روزهای من
روزهای من

روزهای من

تار

هرچند صدای فوق‌العاده‌ای ندارم ولی همیشه دلم ‌خواسته است کلاس آواز روم و همان ویزویزهایی را که در خانه و آشپزخانه می‌کنم، درست و اصولی بخوانم؛ اما هیچ وقت فرصتش دست نداده بود؛ یا معلمش یافت نمی‌شد یا اگرم می‌شد مسیرش با من جور نبود یا اگرم جور بود مبلغ درخواستیش بیش از توان من بود! از طرفی بسیار بسیار علاقه‌مند به یادگیری تار و طنبور نیز بوده و هستم. اما به همان دلایل بالا موفق به فراگیری این سازهای خوش صدا هنوز نگردیده‌ام. اینها را داشته باش تا به امروز برسیم، امروز که رفتم سوپر مارکت کنار اداره تا برای خود شیر و آبمیوه بخرم، دیدم فروشنده علاوه بر خریدهای خودم یک کاغذ تبلیغاتی سپید رنگ نیز گذاشت تو پلاستیک خریدم. آن موقع وقت نداشتم ببینم چیست ولی حدس زدم لابد باز تبلیغات کلاسهای کنکور و این چیزهاست. ولی نیم ساعت پیش که شیر را از پلاستیک خارج کردم که بخورم و چشمش به آن کاغذ سپیدرنگ افتاد، اولش خواستم همانجور نخوانده پرتش کنم درون سطل زباله ولی بعد پشیمان شدم و از پلاستیک خارجش کردم. در کمال تعجب دیدم تبلیغ  کلاس آموزش تار و سلفژ می‌باشدخیلی خوشم آمد آنقدر که با شماره تلفن مدرسش تماس گرفتم و جواب شنیدم: 

کلاس تار هفته‌ای یک جلسه و هر جلسه یک ساعت می‌باشد و مبلغ آن جلسه‌ای ۱۷ هزار تومان می‌باشد. 

کلاس سلفژ همانند کلاس تار است و جلسه‌ای ۲۰ هزار تومان. 

ولی اگر بخواهم هر دو را با هم داشته باشم، هر دوتا می‌شود جلسه‌ای ۱۵ هزار تومان! 

حالا دلم می‌خواهد روی این قضیه بیشترتر فکر کنم آنقدر که یک وقت دیدید از یکشنبه ی هفته آینده کلاسهایم را شروع کردم البته به شرطی که محمد رضایت دهد چومکه استادش مرد استهاین شوشو جان؟ بگویم بیاید؟ 

فیش حقوقی

از دیروز عصر تا به حال نه حوصله دارم، نه حالم خوبست و نه انگیزه ای برای کار کردن دارماز وقتی که آن فیش حقوق کذایی را دیده ام وضعیت روحیم حسابی قاراشمیش شده است؛ آخر تو بگو فیش حقوق 226 هزارتومانی یعنی چه؟! نه واقعا یعنی چه؟ من این پول را کجای دلم بگذارم آخر؟ دِ اگر من مرد بودم و نان آور خانواده ای که الان باید کلاهم پس معرکه می بود که! تازه از همکاران عزیز شنیده ام که من جزء کارمندان خوشبخت این اداره می باشم چومکه حقوقم بالای 200 هزار تومان بوده است بعضی از همکاران که تنها 17 هزار تومان دریافتی داشته اند چه بگویند؟! فکر کن، تو مرد خانواده ای و همسرت هم خانه دار است، تعطیلات عید تمام شده است و تو هرچه داشته ای خرج کرده ای البته تقصیری هم نداشته ای که پولهایت تمام شده اند چون با آن چندر قازی که دم عیدی بهتان دادند و گفتند بعد از عید جبران می کنیم، تو فقط می توانستی تا الان دوام بیاوری، حالا هم که بعد از کلی انتظار حقوقت را داده اند در کمال تعجب می بینی که هرچه داشته ای بابت کسورات ازت کم شده است و حقوقت تنها 17 هزار تومان است!  

