دخترک عزیز و مهربونم، قشنگم باران گلم خدا را هزاران باران که از آسمانها به زمین آمدی، هزاران بار شکر که هستی کنارم که دارمت که .... هیچ نمیدانم که زندگی بدون تو چگونه بود قبلا و اصلا آیا زندگی که تو در آن نباشی زندگیست مگر؟
دردانه من این روزها دیگر مثل بلبل صحبت میکند، اکثر کلمات را سعی میکند درست ادا کند و نه تنها کلمه میگوید که او جمله گفتن، ناز آمدن، توبیخ کردن و خر کردن آدمی را هم بلد شده است حتی! چند وقت پیش سر شیطنتی که میکرد، حسابی دعوایش کردم، بعد از چند لحظه آرام شدم، دیدم آمده مقابلم، دستها را زده به کمر و خیلی حق به جانب میگوید: چلا منو دعوا میتونی؟ چلا؟! که یعنی چرا منو دعوا میکنی؟ وقتی صدایش میکنم غالبا با کلماتی نظیر عزیزم، قشنگم، مامانم و اینها صدایش میکنم غافل از آنکه سیتی سماقی خانم از تک تک آن الفاظ برعلیهم استفاده خواهد کرد! هرگاه دسته گل به آب میدهد و متعاقبش آن روی سگ مرا بالا میاورد، تا میبیند عصبانی شده ام فوری می گوید: عسیسم (عزیزم)، مامانم یا مامان گشنگم، بباله که منظور بهاره است و بالاخره آنقدر قربان صدقه ام میرود که اخمهایم را از هم باز کند! شیطنتش همچنان مردافکن است. یک بار بردیمش پارک ژوراسیک که خوب طبیعتا از آن دایناسورهای غول پیکر که حرکت و صدا دارند ترسید، آن روز دانیال هم با ما بود که او باران بیشتر ترسید و مدام میگفت عمه بهاره برگردیم من میترسم، حالا از آن موقع تا حالا با کلمه ترس و معنیش آشنا شده و دیگر تا چیزی میبیند یا میشنود که برایش ترسناک است، میگوید مامانی، میتلسم!
خلاصه اینها، راستی عیدتان مبارک، امیدوارم سال خوبی پیش رو داشته باشید.
یک عالمه مطلب هست که دلم میخواهد بیانشان کنم اما کلمات یا زمان درستی به سراغم نمی آیند یا از بس می آیند و در را به رویشان باز نمی کنم، می روند و تا مدتها پیدایشان نمی شود. گاهی وقتها هم پیش می آید که مثل الان حرفها می آیند، اما تاپیک وار، یعنی تنها عنوان مطلب در ذهنم بولد می شود و باقی فراموشم می شود، حرفایی مثل:
1- میخواهم پیشنهاد دهم به کارخانجات تولید اتومبیل تا زیر آن عبارت (اجسام از آنچه شما فکر می کنید به شما نزدیکترند)، بنویسند: "صورت شما از آنچه که این آینه نشان می دهد، زشت تر است!" چون من هر بار خودم رو از تو آینه بغل ماشین دیدم به نظرم اومده اون روز صورتم چه خوب شده اما به محض اینکه آینه را آورده ام نزدیکتر و از روبرو خودم رو دیدم، فهمیدم که هیچ هم به آن خوبی که آینه نشان می دهد نیستم که نیسم!
