روزهای من
روزهای من

روزهای من

روزمرگی

1- می دانی شاید بعضی چیزها و بعضی افراد در زندگی آدم هیچ خللی ایجاد نکنند و بود و نبودشان یکی باشد اما وقتی همین چیزها و همین افرادی که بودند، بودند، نبودند هم نبودند، یک روز سر جایشان نباشند، در قلب و فکر آدمی ایجاد خلل می کنند! مثلا روزنامه فروش پیری که تا همین چند وقت پیش صبح خروسخوان سر دوربرگردان میدان پونک می ایستاد، کلاه بافتنی به سر می گذاشت و با اخم و تخم و دعوا به زور به مردم روزنامه می فروخت، به نظرت کجای زندگی من می تواند قرار داشته باشد؟ اما همین آدمی که هیچ کجای زندگی من جایش نیست، وقتی چند وقت است که سر جایش نمی ایستد و جایش را به مرد جوانی داده است، توانسته فکر و ذهن مرا صبح به صبح به خودش اختصاص دهد!!! یعنی جایش را عوض کرده؟ بعید است او دست کم 5 سال است که همینجا و همین ساعت می ایستد اینجا و روزنامه می فروشد! نکند مرده باشد؟ خدا نکند، هر چند که بمیرد هم به من ربطی ندارد اما خوب من 5 سال است که صبح به صبح او را دیده ام و دلم نمی آید حرف مردنش را بزنم. عجیب ست که عین این 5 سال هم من خواسته ام از او روزنامه بخرم و عین 5 سال هم نشده است! یا او از ماشین من خیلی دورتر است یا اگر هم نزدیک باشد چراغ سیز شده است و دیگر نمی شود سر پیچ راه مردم را بند آورد بخاطر روزنامه!  شاید این چند وقت مریض شده است، ممکن است؛ هر چه باشد سنی از او گذشته است افراد پیر وقتی هوا سرد می شود خوب مریض می شوند دیگر نه؟ ترجیح می دهم اینگونه فکر کنم تا اینکه به این نتیجه برسم که مرده است! حالا چند وقت است که صبح به صبح با کنجکاوی سر پیچ که می رسم، سعی می کنم با دقت بیشتری مرد روزنامه فروش را ببینم اما نمی توانم تشخیص دهم چون کلاه بافتنی که به سر می گذارد، نصف صورتش را پوشانده اما خوب جثه و قد و قواره اش با پیرمرد فرق دارد. حالا او هم صبح به صبح با چرخش سر من، سرش را می چرخاند و با تعجب نگاهم می کند ولی شاید هیچ وقت نفهمد در سر زنی که او را متعجب و گاهی نا امید می نگرد، چه می گذرد!
به همین علت است که می گویم
شاید بعضی چیزها و بعضی افراد در زندگی آدم هیچ خللی ایجاد نکنند و بود و نبودشان یکی باشد اما وقتی همین چیزها و همین افرادی که بودند، بودند، نبودند هم نبودند، یک روز سر جایشان نباشند، در قلب و فکر آدمی ایجاد خلل می کنند!
2- باران این روزها معنی حرفها را می فهمد؛ جملات را با معنیشان ادا می کند و حیرت انگیبز ضمایر و افعال را درست به کار می برد. همانطور که گفتم بابا چند وقت پیش دستش شکست و هنوز هم درگیرش است، باران بدون اینکه ما یادش دهیم و حتی مقابلش اینگونه سوال کنیم، به بابا که می رسد با همان صدای زیر دلبرانه و کودکانه اش می پرسد: دستت چطوله؟ وقتی چراغها را خاموش می کنم و می گویم دیگر وقت خواب است و باران باید بخوابه، می گوید نه، نخوابه! من می گویم غذا بخور و او می گوید: نمی خورم! به شدت هوای بابایش را دارد دردانه و مواظب است که من پدرش را اذیت نکنم. چند وقت پیش محمد غذا گرفته بود از بیرون و همراه غذا هم دو نوشابه خریده بود با این تصور که خوب هر کداممان یک ذره نوشابه برای باران می ریزیم در لیوان اما به محض اینکه من در نوشابه را باز کردم، باران خانم پرید وسط و نوشابه را از من گرفت که : من بوخورم (بخورم)! نوشابه را دادم دستش و دومی را باز کردم. همانطور که نوشابه قبلی را می خورد، دستش را آورد جلو که این یکی را هم ازم بگیرد و گفت: بیده بابا! و وقتی ندادم بلندتر داد زد که بیده بابا! همین است که می گویم به شدت هوای بابایش را دارد وروجک خانم!
3- امیدوارم این سال سخت 1393 هرچه زودتر جل و پلاسش را جمع کند، برود و دیگر برنگردد! خیلی سال بد و سختی بود برایم.

