روزهای من
روزهای من

روزهای من

در رابطه با خبر دیروز

در مورد خبر دیروز ... راستش را بخواهید هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و این پست قرار بود از اول هم همینطور نقطه چین بماند... این خبر می‌تواند هر خبری باشد نه برای من که برای همه... من فقط می‌خواستم از وقوع وقایعی باهاتون صحبت کنم که همیشه زمانی اتفاق می‌افتند که آدم هیچ انتظارشان را ندارد! در عین ناراحتی و ناامیدی، در عین سردرگمی و گرفتاری همیشه اتفاقی رخ می‌دهد که خود تبدیل به نهایت امید به زندگی و گشایش می‌شود برای آدم... ناامیدی و سیاهی محو و جایش را شادی و نیکبختی می‌گیرد و انسان برای بار هزارم به وجود پر مهر خداوند عالم در کنارش ایمان می‌آورد و دلش گرم می‌شود... تمام حرفی که می‌خواستم بزنم همین بود! ولی وقتی آمدم پیش بعضیهاتان و ماندم در خماری، دلم خواست سر به سرتان بگذارم و کمی شوخلوخ کنم باهاتان... اگر خیال دارید به سراغم آمده و یک پس گردنی محکم میهمانم کنید، بفرمایید این شما و این گردن از مو باریکتر من

Most of the times!

خیلی وقتها آدم خیلی چیزها را از خدا می‌خواهد ولی او خونسردانه همراه با یک لبخند ژوکند عاقل اندر سفیه از بین آنهمه خواسته و تمنا هیچکدام را نصیبش نکرده و تنها «صبر» را پیش پای او می‌گذارد و بس!  

خیلی وقتها هم آدم هیچ چیزی از خدا نمی‌خواهد و تنها در سکوت و با حالتی خنثی نظاره می‌کند گذر عمر و زندگیش را ولی ناگهان لطف خداوند شامل حالش می‌شود و سیل الطاف او بی‌امان به سویش روانه می‌گردد (توجه داشته باش که آن لبخند مونالیزا همچنان بر لبان حضرت حق باقیست) طوری که او حتی وقت نمی‌کند خدای را سپاس گوید برای این الطاف! 

خیلی وقتها آدم مهمانی را به منزلش دعوت می‌کند، برای پذیرایی از او بطور شایسته و بایسته کلی مقدمات می‌چیند، خانه را آب و جارو می‌کند، میوه‌های رنگین می‌خرد، غذاهای لذیذ می‌پزد و نهایتا ساعتی را می‌نشیند به انتظار رسیدن مهمان! 

خیلی وقتها هم آدم انتظار هیچ مهمانی را ندارد، خانه‌اش درهم ریخته و شلوغ است، هیچ میوه‌ای در یخچال ندارد، سر سوزنی حس و میل به آشپزی در او نیست، تنها می‌خواهد روی کاناپه ولو شود، کنترل ماهواره را در دست گیرد و عین جوانان علافی که قدیم‌ها خیابان جردن را بالا و پایین می‌رفتند و حالا میدان کاج را بالا و پایین می‌کنند، از کانال یک شروع کند تا به کانال ۳۰۰ برسد و دوباره از کانال ۳۰۰ شروع کند و به کانال یک برسد؛ ناگهان در اوج این مسخره‌بازی‌ها مهمانی زنگ خانه‌اش را می‌زند و غافلگیرش می‌کند! 

خیلی وقتها آدم بدون هیچ قصد و هدفی از خانه خارج می‌شود، وارد پاساژی شده و مغاره‌ها را یکی یکی گز می‌کند. بعد از چند ساعت گشت و گذار غیرهدفمند در بازار، او با دستانی پر و درحالیکه چیزهایی را خریداری کرده است که مدتها قبل لازمشان داشته ولی فراموششان کرده بوده، از پاساژ خارج می‌شود! گاهی وقتها هم به قصد و نیت خریدِ... تو فکر کن یک دست جوراب اصلا، از خانه خارج شده و کل شهر را زیر پا می‌گذارد اما ظاهرا تخم آن جوراب لعنتی را ملخ خورده است و تو لاجرم خسته و کوفته بعد از چند ساعت گشتن، دست از پا درازتر بازمی‌گردی خانه!

