روزهای من
روزهای من

روزهای من

رازداری!

خاله مینا: مامان من رفتم انگلیس مبادا به خانم تقوی بگیدها، اصلا دلم نمی خواد اون از کارای من چیزی بدونه. 

عزیز: باشه مادر، حواسم هست. اصلا چی کار دارم بگم؟ برو خیالت راحت باشه. 

 یک هفته بعد، عزیز خانم در حال مکالمه تلفنی با خانم تقوی: 

- بله خانوم تقوی جان می گفتم برات، جریان از این قرار بود، خلاصه ... قربان شما ممنون، بچه ها هم همه خوبند، سلام دارند خدمتتون؛ چی؟ مینا؟ نه مینا هم حالش خوبه، نه چیزه.... تهران نیست... (از اینجا به بعد عزیز خانم و تصور کن که داره با سیم گوشی تلفن بازی میکنه، تو دلشم داره سوت میزنه لابد اگه روش هم می شد مث بچه ها با پاهاشم بازی میکرد و خودش به اینور و اونور تکون میداد) نمی دونم والا اون هفته یی می گفت حوصله مون خیلی سر رفته شاید بریم همدان پیش خواهر شوهرم اینا شایدم رفتیم انگلیس!!!!!!!! 

ادامه مطلب ...

شمسی خانوم!

تا حالا شده فکر کنی شمسی خانوم چه موجودی می باشد؟   

عزیزی که تو باشی، جونم برات بگه که شمسی خانوم انواع و اقسام مختلف داره؛ مثلا یه شمسی خانوم داریم که اسمش شمسی خانوم نیست، هم سن یک شمسی خانوم هم نیست؛ تازه هم سایز و اندازه ی یه شمسی خانوم واقعی هم نیست؛ ولی کارآیی ای داره صد برابر خفن تر از کارایی ده تا شمسی خانوم واقعی! این نوع از شمسی خانومها، معمولا جثه ای دارن اندازه ی یه فنقل برا همین در اصطلاح عامیانه بهشون فسقلی، یه الف بچه، وورجک ورپریده، زلزله، جز جیگر زده، ذلیل مرده، سیتی سماقی (البته نوع اخیر گونه ی مثبت این قبیل جونوران است)، فضول ورپریده ی ذلیل شده ی مرده شور برده ی خاک تو سر، سلاطون گرفته و ت...جن، می گویند و حتی ممکنه اگه دماغشون و بگیری بیمرندا، ولی مث سگ هفت تا جون دارن. معمولا شمسی خانومای واقعی این جونوران را اجیر می کنند که تا مثلا از راه پشت بوم ترقه ای بندازند جلو پای اقدس خانم (که خیلی قلدر و سیبیل کلفته و همه اهل محل ازش حساب می برند) و  قمر خانم (وردست اقدس خانم) و مهری خانوم (نوچه اقدس خانم و قمر خانم) که تو حیاط و تو تشت لباس مشغول لباسشوییند؛ و یا شایدم بهشون سفارش بشه که توپ یا یه چیز قلمبه ای و صاف پرت کنند تو تشت لباساشون که شلپی همه کف و کوها رو بریزه روشون بعد از اون بالا وایسه و هرهر بخنده به سر و وضعشون! یا اینجور دستور بگیرند که بعدازظهر وقتی که حاج ابرام آقا (که سیبیلاش از بناگوش در رفته و چخماخیه و شوور زهرا خانومه) تو حیاط خوابیده و درست زمونی که صدا خرو پفش رفت هوا، توپ پلاستیکیه رو بشوته تو حیاط یا ترقه ای نارنجکی چیزی بندازه که ابرام آقا رو زهره ترک کنه و از خواب بپرونه تا دیگه اون باشه که اینقد زهرا خانوم و اذیت نکنه یا لااقل وقتی اذیت می کنه دیگه تو حیاط نگیره بخوابه! والا! گاهی اوقات هم برای جاسوسی مادر شوور یا خواهر شوور یا عروس آدم، ازشون استفاده میشه، در بعضی مواقع دیده شده از این موجودات برای خالی بستن و چاخان کردن و به دروغ انگ بی آبرویی به کسی بستن و یا زندگی خونواده ها رو از هم پاچوندن هم ازشون سود برده شده! برای تنبیهشون هم هیچ کاری از دست هیچ تنابنده ای بر نمیاد چون مثل میمون تر و فرزند و عین گربه از دیوار راست بالا میرند و تازه اگرم بتونی بگیریشون مث سگ دست و پات و گاز میگیرند و هوارت و به آسمون میبرند!    

