی ملائک محترم نکیر و منکر!

خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید:
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار، سحر نزدیک است“
  

برو بابا! عمریه داریم همین رو به خودمون می گیم؛ پس کو سحر؟ کو روشنایی؟ کو فرشتۀ نجات؟! 

دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو 

برای این قسمت پارازیت نمی دم که دوست داشتنی ترین قسمت این شعر برایم، همین قسمتست... 

سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم 

این قسمت رو هم دوست دارم زیاد پس==> 

اصلا میدونی چیه؟ می خوام بقیه ی شعر رو هم در سکوت بخونم... دیدی چقدر خوب بود؟ تقریبا فراموش کردم قیمت بنزین، گاز، آب، برق و باقی هرچه کوفت و زهرماریست که از دولت می خریم! برای چند لحظه، به کل فراموش می کنم تمام مسائل داغ روز رو! گور پدر یارانه و دولت و هرچی قیمته که اینا تعیینش می کنند! حمید خان را عشقست و آبی، خاکستری و سیاهش! 

پ.ن. دلم لک زده برای شنیدن یک ترانه قشنگ، از همونا که تا مدتها میشه ملکۀ ذهنم و دوست دارم مدام زیر لب زمزمه اش کنم، از همونا که نه تنها من که همه عاشقش می شوند و تبدیل میشه به یک ترانه موندگار؛ چیزی مثل غریب آشنای گوگوش یا پوست شیر ابی یا سوغاتی هایده یا جان مریم نوری یا خیلی ترانه های دیگه... میدونی چند وقته که یه آهنگ زیبا و لطیف اینجورکی نشنیدم؟ آخرین آهنگی که شنیدم و به نظرم همه دوستش داشتند و لااقل برای من یکی موندگار شد، آهنگ تو عزیز دلمی منصور بود، به غیر از اون دیگه چیزی یادم نمیاد

ادامه مطلب ...

کریسمس مبارک

   

We wish you a merry Christmas
We wish you a merry Christmas
We wish you a merry Christmas
And a happy New Year

با اینکه مسیحی نیستم و در حال حاضر با هیچ مسیحی مسلکی دوست نیستم، ولی این حال و هوای کریسمس و بابانوئل و درخت کاج تزیین شده را خیلی دوست دارم! این حال و هوا مرا یاد برف و بورانهای گذشته و کارتون اسکروچ می اندازد، کارتونی که شاید بشه گفت تنها برنامۀ کریسمسی تلویزیون ایران بود؛ تلویزیونی که مسئولینش تا مدتها به خود زحمت خرید فیلم جدید دیگری را با حال و هوای کریسمسی نمی دادند (البته بعدها اسکروچ به کنار رفت و جایش را به تنها در خانه های مختلف داد)، اسکروچ را دوست داشتم زیاد چون برایم پیام آور برف و زمستان و آدم برفی بود و از حق نگذریم هرگاه تلی اسکروچ جان را نشان می داد، خداوند عالم هم دمش گرم برای دل من و دیگر کودکان برف دوست، پوشالهای سفید و زیبای برفش را از آسمان نازل می کرد و چقدر خوشحالمان می کرد با این کار!  

با اینکه مسیحی نیستم و در حال حاضر با هیچ فرد مسیحی مسلکی دوست نیستم، ولی دوست دارم بروم خیابان ویلا و چرخ بزنم بین آنهمه کارت پستال فروشی های زیبا که نه تنها نزدیک ژانویه، که همه ی سال زیبا و دلفریبند و آدم با دیدن آنهمه فضاهای زیبا و رومانتیکشان چقدر انرژی مثبتی که نمی گیرد؛ و دوست دارم مدتها همانجا بمانم و هی گشت بزنم در یکان یکانشان؛ هرچند که فروشندگانش را نشود با یک من عسل هم خورد! 

با اینکه مسیحی نیستم و در حال حاضر با هیچ مسیحی مسلکی دوست نیستم، ولی دلم می خواهد یک درخت کاج زیبا را بگیرم و کنج خانه علمش کنم و رویش را بپوشانم با انواع و اقسام گوی ها و وسایل زینتی و براق و مدام ذوق کنم با دیدنشان! 