خیلی وقتها آدم انتظار وقوع اتفاقی، شنیدن خبری یا دیدن کسی را دارد، ولی نه از وقوع اتفاق خبری هست نه شنیدن خبری و نه دیدن کسی! 

از طرفی خیلی وقتها که آدم توقع دیدن کسی یا وقوع اتفاقی یا استماع خبری را ندارد، درست زمانی که او نه صبری دارد و نه حوصله‌ای، درست زمانی که به مساله ی مهم تو بی اور نات توبی می‌اندیشد، درست در همین زمان خبری به او می‌رسد که همه چیز را برایش تغییر می‌دهد... یکباره نگرشش را به خودش و محیط اطرافش عوض می‌کند، دست از پرداختن به مسائل پیش پا افتاده بر می‌دارد و وقت و فکرش را صرف این مساله مهم جدید می‌کند، انگیزه‌ای می‌یابد برای دوباره شاد شدن و توامان نگران شدن، مانند زمانی که کیس ازدواجی برایش پیش می‌آمد و او حیران می‌ماند که قبول بکنم یا نه؟ اگر قبول کردم و او خوب نبود چه؟ اگر قبول نکردم و اتفاقا او انسان خوبی بود چه؟ نکند قسمت و تقدیری که می‌گویند همین آدم باشد برایم؟ نکند اشتباه کنم؟ یعنی کار درستی انجام می‌دهم؟ قبولش کنم؟ نکنم؟ نکند یک وقت...؟ ولی اینبار دیگر قبول کردن یا قبول نکردن تو مهم نیست چون اتفاق افتاده است، این وسط تنها نگرانیش همین نکندها و چه کنم‌ها هستند که درگیرت کرده‌اند؛ ولی راستش را بخواهی این راهی است که تو دیر یا زود باید می‌رفتی پس حال که راه باز شده است، برو!   

برای آرامش خیالت، چشمها را ببند، افکار منفی را دور بینداز، یک نفس عمیق بکش و با اتکا به حضرت دوست لبخند بزن به روی زندگی جدید و بگذار عالم و آدم بدانند خبرت را اصلا با صدای بلند فریادش بزن که ...

پ.ن. جهت مردم آزاری اصل قضیه حذف شد!!! اصلا حالا که امروز همگیتان مبهم نوشتید و بنده را گذاردید در خماری، من هم مبهم می‌نویسم ببینید خوب است مبهم نویسی؟ تازه من از شما منصفترم و خیلی از حرف و منظورم را گفتمhttp://mahsae-ali.blogfa.com.  

اضافه می شود: 

محمد جان... همسر عزیز و دلبند بنده... متاسفانه همانطور که خودت میدانی من بسیار منصف و عادل می باشم و وقتی قرار است اذیت کنم، همه را اذیت میکنم پس پارتی بازی و لابی ممنوع... حتی اگر تا فردا صبح هم تماس بگیری و اس ام اس بفرستی باز هم بهت نمی گویم چه میخواستم بگویم تــــــــــــــــا فردا... فردا به تو و دوستانم با هم میگویمhttp://mahsae-ali.blogfa.com!

خوشحالم

جواب ام آر آی محمد را گرفتیم و خدا را شکر همه چیز نرمال بود... اما خانم آذرخش ته دلمان را خالی می‌کند و می‌گوید این ام آر آی فایده‌ای ندارد شما باید همان زمان که این اتفاق افتاد آزمایش می‌گرفتید تا مشخص کند نه پنج روز بعدش ولی کلا حال عمومیش خیلی بهتره خدا را شکر (البته اگر تپش قلب، فشار همچنان بالا و بی حسی کم پای چپش را نادیده بگیریم!). 