 

ادامه مطلب ...

گردنکشی از نوع اینجوریش نه اونجوریش!

 

 دیدی بعضی آدما رو که مث این آقای اولاخ بامزه (منظورم خود اولاخ نیستشا منظورم این گردنیه که کشیده بلکه سر از چیزی دربیاره)، خودشون و میندازند وسط و سعی می کنند سر از کارت در بیارند؟ وقتی این عکسه رو دیدم دقیقا یاد این آدما افتادم... آدمایی که می تونن لزوما جز افراد خونواده یا فامیل آدم هم نباشند؛ میتونند مسافرین ماشینی باشند که تو هم توش سواری و ناچارا در اون فضای کوچیک با ضعیفترین صدا مجبوری با دوست بغل دستیت یا اون طرف موبایلت صحبت کنی؛ مطمئنا اون آدما کوچکترین نظری در مورد دوستت، برادرت، همسرت و ... که تو داری درموردشون صحبت میکنی، ندارندا ولی چون مادرزادی فوضول بدنیا اومدن عین همین درازگوشه، گوشاشون و تیز می کنند که کاملا بفهمند تو داری در مورد مادر شوهر خواهرشوهر زن برادر دوستت مثلا، چی میگی! 

ادامه مطلب ...

انسانی باش ...

انسانی باش، از آن دست که زندگی را به اصالت معنای آن عزیز می‌دارد، که به انجام هر کاری بر می‌شود و اوقات را به شکوه تباه نمی‌کند، به آرزویی خام، که ای کاش زمانه دیگر بود.
زندگی را به اشتیاق طلب کن و هر چه را از آن فراچنگ تواند آمد. دلواپسی را حذر کن و اضطراب را که ملازم بی‌چون آن است. و حال را زندگی کن، بی‌حسرت دیروز، بی‌اندیشه فردا.
به تجربه‌های تازه دست برآور و به راه‌های ناشناخته قدم بگذار. به استقلال و استحکام، رها باش. بندهای توقع و انتظار را بگسل و آزادی خویش را دریاب و برای آنان که عزیز می‌داری طلب کن تا عنان انتخاب را در دست خود گیرند و راه زندگی را به اراده گام‌های خویش در‌نوردند. خندیدن را بیاموز و خنداندن را. خویشتن را آن‌چنان که هستی بپذیر، بی‌گلایه و بی‌شکایت و گیتی را به طبیعت خویش عزیز‌دار.
به جهان روی کن، به طبیعت و به جستجوی آن‌چه اصیل است و با طراوت. در رفتار دیگران به فراست نظر کن و در کردار خویش. به اطاعت هیچ هراسی، سر به‌راهی مگذار و به کاری در آمیز که زندگی دیگران را حلاوتی ارمغان کند یا دست کم آن را آسان‌تر سازد و تحمل‌پذیر.
به جسم خویش مهربانی کن و درستکار باش. خلاق باش. زندگانی را دوست بدار و تمامی حرکت و خروشی را که در آن موج می‌زند. بی‌محابا کنجکاوی کن و پیوسته بر آن باش که در هر لحظه عمر بیشتر بیاموزی.
از شکست مهراس، بلکه قدمش را عزیز‌دار. توفیق انسان بودن را با پیروزی در هیچ کاری برابر مکن. دیگران را چنان‌که هستند بپذیر و به دگرگون ساختن حوادث متغیری که دوست نمی‌داری،خویشتن را سرگرم کن. در همگان به چشم انسان نظر کن و هیچکس را به اعتبار، بالاتر از خویش منشان. به‌شتاب در پی خوشبختی متاز، زندگانی کن چنان‌که باید، تا که خوشبختی پاداش تو باشد ... 