با اینکه مسیحی نیستم و در حال حاضر با هیچ مسیحی مسلکی دوست نیستم، ولی دلم می خواهد جورابهای پشمی خالی ام را آویزان کنم زیر شومینه و صبح فردا به شوق دیدن هدایایی که بابانوئل برایم در آن جورابها گذاشته، بیدار شوم و به این فکر نکنم که آخر دختر خرس گنده اولا که بابانوئل کجا بود دوما تازه اگر هم باشد تو که مسیحی نیستی انتظار بابانوئل را می کشی گنده بک! 

با اینکه مسیحی نیستم و در حال حاضر با هیچ مسیحی مسلکی دوست نیستم، ولی دوست دارم به هرکس که می رسم بگویم کریسمست مبارک و الهی که سال خوبی در انتظارت باشد! 

با اینکه مسیحی نیستم و در حال حاضر با هیچ مسیحی مسلکی دوست نیستم، ولی دلم می خواست تمام خیابانها چراغانی بود و درختان خیابان ولیعصر هر یک خود یک پا درخت کریسمس بودند! 

با اینکه مسیحی نیستم و در حال حاضر با هیچ مسیحی مسلکی دوست نیستم، ولی آرزو می کنم که ای کاش این منیتها و برتری جوییها از روح و روان مردمم پاک می شد تا بدون غرض ورزی، بخل و کین، می توانستیم باور، کیش و آئین یکدیگر را قبول کنیم و همانطور که از مسیحی، کلیمی و زرتشتی انتظار داریم سال نوی ما را جشن بگیرند، ما هم پا به پای آنان شاد می شدیم برای فرا رسیدن سال نویشان! 

با اینکه مسیحی نیستم و در حال حاضر با هیچ مسیحی مسلکی دوست نیستم، ولی دوست دارم بگویم امیدوارم سال نوی میلادی بر همگان مبارک باشد و سال 2011 سالی باشد سراسر خیر و نیکی برای تمامی مردمان جهان!

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی...+قسمت پنجم

خدایا! بشکن این آیینه ها را
که من از دیدن آیینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن ناگزیرم
از آن روزی که دانستم سخن چیست
همه گفتند: این دختر چه زشت است
کدامین مرد او را می پسندد؟
دریغا دختری بی سرنوشت است
چو در آیینه بینم روی خود را
درآید از درم غم با سپاهی
سیه روزی نصییبم کردی، اما
نبخشیدی مرا چشم سیاهی
به هرجا پا نهم، از شومی بخت
نگاه دلنوازی سوی من نیست
از این دلها که بخشیدی به مردم
یکی در حلقه گیسوی من نیست
مرا دل هست، اما دلبری نیست
تنم دادی ولی جانم ندادی
به من حال پریشان دادی، اما
سر زلف پریشانم ندادی
به هرجا ماهرویان رخ نمودند
نبردم توشه ای جز شرمساری
خزیدم گوشه ای سر در گریبان
به درگاه تو نالیدم به زاری
به هرجا همگِنانم حلقه بستند
نگینش دختری ناز آفرین بود
ز شرم روی نازیبا در آن جمع
سر من لحظه ها بر آستین بود
خدایا! بشکن این آیینه ها را
که من از دیدن آیینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن ناگزیرم
     

منتخب از کتاب اشک مهتاب مهدی سهیلی

شاید از نظر خیلی ها پیش پا افتاده و عادی باشد که مسخره نمایند عیبی را در وجود کسی درحالیکه مستقیم در چشمانش زل زده اند و نگاه غمگینش را می بینند ولی عجیب آنکه از خود فرد نیز انتظار همراهی دارند در خندیدن و به سخره گرفتن خویش! خیلیهامان ایگونه ایم، بدون آنکه ذره ای فکر کنیم که با همین حرفهای پیش پا افتاده و به ظاهر معمولی چه بلایی سر روح و روان آن شخص می آوریم. طاسی مردی را؛ دماغ گنده ی دختری را یا چاقی خانمی را مسخره کنیم مثلا! دیگر برایمان عادی شده است تا کسی را ببینیم که گوشهای پهنی دارد، در کمال بدجنسی فی الفور بگوییم هیچ می دانستی گوشهایت همانند آینه بغل نیسان استraised eyebrow؟ و بعد هر هر بزنیم زیر خنده و نشونیم صدای شکستن دل صاحب گوشها را و نفهمیم که در دل چه ناسزاهای پدرومادر داری را که روانه ی روح و روانمان می کند؛ یا هنگام رانندگی وقتی اتوموبیل مقابلمان سرعتش آنقدر تند نیست که ما می خواهیم، یک ویراژ آنچنانی بدهیم و از کنارش عبور کنیم و با دیدن سر طاس راننده فریاد بزنیم که اگر کچل نباشی باید تعجب کرد با این وضع رانندگیت! و بعد تخته گاز برانیم و به این نکته توجه نکنیم که آخر بی انصاف چه ربطی دارد طاسی سر آدم با رانندگیش و اصلا چه کسی گفته ست تو خود آخر هرچه خوشتیپ در دنیاست هستی؟ یا ... چرا فکر نمی کنیم به این موضوع که وجود هر عیبی در بدن هر کس، پیش از آنکه دیگران را متوجه ی او سازد، خود فرد را آزار می دهد و او خود واقفست به عیب و ایراداتی که نقاش دهر در بدنش به یادگار کشیده! به ما چه که کی چقدر مو دارد یا چند کیلو وزن یا دماغش چقدر درازست؟ کداممان بی عیب و نقص هستیم که دیگران را به سخره می گیریم؟ 

