روزهای من
روزهای من

روزهای من

کی چی میگه؟

مشیری میگه:
بی تو مهتاب شبی .........
فروغ:
ای شب از رویای تو رنگین شده ....
مولانا:
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیشود
حافظ:
رواق منزل من آشیانه ئ تست

ادامه مطلب ...

دوست آنست که ...

۳ سال پیش در پی اذیتهای روانی صمیمی ترین و نزدیکترین دوستم مطلب زیر و نوشتم... خواهش میکنم دیگر دوستان خوبم به خودشون نگیرند این خصلتها و مشخصات فقط مختص اون رفیق نارفیقه و بس

ادامه مطلب ...

بیا که ...

بیا  که در غم عشقت مشوشم  بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو 
                                                        شب از فراق  تو  می نالم ای پری رخسار 
                                                        چو  روز  گردد، گویی در آتش ام  بی  تو
دمی  تو  شربت  وصلم   نداده ای   جانا
همیشه  زهر فراقت همی چشم بی تو
                                                       اگر  تو، با من مسکین چنین کنی جانا
                                                       دو پایم  از  دو جهان  نیز در کشم بی تو
پیام  دادم  و  گفتم: بیا  خوشم  می دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو!

پ.ن. آقای ایگرگ: خانم مانوی ببخشید کامپیوتر من خرابه... میشه لطفا شما اون فلاپی های جداول عملکرد و از طریق زیگما از خانم محمدی بگیرید و به من بدید؟

منظور آقای ایکس از فلاپی ==> فایل!!!       زیگما==> سیگما!!!

تحصیلات آقای ایکس==> کارشناس ارشد اقتصاد

دانسته ها و اطلاعات آقای ایکس از کامپیوتر ==> بیلمز بیلمز... یه چیزی در حد  نمنه؟!

یاد ایامی که

۴ سال پیش یه روز سرد زمستونی....

ادامه مطلب ...

آرزو

به نظر تو آرزو چی می تونه باشه؟ به نظر من:

آرزو می تونه کوچیک یا بزرگ باشه....

آرزو می تونه سخت یا آسون باشه...

آرزو می تونه محال یا ممکن باشه....

آرزو می تونه گفتنی یا نگفتنی باشه...

آرزو می تونه حتی یه اسم زنونه و شایدم مردونه باشه...

آرزو می تونه خنده دار و یا خیلی جدی باشه...

آرزو می تونه خرید یه خونه یا خوردن یه بستی باشه...

آرزو می تونه 2 ساعت خواب بیشتر یا 2 ساعت بیداری بیشتر درست زمانی که نمیشه، باشه...

آرزو می تونه خوشحال کردن کودکی فقیر یا کتک زدن یه قلچماق باشه...

آرزو می تونه جسارت حرف دل رو زدن و یا کتمان حقیقت باشه...

آرزو می تونه شوق رسیدن و یا میل به فرار باشه...

آرزو می تونه عطش یه بوسه یا زدن یه سیلی باشه...

آرزو می تونه همین دم و لحظه باشه...

آرزو می تونه گرفتن یه فال قهوه باشه...

 

ادامه مطلب ...

تو به یک ...

تو به یک شط بنفشه
تو  به یک دشت پر از گل
تو به یک گل؛ تو به یک آیینه میمانی
تو به یک هجرت دائم
تو به یک رویت جاری
تو به یک شهر طلایی
تو به یک بارقه میمانی
تو به یک حوض پر از ماهی قرمز
تو به یک دست پر از مهر
تو به یک روز خجسته
تو به یک شام دل انگیز
تو به یک عاطفه میمانی
تو به یک وعده پربار
تو به یک کوچه پر عطر
تو به یک دست پر از عشق
تو به یک ...
آینه میمانی...تو به یک آینه میمانی
                                                             رحیم صارمی

 

ســـــــــــــــــــــلام

میرم سراغ آرشیو اون یکی بلاگم که مطلبی رو ازش انتخاب کنم و بذارم اینجا ... انتخابم و میکنم ولی همچین که میخوام پیست کنم، یه عالمه حرف نگفته یهو قلنبه میشه تو گلوم...نیاز دارم قبلش باهاتون درد و دل کنم... دلم برای همه تون تنگ شده بود... این هفته ای که گذشت برای من هفته ی پر مشغله ای بود باورتون نمیشه حتی تو این 3 روز هم داشتم بدو بدو می کردم و هیچی از تعطیلاتم نفهمیدم... دلم لک زده برای ساعتی استراحت کردن بی فکر و خیال و نگرانی... نمیدونم از پا قدم ماه مرداده که من اینجوری شدم یا سرعت کره ی زمین زیاد شده یدفعه که من اینهمه وقت کم میارم یا چی؟ به محض اینکه مرداد شروع شد، زندگی منم در همه ی زمینه ها یهو سرعت گرفت و از اون موقع تا حالا هی داره منو دور خودش می چرخونه! با اینکه اینهمه دارم بدو بدو میکنم، نه وقت میکنم به کارای شخصیم برسم نه می رسم کارای خونه ام و انجام بدم نه میتونم بیام نت و تمام پستهای نخونده ی دوستام و بخونم و نه حتی وقت کردم 2 خط کتاب بخونم! پریشب دیگه از بس کتابخونی خونم اومده بود پایین دیگه طاقت نیاوردم و ساعت 10 شب کتاب و گرفتم دستم و 4 صبح گذاشتمش زمین و خلاصه از خجالت یک هفته کتاب نخوندن دراومدم! ولی عوضش فردا صبحش که باید ساعت 6:30 از خواب بیدار میشدم همه ی لذت کتابخونیم از مماخم دراومد!