از شهریور پارسال که آن دکتر «ز» نازنین را برداشتند و این عوضیِ دیوانه را بجایش گماردند ما میزان دریافتیمان کم و کمتر و نهایتا دارد به هیچ می رسد! الهی که خداوند عالم برایش نخواهدشب عیدی که کوفت هم ندادند بهمان که کمی دست و بالمان باز شود، گفتند بودجه نداریم و خوب راست هم می گفتند وقتی خود مرده شور برده اش 130 میلیون تومان و آن معاونین از خدا بیخبرش هر کدام 100 میلیون تومان از اداره وام گرفته اند، معلومست دیگر پولی برای کارمند بیچاره که به قول قلعه نویی کل یوم 500-600 هزار تومان دریافتی دارد نمی ماند! مامان........ آخر من دیگر با چه انگیزه ای کار کنم وقتی قرارست آخر برج کوفت بدهند بهمان به جای پول؟ تازه قرارست اضافه کاریهایمان را نیز قطع کنند و آن مبلغی که به عنوان هزینه غذا دریافت می کردیم نیز به همین ترتیب 

تازه وسط این هاگیر واگیر سرما هم خورده ام، معلومست دیگر که الان نه حوصله ای برایم مانده باشد، نه حال خوبی و نه انگیزه ای برای کار کردننه؛ هیچی برایم نمانده است! 

ما تا اطلاع ثانوی افسرده می باشیم نه آسمان برایمان زیباست، نه درختان و نه این هوای سرد و خنک، همه چیز برای من یکی لااقل خاکستری و سیاه است تــــــــــــــــــــــــا زمانیکه این مردک قازقولنگ ِ سایکویِ چندشخصیتی را از ریاست اداره عزلش کنند! تا آن موقع من حوصله هیچ چیز را ندارم  

پ.ن1. بیخود بیرون را نگاه نکن آقاهه، هیچی آن پشت نیست.

پ.ن2. یک ذره پیازداغش را زیاد کردم که خیلی دلت به حالم بسوزد وگرنه آنقدرها هم که شلوغش کرده ام ناراحت و نا امید نیستم، تجربه نشان داده که وضع همینجوری نمی ماند و بالاخره اواسط برج یک پولی چیزی بهمان می دهند حتی الان هم داده اند، علاوه بر حقوق، 300 هزار تومان دیگر هم داده اند ولی در فیش حقوقی آن مبلغ را وارد نکرده اند برای همین یک جورایی بهمان برخورده است انگار که به یتیم صدقه داده اند می خواستند خوب سرمان منت بگذارند که یعنی ببینید، حقوقتان انقدر بوده است و ما بهتان لطف کرده ایم و انقدر دیگر هم واریز کردیم برایتان، یه جورهایی کارشان با منت همراه بود، اینست که به همه مان برخورده است

بنازم چشم مستت

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
                                  که کَس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد

مگه چیه؟ دوباره دلم تنگ شده خو!

 ای که خدا بگویم چه کارتان کند؛ آنقدر همه‌تان از گذشته و خاطرات خوب و بد آن دوران گفتید و گفتید که منی که همینجوری نزده می‌رقصم و مدام مترصد شنیدن حرفی یا دیدن اشارتی هستم که فرتی پرتاب شوم به دوران قدیم، باز پرتاب شدم به دوران قدیم! و حالا در حال غرق شدن در آن زمان می‌باشم! تازه برای این منظور نه تنها شما که انگاری تمام مردم تهران دست به دست هم داده‌اند که خوب مرا از پای بی‌اندازند با این احساسات نوستالژیکی که در من ایجاد می‌کنند! یکی صدای ضیط ماشینش را آنقدر بلند کرده است که از اینجا تا عرش کبریایی حتی صدایش قابل استماع است و چه گوش می‌کند==> بیا بنویسیم روی خاک، رو درخت، رو پر پرنده، رو ابرا...بیا بنویسیم روی برگ، روی آّب، توی دفتر موج، رو دریا... نه با صدای فروغ که خود مهستی برایت می‌خواند بلند بلند! آن یکی با وانت پر از میوه و سبزیجاتش و آن ترازوی کهنه اش مرا می‌برد به محلۀ قدیمی مان آن زمان که آقای نیسان وانتی میوه‌فروشمان هر پنجشنبه می‌آمد و در بلندگویش فریاد می‌زد که: آی خونه‌دار و بچه‌دار زنبیل و بردار و بیار سبزی خوردن، کوکوسبزی، پرتقال، نارنگی و ... کیلو ۱۰۰ تومن! بدوبیا که تموم شد! و بعد سرها و کله‌های مبارک همسایگان عزیز بود که از پنجره‌ها‌ آویزان می‌شد و فریاد می‌زدند==> وانتی! وایسا!  