این سی و پنج سالگی نعلتی!!!

سالروز تولد آدمی می تواند روز مهمی باشد. وی می بایست خدای را سپاس گوید که بدو فرصتی عطا نمود تا یک سالروز میلاد دیگر را نیز باشد و تجربه کند؛ مهم نیست حالا که در این سی و پنجمین سالروز،  آنقدر دلش گرفته باشد که بخواهد سر بر زانو گذارده و های های گریه کند همینجور الکی! مهم نیست در وی هیچ نشاط و شوقی نمانده باشد برای این سالروز اصلا یعنی که چه؟ آدم سی و پنج ساله باشد و آنوقت خوشحال هم باشد؟ اصلا مگه سی و پنج سالگی ذوق و شوق هم دارد؟ بعد آدمی به این فکر می افتد که حالا امروز با دیروز و پریروز چه فرقی دارد مثلا؟ خوب امروز هم روزیست مثل دیگر روزهای خدا؛ اما تنها خودش میفهمد که امروز با دیگر روزهای خدا فرق میکند زیاد، باز دوباره سالی آمد و رفت و یک دنیا کار انجام نشده همچنان باقیست! اصلا گور پدر سالروز و تولد و میلاد و سی و پنج سالگی!!! لعنتی! من از سی و پنج سالگی بیزارم
باران این روزها تا بخواهید شیطان و بازیگوش شده است؛ بی خستگی دیوار راست را میگیرد و می رود بالا، میرود روی میز، می آید پایین، بوتهایش را به پا می کند و دم در به انتظار می ایستد تا ببریدش ددر؛ حالا بردیدش ددر، در مراکز خرید تاتی تاتی راه میرود، پشت ویترین مغازه ها می ایستد، برای خودش کفش انتخاب می کند و جناب پدر را وا میدارد برایش کفشی را بخرد که او می خواهد. در خانه به دنبال من راه می افتد و هرکجا که می روم بدو بدو به دنبالم می آید و با تمام قدرت صدایم می زند==> مایی!!! عاشق آب خوردن است، کمین می کند یک جا و به محض اینکه در یخچال باز شد، سریع شیرجه میزند رویت تا قبل از آنکه در یخچال را ببندی، بتواند بطری آب را از آنجا خارج کند که خوب البته زورش نمیرسد ولی تا از آن بطری آب نخورد راحتت نمی گذارد! بسیار بسیار بدغذاست با بدبختی می توانیم دو قاشق غذا به خوردش دهیم ولی همچنان عاشق شیر است. دیگر دیگر بگویم هان یادم آمد ارادت عجیبی به عینکهای من نگونبخت دارد، تا غافل می شوم می بینم عینکم را از بالای تخت، روی کتاب و خلاصه هرجا که ممکن است من آنجا بشینم و چند لحظه عینکم را دربیاورم، برداشته و با نهایت سرعتی که می تواند (باید بگویم خیلی فرز و تیز است دخترکم) فرار می کند. همچنان حرف نمیزند به طور واضح اما کلمه ی (اینو) را ادا می کند و به شی ای که می خواهد اشاره میکند، به محمد بایی و به من مایی می گوید؛ بعد یه کلمه ای دارد به نام دوگورو دوگورو، این دوگورو دوگورو در موقعیتهای مختلف معانی مختلف دارد، وقتی نشسته باشد سر اسباب بازیهایش و صدایش کنی و او بگوید دوگورو دوگورو یعنی دارم بازی می کنم مزاحم نشو، یا زمانی که با اشتیاق دستهایش را در هوا تکان می دهد و دوگورو دوگورو گویان می رود و می آید بدان معنیست که دارد اتفاقی را برایت تعریف می کند و بالاخره زمانی که دوگورو دوگورو را با حرص و محکم ادا می کند یعنی آنچه حرف رکیک و زشت بلد بوده است را بارت کرده است! بله این هم از این روزهای یک سال و تقریبا دو ماهگی دخترکم

