روزهای من
روزهای من

روزهای من

دلم میخواد گوشش بدم، زیاد!

ماه در میاد که چی بشه
میخواد عزیز کی بشه
ماه در میاد چکار کنه
باز آسمون رو تار کنه
نمی دونه تو هستی
بجای اون نشستی
نمی دونه تو ماهی
تو که رفیق راهی

احیای خاطرات

 

دلم حال و هوای بارونی می خواد... شایدم بارونی نه اگر ابری هم بود کفایت میکنه. دوست دارم هوا همونجوری باشه که گفتم، ساعت حدودای سه و نیم چهار عصر یه روز کاری وسط هفته باشه و من و محمد سوار اون پیکان سفیدرنگ قدیمی باشیم و تو اتوبان چمران بگازیم سمت تجریش و امام زاده صالح. دوست دارم برم اونجا و یه دل سیر زیارت کنم، کیسه های نمک نذریم رو پخش کنم بین مردم، وارد اون بازارچه ی قدیمی و آشنا بشم، تا می تونم ادویه ی خوشبو و خوشمزه کننده غذا بخرم بعد برم از اون میوه فروشی گرون فروش، چند نوع میوه ی فصل خوشمزه ی خفن بگیرم؛ بعد سلانه سلانه با محمد خیابون ولیعصر رو بریم پایین تا برسیم به اون حلیم فروشی قدیمی و یه ظرف از اون حلیمهای خوشمزه با یه عالمه کنجد روش، بگیریم و بخوریم و کیف کنیم. 

همچنان دلم اون هوای سوزدار پاییزی رو می خواد... ساعت حدودای دو و نیم سه بعد از ظهر باشه و من، بطور نامحسوسی قرار بگیریم در وسط داستان «عادت میکنیم» و همراه قهرمان داستان که هرچه الان فکر میکنم اسمش یادم نمیاد و شیرین دوستش، از اون پله های زیبا بالا برم و وارد اون خونه ی رویایی زیبا که خدا برای شیرین خانم در نظر گرفته بود و پنجره هاش رو به کوهه، بشم و از اون ساندویچهای کالباس خوشمزه برای خودم درست کنم و زل بزنم به کوه و درختا و غرق لذت بشم. 

دوست داشتم الان هوا سرد و برفی بود و ساعت هم 6 صبح، اونوقت همراه بچه های گروه و آقا بهزاد بریم سمت توچال و بزنیم به بیراهه؛ بعد من بین زمین و آسمون گیر کنم و نه راه پس داشته باشم و نه راه پیش و دقیقه ای هزار بار به خود بگم آخه دختر نادون این چه غلطی بود که کردی، بعد با کمک آقا بهزاد تا ایستگاه یادم نیست چند (فکر کنم چهار بود) بریم اون بالا و تازه اون بالا باشه که بفهمم ااااااااااااااااهچقدر راه اومدم بالا و نفهمیدم (پارازیت...بابا کوهنورد)! بعد اون ساندویچهای خوشمزه ی کره و عسل رو همراه چایی داغ بخورم و از داغی چایی گرم بشم و کیف کنم و بعدش با تله کابین قل بخوریم بیاییم پایین و ساعت تازه شده باشه 9 صبح! البته دلم تا همینجاش رو میخواد اصلا هوس اون پا و بدن درد بعدش و ندارم

الان شدید دلم این چیزها را می خواد و ول کن ماجرا هم نیست. اونوقت این خواسته ها چه ربطی به الان من داره که تک و تنها نشسته ام تو اداره و خانم مدیر رفته همایش، همکاران عزیز هم یکیشون مرخصیه و اون یکی دانشگاه، گلوم هم درد میکنه اساسی چومکه سرما خوردم شدید و تازه حالت روحیم هم هنوز یه ذریه قاراشمیشه؛ محمد هم رفته کارخونه شون تو قزوین و شب بر می گرده و وضعیت خونه ام هم هنوز همونجوره که گفتم و برای ناهار هم می خوام زنگ بزن از رستوران صفا برام غذا بیارن و بعدش با خوردن اونهمه روغن کرمونشاهی که آشپزشون تو غذا میریزه از یه طرف چاق بشم و از طرف دیگه از گلو درد بمیرم! تازه تا ساعت 4 و نیم بعدازظهر هم قرار نیست بنده هیچ جایی برم و باید بشینم همینجا و سر شماها رو بخورم از بس که حرف بزنم! 

پ.ن. یادم رفت بگویم: تازه دلم هوس دیدن فیلم «باغ فرودس 5 بعدازظهر» رو هم کرده، مخصوصا اون صحنه ای که لادن مستوفی تو پارک پوشیده شده از برف منتظر رضا کیانیانه... لعنتی این یکی هم که قابل اجراست برام نمیدونم سی دیش رو کجا گذاشتم... لعنت به من با این حواسم! 

