روزهای من
روزهای من

روزهای من

خاطرات جوانی برنگردد دریغا!

جوان که باشی مذبوحانه بر این باوری که دنیا مال توست، زندگی آنقدر زیبا و دوست داشتنی ست که حد ندارد؛ در زیبایی و ملاحت لنگه نداری؛ به دنیا آمده ای که مدام خوش بگذرانی، با دوستانت به گردش و تفریح بپردازی و باکت نباشد از آینده ای که هنوز نیامده!
جوان که باشی احمقانه بر این باوری که بزرگترانت همه از اول همانگونه بوده اند (جا افتاده، جدی، بر این باورند که همه بدند مگر آنکه خلافش ثابت شود، خشن و اکثرا ناامید از آینده ی پیش رو) و جنابعالی قرار است تا ابد همینگونه باقی بمانی (جوان، سرخوش و بی غم، شوخ و شنگ، ملایم و مهربان، امیدوار به همه چیز و تو فکر می کنی بزرگترها احمقند که اینقدر نا امیدند نسبت به همه چیز، ساده و زودباور، به نظر تو همه خوبند مگر آنکه خلافش ثابت شود) و ذره ای نمی اندیشی به اینکه آن دخترک بسیار بسیار زیباتر از تو که درون قاب عکس اتاق بابا به رویت می خندد همین مادر مهربانت است که حالا به این شکل در آمده است و آن جوانک خوش تیپ و خندان درون قاب عکس کتابخانه همین ابوی محترمت هستند که گرد پیری و چین و شکن اینهمه تغییرش داده اند! عکسها را می بینی اما همچنان احمقانه بر این باوری که پیری و بالا رفتن سن همان مال بزرگترهاست و بس!
چند سالی باید بگذرد تا سنت بالا رود و در جسم، روح و ذهنت تغییراتی ایجاد شود تا بفهمی که جوانی با حماقت تفاوت چندانی ندارد! آخر چگونه توانستی آنقدر نادان باشی که فکر کنی زندگی تماما خوشی و گشت و گذار است؟ که جدیت و سختگیری تنها مختص بزرگتران است؟ حتما باید آنهمه کلاه سرت می رفت تا به حرف والدینت برسی که غالبا بدند مگر آنکه خلافش ثابت شود؟ پیش خودت چه می اندیشیدی که درست فصل امتحانات دانشگاه، وقت نازنینت را در صفهای طویل سینما ها هدر میدادی تا روبان قرمز حاتمی کیا را تو اول در جشنواره دیده باشی! آفرین، ماشاءالله به تو که آنقدر زرنگی!
متاسفانه جوان که باشی سرت آنقدر باد دارد که به خیلی چیزها نمی اندیشی و فقط باید خدا خودش هوایت را داشته باشد تا بی خطر و بی گزند چند سالی بگذرد تا عقلت بیاید سر جایش!
کامران رسول زاده را نمی دانم چند نفرتان می شناسید (خواننده و نویسنده است و تا دلت بخواد ژولی پولی و بسیار با اعتماد به نفس چون با همان ظاهر مجنون وارش، ریش بلند و موهای کم پشت و بلند و نامرتب، می آید در رادیو هفت و میخواند برایت به چه زیبایی) او آهنگی دارد به نام به دادم برس... آهنگی که کافیست آغاز شود تا تو به سرعت نور پرتاب شوی به دوران زیبای قدیم، به همان زمان که فکر میکردی دنیا مال تو است، به زمستان برفی و ظهیرالدوله و قبر فروغ و گروه فیلمبرداری ضیاءالدین دری و فیلمی که هرگز اکران نشد (لژیون)، به میدان زیبای تجریش و امام زاده صالح و آن بازارچه ی دوست داشتنیش، به کافه گودو و خانم دیلن و همکاران سیمینت و خلاصه به خیلی از خاطرات زیبا و دوست داشتنی آن وقتها. از من می شنوید لذت گوش دادن به این ترانه ی زیبا را از خود دریغ نکنید.
به دادم برس
پ.ن. دوستان فیس بوکی ببخشید که تکراری بود، برای اینکه آرشیو بشه مجبورم اینجا هم بنویسم