موسیقی

راستش میدانی چست؟ به نظر من گوش دادن به موسیقی درست مانند لباس باید به آدم بیاید،  یعنی همانطور که آدم باید در انتخاب لباس دقت کند، در انتخاب آهنگ یا موسیقی که گوش میدهد هم باید دقت زیاد بکند چون با یک انتخاب نادرست ممکن است دیگران در مورد او برداشت نادرست بکنند!  مثلا فرض کن که سوار ماشین آژانس شوی و ببینی که راننده ى 50-60 ساله دارد با لذت تمام آهنگ بند تومبانی گوش می دهد و تازه با دیدن تو که فرد جوانی هستی فرض را بر آن بگذارد که تو هم چون او از این قبیل خزعبلات خوشت میآید و درنتیجه صدای ضبطش را زیادتر هم بکند!!! خوب به نظرم این موضوع همانقدر مسخره و عجیب است که آدم بشنود بانو مرضیه با  علیشمز ترانه ای بخواند! این موضوع برای من همینقدر عجیب است!  صبح وقتی دیدم آقای راننده محترم با ذوق و شوق فراوان به آن آهنگ بند تومبانی گوش می دهد،  به ذهنم رسید که چقدر این موسیقی به او نمی آید،  چقدر جلف و سبک است! بعد به فکرم رسید که گوش دادن به موسیقی درست باید مانند انتخاب لباس باشد،  با بالا رفتن سن،  نوع و کلاس آهنگ و ترانه های انتخابیش هم متناسب با سنش بالا برود.  شایدم نظرم اشتباه باشد ولی به قول ترک زبانان عزیز بوجور که وار

پیک!

رئیس کل اداره ما 4 تا معاون داره، هر معاون 3 مدیر داره و هر مدیر یک معاون؛ ما غالبا براى  اینکه  معاونین مدیران رو با معاونین رئیس کل اشتباه نکنیم، معاونین رئیس رو همون معاون خطاب میکنیم و معاونین مدیران رو با اسم خودشون.  پس اینجا وقتی حرف از معاون میشه منظور یکی از بالاترین مقامات اداره ست. زمانی که من رفته بودم مرخصى زایمان یکی دو نفر  از این آقایون عوض شدند و هیچ وقت نشد که از نزدیک بببینمشون، تا اینجا رو داشته باش تا باقیشو بگم.

چند وقت پیش رفته بودم پیش بچه های واحد قبلی که بهشون سر زده باشم،  اتفاقا اون روز مدیرشون نیومده بود و از اونجا که همیشه کار خدا با برعکسه،  اون روز یه کار خیلی فوری پیش اومده بود و بچه ها باید اطلاعاتی  رو خیلی فوری میفرستادند وزارتخونه چون وزیر منتظر بود و تاکید هم کرده بود که اطلاعات تا11 برسه دستش؛  از طرفی پیک هم هنوز نیومده بود و خلاصه حسابی اوضاعشون قاراشمیش بود ساعت هم 10:20 بود در ضمن. بعد از چند لحظه یکی از بچه ها از اتاق رفت بیرون و اون یکی هم تلفنش زنگ زد براى آقای س هم مهمان اومد و خلاصه تنها فرد بیکار اونجا من شدم. یه دفعه آقایی که شباهت زیادی به پیکها داشت اومد تو اتاق و سراغ آقای س را گرفت،  منم خیلی خونسرد اشاره به اتاق بغل کردم،  خانم همکار هم که داشت با تلفن صحبت می کرد شروع کرد به بال بال زدن که بگو پیکیه بیاد اینجا، ولی تا من به خودم بیام پیکیه از جلو اتاق ما رد شد، گفتم چه کار کنم چی کار نکنم دیدم بهترین کار اینه که آقای س را صدا کنم که پیک و نگه داره،  همین کارم کردم بلند داد زدم اقای س لطفا به این آقای پیک بگید صبر کنه، یهو دیدم آقای س تو سر زنان اومد تو اتاق که خانم مانوی هیییییییییییس!!! این آقای پ بود معاون جدید!!! گفتم اگه این آقا معاون بود پس چرا ریخت پیکیها رو داشت آخه؟ معاون باید با کت و شلوار بیاد اداره نه اینکه پیرهنش رو بندازه روی شلوارش! !!

