روزهای من
روزهای من

روزهای من

کتاب

۵ شنبه بعد از کلاس با محمد و سارا رفتیم اون کتابفروشیه سر ایرانشهر که تازه فهمیدم اسمش خانه ی فرهنگ و هنر است. میخواستم کتاب خلوت همکلاسی و بگیرم از ساندرا براون یه خرده گشتم بین کتابا و وقتی دیدم نیست رفتم پیش دختر صندوقدار و ازش خواستم تو کامپیوترش سرچ کنه ببینه اصلا دارن همچین کتابی و یا نه، که دیدم همون یا نه درسته چون نداشتنش. در حینی که داشتم با دختر صندوقدار صحبت می کردم یک دختری اومده بود دم صندوق که پول کتاباشو بده ولی صبر کرد تا من صحبتم با صندوقدار تموم بشه بعد بدون اینکه پول کتاباشو بده اومد دنبال من پیش قفسه ی کتابا و یه جا وایساد تا ببینه من چه کتابی بر میدارم، البته همون موقع نفهمیدم وقتی فهمیدم که خودش اومد جلو و ازم درمورد چندتا کتاب سوال کرد. داشتم می گفتم، وقتی دیدم خلوت همکلاسی و ندارند گفتم بگردم دنبال کتاب عطر سنبل عطر کاج که اینهمه همه جا خوندم که خیلی قشنگه و حتما حتما باید لااقل برا یه بارم که شده بخونمش، یکی از اون کتابخون خوره ها که ریش پورفوسوری هم دارند و صدالبته مامور انداختن کتابای سیخونکی به مشتری هستن و اصلا فقط و فقط برا این خلق شدند که هی کتاب غالب مردم کنن، اومد کمک و کتابی و که میخواستم بهم داد، منم دیدم حالا که اینجوره کتاب مهر من سیمین شیردل هم برام پیدا کنه، اینبار هرچی گشت پیدا نکرد و درست همین موقع بود که اون دختره که درموردش بهتون گفتم اومد جلو و ازم در مورد سیمین شیردل پرسید. گفتم کتاباش قشنگه، فوق العاده نیست ولی از خوندنش خوشت میاد، یه جورایی مثل همخونه ی مریم ریاحیه این دوتا کتابی که من ازش خوندم، بعد دیگه خلاصه معرفی کتابا به همدیگه شروع شد و چند تا کتاب اون به من معرفی کرد و چند تا هم من به اون، نتیجه اخلاقی این شد که نجاتش دادم و  نذاشتم بعدها هی به خودش بدو بیراه بگه که این چه کتابایی بود من خریدم! اون 2 تا کتابی و که خودش برداشته بود (هر دو از زهرا متین بودند، خدا نصیب نکنه!) گذاشت سر جاش و کتابایی و که من بهش معرفی کردم برداشت، منم که دیدم سلیقه هامون مثل همه، 2 تا کتابی و که اون گفت برداشتم البته بجز سهم من، میگن خیلی قشنگه و چنینه و چنانه ولی نمیدونم چرا هربار که میخوام برش دارم دست و دلم نمیره که بخرمش، خلاصه بجز اون 2 تا کتاب، ناتور دشت و عطر سنبل ع.... و هم گرفتم. یکی از کتابایی که دختره خودش و داشت براش می کشت کتاب کافه پیانو بود، تازه اونجا بود که یادم افتاد من این کتاب و چند ماه پیش خریدم ولی یادم رفته بود بخونمش؛ شاید برای اینکه گذاشته بودمش توی کتابخونه و نه روی پاتختی کنار تختم، آخه کتابایی و که میذارم تو کتابخونه 2 حالت دارند یا خوندمشون و فعلا خیال ندارم دوباره بخونمشون و یا اینکه یه فروشنده ی سیخونکی از همونا که توصیفش و برات کردم، بهم انداخته و منم از لجم نرفتم سراغ اون کتاب، کافه پیانو رو هم یادمه یکی از همونا بهم معرفی کرد و منم چون فکر می کردم کتاب رو مخیه نرفته بودم سراغش ولی 5 شنبه ای که دیدم دختره داره اونجور خودش و میکشه برا این کتاب فهمیدم که اون ریش بزیه برا یه بارم که شده تو عمرش یه کتاب خوب بهم معرفی کرده. خلاصه اینجور شد که به محض اینکه پام رسید خونه اول رفتم سروقت این کتاب و گرفتم دستم و جمعه بعدازظهر گذاشتمش زمین. حالا درموردش میگم برات. 