پ.ن. نمیدونم نویسنده اش کیه

چطور؟

چطور میتونه تو چشم اینهمه آدم نگاه کنه، صاف و مستقیم و چشم در چشم و بعد مث سگ دروغ ببافه پشت دروغ؟ چطور میتونه حاشا کنه اینهمه گندی و که زده به ایران و آبرویی که برده از اینهمه ایرانی؟ چطور میتونه اون لبخند چندش آور زهرماری و بذاره کنج لباش و بگه: انقدرا هم که شما میگید گرونی نیست، دیدید که، قیمت مسکن و آوردم پایین براتون!!! چطور میتونه به این راحتی دروغ بگه و حاشا کنه و دق بده مردم رو بی اونکه دستش بلرزه یا چشماش دو دو بزنه یا عرق شرمی بشینه رو صورتش؟ آخه چطور میتونه؟  

جایگزینی لغات!

یادش بخیر سال اول دانشگاه که بودم درسی داشتیم با نام آشنایی با ادبیات معاصر ایران دکتر اکبری هم استادمون بود... ظاهر غلط اندازی داشت، وقتی بار اول دیدمیش، کم مونده بود سکته کنیم که وای...خدا آخر عاقبت ما رو با این استاد بخیر کنه... یک ظاهر خشن و عبوث و وای مامانم اینایی داشت که نگو؛ فک کن... عینک، ته استکانی، پیرهن، یقه آخوندی، کت و شلوار، سرمه ای و خلاصه ظاهر و قیافه اش عینهو همین اسمش و نبرها بود! وقتیم که وارد کلاس شد همینجور که سرش پایین بود بدون اینکه به بچه ها نگاه کنه یراست رفت نشست سر جاش...موهاش و هم عین این بچه مثبتا به یک طرف شونه کرده بود و خلاصه هیبت، هیبت یک آدم خشک مذهبی بد اخلاق زبون نفهم بود...ولی همون جلسه اول همه عاشقش شدیم...انقدر سلیس و قشنگ حرف میزد که آدم حض می کرد. وسط حرفاش هم در کمال جدیت یه پارازیتایی مینداخت که برا هر کدومشون باید یه ربع میخندیدی...هیچ وقت حاضر غایب نکرد ولی همه سر کلاسش حاضر می شدند ...یعنی دلمون نمیومد کلاسشو و حرفاشو از دست بدیم.

یه روز ...

ادامه مطلب ...

تلفن

 صدای زنگ تلفن، می گه: منو یادت میاد؟
 من همونم که عمرم و چشمای تو داده به باد
 صدای زنگ تلفن می گه که سهم من کجاس؟
 گناه این دربه دری به گردن کدوم ماست؟
                 .....................
 گوشی را بردار! نمی خوام باز با خودم حرف بزنم
 تو که می دونی این ور زنگای نصفه شب منم
 گوشی را بردار تا بگم دلم بازم تنگه برات
 بذار هوای خونه مون، تازه شه از رنگ صدات
 یه تلفن گریه دارم، یه عالمه حرف حساب
 خودت بگو که این سوال، تا کی بمونه بی جواب
  

 قالب وبلاگم و که عوض کردم یاد این ترانه بالایی افتادم... نمیدونم تا حالا شنیدی این ترانه رو یا نه... قبلنا ایران موزیک پخشش می کرد... منکه خیلی دوستش دارم... یاد اون دوران دوستیم با محمد میفتم که وقتی از دستش عصبانی می شدم و به اصطلاح باهاش قهر می کردم تلفناش و جواب نمیدادم... یادمه یه بار بد جور عصبانیم کرده بود و خیلی از دستش ناراحت بودم... گوشیم و گذاشتم رو سایلنت و با خیال راحت گرفتم خوابیدم... صبح که بیدار شدم دیدم ۶۷ تا میس کال دارم فرداش نوبت اون بود که قهر کنهدورانی داشتیم واسه خودمون ... بعضی وقتا دلم بدجور برا اون دوران تنگ میشه... یادش بخیر ...

 من جوری زندگی می کنم که روی قبرم بنویسن: متأسف نبود. 