2- بالاخره بعد از یک سال کلنجار رفتن با خودمان و پرستار باران، به این نتیجه رسیدیم که دخمر رو ببریمش مهد کودک. حالا از سه هفته ی پیش تا الان خانم می رود مهد، هرچند روزهای اول به محض اینکه چشمش به در مهد میفتاد بنا می کرد به گریه و زاری و جیغ و فغان، اما با امروز می شود دو هفته که با لبخند می رود مهد. از طرفی بارانی که در حال عادی ما را به خدا می رساند تا دو لقمه غذا بخورد، حالا به محض ورود به خانه انقدر گریه و زاری می کند تا غذا بخورد (ظاهرا مهد ساعت 12 به بچه ها غذا میدهد اینها هم بعد از غذا یا بازی می کنند یا می خوابند که در هر دو صورت بعد از سه چهار ساعت گرسنه می شوند) بعد که غذایش را خورد کمی دور خودش می چرخد و بازی می کند (معمولا می برش حمام تا هم آب بازی کند و هم اینکه حسابی خسته و گرسنه شود) بعد حول و حوش ساعت 8-8:30 شامش را می خورد، پوشکش عوض می شود و نهایتا ساعت 9 شب باران خانم دیگر خواب خواب است. اتفاقی که این وسط میفتد این است که ما از ساعت 9-9:30 شب به بعد دیگر کاری برای انجام نداریم، غذا که آماده است باران هم که خواب است حالا بدبختی اینجاست دلمان تنگ می شود برای شیطون خانم.
3- باران این روزها خوب می تواند منظورش را به ما برساند، آبی اگر بخواهد، وسیله بازی اگر بخواهد و خلاصه بالاخره به طریقی حالیمان می کند که چه می خواهد. شیطنتش غیرقابل کنترل شده است بطوریکه اگر لحظه ای بگذاریش زمین، لحظه ای دیگر باید از روی دیوار بیاریش پایین! دخترم دست بزن پیدا کرده یعنی در واقع وقتی می بیند می تواند موهای بلند مادرش را بگیرد و با تمام قوا بکشد و از آن طرف جیغ مامان جان برود به آسمان، خوب چه بهتر و مفرحتر از این؟ چرا نکشد؟! می کشد و من بدبخت جیغ می زنم و حضرت والا قاه قاه می زنند زیر خنده!!! خیلی زیاد این روزها عاشق بیرون رفتن شده است، جرات داری ببرش پارک بعد که بردی حالا جرات داری از آنجا برش گردان، آن پارک را به سرت خراب می کند اگر بخواهی مسیر خانه را در پیش گیری، حتی یه یادمه یه روز بردیمش پارک بعد با کلی جنگ و جدل، برش گرداندیم خانه چون مسیر نزدیک بود پیاده رفته بودیم، باران اولش جیغ و داد کرد ولی وقتی دید کسی محل نمی دهد دیگر جیغ نزد و آرام ماند تا مثل بچه آدم بگذاریمش زمین تا خودش راه بیاید باور کن تا دو چهار راه آنورتر، تا می گذاشتیمش زمین عین کش بند تومبان راه رفته را دور می زد و به سمت پارک می دوید! آخرسر برای اینکه ول کند، راه میانبر را انتخاب کردیم تا راه را نتواند پیدا کند!
4- هفته ی پیش در اثر یک لحظه بی احتیاطی من و محمد و درست در مقابل چشمانمان از روی صندلی غذایش با صورت خورد زمین! من داشتم غذا در دهانش میگذاشتم محمد هم داشت از شیرین کاریای باران فیلم می گفت که یکهو بلند شد روی صندلیش ایستاد و بعد پاش رو گذاشت روی پشت صندلی، در این لحظه تا من بخوام بگیرمش یا محمد به خودش بیاد، پشتی صندلی خالی کرد و از اون بالا بچم رو انداخت پایین. بلافاصله روی پیشونیش اندازه ی گردو قلنبه شد و اومد بالا البته روش یخ گذاشتم و ورمش فروکش کرد اما باد اون ورم فرداش پیچید روی چشم دختر و هم چشمش پف کرد هم اینکه حسابی کبود شده. اون روز انقدر تو سر خودم زم که خدا می دونه، فکر کن تو نیم قدمی بچه ات باشی ولی نتونی بگیریش، خدا نصیب هیچ کس نکنه
5- پنجشنبه بالاخره آخرین واکسن باران (18 ماهگی) رو هم زدیم و با اینکه طفلکی خیلی درد کشید ولی خدا رو شکر خوب تونست از پسش بربیاد و خیلی اذیت نشد