هیچی دیگه الان دارم به این فکر میکنم که  لازمه برم خودم استعفام رو بنویسم یا نه آقا؟

پشت پنجره کبوترانی گرسنه اند

قبلا که برای خود غذا می آوردم اداره، اگر مقداری از غذا اضافه می آمد (مخصوصا نان و برنجش)، انگار که وحی منزل آمده باشد که من باید تمام دانه دانه برنجها را بخورم، اگر از سیری در حال ترکیدن هم می بودم، باید تمام آن دانه دانه برنجا را می خوردم؛ حتی اگر از سیری حالت تحول (به قول یه بابایی که خوب البته منظورش تهوع بوده) هم میگرفتم، من باید آن برنجها را می خوردم! گذشته از اینکه اینجانب غالبا عاشق غذا می باشم (پارازیت ... آنهم از نوع خوشمزه اش  یعنی بنده اساسا غذای بدمزه را نمی خورم پس وقتی از غذا صحبت میکنم تو بدان که قطعا غذای لذیذ منظورم است) پس حیفم می آمد که غذا را دور بریزم خوب وقتی این خندق بلا هست دیگر چرا سطل آشغال؟ هاین؟ کلا بدم می آمد که برکت خدا را دور بریزم چون هم گناه دارد و هم اینکه کلی وقت و هزینه برای آن غذا رفته است خوب! این گذشت تا اینکه در پی نقل و انتقال بنده در اداره، طبیعتا اتاقم هم عوض شد و در این جای جدید من صاحب دوستان جدید و بامزه ای شده ام. چند روز اول که هنوز نمی شناختمشان همچنان بر عادت قدیم بودم و تا آخرین نفس، آخرین دانه برنج را هم می خوردم و بعد به غلط کردن می افتادم از بس که سنگین میشدم. تا اینکه بعد از چند روز دیدم خانم همکار خیلی شیک می رود کنار پنجره و باقی مانده ی غذایش را می ریزد پشت پنجره!!!! بعد اتفاق جالبی می افتاد، این پرندگان دوست داشتنی گله ای حمله می کردند پشت پنجره و باقی مانده ی غذای خانم همکار را می خوردند و تازه سر اینکه کی زودتر آن دانه های برنج را بخورد با هم دعوا می کردند! حالا، به جای اینکه آنقدر بخورم تا بترکم، از غذایم می ریزم پشت پنجره و از همهمه ی ایجاد شده آن پشت لذت می برم 

 

 

 

 

این روزا

برای اینکه بتونی بنویسی اونجور که دوست داری و اونطور که باید، اول از همه باید خیالت راحت باشه از خیلی جهات؛ کار خاصی برای انجام نداشته باشی، غذات آماده روی گاز باشه،  دخترکت در حال استراحت باشه، همسرت هنوز خونه نیومده باشه و از همه مهمتر ذهنت خسته نباشه! قبلنا که سیستم خودم تو اداره به اینترنت وصل بود، معمولا صبح اول وقت که ذهنم فرش و آماده بود مطلب می نوشتم و خیلی هم به دلم می نشست اما حالا که تو اداره سیستم خودم نت نداره، زیاد نمیتونم صبح اول وقت مطلب بنویسم. از اینجا هم که برم خونه ساعت شده 5 بعد ازظهر دیگه اونوقت هم ذهنم خسته ست و هم اینکه غالبا باران بیداره و دلم نمیاد اونو بذارمش زمین و خودم بشینم پشت لپ تاپ تازه این کارم کردم، مگه باران میذاره یه حرف تایپ کنم؟ به محض اینکه میشینم پشت میز بدو بدو میاد و پایه های میز رو میگره و بلند میشه بعدم انقدر میزو تکون میده که از رو زمین بلندش کنم بعدم که این کارو کردم تا میشینه رو پام، فوری شیرجه میره رو لپ تاب اینه که سنگینترم وقتی باران بیداره  دور و بر پی سی نرم اصلا!

