رئیس کل اداره ما 4 تا معاون داره، هر معاون 3 مدیر داره و هر مدیر یک معاون؛ ما غالبا براى اینکه معاونین مدیران رو با معاونین رئیس کل اشتباه نکنیم، معاونین رئیس رو همون معاون خطاب میکنیم و معاونین مدیران رو با اسم خودشون. پس اینجا وقتی حرف از معاون میشه منظور یکی از بالاترین مقامات اداره ست. زمانی که من رفته بودم مرخصى زایمان یکی دو نفر از این آقایون عوض شدند و هیچ وقت نشد که از نزدیک بببینمشون، تا اینجا رو داشته باش تا باقیشو بگم.
چند وقت پیش رفته بودم پیش بچه های واحد قبلی که بهشون سر زده باشم، اتفاقا اون روز مدیرشون نیومده بود و از اونجا که همیشه کار خدا با برعکسه، اون روز یه کار خیلی فوری پیش اومده بود و بچه ها باید اطلاعاتی رو خیلی فوری میفرستادند وزارتخونه چون وزیر منتظر بود و تاکید هم کرده بود که اطلاعات تا11 برسه دستش؛ از طرفی پیک هم هنوز نیومده بود و خلاصه حسابی اوضاعشون قاراشمیش بود ساعت هم 10:20 بود در ضمن. بعد از چند لحظه یکی از بچه ها از اتاق رفت بیرون و اون یکی هم تلفنش زنگ زد براى آقای س هم مهمان اومد و خلاصه تنها فرد بیکار اونجا من شدم. یه دفعه آقایی که شباهت زیادی به پیکها داشت اومد تو اتاق و سراغ آقای س را گرفت، منم خیلی خونسرد اشاره به اتاق بغل کردم، خانم همکار هم که داشت با تلفن صحبت می کرد شروع کرد به بال بال زدن که بگو پیکیه بیاد اینجا، ولی تا من به خودم بیام پیکیه از جلو اتاق ما رد شد، گفتم چه کار کنم چی کار نکنم دیدم بهترین کار اینه که آقای س را صدا کنم که پیک و نگه داره، همین کارم کردم بلند داد زدم اقای س لطفا به این آقای پیک بگید صبر کنه، یهو دیدم آقای س تو سر زنان اومد تو اتاق که خانم مانوی هیییییییییییس!!! این آقای پ بود معاون جدید!!! گفتم اگه این آقا معاون بود پس چرا ریخت پیکیها رو داشت آخه؟ معاون باید با کت و شلوار بیاد اداره نه اینکه پیرهنش رو بندازه روی شلوارش! !!
هیچی دیگه الان دارم به این فکر میکنم که لازمه برم خودم استعفام رو بنویسم یا نه آقا؟
قبلا که برای خود غذا می آوردم اداره، اگر مقداری از غذا اضافه می آمد (مخصوصا نان و برنجش)، انگار که وحی منزل آمده باشد که من باید تمام دانه دانه برنجها را بخورم، اگر از سیری در حال ترکیدن هم می بودم، باید تمام آن دانه دانه برنجا را می خوردم؛ حتی اگر از سیری حالت تحول (به قول یه بابایی که خوب البته منظورش تهوع بوده) هم میگرفتم، من باید آن برنجها را می خوردم! گذشته از اینکه اینجانب غالبا عاشق غذا می باشم (پارازیت ... آنهم از نوع خوشمزه اش یعنی بنده اساسا غذای بدمزه را نمی خورم پس وقتی از غذا صحبت میکنم تو بدان که قطعا غذای لذیذ منظورم است) پس حیفم می آمد که غذا را دور بریزم خوب وقتی این خندق بلا هست دیگر چرا سطل آشغال؟ هاین؟ کلا بدم می آمد که برکت خدا را دور بریزم چون هم گناه دارد و هم اینکه کلی وقت و هزینه برای آن غذا رفته است خوب! این گذشت تا اینکه در پی نقل و انتقال بنده در اداره، طبیعتا اتاقم هم عوض شد و در این جای جدید من صاحب دوستان جدید و بامزه ای شده ام. چند روز اول که هنوز نمی شناختمشان همچنان بر عادت قدیم بودم و تا آخرین نفس، آخرین دانه برنج را هم می خوردم و بعد به غلط کردن می افتادم از بس که سنگین میشدم. تا اینکه بعد از چند روز دیدم خانم همکار خیلی شیک می رود کنار پنجره و باقی مانده ی غذایش را می ریزد پشت پنجره!!!! بعد اتفاق جالبی می افتاد، این پرندگان دوست داشتنی گله ای حمله می کردند پشت پنجره و باقی مانده ی غذای خانم همکار را می خوردند و تازه سر اینکه کی زودتر آن دانه های برنج را بخورد با هم دعوا می کردند! حالا، به جای اینکه آنقدر بخورم تا بترکم، از غذایم می ریزم پشت پنجره و از همهمه ی ایجاد شده آن پشت لذت می برم
برای اینکه بتونی بنویسی اونجور که دوست داری و اونطور که باید، اول از همه باید خیالت راحت باشه از خیلی جهات؛ کار خاصی برای انجام نداشته باشی، غذات آماده روی گاز باشه، دخترکت در حال استراحت باشه، همسرت هنوز خونه نیومده باشه و از همه مهمتر ذهنت خسته نباشه! قبلنا که سیستم خودم تو اداره به اینترنت وصل بود، معمولا صبح اول وقت که ذهنم فرش و آماده بود مطلب می نوشتم و خیلی هم به دلم می نشست اما حالا که تو اداره سیستم خودم نت نداره، زیاد نمیتونم صبح اول وقت مطلب بنویسم. از اینجا هم که برم خونه ساعت شده 5 بعد ازظهر دیگه اونوقت هم ذهنم خسته ست و هم اینکه غالبا باران بیداره و دلم نمیاد اونو بذارمش زمین و خودم بشینم پشت لپ تاپ تازه این کارم کردم، مگه باران میذاره یه حرف تایپ کنم؟ به محض اینکه میشینم پشت میز بدو بدو میاد و پایه های میز رو میگره و بلند میشه بعدم انقدر میزو تکون میده که از رو زمین بلندش کنم بعدم که این کارو کردم تا میشینه رو پام، فوری شیرجه میره رو لپ تاب اینه که سنگینترم وقتی باران بیداره دور و بر پی سی نرم اصلا!
این چند وقت کار خاصی انجام ندادم اما ظرف همین یکی دو هفته میخوام انجام بدم اونم اینکه برای بار دوم عذر خانم پرستار رو بخوام چون دیگه بدجوری داره رو اعصابم بندری میرقصه! اولا که به شدت اصرار داره بچه رو بخوابونه؛ با این کارش کلا سیستم خواب باران رو به هم زده بچه از بس در طول روز میخوابه دیگه شبا خوابش نمی بره و پدر ما رو درمیاره تا میخوابه دوم اینکه هرچی بهش میگیم بکن یا نکن هی با هامون یکی به دو میکنه دلیل سومشم اینکه امروز دیدم داره یه سری شعرا برا باران میخونه که توش عرعر و زرزر داره!!! خوب من نمیخوام بچه ام این لغات رو یاد بگیره خود بیشعورش باید بفهمه که نباید این حرفا رو جلو بچه بزنه، باران الان در مرحله یادگیریه و هرچی ما بگیم اونم سعی میکنه بگه... دیگه امروز که اینو شنیم خونم حسابی جوش اومد گفتم از پشه کمترم اگه یه مهد درست و حسابی پیدا نکنم براش. رفتم نی نی سایت و دیدم بعضی از مادرا اسم چندتا مهدکودک خوب رو معرفی کردند مهستان، قند عسل، تیام، پاتریس و چندتای دیگه. از این میون یکیشون رو که هم به خونه و محل کار خودم و هم خونه مامانم اینا نزدیکتره انتخاب کردم که زنگ زدم یه سری اطلاعات اولیه گرفتم حالا تا 5شنبه که با محمد بریم و از نردیک ببینیمش. شماها مهد خوب دور و بر شهرک غرب سراغ ندارید؟
دارم کتاب سرنوشت روح رو میخونم از دکتر دانیل نیوتن خیلی کتاب جالبیه. در مورد زندگیهای قبلی انسان صحبت میکنه ؛ برای من خیلی جذابه.