بهاره افسرده می شود

این روزها دلم تنهایی می خواهد، زیاد؛ و سکوت، مسلما آنهم زیاد. از چند وقت پیش که رفتیم دیدار رئیس جدید و آن وقایع ناراحت کننده پیش آمد برایمان و بعدش ناراحتی بچه ها و طبیعتا مدیرم روز به روز بیشتر شد، حس می کنم توانایی دریافت انرژی منفی بدنم بیش از ظرفیتش بود و درنتیجه حالا، شدیدا دچار افسردگی شده ام و درست در این لحظه که دارم اینها را تایپ می کنم، دلم می خواست می توانستم یک قرص آرامبخش و خواب آورم بخورم و بعد، به زیر پتو بخزم و بخوابم تا هر وقت که دلم خواست. از طرفی نه حوصله ی کار را دارم، نه فضای آکنده از انرژی منفیش را و نه حوصله خانه ماندن را دارم بعد از بیدار شدن و دیدن آن خانه ی شلوغ و گردو خاک گرفته (یک هفته ی تمامست که نه خانه را جارو کرده ام، نه گرد گیری و نه حتی لباسی ریخته ام در ماشین لباسشویی) خانه آخر خانه ی یک زن خسته ی افسرده است از همه لحاظ! تازه حالاست که می فهمم وقتی خانمی قلبش اوخ می شود و مدام گریه می کند و چهره ای همانند مردگان برای خود درست می کند، در ذهن و قلبش چه می گذرد (یا درواقع بهترست بگویم چه نمی گذرد چه اصولا او در این لحظه به هیچکس و هیچ چیز فکر نمی کند!) لطفا برایم از روزهای زیبای آفتابی و لحظات قشنگ و رویایی نگویید، نمی بینید؟ دارم خودم را لوس می کنم، همانطور که در خانه این کار را می کنم و همسر فداکار نیز با دیدن این قیافه ی گرفته و درب و داغان دلش به حالم می سوزد و کاری به کارم ندارد! برای او هم همین حرفها را می زنم و او دیگر گیر نمی دهد به اینکه چرا خانه مرتب نیست و اصلا من برای چه دو هفته است که هیچ غذایی نپخته ام! البته یکبار اشاره ای به ارتباط مستقیم غذای بیرون با سرطان روده داشت ولی تیرش به سنگ خورد زیرا که من به نفعم نبود بفهمم کنایه اش را و به صلاحم بود که وارد کوچه ی علی چپ شوم که شدم! بنابراین از روزهای قشنگ پیش رو هیچ نگویید... من الان نیاز دارم کنارم بنشینید و دستانم را در دست بگیرید و اجازه دهید غرق شوم در دنیای فکر و خیال؛ مطمئن باشید اگر چنین کنید یعنی اگر اجازه دهید غرق شوم در دنیای خودم، من آنجا در ذهنم، مدتی سکوت خواهم کرد و بعد با درک اینکه هستند کسانی در کنارم که درکم می کنند، اجازه ی نفوذ هیچ فکر بد و منفی را به ذهنم نخواهم داد... در حال حاضر من فقط به مقادیر زیادی سکوت و سکون نیاز دارم زیاد؛ همین. 

طولانیه ولی ارزش خواندن را دارد

موسیقی جهان،جهان موسیقی 

کلمه Universe (به معنای جهان) که در زبان انگلیسی برای توصیف بی‌نهایت و فضای لایتناهی به کار می‌رود از دو جزء UNI به معنی یک و Verseبه معنی آواز ساخته شده است؛ جهان یعنی یک آواز. به تازگی دانشمندان علم ستاره‌شناسی، بعد از تحقیقات وسیع و طولانی، به این نتیجه رسیده‌اند که آفرینش نه با یک انفجار عظیم (به نام بیگ بنگ) که با نوایی آرام آغاز شده است. نوایی که به تدریج منتشر شده و اکنون در تمام فضا جریان دارد. محققان در دانشگاه کمبریج نیز دریافته‌اند که خورشید کهکشان پرسیوس آوازی خاص و ریتمیک می‌خواند.

اصوات و نواها نه تنها در اعماق فضا، بلکه در مولکولها و اتمها نیز یافت شده‌اند. دکتر دیوید دیمر زیست شناس و سزوان ژاندر موسیقی دان، سراغ شگفت‌انگیزترین مولکول حیات یعنی DNA رفته‌اند. این ایده کهDNA و موسیقی ممکن است با یکدیگر مرتبط باشند برای اولین بار توسط دکتر سوسومواوهنو مطرح شد. DNA نردبانی مارپیچ است که از یکسری رمز تکرار شونده تشکیل شده است. رمزهایی که با ترجمه بخش اندکی از آن، پروتئین‌ها و در نهایت موجودات زنده شکل می‌گیرند. DNA زبان رمز مشترک در بین تمامی‌موجودات زنده روی کره زمین می‌باشد، در آغاز حیات تاکنون، و راستی این زبان مشترک چه می‌گوید؟

 دکتر دیمر و ژاندر، در طی آزمایشات علمی‌و با ثبت ارتعاشات مولکول DNA به وسیله اسپکترومتر مادون قرمز و تبدیل فرکانسها به نت موسیقی، سعی کردند این زبان مشترک را به صوت ترجمه کنند و حالا سؤال این است: آیا این اصوات و نتها، ملودیک و آهنگین هستند و یا DNA تنها مجموعه‌ای نامنظم و تصادفی از صدا و فرکانسهاست؟

آنها فرکانسهای DNA یک سلول را به نت ترجمه کرده و شروع به نواختن کردند. نتیجه شگفت‌انگیز بود، یک موسیقی بسیار زیبا!

 ژاندر در این رابطه می‌گوید: «برخی از این ترکیبات فرکانسها، بسیار حیرت‌انگیز بودند. با شنیدن آنها من به موسیقی زندگی خودم گوش می‌دادم.

 بسیاری از افرادی که به موسیقی DNA گوش دادند، کاملاً هیپنوتیزم و مسحور شده‌اند و بسیاری دیگر نیز ساعتها گریسته‌اند. برخی دیگر اذعان کرده‌اند که این موسیقی نوایی از درون آنهاست و آنهایی که با موسیقی کلاسیک آشنایی داشتند به شباهت موسیقی DNA با آثار نوابغی چون باخ، برامز، شوپن و… اشاره کرده‌اند.

دکتر اوهنو در این باره می‌نویسد: «ملودی های DNA با عظمت و الهام بخش می‌باشند. بسیاری از افرادی که برای اولین بار این موسیقی را می‌شنوند، شروع به گریه می‌کنند. آنها نمی‌توانند باور کنند بدنشان که تا حالا اعتقاد داشتند فقط تجمعی از مواد شیمیایی است، شامل چنین هارمونی‌های معنوی و الهام بخشی باشد.