 یک دنیا ممنون از لطف و محبت همگیتان... ببخشید که ناراحت و نگرانتان کرده بودم

تشکر

۱- خدای عزیزِ مهربانِ قادرِ متعال! به وقتش نشد که سپاست گویم به پاس تمام نعماتی که برایمان فرستادی و می‌فرستی، به پاس دستان گرم و حمایتگرت که همواره پیرامونمان هست و از برکت وجودشان دلها و قلبهایمان گرم می‌گردد؛ به پاس آرامش و صبری که به وقت گرفتاری روانه می‌کنی به قلبهامان، به پاس درایتی که در مواقع حساس به سراغمان می‌فرستی، به پاس احوال خوشی که در زمان ناخوشی برایمان پدید می‌آوری و به پاس تمام انگیزه‌های کوچک و بزرگی که در وجودمان ایجاد می‌کنی، ترا سپاس می‌گویم و شاکرت هستم بارخدایا برای تمام خیرها و (به ظاهر) شرهایی که صلاح می‌دانی برایمان اتفاق بیفتد.  

ازت ممنون مهربان که امسال برخلاف سالهای گذشته که با عجز و التماس و گریه‌زاری برایمان چهارتا پوشال برف و یک جیزگول باران می‌فرستادی، با سخاوت هرچه تمامتر و بی‌آنکه التماست کنیم کرور کرور باران و برف نازل کردی برایمان و چقدر هم در آن موقعیت برایم لازم و حیاتی بود... خودت خوب می‌دانی در هفته‌ای که گذشت دیدن بارش برف و بارانت چقدر امید به زندگی و انگیزه ایجاد کرد برایمان و برای مدتی اذهانمان را منحرف کرد از انواع و اقسام افکار ناراحت و نگران کننده پیرامون بیماری احتمالی محمد. ازت ممنونم که همچنان هستی کنارمان و رهایمان نکرده‌ای به حال خود. 

۲- دوستان خوب و مهربان... صمیمانه از ابراز همدردیها و ا حوالپرسی‌هایتان (چه وبلاگی و چه تماسهای تلفنی) ممنونم. بارها گفته‌ام و باز هم تکرار می‌کنم که به خودم می‌بالم برای داشتن دوستانی اینچنین دلسوز و مهربان. امیدوارم محبتهایتان را بتوانم در روزهای خوشی و شادیتان جبران کنم 

۳- محمد حالش خیلی بهتره البته همچنان فشارش بالاست و کمی بی حسی در پا و دست چپش دارد اما کلا خیلی بهتر است. چهارشنبه با هم رفتیم ام آر آی و قرار است فردا جوابش را بگیریم. حال روحی محمد تا قبل از گرفتن ام آر آی خیلی درب و داغان و قاراشمیش بود ولی ام آر آی را که داد انگار نیمی از ناراحتیش برطرف شد! امید به خدا که جواب ام آر آیش هم نرمال باشد و ان اتفاق فقط و فقط بخاطر استرس بوجود آمده باشد برایش 

باز هم از لطف و محبت یکایکتان بی نهایت ممنون و سپاسگزارم 

۴- من از این ماهان غازقولنگ با آن صدای نکره‌اش هیچ خوشم نمی‌آید! این قبول که ترانه‌ها را خوب اجرا می‌کند اما به نظر من او فقط ادا درمیاورد و صدایش را ول می‌دهد با هوا؛ همین! وگرنه کوچکترین احساسی و درکی ندارد از کلماتی که ادا می‌کند و می‌خواندشان...هیچ خوشم نمی‌آید از او

قضیه ازکجا شروع شد؟

قضیه از یک لغزیدن ناگهانی پا شروع شد! پنجشنبه ظهر قبل از اینکه از منزل خارج شویم، چیزی را از محمد خواستم که برایم بیاورد و او همانطور که به سمتم می آمد یکباره ایستاد و با تعجب نگاهم کرد:  

ادامه مطلب ...