خلاصه فعلا همینها (اگه تونستم از خونه این پست رو کاملترش میکنم فعلا باید برم)
به تازگی کشف کرده ام که احتکار چیز بسیار بسیار بدی است زیرا بعد از مدت زمانی طولانی که اجناس احتکار شده تمام می شوند و تو برای خرید آنها به بازار می روی، با تمام وجود حال اصحاب کهف را درک می کنی!!! هرچند آنها بعد از سیصد سال از خواب بیدار شدند ولی تو تنها چند ماهی در خواب غفلت مانده ای اما به هر حال احساس تو با احساس آنها تفاوتی نخواهد کرد!!!
پارسال تابستان وقتی شایعه ی نایاب شدن پودر ماشین لباسشویی همه جا پخش شد، بنده از ترس پیدا نکردن پودر، به سوپری محل رفتم و تا توانستم پودر ماشین لباسشویی خریدم به چه قیمتی؟ 1100 تومن، چه مارکی؟ سافتلن؛ من آن پودرها را داشتم تا همین چند وقت پیش که تمام کردمشان، وقتی برای خرید اقدام کردم دیدم قیمت همان پودر ماشین اینک از مرز 3000 تومان گذشته است!!! دستمال کاغذی 1000 تومنی شده 3000 تومان، پوشک بچه ی 3500 تومنی شده 10000 تومان، پوشک ممتاز 14000 تومانی شده 22000 تومان، شیرخشک 9000 تومنی اول شد 11000 تومان حالا هم که اصلا پیدا نمی شود اگرم پیدا شود 14000 تومان تازه آنهم تو بازار سیاه! چیپس 700 تومانی شده 5000 تومان!!! برنج کیلویی 5000 تومانی شده 10000 تومان آنوقت حقوق دریافتی چقدر؟ تنها اندازه ی خرید چند بسته پوشک، دو کیلو گوشت، ده کیلو برنج، یک بسته قند، یک بسته شکر، دو بسته دستمال مرطوب، 10 عدد شیرخشک، چند عدد پودر ماشین لباسشویی، یک بسته پودر ماشین ظرفشویی و چند کیلو میوه!!! تازه برویم خدا را شکر کنیم که کرایه خانه نداریم وگرنه کرایه را دیگر می خواستیم کجای دلمان بگذاریم؟ دلم میخواهد مسبب این گرانیها دم دستم بود تا می توانستم آنقدر بزنمش، آنقدر بزنمش که جانش از چشم و دماغش بزند بیرون!!! حالا ما که خدا را شکر می توانیم گلیم خودمان را از آب بیرون بکشیم اما آن بدبختهایی که ندارند، بچه ی دانشجو دارند، کرایه خانه دارند، آبرو دارند، بیماری دارند و توان خرید دارو ندارند، بی سرپرست هستند و ... آنها باید چه گلی به سر خود بگیرند با این اوضاع؟
پ.ن. چند روزی باز نیستم، عروسی سارا است و درگیر کارها هستیم.
خانم خانه که مریض باشد؛ انگاری که در خانه بمب ترکانده باشند، هیچ چیز جای خودش نیست! ده نفر ده نفر می آیند به کمک خانم خانه اما هیچ کدام نمیدانند جای دقیق وسایل کجاست یا اگر هم بدانند اهمیتی به این دانستن نمی دهند، چیزها را آنجایی می گذارند که برای خودشان راحت تر است و همین می شود که کیسه ی برگ بو سر از کشوی آخر که جای طناب و گیره و دستکش و این حرفهاست در می آورد، زعفران نیز همان جایی است که برگ بو است؛ دستکشها سر از کشوی دم کن ها و دستمالهای تمیز در می آورند؛ پودر ماشین لباسشوی سر از طبقه ی روغنها در می آورد؛ بشقابهای دم دست می روند کنار چینی های میهمانی و ظرفهای پلاستیکی در دار هم کنار قابلمه ها و ماهی تابه ها پیدا می شوند!!! همین است دیگر، خانم خانه که مریض باشد اوضاع بر همین منوال است!!!