 در واقع خیلی دلم میخواد این کار و بکنم و راستش و بخوای دارم سعی زیادی می کنم که اینجور بشه... اینجور بشه که جوری زندگی کنم که هرگز متأسف نباشم ولی تو بهتر از من می دونی که گاهی اوقات چرخه زندگی اونجور که تو میخوای و دوست داری نمی چرخه... یه جور دیگه می چرخه که نه تو دوستش داری و نه میخواهیش ... تازه کفر کائناتتم درمیاره وقتی میبینی داره از اونوری می چرخه! پس تو هی متأسف میشی و متأسفتر و متأسفتر! حتی گاهی اوقات دلت به حال این احساس تأسفت هم میسوزه و براش متأسف میشی... ولی با تمام این حرفها، من جوری زندگی می کنم که روی قبرم بنویسن: متأسف نبود!  

 من هرگز قدرت بخشش و دست کم نمی گیرم. 

 نمیدونم تا حالا امتحانش کردی یا نه اگه نه بدون که خیلی قدرتمنده! اونقدر قدرتمند که می تونه تو  رو از ناراحتیای زیادی آزاد کنه. یه نمونه اش خود من! قبلنا برات گفتم که یه دوستی داشتم که بدجور سعی کرد تیشه به ریشه ام بزنه و زندگیم و خراب کنه، ولی آتیشش دامن خودش و گرفت و اون بلایی که میخواست از رو خباثت سر من بیاره، سر خودش اومد و من به لطف خدا بی خطر گذشتم از اون مهلکه؛ چندتایی از شما اون دوست من و میشناسید و میدونید دارم از کی حرف می زنم، خلاصه وقتی اون دوست شر حضوریش و کم کرد، شروع کرد به آزار و آذیت روانی، انقدر اومد تو اون وبلاگم برام چرت و پرت نوشت و اذیتم کرد که برای مدتی اومدن به نت واقعا برام عذاب آور شده بود، نظراتش و پاک می کردم و با اینکه منم آدرس بلاگش و داشتم، ولی بازم بی جواب میذاشتم حرفاش و ... البته یه بار بدجور جوابش و دادم و آتیشش زدم، ولی همون یه بار بود، بعد دیدم اینجور نمیشه... این آدم هی داره من و اذیت میکنه و من درسته بهش کم محلی میکنم ولی خوب واقعا دارم اذیت میشم... پس، شروع کردم براش دعا کردن! شبا موقع خواب از خدا می خواستم از بار مشکلاتش کم کنه و به خودش بیارتش. نمی دونم خدا به حرفام گوش کرد یا نه... نمی دونم اون آدم به خودش اومد یا نه ولی اینو میدونم که درست از اون زمانی که شروع کردم به بخشیدنش و دعا خوندن براش، چنان احساس سبکی و سبکبالی ای پیدا کردم که خدا میدونه... حالا دیگه حرفاش یه هزارم قبل اذیتم می کنه... یه چند باری تو وبلاگ خودش مطالبی نوشت که یه چیزی تو مایه های غلط کردم بود حتی یه بار اومد نوشت ام اس گرفته راستش و بخوای دلم براش خیلی سوخت ولی محمد گفت اون اینار رو نوشته که تو دلت به رحم بیاد ولی حق نداری باهاش تماس بگیری، این آدم موجود خطرناکیه، خلاصه محلش ندادم حالا بعد از 2 سال و بعد از نتیجه نگرفتن از راههایی که انتخاب کرده بود برای دوباره برگشتن، چند روز پیش اومده تو اون یکی بلاگم برام نوشته: خدا لعنتت کنه، خدا عذابت و زیاد کنه! اولش تصمیم گرفتم برای بار دوم جوابش و بدم ولی تصمیمم عوض شد، جوابش باشه به عهده اونی که خوب بلده جواب همه ی بندگانش و درست و حسابی بده، عوضش تصمیم گرفتم دوباره بخشمش چون: من هرگز قدرت بخشش و دست کم نمی گیرم. 

چنانکه تو دانی ...

نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی       گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
تو پیــک خلوت رازی و دیده بـر سر راهـــت     به مردمی، نه به فرمان چنان بران که تو دانی
بگو که جان عــزیزم ز دسـت رفــت خــدا را         ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست      تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است          اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
امـیـد در کـمـر زرکـــــشت چـگـونـه ببـنـدم          دقیقه‌ایست نگارا در آن میان که تو دانی
یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ       حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
  

  

*********

 

 

 

پ.ن. یه مدت نیستم ولی به محض اینکه سرم خلوت شد و تونستم، میام پیشتون.