Confession of A Shopaholic

با سوفی کینزلا از سال ۱۳۸۴ آشنا شدم؛ همان زمان که هنوز رمانهای عاشقانه ی خارجی اجازه چاپ داشتند و تو می‌توانستی کتابهای خوبی را در این زمینه پیدا کنی؛ کتاب «رازم را نگه دار» سوفی خانم یکی از این کتابهاست. با اینکه حجمش زیاد بود و حوصله می‌طلبید برای خواندن، اما بعد از خواندن همان یکی دو صفحه اول خودبه خود راغب به خواندن مابقی کتاب شدم و در یک بعد ازظهر زیبای اردیبهشت ماه شروع و تمامش کردم. بعدش بارها و بارها خواندمش دوباره و بارها و بارها خندیدم و عاشق شدم از دست قهرمان داستان که ظاهرا دخترکی کلامزی و چلمنگ است. سال بعد اما وقتی به شوق خرید کتاب دیگری از سوفی خانم عازم نمایشگاه شدم از انتشارات درسا شنیدم که این قبیل کتابهای خارجی دیگر مجوز چاپ نمی‌گیرند. دلم می‌خواست آثار بیشتری بخوانم از سوفی جان پس در گوگل سرچ کردم و آنجا به این مطلب رسیدم که فیلمی براساس داستانی از سوفی کینزلا ساخته شده به نام «اعترافات یک معتاد به خرید». حالا کارم شده بود هفته به هفته رفتن سراغ فیلمی محل و سراغ این فیلم را گرفتن... بالاخره بعد از یک سال و نیم گشتن و گشتن، پیدایش کردم و با ولع هرچه تمامتر به تماشایش نشستم همانگونه بود که انتظارش را داشتم... مثل کتابش هم لطیف بود و هم خنده‌دار؛ و راستش را بخواهی باید اعتراف کنم که یک جورهایی برای سن و سال من مناسب نبود و صدالبته که باید از قد و قواره‌ام خجالت می‌کشیدم ولی نه کشیدم و نه می‌کشم!!! چه خیال کرده‌ای که من خودم را برای دیدن یک فیلم کاملا جدی اینهمه به دردسر میندازم؟ عمرا! یعنی آن کار را هم اگر بدانم فیلمی یا کتابی ارزش دیدن و خواندن دارد، حتما انجام می‌دهم ولی دیدن این فیلم برایم صرفا به منزله ی مصرف قرص آرامبخش بود و بس. بارها گفته‌ام و می‌دانی، من از تنش و اعصاب خردی، گریه، ماتم و بدبختی، مصیبتهای راه به راهی که سر قهرمانهای داستانها بیاید بیزارم و اصلا و ابدا دور و بر داستانهای اینچنینی نرفته و نمی‌روم هرگز. به همین دلیل بنده طرفدار تمام داستانهای آب دوغ خیاری ولی جذاب و دوست داشتنی خارجکی می‌باشم 

و اما ماجرایی فیلم... داستان در مورد دختری است که علیرغم بدهکاری زیاد و کم پولی، عاشق خرید لباس، کیف و کفش مادرک دار است و هر کار می‌کند نمی‌تواند به خود نه بگوید (خوب دقت کنید... ببینیداین دخمر خانم آشنا به نظرتان نمی‌آید؟) و خلاصه ماجراهایی سرش می آید بخاطر این خصلت تا اینکه تحت تاثیر دوستان و مردی که دوستش دارد سعی میکند که خیلی خیلی جلوی خود را بگیرد اما بالاخره برای آخرین بار، ولخرجی می‌کند و یک شال سبز کشمیر می‌خرد و این تازه شروع ماجراست... دختر ما در مجله شروع به کار می‌کند و صاحب ستونی در مجله می‌شود و در آخر هر مطلبی که می‌نویسد به جای نامش می‌نویسد «دختری با شال سبز»! از قضا مطالب این دخمر بدجور مورد استقبال قرار می‌گیرد و همه دوستش دارند... شال گردن سبز نقش مهمی را از اواسط داستان به بعد ایفا می‌کند...  

به نظر من دیدن این فیلم در یک عصر بارونی چهارشنبه که فردایش تعطیلی، خیلی میچسبد

 

پ.ن. خبر خوب برایم اینکه ظاهرا سه کتاب جدید از سوفی جان در ارشاد منتظر و امیدوارند به دریافت مجوز... امیدوارم مجوز بگیرند هر سه تایشان

سرماخوردم در حد لالیگا!