 نه تنها می‌توان با DNA موسیقی ساخت، بلکه حتی امکان معکوس کردن فرایند نیز ممکن است. به بیان دیگر شما یک بخش از موسیقی را برداشته و نتها را به واحدهای سازنده DNA (نوکلئوتیدها) برمی‌گردانید. در پایان نتیجه شبیه یک رشته از DNA می‌شود. اوهنو تلاش کرد تا با قطعه شوپن این کار را انجام دهد. در پایان نتیجه شبیه یک ژن سرطانی شد!

دانشمندان از نتایج این یافته‌ها در تحقیقات پزشکی نیز استفاده کرده‌اند. اگر شما هم اهمیت دنبال کردن این آواها را بدانید ممکن است به این نتیجه برسید که با بررسی دی ان ای در تریلیونها سلول بدن و دانستن نوسانات آنها شاید راهی برای بیش از پنج میلیون نفری که از سال 1990 مبتلا به سرطان تشخیص داده شده‌اند، پیدا شود. فابین مامن یک متخصص بیوانرژی است که با کمک هلن گریمال بیولوژیست و موسیقی‌دان، بیش از یک و نیم سال بر روی افکتهای سلولهای سرطانی در مرکز ملی فرانسه که یک مرکز معتبر تحقیقات است کار کرده. آنها به این نتیجه رسیده‌اند که سلولهای بافتهای سرطانی صداهای مغشوش و ناهنجاری تولید می‌کنند.

و علاوه بر این در آزمایشات بسیاری ثابت شد که قرار گرفتن سلولهای سرطانی در معرض صداها و امواج صوتی، تغییراتی اساسی در آنها ایجاد می‌کند، صداهایی که آوادرمانی را به عنوان یک پتانسیل قوی درمانی برای این نوع بیماریها و موارد بسیار دیگری مطرح می‌کند. مامن همچنین تحقیقاتی را بر روی دو بیمار مبتلا به سرطان سینه دنبال کرده است. هر خانم به مدت سه ساعت در روز در طول دوره یک ماهه تحت آوادرمانی (موسیقی درمانی) قرار گرفتند. پس از اتمام دوره درمان، تومور یکی از آنها کاملا ناپدید شد، اما بیمار دوم مجبور شد تومور را جراحی کند. جراح او گزارش می‌دهد که اندازه تومور کاملا کوچک شده بود و تا حد بسیار زیادی هم تحلیل رفته بود.

از این یافته‌ها به این نتیجه می‌رسیم که وقتی اندامهایمان بصورت هماهنگ آواز می‌خوانند ما سلامت هستیم و وقتی که آنها خارج از تنظیمشان آواز می‌خوانند ما احساس بیماری می‌کنیم.

و این داستان شگفت‌انگیزتر می‌شود اگر بدانیم که تمام سلول­های بدن یک موجود زنده، دارای یک نوع DNA منحصر به فرد هستند و DNA هر موجود (با وجود زبان و ساختار مشترک)، با DNA دیگری متفاوت است و این بدین معناست که در هر موجود زنده آهنگی ویژه نوشته شده است و در تمام هستی، همه مشغول نواختن آهنگی منحصر‌‌به‌فرد هستند. تصور کنید چگونه «100 تریلیون سلول در بدن هر انسان در حال خواندن آوازی یگانه هستند و شاید این آواز، هم‌ آوا با آواز کهکشان پرسیوس باشد! چرا که نه؟ موسیقی‌دان و رهبر ارکستری که نتها را در آغاز آفرینش نوشته است یکی بوده و یکی هست.

نکات جالب توجه دیگری نیز در این تحقیقات و یافته‌ها وجود دارد. هر چه موجود از نظر تکاملی (تکامل در زیست‌شناسی) پیشرفته‌تر بوده، موسیقی DNA آن نیز پیچیده‌تر شده است. یک جاندار تک سلولی با داشتن DNA کمتر و پروتئین‌های محدودتر، موسیقی ساده‌تری ایجاد می‌کند. در حالیکه در انسان، هر ژن (و پروتئین مربوط به آن) خود، آهنگی پیچیده می‌سازند و بدین سان، هر انسان تبدیل به کنسرت باشکوهی می‌شود، در حالیکه خود در کنسرت آفرینش یک آهنگ است.

و راستی در کنسرت بزرگ جهان ما آهنگ را چقدر هم‌آهنگ می‌نوازیم؟ آیا، هم آواز با هستی و خیره به دستان رهبر ارکستر می‌نوزایم؟ آیا با هر حرکت آرام او، آرام و با هر اشاره سریع، تند می‌زنیم؟ شاید هم ساز خودمان را می‌زنیم؟

یاد حاج آقا دولابی به خیر که می‌گفت خداوند در بهشت 

گل آدم را با موسیقی سرشت. روحش شاد...   

منبع ۱: ترجمه: فروغ بصیرت

تدوین و تالیف: سارا یوسف پور  

منبع ۲: ایمیل

در این سایت قطعاتی از این نوع موسیقی را می توانید گوش دهید.

گلایه

جناب آقای مدیرکل گربه صفت به ظاهر محترم، 

 ازت بدم میاد به وسعت تمام خشکی ها و دریاها! ازت ناراحتم به قدر از زمین تا آسمون و مطمئن باش حساب ما با تو، موکول شد به روز حساب! 