یه چیزی که برام جالب بود اینکه اون دختر خانوم که البته شاید یکی دو سال از من کوچیکتر بود (آخه همچین میگم دختر که لابد پیش خودتون فکر می کنید یه دختر خانوم 17-18 ساله است، درصورتی که این دخترخانوم حدودا 27-28 ساله به نظر می رسید) بعد از معرفی چندین کتاب قشنگ و سنگین، شروع کرد به تعریف کردن از کتاب غ!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! برای من خیلی جای تعجب بود آخه کتاب غ یکی از اون کتاباییه که وقتی 50 صفحه ی اولش و خوندم بدجور احساس حماقت بهم دست داد و از حرص و لجم چنان کتاب و پرت کردم زمین که انتظار داشتم از وسط دو نیم بشه ولی نشد! آخه داستانش از اون داستاناییه که قهرمان داستانش یه دختر خیــــــــــــــــلی خوشگله و همه چی تمام و حاضر جوابه و هیچ گونه نقطه ضعفی هم نداره شکر خدا و خلاصه همه عالم و آدم عاشق این خانوم هستند و خلق شدند برای سرویس دادن به حضرت والا! آخه درسته من رمان عشقولکی خیلی دوست میدارم ولی بچه 14-15 ساله که نیستم همه  ی کتاب و باور کنم و با خوندنش برم تو عالم هپروت... داستان باید یه جوری باور پذیر باشه برای خواننده و اینهمه از واقعیت دور نباشه به این حد که خواننده بدبخت احساس درازگوشی بهش دست بده از خوندن این کتاب. ااااااه همش پرت میشم از مسیر. می گفتم، تا دختره گفت غ منکه چشام گرد شده بود گفتم : غ؟!!!! (یهو یادم افتاد 2 تا کتاب داریم با اسم غ) بعد گفتم کدوم غ؟ گفت: کتاب غ خانوم ا.ج! تا اومدم بگم بابا اونکه خیلی مزخرف و ابتدایی بود کتابش، دیدم ادامه داد: به نظر من همه ی کتابای این خانوم فوق العاده هستند و نمیدونم میدونید یا نه الان کتاباشون و تو ارشاد توقیف کردن، یعنی میگن یا باید سانسور کنی بعضی قسمتاش و یا باید عوضشون کنی، ایشون هم میگن محاله ممنکه ترجیح میدن کتاباشون چاپ نشوند تا اینکه سانسور بشن. اینه که فعلا کتاباشون تو ارشاد گیره. 

قیافه من و داشته باش با فک باز و چشای گرد از حدقه بیرون زده! برای چند لحظه نتونستم حرفی بزنم، بعدش فقط به گفتن یه آهان خشک و خالی بسنده کردم. راستش و بخوای بدجوری مشکوکم به اینکه این دختر خانوم خیلی موجه، خود خانم ا.ج بودش، وگرنه چرا من از این چیزا خبر نداشتم؟ یا لااقل چرا تو هیچ کجا در این مورد نخوندم؟ این خانوم تا خود نویسنده نباشه نمی تونه اینجور داغ و پرحرارت و متعصب در مورد سانسور کتاب و ارشاد حرف بزنه واصلا از کجا داشت اینهمه اطلاعات و. بعدش خدا رو خیلی شکر کردم که چیزی نگفتم که ناراحتش کنم آخه خیلی دختر نازی بود. 