خدا جون یادت باشه ها... هرچی حال خوش دادی بهم بلافاصله پشت بندش ضد حالش رو هم فرستادی برام تا یه وقت رودل نکنم احیاناً!!! یادت باشه ها... برامون بارون فرستادی درست... من عاشق هوای بارونی و ابریم درست... از 4 شنبه دارم کیف عالم رو میکنم که تو هوای بارونی و مه آلود بودم و از شر سر و صدای این تهران تیر تپر خلاص بودم اینم درست ولی قربون اون جلال و جبروتت برم واجب بود این سرماخوردگی کوفتی رو به همراه بی حسی و بی حالی و سرگیجه و حالت تحول (!!!) به خوردم بدی؟ واجب بود حتما؟ ولی به قول این داش مشتیا، دمت گرم... همینم شکر... هرچی شما بگی و انجام بدی درسته... لابد ویروس خونم کم بوده و لازم بوده برام این سرماخوردگی.
.. لابد دیگه.
اضافه میشود:
به قول آقای صالح علا: دوستان جان یک دنیا ممنون از لطف همگی و مرسی از پیامهای گرمتون... حقیقتش دیشب که اینا رو می نوشتم حالم خیلی بود ولی امروز بهترم... راه به راه شلغم و سوپ و لیمو شیرین و شیرعسل و این چیزا خوردم و الان خیلی خیلی بهترم... شماها مراقب خودتون باشید که خدایی نکرده سرما نخورید... سرماخوردگی هم سرماخوردگیهای قدیم این ویروس جدیدا باور کنید خیلی هرکول و قدرتمندند اگه وارد بدن آدم بشوند حالا حالاها ول کنش نیستند... پس از خودتون خیلی مراقبت کنید

تو زیبا

تو زیبا به زیبا نظر می‌کنی 

                            بگو چیست آئین زیبا شد؟! 

 

پ.ن. خدایا این بارون زیبا و هوای سرد و خنک یعنی آشتی؟ یعنی دیگه دلگیر نیستی ازمون و ولمون نکردی به حال خودمون؟ یعنی دلت به رحم اومد؟ یعنی باز هم دوستمون داری و حواست به ما و دلهای مشتاقمون هست؟ یا اینکه دلت به حال کودکان پاک و معصوم سوخت که هنوز پا به دنیا نگذاشته از استنشاق هوای پاک و تمیز بی‌بهره‌اند؟ دلیل این باران رحمتت هرچی که هست ممنونم ازت... لذت دیدن این کوههای به برف نشسته و این آسمون ابری زیبا رو به تو مدیونم مهربان... ممنون.

آخر آدم هم اینقدر ...؟!

می‌دانی یک نفر می‌تواند برای خیلی‌ها عزیز و دوست داشتنی باشد؛ می‌تواند آنقدر محبوب باشد که تمام نقاط ضعف، کاستیها و خلق و خوی منفیش اصلا به چشم نیاید. اما محبوبیت او نزد جماعتی دلیل بر کامل بودن، توانایی، دانایی، منطق و یا خوب بودن او نیست! بنابراین همین آدم به ظاهر عزیز و دوست داشتنی می‌تواند آنقدر «نفهم و نادان» تشریف داشته باشد که آدم دلش بخواهد دوبامبی بکوفاند بر فرق سرش؛ آخر آدم هم اینقدر ندانم کار؟ اینقدر زودباور؟ اینقدر ساده؟ اینقدر خر؟! بابا جان من خداوند عالم عقل، شعور و بینش را به آدمی عطا کرده تا در زندگانی از آنها استفاده نماید و به کار ببندشان نه اینکه عقل را همانگونه آکبند و دست‌نخورده نگاه دارد برای روز مبادا، تـــا دم مرگ! والا به خدا مغزت سرخ نمی شود اگر گاهی گداری به کار ببندیش و ازش استفاده نمایی! دِ آخر لامذهب حواست کجا بود؟!

 

پ.ن. نپرسید چه شده و چرا؛ که خودم هم نمیدانم... این متن را از پارسال تا به حال در چرکنویس وبلاگم نگاه داشته بودم و ابدا یادم نیست چرا و برای کی این متن را نوشتم؛ اصلا شاید روزی از دست خودم ناراحت و عصبانی بودم و این را خطاب به خودم نوشته باشم