چطور تونستی با اون وقاحت چشم بپوشی از 10 تا خانم حاضر در جلسه و فقط مخاطب قرار بدی آقایون رو؟ چطور تونستی توانایی مدیر ما را که دست بر قضا خانمی بسیار باسواد، بسیار توانا، بسیار دلسوز و بسیار صادقست ببری زیر سؤال؟! فقط به صرف اینکه او زن بود و زیبا بود و ابروهاش همانند پاچه ی بز نبود و سیبیل چخماخی نداشت اون رفتار اهانت آمیز را داشتی؟ برایت متاسفم که زنت زشت و نازیباست؛ متأسفم که خنگ هم هست لابد، متأسفم که نمی توانی برای انجام کوچکترین کاری روی او حساب کنی اصلا برای داشتن تمام عقده های وجودیت متاسفم! رفتار دیروزت که اینطور نشون میداد تو از لیاقت و کارآمدی، از جونی و زیبایی، از صداقت و صراحت کلام مدیر من ناراحتی! با اینکه دفعه ی اولی بود که می دیدیمت و تو ما را میدیدی، چنان شمشیر را از رو بسته بودی برای مایی که کوچکترین وقفه ای در انجام امور محوله ایجاد نمی کنیم، که اگر کسی نمی دانست فکر می کرد بارها و بارها ازت توبیخ و تنبیه گرفته ایم و حال تو برای بار هزارم داری ما را زیر سؤال می بری! از چه ناراحت بودی؟ اینکه مجیزت را نگفتیم؟ کفشت را تمیز نکردیم؟ برایت زبان نریختیم؟ ازاینکه هر کدام بعد از یه سلام خشک و خالی شروع کردیم از کار خود گفتن؟ تازه حواست که بود ما فقط از کارمان گفتیم و کوچکترین مبلاغه و تعریفی از خود نکردیم، یعنی کاملا برعکس تمام آقایون سیبیل کلفت حاضر در جلسه که تا زیر زانو برایت دولا شده بودند و آنقدر ازت تعریف و تمجید می کردند که بهمان حالت تهوع دست داده بود! تازه بعد از تو، چنان کارهای خودشان را بزرگ جلوه می دادند که اگر نمی شناختیمشان فکر می کردیم اینها عجب کارهایی انجام داده اند که ما خبر نداشتیم!!! همان رئیس روابط عمومی که مظلوم نمایی می کرد و از کارهای نکرده اش تعریف می کرد چنین و چنان، برایت تعریف کرده که پارسال تمام کارهای همایش و کارگاه آموزشی را انداخت رو دوش من و خانم مدیر و بسیار ناجوانمردانه دست ما را گذاشت تو پوست گردو! برایت تعریف کرده که پارسال شرط کرد با ما یا نفری 400 هزار تومان برایمان پاداش در نظر بگیرید یا کار را خودتان انجام دهید؟! برایت تعریف کرده من و خانم مدیر یه اتوبوس مهمان خارجی مرد را تا ساعت 10 شب دور شهر گرداندیدم و برایشان توضیح دادیم چی به چی است و خود ساعت 11 شب رسیدیم خانه؟ کار ما کار نیست و کار این آقا کارست؟! اصلا هیچ... ولش کن؛ حوصله ندارم مدام رفتار ناشایست و زشت دیروزت را به یاد بیاورم و حرص بخورم، فقط همینقدر بدون که ازت بدم میاد به وسعت تمام خشکی ها و دریاها و ازت ناراحتم به قدر از زمین تا آسمون!!!

یادم باشه که:

*خدا گر ز حکمت ببندد دری                ز رحمت گشاید در دیگری!*

Grey's Anatomy

سه سیزن سریال گریز آناتومی رو دیدم و امروز قراره باقی سیزنها (۵ و ۴) را تحویل بگیرم... خیلی سریال قشنگیه فقط یه عیب بزرگ داره==> تو از حالا به بعد دیگه نمی تونی به هیچ پزشکی اعتماد کنی؛ باور کن! 

با دیدن این سریال تو می فهمی که پزشکان هم مثل تو آدمند نه سوپر قهرمان یا افرادی با قدرتهای خارق العاده؛ دست آنها هم موقع عمل قلب ممکنه بلرزه، ذهنشون می تونه خوب کار نکنه، تمرکز نداشته باشند، دق دلی یه نفر دیگه رو سر بیمار خالی کنند و از همه بدتر اینکه می تونند با یک تشخیص غلط آدم را روانه ی آن دنیا کنند!!! مثملا تو یکی از قسمتهای سیزن 3، یه خانومه برای سکسکه کردن زیاد رفت بیمارستان و خانمها و آقایون پزشک هی بهش آمپول اشتباه زدند و هی خانومه بدتر شد که بهتر نشد تا آخرش مرد! به همین راحتی یک سکسکه ی کاملا معمولی و پیش پا افتاده منجر به مرگ شد (خوب البته دلیل مرگ خانمه یه چیز دیگه بود ولی دکترا به اون چیز دیگه دیر رسیدند و برای همین تموم کرد خانممه)! تو با دیدن این سریال می بینی که کبد و ششهای یه آدم سرطانی چه جوری فاسد و خراب شده اند و می فهمی که وقتی یه دکتر میگه==> دیگه کاری از دست من برنمیاد، کاملا درست میگه، واقعا کاری از دست او برنمیاد! 

خوب البته تو با دیدن این سریال از لحظات عجیب و غریب عاشقانه! ی اطبای عزیز هم متعجب  میشی و میفهمی جماعت اطبای گرامی آنقدرها که تو خیال می کنی بی قلب و عاطفه نیستند و صدالبته که بعضا در مواد تشکیل دهنده ی وجودی بعضی هاشون (تو بخون خیلیاشون)، از مقادر بسیار زیادی شیشه خرده نیز استفاده شده ست! تازه از دست بعضیای دیگرشون انقدر میخندی که اشکت دربیادنیشخند همچنین تو با دیدن این سریال میفهمی که میشه درست روز عروسی و درست وقتی که همه منتظرند تا عروس خانم وارد محراب بشه، زد زیر کاسه کوزۀ همه چیز و عروسی رو بهم زد و تازه دو قورت و نیمت هم باقی باشه!!!