این حرفها را زدم چون ناراحتم از دیدن تصاویری که مدتهاست در جاهای مختلف می بینم از زشت ترین یا چاق ترین یا نمی دونم چی چی ترین آدمها مثلا! کجای دیدن قیافه ی 6 در 4 یک خانم خنده دارست؟ به چی او باید خندید؟ نگاه غمگین و ناراحت او خود گواه ناراحتیش نیست؟ چه طور اجازه می دهیم به خودمان که مسخره کنیم دیگری را وقتی خود سراپا عیب و نقصیم؟ هاین؟ دلم میگیره برای دخترک زشتی که تمثیل زشت ترین دختر روی این کره ی خاکی شده درصورتیکه همین دخترک برای مادر یا پدرش ممکنست زیباترین مخلوق خدا باشد! اصلا چرا هیچ کس به این فکر نمی کند همین لیلی خانم خودمان چقدر زشت و سیه چرده بود ولی همین آدم چه جور شیدا و واله کرد قیس عامری را و اینگونه شهره ی خاص و عامش کرد... چرا یادمان می رود که انسانیت و ارزش والای انسانی هیچ ربطی به ظاهر و قیافه ی ظاهری او ندارد، بلکه در وجود او نهفته ست؛ به همین دلیله که خیلی اوقات بسیار آدمای زشت و سیه چرده ای که می بینیم ولی به چشم ما زیباترین و نورانی ترین صورتها را دارند تنها به دلیل معنویت و انسانیت درونی آن آدمها! ای کاش هنگام مضحکه کردن دیگران، یادمان بیفتد که اگر روزی چرخ گردون طوری بچرخد که ما هم دارای ظاهری مضحک و مسخره شویم، دوست داریم همین جماعتی که پایۀ تمام لودگی ها و مسخرگی های ما بودند، چگونه برخورد کنند با ما؛ و یادمان نرود این شعر سعدی را که:

تـــن آدمــی شریــف اســت بـــه جان آدمـیـت 

نـــه همـین لبــــاس زیباســت، نشـان آدمــیت
اگر آدمی به چشــم است و دهـان و گـوش و بینـی 

چـه مــیــان نــقــش دیــوار و مـیـان آدمـیـت
خور و خشم و شهوت، شغب است و جهل و ظلمـت 

حـَیـــَوان خــبــر نــدارد ز جـــهــان آدمیــت
بــــه حقـیـقـت آدمی باش وگـر نـه مرغ باشــد 

کـــه همــیـن سخــن بگویـد، به زبـان آدمیـت
اگــر ایـــن درنــــده خویـی، ز طـبـیعتـت بمیرد 

هــمـه عــمــر زنـــده باشــی، بـه روان آدمیت
رسـد آدمـی به جایـــی کـه بـه جـز خـدا نـبـیند 

بنـگر کــه تـا چـــه حــد است، مـکـان آدمیت
طیــران مرغ دیــدی، تو ز پـــای بنـــد شــهـوت 

بـــدر آی تــــا بـبـیـنـی، طـیــران آدمـیــت
نه بیان فضـل کردم، که نصیـحــت تــو گـفـتــم 

هــــم از آدمـی شــنــیـدیــم، بــیـان آدمیـت 

ادامه مطلب ...