خلاصه دیگه همینها... امیدوارم نماز و روزه ی همگی قبول باشه و خسته نباشید روزه داران عزیزپیشاپیش عیدتان مبارک
روزهایی که خانم گل می آید به خانه ما، فرض بر این است که خانه ی ما قرار است خیلی پاک و پاکیزه شود، سنگ آشپزخانه بایست برایت برق بزند به چه زیبایی، اتاقها قرارند مرتب و منظم شوند، رختهای کثیف خود را آماده ی شستو می کنند؛ میز توالت له له میزند تا خانم گل زودتر به سراغش رفته و انبوهی از خرده ریزها را از رویش بردارد، من قرار است به محض ورود به خانه، لبخند به لبانم بیاید که به به چه خانه ی تمیزی، حالم ج...ا آمد؛ اما... حقیقت این است که روزهایی که خانم گل می آید به خانه ما، انگار که اصلا از اولش هم نیامده است به خانه ی ما! این درست که خانه جارو شده است اما نمی دانم این چیزهای اعصاب خردکنی که می روند زیر پایم پس چیست؟! سنگ آشپزخانه شسته شده است آری، اما رویش دستمال خشک کنِ خیس درست روی چاه قرار دارد و نه تنها منظره ای بس نازیبا را پدید آورده است بلکه خود باعث شده است تا آب از آنورش جمع شود و زمین همچنان خیس بماند!!! اتاقها ظاهرا مرتب شده اند اما رخت آویز وسط اتاق باران پهن است و تلی از لباسهای شسته شده رویش ولو شده اند به این امید که تا ده روز آینده خشک شوند به این منوال!!! تاپ کثیف من که قرار بود همراه لباسهای دیگر شسته شود، واقعا نمیدانم چرا از دستگیره ی کم آویزان است؟! خرت و پرتهای روی میز توالت قرار بود مرتب و کم شوند اما حالا همگی به صورتی صدها برابر اسفناکتر از وضعیت قبل کنار یکدیگر ردیف شده اند، عطرها من به روشی کاملا خرکی کنار صندوقچه ی جواهرات قرار گرفته اند، رژ لبهایم کنار عطرههای محمد، عطرهای محمد هم کنار کرمهای من، مثلا! و تو فکر می کنی من با چه صحنه ای مواجه می شوم به وق ورورد==> بخار شور وسط حال در انتظار جمع شدنست، اساسب بازیهای باران همان وسط جلوی تلویزیون پخش و پلا هستند، لباسهای خانم گل روی مبل و نهایتا خود خانم گل پشت میز ناهارخوردی و مشغول نوشیدن چای هستند!!! همین است که می گویم روزهایی که خانم گل می آید به خانه ما اصلا انگار که نیامده است!!!
پ.ن. خانم گل مثال نوعی بود برای کارگرانی که مثلا برای تمیز کردن خانه می آیند، نفرات زیادی را عوض کردم تا به خانم گل رسیدم یکی از یکی ...تر بودند و هستند باز حالا خانم گل محاسنی دارد که آنهای دیگر ندارند فقط لامصب یک نموره شرت و شلخته است، که آنهم اگر خودم باشم درستش می کنم.
1- به نظر من زمان که می رسد به یک تاریخ مشخص برای آدمی، قدرت این را دارد تا حال او را از فرش به عرش یا برعکس از عرش به فرش بیاورد! از من می شنوید هیچ گاه قدرت تاریخ ها را در زندگی دست کم نگیرید مخصوصا اگر این تاریخها برای آدمی معنی و مفهموم هم داشته باشند==> روز قبولی در کنکور، روز تولد عزیزتان، روز استخدام در محل کار دوست داشتنی یا لعنتیتان، بلکه هم روز اخراج از آن خراب شده (اصولاً جایی که آدم را از کار بی کار کند خراب شده است دیگر، پس نیست؟)، روز ازدواج یا روز جدایی از آن شمربن ذی الجوشن یا آن مادر فولاد زره جیغ جیغو، روز به دنیا آمدن فرزندتان، روز آشتی با عزیزتان، روز حمله کشوری به کشور دیگر، روز آتش بس بین دو کشور، روز رئیس جمهور شدن فردی محبوب یا منفور در کشوری و ... مثلاً! تاریخها می توانند در تقویم بمانند و هیچ اتفاقی در حال و احوال آدم ایجاد نکنند تنها اگر با خود اتفاق خاصی را به همراه نداشته باشند اما امان از وقتی که تاریخها حامل وقایع خاصی باشند، امان از این وقتها!!!