تو با دیدن این فیلم میفهمی که هیچ وقت برای عاشق شدن دیر نیست، حتی تو میتونی یه ثانیه قبل مردنت هم عاشق بشی و بالاخره عاشق از دنیا بری!

به هر صورت بهتون پیشنهاد می کنم اگر ندیده اید این سریال رو حتما ببینید.

 

پ.ن۱. من عاشق پریستون (این سیاهپوسته که سرمه ای پوشیده) و کریستاینا (دختر کره یه) شدم... یعنی انقدر از دست این دختره و حرکاتش خندیدم که خدا بدونه... 

پ.ن2. جالبیش اینجاست که محمد میگه من شبیه دکتر تورسم (این دختر تپل مو مشکیه) خودم که کوچکترین شباهتی بین این خانومه با خودم نمی بینیم... هاین؟ شماهایی که من رو دیدید، من این ریختیم؟ ممو؟ نازلی؟ بلوطی؟ تینا؟

به تریج قبایمان برخوردست!

من بهم بر میخوره وقتی به جواب سوالم نمی رسم! بهم بر می خوره وقتی استرس دارم و دلشوره و قلبم چنان می زنه که انگاری قراره چند لحظه ی دیگه از تپیدن بایسته، ولی من نمی دونم چرا! بهم بر می خوره وقتی تا چند لحظه پیش شاد و سرحال و درحال شلنگ تخته انداختنم و تو سر و کله ی هر کی که دم دستمه می زنم، ولی درست دو دقیقه بعد، غم عالم به دلم چنگ می زنه و جریه ام می جیره اساسی و باز هم من این وسط حیرون و سرگردون میمونم که مگه چی شد؟ چرا؟!  

من بهم بر می خوره وقتی یه کاری رو با ذوق و شوق فراوون انجام میدم و پیش خودمم فکر میکنم عجب کار توپیه ولی با یک نگاه، نظرم بر می گرده و حالم از کاری که انجام دادم بهم می خوره و بازم نمی دونم چرا! 

من بهم بر می خوره وقتی در حالت صلح و صفا با محمد مشغول بگوبخندیم، ناگهان روح سگ آقای پتیبل وارد بدنم شده و بعدش چنان وحشی بازی در میارم که حتی چشمای خودم هم از تعجب گرد می شوند دیگه چه برسه به محمد ولی اصلا نمی تونم درک کنم که د آخه لامصب، چرا؟! 

من بهم بر میخوره سر یه تماس اشتباهی که با گوشیم می گیرند بیخود و بی دلیل اونهمه قشقرق به پا می کنم و در کمال ناامیدی بازم نمی فهمم که آخه چرا؟! 

من بهم بر می خوره که با اینهمه ادعای درک و شعور، چرا گاهی اوقات از یه الاغ هم بی شعورتر و خرترم؟! 

من بهم بر میخوره وقتی می فهمم باید برم بمیرم که بعد از 31 سال، هنوز نتونستم خودم رو درست و حسابی بشناسم و باز هم هستند خصوصیاتی در وجودم که از وجودشون کاملا بی خبرم! 

من بهم برمی خوره وقتی اول صبحی حس میکنم وضعیت روحی روانی این لحظه ام اینگونست  ==> درب و داغون، پنچر، غم انگیز، شوژناک و حیرون و بنده هنوز هم نفهمیدم چرا!

من بهم بر می خوره وقتی اونهمه اون بالا توضیح دادم که خودمم نمی دونم، اونوقت تو بیایی ازم بپرسی چرا! 

ده دلیلی‌ که خدا زن را آفرید

10- خدا نگران بود که آدم در باغ عدن گم بشه چون اهل پرسیدن آدرس نبود.
9-خدا می دونست یه روزی آدم نیاز داره یک کسی‌ کنترل تلویزیون رو بهش بده.
8- خدا می دونست که آدم هیچ وقت خودش وقت دکتر نمی گیره!
7-خدا می دونست اگه برگ انجیر آدم تموم بشه، هیچ وقت خودش برای خودش یکی‌ دیگه نمی خره.
6- خدا می دونست که آدم یادش میره آشغالا رو بیرون ببره. 

5- خدا می خواست آدم بارور و تکثیر شود، اما خدا می دونست که آدم تحمل درد زایمان رو نداره.
4- خدا می دونست که مانند یک باغبون، آدم برای پیدا کردن ابزارهاش نیاز به کمک داره. 

3- خدا می دونست که آدم به کسی برای مقصر دونستش برای موضوع سیب یا هر چیز دیگری نیاز داره.
2- همونطور که در انجیل آمده است: برای یک مرد خوب نیست تنها بماند.
 و سرانجام دلیل شماره یک
1- خدا به آدم نگاه کرد و گفت: من بهتر از این هم می تونم خلق کنم! نیشخند  

منبع ایمیل 

پ.ن. آقایون عزیز ناناحت نشوند لفطا؛ فقط یه شوخلوخ بودblushing

which one do you choose

میدونی همه چیز از یک انتخاب ساده شروع می شود. اینکه تو در آینده می خواهی چه کاره شوی؛ کدام رشته ی تحصیلی را انتخاب کنی، کدام دانشگاه درس بخوانی، دوستانت چه کسانی باشند، در کدام اداره مشغول به کار بشوی، به کدام خواستگار جواب مثبت بدهی یا با کدام دختر ازدواج کنی، آیا در آینده فرزندی خواهی داشت یا نه، قصد داری تا آخر عمر در این شهر یا کشور زندگی کنی؟ از انتخابهایی که انجام داده ای راضی هستی یا نه؟ قصد تجدید نظر و انتخاب گزینه ای دیگر را داری یا خیر...  