فعلا پست تقلبیم و برات میذارم تا یکی دو روز آینده که امید زیادی دارم که سرم خلوت تر بشه و بتونم بیام و اونجور که میخوام و دوست دارم و به دلم میشینه باهات حرف بزنم...

ادامه مطلب ...

سلام

وقتی قراره از آسمون بباره، به یه ذره دو ذره راضی نمیشه و همچین می باره که بشی موش آب کشیده! هم کامپیوتر خودم و هم کامپیوتر اداره ام هر دو منفجر شده اند! کامپیوتر خودم چیزی توش نبود ولی کامپیوتر اداره... انقدر اعصابم داغونه که نمی تونم نه حرف بزنم نه حتی عکس العملی از خودم نشون بدم! بچه های آی تی میگند بهش ضربه خورده و هاردش.... هیچی اطلاعات توش نمونده حالا دارند روش کار میکنند بلکه بتونن برگردوندد اطلاعات و... یه غلطی کردم ۳ شنبه مرخصی گرفتم و رفتم بیمارستان... ظاهرا در غیاب من یه از خدا بیخبری اومده و نمیدونم چه جور بهش ضربه زده که این بلا رو سر کامیم آورده!

از لطف تک تک شما دوستان عزیز و مهربونم ممنونم که حال پدرم و جویا شدید.... شکر خدا خیلی خیلی بهتر هستند... ممنونم از لطف همه تون

منو ببخشید فکر کنم ای یه هفته ای نتونم بیام پیشتون چون فعلا که کامپیوتر ندارم (الان از کامپوتر همکارم دارم استفاده میکنم) بعدش هم که کامپیوترم و تحویل دادند باید بطور ضربتی کارهای عقب افتاده رو انجام بدم ... بولتن باید هفته ی دیگه بره واسه چاپ اونوقت من فایل همه ی اخبار سوخته! حتی خودمم نمیدونم چقدر کار دارم... کامپیوتر خونه هم هنوز همونجوریه... فقط میرسم بیام و نظراتتون و بخونم و تاییدشون کنم... این یک هفته رو ببخشید به بزرگی خودتون... در اسرع اسرع وقت میام دیدنتون.

همه تون و به خدا میسپارم.

 

وقتی بابا ...

وقتی بابا برای اولین بار راهی بیمارستان می شود....

وقتی بابا برای اولین بار دچار بیماری ای میشود که لاجرم به عمل جراحی نیازمند می شود...

وقتی بابا برای اولین بار بیهوش می شود...

وقتی تو که تا همین دیروز عین خیالتم نبود از این جراحی (آخه فکر میکردی درآوردن سنگ کیسه صفراست دیگر، مگر چه عمل سختیست؟) حالا هرچی به زمان مقرر نزدیک تر میشی نمیدونی چرا هی ضربان قلبت بالا و بالاتر میره...

وقتی بابا را برای اولین بار بعد از بیهوشی میبینی...که هی هذیان میگوید...

وقتی صورت جدی و مهربونش رو درهم فشرده و ناراحت میبینی...

وقتی صدای ناله ی بابا را میشنوی که  مادرت را صدا میکند که شاید بلکه مادر بتواند کاری کند که از درد بابا کم شود...

وقتی تو همه ی اینها را می بینی ولی کاری از دستت ساخته نیست الا حیرون و ویرون یه گوشه ایستادن و با استیصال هرچه تمامتر نگریستن...

وقتی مادر به هیچ قیمتی راضی نمی شود که پستش را با تو یا بهنام عوض کند....

وقتی در نگهداری از بهزاد (برادر کوچکترت که نیاز به توجه و کمک بیشتری دارد) هم تو و هم بهنام دست و پایتان را گم می کنید....

آنوقت ست که می فهمی تمام این لحظات، اتفاقات و جریاناتی بودند که قبلا نظیرش را در زمان بیماری پدربزرگت دیده بودی ولی هیچ وقت فکرش را نمی کردی که ممکن است روزی نیز نوبت پدر تو شود!!! چقدر دیدن این روز برایت دور و غیرممکن بود...چقدر همیشه فکر میکردی که پدر تو از ابتلا به هر نوع بیماری ای مصون است ... ولی همین بیماری کوچک زنگ خطری را برایت روشن کرده ست که بیشتر مراقبشان باشی... هم پدر را و هم مادر را... بیشتر قدرشان را بدانی و برای جلب نظرشان بیشتر و بیشتر سعی و تلاش کنی...

دلت برای بابا تنگ شده است... با اینکه همین ۳ ساعت پیش پیشش بودی ولی دلت طاقت نمیاورد و مجبورت میکند هر یه ربع ساعت زنگ بزنی و حالش را بپرسی... هم حال او را و هم حال مادرت را...

مامان!!! من بابای غرغرو و مهربون خودم رو میخواهم