برای من علاوه بر زمانهای خاص و دوست داشتنی و گاهی هم بد و ناراحتت کننده که در تقویم دلم نهفته اند، یازدهم تیر ماه نود و دویی هم وجود دارد که کافیست اسمش بیاید تا جهت گردش خونم از ترس برعکس شود!!! روزی که ناخواسته مجبور به انجام عملی سخت و وحشتناک شدم، روزی که از ساعت 2 بعدازظهرش که به هوش آمدم تــــــــــــــــــا اواسط سه ماه بعدش درد و عذاب کشیدم! روزی که گمان نکنم تا عمر دارم فراموشم شود؛ و حالا، به قدر یک روز و نصفی با 11 تیر ماه فاصله دارم. از هم الان دارد دلم به حال خودم می سورد که چه زجری کشیدم سال پیش همین وقتها! شکر خدا که خطر مرگ از بیخ گوشم گذشت وگرنه این تاریخ خاص می توانست برای تمامی عزیزانم تاریخی تلخ و نامیمون باشد اگر می رفتم و بازنمی گشتم!
پ.ن. یادتان هست پارسال در خواب مردم، آن زمان وقتی بود که دراز به دراز در بستر بیماری افتاده بود و تا دلتان بخواهد درد می کشیدم!
2- هیچ وقت فکرش را می کردی که روزی برسد از راه که بوی خورش کرفس بتواند پرتابت کند به روزی در زمانهای قدیم، خیلی قدیم که 6 یا 7 سالت بود و رفته بودید خانه عمه خانم و ایشان برایتان خورش کرفس پخته بودند؟ بعد به محض یادآوری آن روز، تمام زوایای خانه قدیمی عمه خانم بیاید مقابل چشمانت==> آشپزخانه سمت چپ، هال سمت راست، جنب آشپزخانه و سمت چپ پذیرایی، سمت راست هال دو اتاق خواب، سمت چپش یک اتاق خواب، روبروی پذیرایی و پشت سر مبلهای نشیمنِ تو هال راهرویی قرار داشت که تو را به حیاط می رساند. بیرون از فضای داخلی خانه راه پله هایی بودند که تو را به خانه مادربزرگ هدایت می کردند. درِ خانه ی عمه خانم سبز رنگ بود و دیواری که قرار بود بین بیرون و درون خانه محافظ باشد یک جورهایی شبکه شبکه بود بنابراین راه پله ی درون ساختمان از بیرون پیدا بود (به گمانم اغلب خانه های قدیمی اینجوری بودند که راه پله ی درون ساختمان از بیرون مشخص بود)، حالا که تصویر خانه عمه خانم آمد مقابل چشمانت، به یاد میاوری که تو چقدر دوست داشتی عمه خانم و خانه اش را... عجیب است اینهمه سال خورش کرفس پخته ام اما هیچ وقت حالی که دیشب بهم دست داد، به سراغم نیامده بود! باید قراری بگذارم و به دیدنشان روم.