همیشه قبل از شروع به انجام کاری، بسته به موقعیتی که تو درش متوقفی، سؤالات بالا به ذهنت رخنه می کنند و معمولا بعد از گذشت مدتی که خوب به این قضیه فکر کردی، با اطمینان کامل و در بعضی مواقع از سر ناچاری، یک کدام از راههای پیش رویت را انتخاب می کنی و به راهت ادامه می دهی، غافل از اینکه انتخاب هرکدام از این راهها می تواند سرنوشت تو را تغییر دهد، انتخاب یک رشته ی تحصیلی، می تواند تو را با محیطی جدید، دوستانی جدید در دانشگاه و به تبع آن در محل کار آینده ات که مرتبط با رشته ی تحصیلی ات است، آشنا کند درصورتی که اگر رشته ی دیگری را انتخاب میکردی، لاجرم با افراد دیگری دوست و همکار می شدی که خوب معلومست یکایک این افراد بعدها می توانستند در زندگی تو نقش مؤثری را ایفا کنند.  

مثلا من زمانی که شغل تدریس را انتخاب کرده بودم، یاد گرفته بودم که فقط باید کار کرد و کار کرد و سر برج انتظار دریافت پول آنچنانی را نباید می داشت، از قدیم الایام درآمد تدریس پایین بوده و هست. در عوض، در آن محیط با افراد زیادی دوست و همکار شدم و خاطرات زیبا و به یاد ماندنی زیادی نیز از آن افراد و آن دوران برایم باقی ماند ولی دریغ از یک ریال پس انداز! پس، دچار تردید و تشکیک شدم، آیا قرارست من 30 سال تمام بروم سر کلاس و برگردم خانه و تازه بیمه ی کامل هم برایم رد نشود؟ آیا قرارست نه گذر بهار را حس کنم نه تابستان، نه پاییز و نه حتی زمستان را؟ سهم من از زندگی روزی 12 ساعت کار کردن و 12ساعت استراحت و خواب است و بس؟ نه قرارست که من از زندگی لذت ببرم، مسافرتی روم، در جمع خانوادگی شرکت کنم، وقتی برای علایقم داشته باشم؟ (در آموزشگاه سیمین یک معلم به هیچ عنوان حق مرخصی رفتن ندارد مگر اینکه فردی را پیدا کند که به جایش برود سر کلاسها و آن فردی که تو به هزار بدبختی پیدا میکنی (و در بعضی مواقع هیچ کس را پیدا نمی کنی و نهایتا مسافرتت را کنسل می کنی) به ازای هر جلسه، پول یک جلسه و نصفی تو را صاحب می شود) من در آن 4 سال و نیمی که تدریس می کردم، روی هم رفته دو هفته هم مسافرت نرفتم؛ هرچند تعطیلی بین ترمها بود ولی معمولا در زمان به دردبخوری نبود و تو نمی توانستی به نحو احسن از وقتت استفاده کنی مثلا وقتی کل دوستان و اقوامت تصمیم گرفته اند هفته ی اول تیر مسافرت دسته جمعی بروند و تو نمی توانی، دیگر مسافرت تک نفره ی تو در آخر شهریور به چه دردت می خورد؟ در نتیجه به فکر تعویض کار افتادم و بین زدن یک آموزشگاه زبان و کارمندی، بعد از کلنجار رفتن فراوان با خودم و اطرافیانم مجبور به انتخاب شغل کارمندی شدم (دبیران محترم فامیل نقش موثری در زدن رأی خانواده ی من برای حمایتم در تاسیس یک آموزشگاه زبان را ایفا کردند!) ولی حالا که سه سال و نیمست که کارمند شده ام، نمی گویم خیلی وقت آزاد دارم و خیلی کارها را می توانم انجام دهم و خیلی پول دارم، نه ولی هرچه هست 4 ساعت کمتر از شغل قبلی کار میکنم و تازه کارم هزار برابر راحت تر از شغل قبلیست، هم اتاقی شدن با بعضی افراد باعث شد شوق سفر در من هم زنده شود و دلم بخواهد جاهای دیدنی زیادی را ببینم، نوع نگرشم به زندگی تغییر کرد، دوستان جدیدی پیدا کردم و حداقل حالا توانسته ام مبلغی را به عنوان پس انداز برای خودم در نظر بگیرم، حقوقم از حقوق بخور و نمیری شغل قبلی، خیلی بیشتر است و من همه ی اینها را مدیون جسارتی هستم که به خرج دادم و شغل مورد علاقه و محبوبم را عوض کردم؛ چه اگر نکرده بودم این کار را، همچنان باید از 8 صبح تا 8 شب مدام صحبت می کردم و با افراد مختلف از بچه ی 5 ساله بگیر تا آدم 50 ساله سر و کله می زدم! 

همینطور در زمینه ازدواج و خیلی چیزهای دیگر، کلمه ی انتخاب نقش بسیار حیاتی و پر رنگی را برای آدمی ایفا می کند. 

حالا... بعد از سی و یک سال زندگی، دوباره سر دو راهی قرار گرفته ام و فکرم بدجور درگیر انتخاب راه درست است... مدام به خود می گویم دقت کن بهار، کدام راه؟ تغییر نحوه ی زندگی و کلا همه چیز به قیمت داشتن آینده ای بهتر و مطمئن تر، یا نه ادامه ی همین روند زندگی به قیمت نپذیرفتن هیچ ریسکی؟! اگر راه اول را بروی ممکنست نه تنها زندگی خودت را تغییر دهی که ممکنست حتی در تغییر جهت زندگی یکایک اطرافیانت و حتی فرزندان آینده ات مؤثر باشی... اگر راه دوم را انتخاب کنی ممکنست سالهای سال زندگی معمولی و شایدم خوبی را داشته باشی ولی بدون آرامش، بدون لذت و بدون امنیت... حال انتخاب با خودتست! 