صدای ناظم مدرسه‌ای که همین نزدیکیهاست پرتم میکند به دبیرستان امام جعفر صادق و یادم میفتد آن ازجلونظامهای مسخره و آن تکبیرهای مسخره تر از ازجلو نظامها! سوار ماشین می‌شوی و نمی‌دانی روی چه حسابی جناب راننده رومانتیخ از آب در می‌آید و برایت از دوران قدیم می‌گوید و تو همانگونه که به حرفهای او گوش می کنی روحت آهسته آهسته عقبگرد می کند و آنقدر عقب می رود که وقتی به خود می آیی که دخترکی 13-14 شده ای و در حیاط قدیمی خانه ی بابا نشسته‌ای و زل زده ای به آسمان بلکه ستاره ات را پیدا کنی! یادت می آید آن وقتها که مثل الان نبود که تمام ساختمانها 5 طبقه یا هفت طبقه باشند؛ همه یک طبقه نهایتا دو طبقه بودند و اگر دست بر قضا ساختمانی 3 طبقه می‌داشت از نظر اهل محل خیلی خوش به حالش بود زیرا که از آن بالا تمام تهران زیر پایش بود و چه منظره ی زیبایی داشتند پیش رویشان شبها! (پارازیت... این شیرکاکائوی دنت عجب چیز مزخرفیست! اه) بالاخره تسلیم می شوی... 

 

ادامه مطلب ...

میهمانی

دلم برای دیدن آدمهای جدید تنگ است؛ آی آدمهای جدید لطفا پیدا شوید! دلم خوش بینی و امیدواری می‌خواهد؛ ای انرژی‌های مثبت روانه شوید سمت من! دلم رقص و پایکوبی می‌خواهد؛ ای مناسبتهای شاد بیایید به خانه‌ام! دلم یک گردهمایی یا میهمانی زنانه می‌خواهد که تمام دوستان محبوبم جمع شوند کنار هم و ساعتها بدون دغدغه و نگرانی برای چیزی، از زمین و زمان بگوییم و بخندیم و از اوقات خود نهایت لذت را ببریم؛ دلم می خواهد در مورد نویسندگان محبوب و نامحبوب خود صحبت کنیم و دل یکدیگر را آب نماییم با تعریف از کتابهایی که خوانده ایم ولی دیگران نخوانده اند و از حالا تا یک ماه دیگر ثانیه شماری نماییم تا اردیبشت نازنین بیاید و ما حمله ور شویم سمت نمایشگاه بزرگ کتابش و آنجا آنقدر بگردیم و بگردیم که کف پاهایمان صاف شود و آنقدر خسته شویم که دیگر نای یک قدم راه رفتن را نداشته باشیم و بعد برویم از آن ساندوچهای کثیف آیدا بخریم و همان جا کف زمین نمایشگاه ولو شویم و با ولع هرچه تمامتر گاز بزنیم آن ساندویچها را و چنان با لذت که تو گویی در حال تناول یک پرس چلوکباب سلطانی در رستوران نایب یا رفتاری می باشیم. ممو و آرزو مخصوصا خودتان را برای خوابی که دیده ام برایتان آماده کنید چون میخواهم تمام این بلاها را سرتان دربیاورم در ایام نمایشگاه؛ و دوست دارم در آن میهمانی در مورد فیلمها و بازیگران محبوب نیز صحبت نماییم و کلا آن روز، روز هنر و علم باشد و بس! هرآنکس که پایه است برای چنین روزی، دستها بالاpeace sign 

 

پ.ن. این را بخوانید و بعدش... خوب راستش بعدش نمی دانم چه می شود یا خنده تان میگیرد یا شما هم به حال و روز نویسنده اش می افتید؛ لااقل من که افتادم!

آنچه گذشت

یک دانه سررسید خریده‌ام از این سررسیدهای «من» که داخلش پر است از این جملات قشنگ جینگولانه که گاهی لبخند را میهمان لبهایم می‌کنند و گاهی انگشت اشاره را به نشانه تعجب می‌گذارند کنار دندانهایم که یعنی عجب حرفی زدها، چرا زودتر به فکر خودم نرسیده بود!  