از کنار هم میگذریم

محمد همینجور که داره از رنجی که امروز از تشنگی تحمل کرده صحبت میکنه، وارد دوربرگردون چمران میشه و میره سمت بالا. هنوز داره از تشنگی گلایه میکنه، نگاش میکنم که بهش بگم اگر اینقدر غر نزنه کمتر تشنه اش میشه که چشمم میفته به برجهای آتی ساز، نمیدونم چرا یهو یه لحظه میرم تو این فکر که درست همین لحظه ای که ما داریم از جلوی این برجها رد میشیم، یه نفر هم هست که پشت یکی از پنجره های این برجها ایستاده و داره از اون بالا بالاها، از طبقه یازدهم مثلا، ما رو نگاه می کنه؛ بعد میرم تو این فکر که اون الان داره به چی فکر میکنه؟ چشام و تنگ میکنم که دقیقتر ببینم آیا کسی و پشت پنجره ای میبنم یا نه؟ ولی از این فاصله ی دور نمی تونم خوب تشخیص بدم. یاد فیلم از کنار هم میگذریم میرکریمی میفتم. حالا حواسم و از ناشناس پشت پنجره معطوف می کنم به همه ی این آدمایی که دم افطاری تو ماشیناشون نشستند و از کنار ما میگذرند... این آدما کی هستند؟ از کجا اومدن؟ به کجا می رند؟ الان دارند به چی فکر میکنند؟ بیرون و نگاه می کنم، ماشین بغلیمون یک بنز آخرین سیستم مکش مرگ ماست... راننده ی متمولش در کمال آرامش نشسته و با اعتماد به نفس کامل رانندگی میکنه، یه لحظه اونم نگام میکنه و بی توجه به راهش ادامه میده، عجیبه خیلی تو فکر بود... به نظرت اون داره به چی فکر میکنه؟ به پول؟ به مسائل خونوادگیش؟ به بیماری؟ به درآمد کارخونه اش (احتمالا)؟ به مسافرت؟ یا اصلا به هیچ کدوم اینا فکر نمیکنه... اون فقط داره تو این لحظه به خودش و خدای خودش فکر میکنه؟ به قول انگلیسیا It's Possible! بنز آخرین مدل که رد میشه، جاش و یه پیکان قراضه ی فکسنی پر میکنه که تا خرخره اش مسافر سوار کرده! حدس زدن فکر و خیال راننده ی ماشین فکر نکنم کار سختی باشه، یا نه بر عکس، شاید برخلاف تصور من اون اصلا به کرایه خونه و بی پولی و هزار و یک مشکل دیگه اش فکر نمی کنه، شاید اونم مثل مرد ثروتمند داره با خدای خودش حرف میزنه، نمی دونم. فکرم و با محمد در میون میذارم، چیزی نمیگه فقط یک فروند لبخند ژوکند تحویلم میده و میگه بعد از افطار حالت میاد سر جاش و خوب میشی!

وارد اتوبان مدرس و از اونجا هم وارد اتوبان صدر و از اونجا هم وارد اتوبان کاوه میشیم و درست اینجاست که مجبور میشیم دقیقا 50 دقیقه در یک قدم راه اسیر ترافیک بشیم؛ بعد از اینکه با بدبختی و کلی حرص و جوش خوردن ترافیک و رد میکنیم، بهم میگه: حالا فهمیدی اون آدمه پشت پنجره داشته به چی فکر می کرده؟ به اینکه بیچاره این آدمایی که الان تو این ماشینا هستند، طفلکیا حالا حالا تو ترافیک هستند و خوش به حال خودم که تو خونه هستم! من مطمئنم داشته به همین موضوع فکر می کرده!  

نمی دونم شایدم حق با محمد باشه، ولی من فکر میکنم اون داشته از اون بالا همه ما رو نگاه میکرده، اون فقط ما رو نمیدیده بلکه داشته شرق تهران بزرگ و میدیده، یعنی خیلی خیلی دورتر از جاییکه ما داشتیم اونو نگاه می کردیم، یا شایدم اصلا هیچ کدوم اینا، اون فقط جسمش اونجا ایستاده بوده و روحش داشته تو خیلی جاهای دور پرواز میکرده و جسمش اصلا نمیدیده اونچه که پیش روش بوده؛ به نظر تو اون داشته به چی فکر می کرده؟