دلم میخواست مثل خواندن کتابهای داستانم که اول، آخرش را می خوانم و وقتی مطمئن می شوم که خوبست آنوقت از اول می خوانمش، اینبار هم می توانستم اول آخرش را ببینم و بعد از اطمینان، کار را آغاز کنم! ای کاش اینگونه می شد...   

مخلص کلام اینکه این روزها بدجوری به to be or not to be افتاده ام...  

اضافه می شود: 

ده دقیقه هم از پابلیش این متن نگذشته که هراسون بهم زنگ میزنه: 

بهاره فوری این پست آخریت رو حذفش کن! همین الان!!! 

من:چرا؟ چی شده مگه؟ 

محمد: دیگه چی می خواستی بشه؟ اینجور که تو نوشتی الان همه فکر میکنن ما با هم مشکل داریم و می خواهیم طلاق بگیریم! اصلا چرا اینقدر گنگ نوشتی؟! همین الان پاکش کن!!!  

من: عمرا پاک کنم، فقط یه توضیحات بهش اضافه میکنم. 

اون: هر کار میکنی بکن، فقط زود!

دوستان بنده همینجا اعلام میکنم که کاری که می خواهیم انجام بدیم اصلا کار منفی و ناراحت کننده ای نیست... برعکس اگه بشه که انجام بشه خیلی کار خوب و مثبتیه فقط متاسفانه تا کارم نهایی نشه نمیتونم بگم که چیه؛ فقط همینقدر بدونید که خیره... خیلیم خیره

تصور کن و یادت باشد...

دنیا رو تصور کن بدون جنگ و خونریزی، بدون دشمنی و عداوت، بدون بی احترامی مردمان به هم، بدون دروغ، بدون خیانت...

دنیا رو تصور کن پر از زیبایی، پر از صفا و صمیمیت، پر از آرامش، پر از عشق...

دنیا رو تصور کن بدون مرز، بدون تبعیض نژادی، بدون غرور و خودخواهی مردمان، بدون تحقیر... خوب دنیایی می شد مگه نه؟ حالا خودت رو تصور کن بدون خشم، بدون کینه و نفرت، بدون تزویر و ریا، بدون جفاکاری، بدون حسد... درعوض خودت رو تصور کن پر از عشق، پر از دوست داشتن، لبریز از گذشت، لبریز از آرامش، پر از صفا و صمیمیت... برای دنیا که کاری نمی تونی بکنی ولی برای خودت چرا، تو خوب باش، تو زیبا باش، تو خوش رفتار باش اونوقت دنیا هم برات رفته رفته زیبا و دلنشین میشه درست همونجور که می خوای و دوست داری.  

دیدی بعضی از آدما که شانس این رو دارند بدونن کی می میرند (مریض سرطانی مثلا)، چقدر مهربون و با محبت می شوند؟ دیدی صورتشون رو که چقدر پر از آرامشه؟ هیچ خبری از استرس و نگرانی تو وجودشون نیست... حالا که خیالشون راحت شده که فقط چند ماه دیگه زنده هستند، از خطاهای دیگرون براحتی می گذرند، دیگه به چیزهای کوچک و پیش پا افتاده توجهی نمی کنند، تا جاییکه بلدند و می تونند با مردم با احترام رفتار می کنند؛ حالا که می دونند فقط چند ماه وقت دارند در این کره ی خاکی زندگی کنند، دلشون می خواد همه ی دنیا رو بگردند یا حتی اینم نه، دوست دارند از کوچکترین لحظات و دقایق استفاده کنند؛ شده حتی تو بالکن اتاقشون بشینند و طلوع و غروب خورشید رو نگاه کنند، نهایت سعیشون رو می کننند تا از زیبایی طبیعت لذت ببرند. به فقرا کمک می کنند و دست و دلباز می شوند؛ آدمی که در زمان سلامتی کفر مردم رو درمیاورد و انقدر حرصشان میداد تا از روی عصبانیت عین گوجه فرنگی قرمز شوند و مثل اسفند روی آتیش هی بالا و پایین بپرند، حالا چنان مهربون شده که جیگر همگان را کباب کرده و هیچکس راضی به مردنش نیست... خوب چی میشد اگه این آدم این رفتار رو در زمون سلامتیش داشت؟ چی میشد به حق دیگرون احترام میگذاشت، با غرور و تکبر با مردم صحبت نمی کرد، مثل ریگ دروغ نمی گفت، تهمت نمی زد، چی می شد اگه دست محبتی می کشید رو سر آدم نیازمند محبت، دست فقیری رو می گرفت، بجای بدخواهی، خیر مردم رو می خواست؟ چی می شد آخه؟ هیچی... اینجوری فقط دنیا گلستان می شد... همین!  