یک دانه از این سررسیدها خریده‌ام و خیلی از خودم راضیم برای این خرید، تازه سررسید خالی هم نیست دو عدد کارت تبریک و یک سی دی جادویی هم دارد که قرارست وقتی نصبش کنم در کامپیوتر، هم برایم فال بگیرد هم طالعم را بگوید هم حافظ را برایم بلند بلند بخواند هم دیکشنری شود برایم و یک کلمه را به چهار زبان ترجمه کند و هم خیلی کارهای دیگر که الان یادم نیست. البته جملاتش بیشتر مرا یاد جملات شل سیلور اشتاین می‌اندزند مثل این جمله: «فرصت به سرعت از دست میره و به کندی به دست میاد» که من را یاد این جمله شل سیلوراشتاین می‌اندازد که : «ناگهان چه زود دیر می‌شود!» یا این جمله که: «برای ناراحت بودن خیلی وقت دارم پس چرا به فردا موکولش نکنم؟» و حالا جایتان خالی بدجوری در حال ذوق کردنم با این سررسید و تازه همین نیست فقط، انقدر دوستش دارم که با اینکه آنقدرهاهم بزرگ نیست ولی دوست دارم خیلی از حرفهایم را اول آنجا بنویسم و بعد بیایم اینجا تایپشان کنم

خدمتتان عارضم که از آنهمه قول و قرار، وعده و وعیدی که قبل از عید دادم بخش اعظمش اجرا شد جز آنکه نشد برویم کردستان و کرمانشاه چومکه قرار بود مادر محمد را ببریم ولی برادرمحمد قبل از ما برای مادرش بلیط مشهد گرفته بود و ایشون رفتند مشهد و درنتیجه ما هم برنامه را تغییر دادیم، هفته ی اول را شمال بودیم و هفته دوم را فقط به خود و علایق خود اختصاص دادیم. در مورد دیدوبازدید عید حقیقتش به جز سه جا، منزل احدی نرفتیم ولی نمیدانم اقوام من را چه شده بود امسال که هرچه بزرگتر در فامیل بود امسال قصد شرمنده کردن ما را کرده بود چون بی آنکه به دیدنشان رویم، آنها به دیدن ما آمدند و تو نمیری بدجور شرمنده‌مان کردندیکی نبود بهشان بگوید باهبا بزرگتری گفته‌اند کوچکتری گفته‌اند، وقتی کوچکتر نمی‌آید به دیدنت تو چرا می‌روی به دیدنش؟! هاین؟ اصلا بگذار کوچکتری که اینهمه اخمخ است که قدر توی بزرگتر را نمی‌داند برود به جهنم، حقش است! حالا خوب شد رفتی دیدنش و آن کوچکتر بیچاره را از همان که بود هم کوچکترش کردی با این کارت؟ هاین؟ خوب شد؟ 

راستش را بخواهید خیلی شرمنده شدم وقتی عمه جان و عمو جان و خاله بزرگ مامانم و مادر خانم برادرم آمدند خانه‌ام، دوست داشتم زمین دهان باز کند و من غلفتی شیرجه روم درونش نتیجه اخلاقی اینکه بنده غلط بکنم از سال بعد منزل هیچ بزرگتری را فاکتور بگیرممن غلط بکنم 

افسانه جانم کتاب خریدم دو تا ولی وقت نکردم بخوانمشان فیلم هم خریدم حتی ولی آنها را هم نشد ببینم چون مدام یا ما منزل خاله جان بودیم و با فرزندان خاله بازی می کردیم از نوع حکم و هفت کثیف و پلی استیشن 3 یا آنها منزل ما بودند و باز همان کارها را انجام می دادیم یا می رفتیم بیرون به گشت و گذار یا اصلا هیچ جا نمی رفتیم و فقط استراحت می کردیم... رویهم رفته تعطیلات خوبی و خوش گذشت... امیدوارم هم به تو و هم به بقیه دوستام خوش گذشته باشه حسابی 

اینو آرزو برایم میل کرده وقتی خوندمش کلی خندیدم: 

خدایا! تمامی آنچه برای سال ١٣٩٠ از تو می‌خوام یک حساب بانکی چاق و چله و یک هیکل باریک است. لطفاً این دو را مثل سال قبل با هم اشتباه نگیر

آمده‌ام که سر نهم

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم 

                              ور تو بگوییم که نِی، نِی شکنم شکر برم 

آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان 

                              تا سوی جان و دیدگان، مشعلۀ نظر برم 

آمده‌ام که رهزنم، بر سر گنج شه زنم 

                              آمده‌ام که زر برم، زر نبرم خبر برم 

گر شکند دل مرا، جان بدهم به دل شکن 

                              گر ز سرم کله برد، من ز میان کمر برم 

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم 

                              اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند 

                              پیش گشاد تیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود 

                              تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد 

                               و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام 

                               وز سر رشک نام او نامِ رخِ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من 

                               گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم 

 سلام دوست جوناسال نوتون مبارک