در مورد  کافه پیانو هم به نظرم کتاب قشنگی بود یه جورایی شبیه کتاب عادت میکنیم بود البته منظورم نحوه ی نگارششه نه موضوعش. فقط یه چیزی که توجهم و جلب کرد این بود که آقای فرهاد خان بابا خیلی بی تربیته! از اول تا آخر کتاب با خیال راحت و در کمال آرامش هرچی به دهان مبارکش رسیده گفته و اصلنم خجالت نکشیده. من موندم چطور ارشاد که بلده به همه چی گیر بده چرا به این حرفا (یکی از اون حرفاش اونجایی بود که داشتند با همایون کنسرو قورمه سبزی و باز میکردن) و فحشا هیچ گیری نداده؟ هاین؟ بعد به نظر من آخرش و خوب تموم نکرد یا لااقل منکه از آخرش خوشم نیومد! به نظر تو چطور بود؟ خوب بود؟ البته اگه خوندیش؟ هاین؟

کیف پول

به جون خودم اگه من قصد و مرضی داشته باشم از اینکه هی چپ و راست دارم آپ می کنم... فقط یه اتفاقاتی میفته که دیگه نمی تونم از دستشون داد نزنم! فک کن صبح اول وقت با هزار زور و بدبختی بیدار بشی و تو بگو قد یه سر سوزن دلت بخواد اون کلاس اجباری و که اداره قبل از ساعت اداری گذاشته بری ولی دل به خواهی که نیست باید بری؛ پس بلند میشی در عرض سیم ثانیه حاضر میشی و فوری موبایلت و برمیداری که شماره آژانس و بگیری (تلفن خونه چند روزه خرابه و از اونجائیکه این محمدرضا خان بسیار بچه تر و فرزیه و اصلا و ابدا هم تنبل و کاهل نیست، هنوز نرفته یه نگاه بندازه به اون دم و دستگاه تلفن تو پارکینگ که ببینیم اگه خرابی از ساختمونه درستش کنه اگه نیست که زنگ بزنیم به 17) ولی میبینی خانومه میگه: برقراری ارتباط برای شما امکان پذیر نمی باشد! وقتی همون یه روز تعطیلیتون و میرید با همسرت 2 تایی کلاس، این میشه که وقت نمی کنید برید قبضاتون و پرداخت کنید! اون از تلفن خونه اینم از موبایل حالا اگه اون خط ایرانسله رو نداشتی می خواستی چه گلی به سر بگیری؟ هاین؟ فوری سیم کارتا رو جابجا میکنی و زنگ میزنی آژانس. آخرین نگاه و به خودت میندازی و میری بیرون. در ورودی و قفل و بست میکنی، کرکره آهنی پشت در و هم میندازی و اون قفل گندهه رو هم میبندی و بالاخره سوار آسانسور میشی. توی آسانسور یهو یه چیزی یادت میفته، به نظرت توی کیفت یه چیزی کم بود، پس درش و باز می کنی و == خوب معلومه دیگه چی کم بوده کیف پول مبارکت! به خودت میگی عیب نداره یه دقیقه ماشین و دم عابر بانک نگه میدارم و پول برمیدارم؛ درست وقتی آسانسور میرسه به طبقه همکف، یادت میفته دیشب کارتت و دادی محمد که برات پول برداره از عابر بانک و دیگه یادت رفت کارتت و پس بگیری! نتیجه اخلاقی اینکه دوباره 5 طبقه رو برمیگردی بالا و دوباره از هفت خوان رستم و اون همه قفل و چفت و بست رد میشی تا بری کیفت و برداری ولی کیفت اونجا هم نیست!!!!!!!!! محمد و میگیری و کاشف به عمل میاد کیفت تو ماشین افتاده و پیش محمده! هیچی دیگه میری پایین سوار ماشین میشی و به مامان جان میزنگی که من دارم میام اونجا و جریان و براش توضیح میدی! و اینجوری میشه که تویی که قرار بود ساعت 8 سر کلاس می بودی، ساعت 9 میرسی اداره و دور کلاس و خط میکشی، فقط نمیدونی فردا رو چی میخوای به استاده بگی، کلا 4 جلسه است که این کلاسا تشکیل شده و جنابالو 3 جلسشو پیچوندی! حالا من چه جوری و با چه زبونی به استاده بفهمونم که من همش 2 جلسه و نیم ساعت کلاساشو پیچوندم (آخه دیروزم از قصد 8:30 رفتم کلاس) و این غیبت آخری بخاطر قضا و قدر و تقدیر الهی بود که اتفاق افتاد! هاین؟ من اینا رو چه جوری بفهمونم به استاده آخه؟! 