مدتیه دارم سعی میکنم جوری رفتار کنم که انگار قراره همین فردا بمیرم... نمی خوام با کمترین انرژی برم پیش خدا... می خوام اینقدر خوبی کنم که سطح انرژیم هی بالا و بالاتر بره و بتونم با نیرویی مثبت و پرتوان به دیدن خدا برم؛ پس مدام به خودم یادآوری می کنم که: 

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بربخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است
و تنها دل ما دل نیست
یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر  

و جواب دورنگی را با کمتر از صداقت، ندهم
یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم
و برای سیاهی‌ها نور بپاشم
یادم باشد از چشمه، درس خروش بگیرم
و از آسمان، درس پاک زیستن
یادم باشد سنگ، خیلی تنهاست
یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند
یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن بدنیا آمدم؛

نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان
یادم باشد زندگی را دوست دارم
یادم باشد هرگاه ارزش زندگی یادم رفت
در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی
قربانگاه می‌رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم
یادم باشد می‌توان  

باگوش سپردن به آوازِشبانه ی دوره‌گردی که از سازش عشق می‌بارد؛
به اسرار عشق پی برد و زنده شد 

یادم باشد 

سادیسم

 

من دیگه واقعا به این نتیجه رسیدم که در زمینه خرید فیلم و کتاب مشکل روحی روانی دارم! باور کن! 

هفته ی پیش بعد از دیدن تبلیغ سریال گریز آناتومی از ام بی سی 4، هوس دیدن این سریال افتاد به جانم و درنتیجه سفارشش دادم و دو تا سیزنش رو تحویل گرفتم و افتادم به دیدن این سریال جوشجله... تا اینجای کار 18 تومن خرجم شد ولی اگه بخوام کل سیزناشو بگیرم یه چیزی حدود 70 هزار تومن میشه

 این از فیلم... از طرفی سه شنبه ی پیش همراه دوست جان رفتیم اون کتاب فروشیه تو شهرآرا و ۵-۶ تایی کتاب خریدم و ۴۴ هزارتومان وجه رایج مملکت پول برایشان دادم؛ از طرفی دوست جانمان هم 5-6 تا کتاب برام آورده بود که بخونمشون پس تا اینجا شد 10-12 تا کتاب. منتها چندتا از این کتابها سنگین بودن و چندتایی هم طنز.

بعد 5 شنبه ای اون یکی دوست جانمان نمایشگاه خوشنویسی گذاشته بود که محل نمایشگاه چند قدم پایینتر از شهرکتاب آریاشهر بود... جونم برات بگه که همراه همسر مربوطه رفتیم نمایشگاه و سر راه برگشت، به محمد گفتم بیا یه سر بریم شهرکتاب ببینیم چه خبره، گفت هیچ خبری نیست، من میدونم یه سر رفتن همانا و 10 تا کتاب خریدن هم همانا، ولش کن بیا بریم. ولی از اونجاییکه من محاله ممکنه از جلو در یک کتاب فروشی همینجوری رد بشم، دست محمد را گرفته و کشان کشان بردمش داخل و قول شرف دادم که هیچی نخرم! فکر کن؛ قول شرف! وقتی رفتیم تو، خوف مگه من کف دستم را بو کرده بودم که میتونم اینهمه کتاب بخرم؟! هاین؟ نوچ... من اصلا فکرش را نمیکردم که بتونم اینهمه رمان خوشجل پیدا کنم، آرزو جونم تو که شاهدی اون روز چقدر چرخیدیم تو اون کتابفروشیه ولی رمان عشقولانه هیچی پیدا نکردیم، ولی در عوض تو شهر کتاب پر بود از اینجور کتابها... هرچی اوندفعه کتاب سیخونکی و طنز خریدم و دریغ از یه کتاب عشقولانه، اگه نمیدونید، بدونید که اینجانب شدیدا میزان خواندن رمانهای لمپنیزم خونم اومده پایین و ازیرا اینبار 42 هزار و 700 تومان وجه رایج مملکت را دادم و 5 تا کتاب عشقولانه خریدم محمد فقط در تمام طول مدتی که بنده داشتم یکان یکان به سبد خریدم اضافه می کردم، با قیافه ای این شکلی نگام می کرد، یه لحظه که نگام بهش افتاد گفت: دیدی گفتم و اینجا بود که فهمیدم احتمالا پای از این در که نهادم برون... با غل و زنجیر برندم بهشت!!! پس با قیافه ای بسیار مظلوم، بسیار حیفونکی و بسیار مطیع نگاهش کردم و گفتم اگه ناراحتی نمی خرم هیچ کدوم رو یعنی با اون قیافه ای که من گرفته بودم به خودم، دل سنگم برام آب میشد دیگه چه برسه به محمدنیشخند چومکه میدونستم همسر مربوطه دلی دارد اندازه ی یه قونجیشک، کلکم گرفت و شوشوجان دلش برام سوخید و گفت عف نداره، بخر اینارو ولی یادت باشه همه رو داری خارج از برنامه خرید میکنی هاگفتم باشه من یادم میمونه ولی تو یادت بره لفطا والا حالا اومدیم و چند روز دیگه از یه جای دیگه رد شدم و اونجا هم تونستم چندتا کتاب بخرم اینجوری اگه محمد یادش بمونه که نمیشه! 

 برا همینه که میگم من مشکل روحی روانی دارم  در این زمینه! یعنی عمرا بتونم جلوی خودم رو بگیرم که نخرم اون فیلم و کتابی رو که دوست دارم... یه بار جلو خودم رو گرفتم و کتابی رو دوست داشتم نخریدم، بعدش تا دو سال داشتم دنبالش می گشتم که پیداش کنم ولی انتشاراتش دیگه چاپش نمی کرد این کتاب رو... آخر سر بعد از دوسال، انتشارات البرز چاپش کرد و من بالاخره خریدمش؛ اینه که دیگه وقتی یه کتابی را می بینم فوری می خرمشنیشخند  

حالا؛ روی پاتختیم آسمونخراشی ساختم از کتاب و با دیدنش مدام قربون صدقه اش میرم و دلم برای کتاباش قنج میزنه از 5شنبه تا حالا یا دارم کتاب می خونم، یا سریال می بینم، یه وقتی هم اون وسط مسطا پیدا کردم تا خونه رو تمیز کنم