پسرخاله ی ناتنی مامان بعد از چند سال در بستر بیماری افتادن، جمعه ی گذشته به رحمت خدا رفت. تمام این مدت من قیافه ی جوانش مقابل چشمانم بود که به همراه مامان و خاله خانم و اون مرحوم می رفتیم به دنبال کارهای عروسیش، نوار قری عروسیش را خودم برایشان گلچین کردم؛ آن زمان تازه آهنگ شهر فرنگ مرتضی آمده بود ایران و خوب قری در می آورد از مردم. دلم می سوزد وقتی یادم میفتند آن جوان رعنای دیروز، به هیبت پیرمردی رنجور و نحیف درآمده و در نهایت هم به آسمانها پیوسته؛ می گفتند بزرگترین آرزویش دیدن دخترش بوده که متاسفانه به دلایلی این اتفاق نمی افتد و او هرگز موفق به دیدار مجدد دخترش نمی شود چه خوب که نرفتم ببینمش وگرنه تضاد آخرین تصاویری که از او داشتم با این آخرین تصویر دیوانه ام می کرد؛ خدا رحمت کند هم او را و هم تمام تازه رفتگان را.
زمان که نزدیک می شود به اوایل مهر، یعنی آن زمان که هوا رو به خنکی می رود و آفتاب دیگر از آن هیبت داغ و سوزان تابستانیش در می آید و روزها کوتاه و کوتاهتر می شوند؛ نمی دانم روی چه حسابی حال و هوای کتاب عادت می کنیم می آید به سراغم. دلم بدجور هوس می کند که دوباره و دوباره بخوانمش و غرق شوم در دنیای دلنشین زنانه ی آرزو، شیرین و آیه؛ بعد دلم هوس یک ناهار دو نفره ی زنانه ی بی سر خر می کند که برویم یک رستوران درست و حسابی و راحت (ترجیحا مرکز شهر و با چنین ظاهری==> ) که بتوانیم با خیال راحت غذا سفارش دهیم و از همه چی و همه جا حرف بزنیم و ته دلمان نلرزد که الان بچه ام چه شد یا اداره را چه کنم یا دیرمان نشود داد آقایان در بیاید!!! راحتی و تمیزی رستوران به شیکی و دهن پر کن بودن نامش ارجیحیت دارد! جایی که بتوانی با آرامش دستها را روی میز بگذاری و بی دغدغه به دوست همراهت نگاه کنی و از احوالات خود بگویی و دغدغه ی زود ترک کردن آنجا را نداشته باشی. یادآور می شوم که بنده اساسا جمع صمیمی زنانه را بیش از دو نفر قبول ندارم دیگر خیلی بخواهم ارفاق کنم سه نفر، بیش از آن دیگر جمع صمیمی نیست یا اگرم باشد آدم نمی تواند آنجور که می خواهد از خودش و احوالاتش بگوید، حرفها در دل آدم قلنبه می شوند و باز در پی آنی که فرصتی دست دهد تا با یکی از آن جمع بیرون بروی و این بار با خیال راحت از خود بگویی و از او بشنوی. دلم بدجور هوس چنان ناهاری در چنان جایی با چنان آب و هوایی را می کند بعد از خواندن این کتاب در این وقت از سال. امروز در احوالات خودم که کنکاش می کردم به این کشف بزرگ نائل آمدم که این حال و هوا برای من مختص این فصل از سال است و بس و تازه فقط بازخوانی این کتاب تنها نیست؛ این وقت سال من دلم هوس میدان تجریش و امامزاده صالح را هم می کند به انضمام دیدن هزار باره ی ماهی ها عاشق می شوند... بارها گفته ام که لجظات خوش و به یادماندنی در ذهن من در ماه پاییز شکل میگیرند عمدتا. قبلا فکر می کردم تنها عاشق زمستانم اما حالا که خوب فکرش را می کنم می بینم من کم عاشق پاییز نیستم ها