پ.ن. اینو همین الان یه جایی خوندم خیلی خوشم اومد یواشکی کش رفتمش تا شما هم بخونیدش: 

با خیال تو بسربردن اگر هست گناه 

با خبر باش که من غرق گناهم همه شب

کاش ...

ای کاش من الان اینجا بودم  وای اگر اونجا بودم ...

سلام

تو را من چشم در راهم

شباهنگام،

که می گیرند در شاخ تلاجن، سایه ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛

تو را من چشم در راهم

شباهنگام،

در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند؛

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گرم یاد آوری یا نه

من از یادت نمی کاهم؛ 

تو را من چشم در راهم ...

                                               نیما یوشیج 

 

*** 

ادامه مطلب ...

هویجوری۲

 آروم می رم کنار پنجره و دستام و میذارم روی لبه ی پنجره و زل میزنم به تهران بزرگ و چراغای روشن و چشمک زنش... هوا ظاهرا تاریکه ولی خیلی جاها روشنه... من از اینجا میتونم اتوبان همت و ستاری و ببینم و گوشه چشمی هم داشته باشم به برج میلاد که دیگه تکمیل شده... من از اینجا می تونم تا اون دور دورا رو ببینم اتوبان آزادگان رو ببینم مثلا... یاد حیاط خونه پدریم میفتم که از اونجا فقط میشد زل زد به آسمون و ماه و ستارگان چشمک زنش و دید... یادمه همه ی چراغای حیاط و خاموش میکردم و بی سرو صدا می رفتم تو ایوون و روی اولین پله میشستم و آسمون پر ستاره رو نگاه میکردم... نمیدونم تا حالا چند بار این کار و کردی و چه حس و حالی بهت دست داده وقتی که آسمون و نگاه کردی... برای من که خیلی زیبا و پرابهت بود و هست... انگار دریا رو بردند بالا سر آدم فقط حیف که آسمون صدا نداره وگرنه آرامشی که توش هست کم از دریا نیست... دریا اگه صدای امواجش و خود امواجش نبود این قدرت آرمش بخشی و نداشت...دوباره حواسم و معطوف حال میکنم... نسیم خنک و ملایمی صورتم و نوازش میکنه... یه نفس عمیق می کشم و چشام می بندم و غرق لذت می شم   

 

 تو رو که دارم، همه چی خوبه؛ همه چی زیباست؛ مشکلات اونقدرا هم  که فکر می کنم سخت نیست؛ تو رو که دارم، زندگی زیباست، آسمان زیباست؛ تو رو که دارم، همه چی خوبه؛ همه چی زیباست تو رو که دارم ....

چقدر قسمت دیشبی روز حسرت وحشتناک بود انقذه ترسیدم... اینا نمیگند بچه نگاه می کنه این فیلما رو می ترسه؟ خوب شد همش کابوس دیدم دیشب؟ با محمد تیریپ قهر و نازکشی بودیما ولی از ترسم مجبور شدم از در آشتی در بیام وگرنه خوابم نمی برد با اینکه خداییش اینبار تقصیر محمد بود و اون باید میمود عذرخواهی کنه... ای که بگم خدا چی کارت کنه ای سیروس... ای مقدم با این فیلم ساختنت اون از الیاس پارسالت اینم از معصومه ی امسالت تیر تپر!  

دلم یه رمان عشقولکی گشنگ میخواد... شماها چیزی سراغ ندارید؟

عکس العمل تو در مقابل آدمی که داره بزرگترین اشتباه عمرش و میکنه چیه؟ مثل من خودتو می کشی که اون کار و نکنه یا میذاری اون کار و انجام بدم و با سر بره تو دیوار؟ راستش من قبلنا خودم و میکشتم که نذارم دوستم... یا برادرم یا فامیل نزدیکم اون اشتباه و انجام بده ولی الان به این نتیجه رسیدم که آدما نیاز دارند که چند باری سرشون محکم بخوره به سنگ تا بتونند یا درست تصمیم بگیرند و دیگه بیگدار به آب نزنند و یا اینکه اگه خودشون نمی تونن تصمیم بگیرند با ۴ نفر دیگه صلاح و مشورت کنن و حرف اونا رو گوش بدهند... متاسفانه بهایی که آدما برای این تجربه می پردازند خیلی گرون و گزافه! 