به نظرم قدرتی که روایح و بوها دارند در به وجود آوردن حال خوش در آدمی و به یاد آوردن خاطرات و لحظات خوش قدیم برایش، عکسها عمرا داشته باشند! عکسها تنها تصویر دقیقی از زمانهای قدیم را مقابل چشمانت نمایان می کنند اما بوها می توانند با احساسات و عواطفت بازی کنند، قلقلکشان دهند و باعث ایجاد حالی خوش یا زهرماری، دلتنگی، عشق، تنفر و خلاصه احساسات مختلف در آدمی شوند... بفرما خورش کرفس با حالی خوش و نوستالوژیک
اگر چند سال پیش، نه خیلی پیشِ پیش همین دو سه سال پیش، فرشته ای بر من نازل می شد و میگفت: بهارا هیچ میدانی تو در آینده ای بسیار نزدیک حتی وقت نمی کنی سرت را بخارانی چه رسد به اینکه کتاب بخوانی، کتاب که سهل است تو حتی وقت نخواهی داشت فیلمهای روز را ببینی، تازه آن هم که چیزی نیست تو نخواهی رسید 4 کلمه را چون آدمیزاد کنار هم گذارده و یک جلمه ی ساده بنویسی دیگر چه رسد به متن و نوشته؟! قطعا به او هرهر م...ی خندیدم و حواله اش میدادم جای دیگری برای کسب روزی!!! من اما خبرم نبود که می رسد روزی چونان که فرشته نویدش را داده بود!!! من چه می دانستم روزی خواهد آمد که تنها زمانی مجال برای خواندن می یابم که دراز به دراز در بستر بیماری افتاده باشم و کاری نتوانم انجام دهم مگر کتابخوانی! و یا صندوقچه ی فیلمهای روزم چنان پر شود از فیلمهای ندیده که جای گذاشتن حتی یک فیلم اضافه هم نباشد آنجا! قطعا به حرف فرشته می خندیدم اگر می گفت بهاری می رسد از راه که تو با خیالی باطل به نمایشگاه کتاب بروی و چون حمار 58 عدد کتاب دل انگیز برای خود بخری و نتوانی بیشتر از ده تای آنها را بخوانی و بهار سال بعد دومرتبه عنر عنر به نمایشگاه بروی و 50 عدد کتاب دیگر بخری و به خود وعده دهی که بالاخره می خوانمشان!!! عمراً اگر تا 6 سال آینده وقت کنی حتی مجله بخوانی چه رسد به کتاب! من آنوقت نه تنها به فرشته می خندیدم بلکه ممکن بود عمه و کل خاندانش را مورد عنایت قرار دهم به جرم دست انداختن من و نفوس بد زدن! من چه می دانستم میرسد روزی که حسرت خواندن دو خط آگهی روزنامه ی بدون دغدغه به دلم خواهد ماند چند سال بعد!!!
امروز همان روزی است که ممکن بود روزی فرشته نویدم دهد؛ امروز دقیقا همان روز است! من در باورم نمیگنجد که چطور نتوانستم در سالی که گذشت برای خود زمان سازی کنم و کتابهای نخوانده را تبدیل به خوانده کنم؛ آخر چطور نتوانستم؟! تازه هیچ کار دوست داشتنی لامذهبی که انجام ندادم بماند، روزی نیست که به خود لعنت نفرستم برای اینکه نکند مادر خوبی برای دخترکم نباشم!!! عجب دوران سختیست دورای مادری و تازه این اول راه است اووووووووووووووووووووه حالا کو تا دخترک به مدرسه رود، کنکور داشته باشد؛ کو تا من دلم بلرزد که نکند در کوی و برزن کسی آب را بلرزاند در دل دخترکم، کو تا آن روز و وای به آن روز!!!!
این روزها یاد گرفته ام کتاب را با خود ببرم اداره و زمان بیکاری کتاب بخوانم یا شبها (بسته به کرم دخترک که کی بخوابد) یک ساعت کتاب بخوانم، نسبت به قدیم کم است، خیلی کم اما همینقدر می توانم و بس... روزهای تعطیل هم با محمد می نشینیم پای دیدن فیلمهای ندیده؛ عیب نداره همین هم خوب است و صدها برابر بهتر از نخواندن و ندیدن!