هویجوری ...

چقدر این برنامه خونه به خونه یا فیتله مجید قناد قشنگه... چقدر آهنگای شاد و قشنگی و اجرا میکنند... چقدر با مزه شده برنامه هاش... خداییش این بچه های جدید عجب شانسی دارند... زمان ما که بود همش یا اون آهنگه رو که اون پسره میخوند (پارازیت... باز از مسجد شهر صوت قرآن آید... بقیه اش یادم نیست) و میذاشتند یا اون قل قلی بی مزه لوس و یخ رو هی سرخاب سفیدابش میکردند و نشونش میدادن یا اون برنامه لوس هوشیار و بیدار و پخش میکردند... حالا به اینا که رسیده همش از این آهنگای ناشناش نیناشناش پخش میکنن و ولشون کنی ای یه نیمچه قر و قمیشی هم میان! واقعا که خدا شانس بده والا!

ادامه مطلب ...

کشفیات جدید

نمیدونم آدما هر چند وقت یه بار به کشفیات جدیدی در مورد خودشون می رسند من ولی روزی ۲ مرتبه یه چیز جدید در مورد خودم کشف می کنم. مثلا اینکه: 

ادامه مطلب ...

ما و خانوم همکار!

سلام سلام ۱۰۰ تا سلام .... (لالیلای لیلای لای) خان دایی جان خان دایی جان (لالیلای لیلای لای)

حال و اوحوالاتتون چطوره؟ خوبید؟ روبراهید؟خوشید؟ سلامتیدید؟ خونواده خوبند؟مامان؟بابا؟خواهرا؟برادرا؟ همسایه ها؟ همه خوبند؟ عمه؟ عمو؟ خاله؟ دایی؟ (پارازیت... وای دیگه نفسم برید) دیدید بعضی از افراد و که تا آدم غلط بکنه بهشون بگه سلام همینجور رگباری و بلاانقطاع این سوالات و از آدم میپرسن بدون اینکه بهت فرصت بدن حتی نفس بکشی؟ (پارازیت... البته دور از جون شما اون غلط کردن و با خودم بودم) منکه دلم میخواد تا طرف اینجوری سوال میکنه یه جیغ بنفش آبدار کشیده بزنم که==> جیـــــــــــــــــــــــــــغ !!! بابا خفم کردی !!! همه خوبند !!!! مرسی! بسه دیگه !دهه البته دور کند این آدم هم هستندها ... طرف و میبینی و باهاش سلام میکنی .... هزار سال طول میکشه تا حال و احوال پرسیتون تموم بشه میدونی چرا؟ چومکه ==>

تو: سلام.... اون: بــــه بـــه ســــلام... دختر گــــل احـــوال شما؟ (پارازیت.... تا میتونی لحن حرفا رو کشدار بخون و شمرده شمرده) تو: خوبم ... ممنون به لطفتون شما چطورید؟ .... اون : خوبم... تشکر میکنم از حضورتون.... خانم والده چطورند؟ تو: سلام دارند خدمتتون ممنون... اون: ابوی خوبند؟ تو: ایشون هم جویای حالتون هستند ... تشکر... اون: راستی اخوی چی کار میکنن؟ تو :..... اون : اخوی کوچیکتون که خوبند ایشلا؟ تو: ... اون:..... تو:...... اون:...... تو:..... و این بازجویی تا نیم ساعت طول میکشه ... موقعیت تو==> وسط کوچه ایستادی ...با دوستت هم قرار داری و همون نیم ساعت پیش بهش گفتی تا ۱۰ دقیقه دیگه که میشه ۲۰ دقیقه پیش تو... میری پیشش ریاکشن من در مقابل این آدم مثل همون آدم قبلیه با این تفاوت که دلت میخواد طرف و خفه اش کنی و هرچی مو تو سرشه بکنی! حالا چرا اینا رو میگم؟ خودم نمیدونم ییهو یادم افتاد که بگم...

ادامه مطلب ...

کروات...

دیروز خیلی عصبانی بودم و از زمین و زمان شاکی... اولش می خواستم بیام و از حال خودم بنویسم ولی دیدم دوست ندارم پستی پر تنش بذارم اینجا بنابراین صدایمان را گلو خفه نمودیم و لال مونی گرفتیم و یک چسب محکم هم روی دهانمان زدیم که نکند یه وقت ناخواسته حرفی از دهانمان در برود... نمیدونم تازگیا چه مرگم شده که الکی ناراحت و عصبانیم و دلم میخواد همینجوری الکی یکی و بگیرم و خفه اش کنم... نمیدونم چرا اینجوری شدم... ظرفیتم تکمیل تکمیله... تا محمد یا مامانم یا همکارام بهم میگن بالا چشمت ابروست چنان بلایی سرشون میارم که دیگه تا عمر دارند یاد چشم و ابروی من نیفتنخیلی دخمل بدی شدم خودم میدونم ولی فعلا تا اطلاع ثانوی هیچ کاری نمی تونم در این زمینه بکنم به قول اون همشهریمون الده بوجور که وار! (پارازیت...یعنی همینه که هست!)

ادامه مطلب ...

لیلا ...

دلم برای دیدن فیلم لیلا تنگ شده...شاید خیلی ها از این فیلم هیچ خوششون که نیومد بماند، تازه خیلی هم بدشون اومد؛ ولی این فیلم برای من از ارزش زیادی برخورداره. لیلا برای من یعنی سادگی یک زن... لیلا یعنی فداکاری... لیلا یعنی تست علاقه ی محبوب... لیلا یعنی ناامیدی... لیلا یعنی چشمای به غم نشسته... لیلا یعنی تسلیم بی چون و چرا در مقابل قضا و قدر... لیلا یعنی سینما فلسطین، چهار راه ولیعصر...لیلا یعنی قلپ قلپ اشک ریختن... لیلا یعنی زدن یک کشیده ی جانانه به صورت علی مصفا...لیلا یعنی دونه دونه کندن موهای جمیله شیخی... لیلا یعنی داشتن خونواده ای دلسوز و مهربون و پناه بردن بهشون... لیلا یعنی گوش دادن به صدای افتخاری، چگونه فریادت نزنم در اوج تنهایــــــــــــی.... لیلا یعنی بی عرضگی... لیلا یعنی خودخواهی و سنگدلی یک مادر... لیلا یعنی لباس سیاه و یه عالمه دستبند و گردنبند جینگول پینگول.... لیلا یعنی یه پلنگ زردرنگ عروسکی گنده قد خود لیلا... لیلا یعنی ایستادن پشت تابلوی بزرگراه و دیدن رقیب...لیلا یعنی چادر سفید و سجاده ی باز و چشمای گریون...لیلا یعنی تماشای فیلم دکتر ژیواگو تو تاریکی و فکر کردن به اینکه آیا همسر منم اینجوریه؟ ... لیلا یعنی جوجه کباب، شله زرد، 28 صفر... لیلا یعنی یه عالمه خاطره و نوستالژی...لیلا یعنی ... دلم برای قدیم تنگ شده!

 

 

نمیدونم جن بود؟ روح بود؟ چی بود اونکه نصفه شبی اومده بود به اتاقمون؟ از ترس نمی تونستم کامل برگردم و نگاش کنم... ولی بالاخره بعد از 5 دقیقه ترس و وحشت همه ی شهامتم و یکجا جمع کردم و سریع نگاش کردم؛ ولی او سریعتر از من، تبدیل شد به در اتاق!!! ولی قسم میخورم در نبود؛ یه چیزی مث شبح بود؛ آخه در که نمی تونه تا لبه ی تخت من بیاد! اصلا حضورش و سنگینیش کنار تختم بود که منو متوجه اون کرد. خلاصه که آخرشم نفهمیدم چی بود؟  کی بود؟ چی می خواست؟ اصلا برای چی اومده بود؟