این چند وقت کار خاصی انجام ندادم اما ظرف همین یکی دو هفته میخوام انجام بدم اونم اینکه برای بار دوم عذر خانم پرستار رو بخوام چون دیگه بدجوری داره رو اعصابم بندری میرقصه! اولا که به شدت اصرار داره بچه رو بخوابونه؛ با این کارش کلا سیستم خواب باران رو به هم زده بچه از بس در طول روز میخوابه دیگه شبا خوابش نمی بره و پدر ما رو درمیاره تا میخوابه دوم اینکه هرچی بهش میگیم بکن یا نکن هی با هامون یکی به دو میکنه دلیل سومشم اینکه امروز دیدم داره یه سری شعرا برا باران میخونه که توش عرعر و زرزر داره!!! خوب من نمیخوام بچه ام این لغات رو یاد بگیره خود بیشعورش باید بفهمه که نباید این حرفا رو جلو بچه بزنه، باران الان در مرحله یادگیریه و هرچی ما بگیم اونم سعی میکنه بگه... دیگه امروز که اینو شنیم  خونم حسابی جوش اومد گفتم از پشه کمترم اگه یه مهد درست و حسابی پیدا نکنم براش. رفتم نی نی سایت و دیدم بعضی از مادرا اسم چندتا مهدکودک خوب رو معرفی کردند مهستان، قند عسل، تیام، پاتریس و چندتای دیگه. از این میون یکیشون رو که هم به خونه و محل کار خودم و هم خونه مامانم اینا نزدیکتره انتخاب کردم که زنگ زدم یه سری اطلاعات اولیه گرفتم حالا تا 5شنبه که با محمد بریم و از نردیک ببینیمش. شماها مهد خوب دور و بر شهرک غرب سراغ ندارید؟

دارم کتاب سرنوشت روح رو میخونم از دکتر دانیل نیوتن خیلی کتاب جالبیه. در مورد زندگیهای قبلی انسان صحبت میکنه ؛ برای من خیلی جذابه.

خلاصه فعلا همینها (اگه تونستم از خونه این پست رو کاملترش میکنم فعلا باید برم)

از 1 لغایت 6

1. این روزها درحال دریافت یک سری از آگاهی ها هستم که گرچه قبلا از وجودشان اطلاعی جسته و گریخته داشتم اما حالا به واسطه ی راهنمایی و کمک دوستی، دارد روز به روز به حجم دانسته هایم اضافه می شود؛ آرزویم اینست که روزی برسد که همه گان از این اطلاعات آگاهی پیدا کنند و نه فقط آگاهی پیدا کنند که از تک تک آن دانسته ها استفاده کنند؛ لپ کلام این دانسته ها این است که آقا جان من از راستی و حقیقت دور مشو، در مورد دیگران براحتی قضاوت نکن، اگر به وقت نیاز به تو کمک شده است و ازت دستگیری شده است، پس تو هم به وقت نیاز به نیازمندان کمک کن؛ دروغ نگو، خیانت نکن، بخیل نباش، حسادت را از خودت دور کن و باور کن خداوند عالم آنچه را که به نفع و صلاح تو است به تو داده است و اگر نداد به تو چیزی را که می خواستی، پس حتما حکمتی در این ندادن هست، بیش از این اصرار نکن و حضرت باری تعالی را در آنپاس قرار نده و در آخر اینکه دوباره تأکید می شود همیشه و در همه حال حقیقت را آنچنان که هست بپذیر و واقعیت را آنچنان که هست به دیگران منتقل کن بی آنکه در این ابراز واقعیت اجازه دهی منیتت خللی در ابراز واقعیت ایجاد کند.
2. در راستای صحبتهای بالا، دارم با تمام وجود این ضرب المثل قدیمی را درک میکنم که هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی!
3. واقعیتش این است که به علتی از دوستی ناراحت شدم دیگه باقی ماجرا بماند.
4. هر روزی که می گذرد دلم بیشتر و بیشتر برای دخترکم ضعف می رود خاصه آن زمان که به پهنای صورت می خندد یا بخاطر ناراحتی از کسی یا چیزی لب بر می چیند، دلم میخواهد درسته قورتش دهم.
5. پاییز دوست داشتنیم دارد لحظه به لحظه ازم دورتر می شود و من هر لحظه برایش دلتنگتر و دلتنگتر می شوم.
6. کتاب خوب چه خوانده اید جدیدا؟ بگویید دلم برایتان تنگ شده است.

این روزهای پاییزی

اگر بگویم روزی چند بار صفحه مدیریت وبلاگ را باز می کنم تا مطلب جدیدی بنویسم اما چیزی به ذهنم نمی رسد و در نتیجه دست از پا درازتر راه آمده را برمی گردم، دروغ نگفته ام! این روزهای در حال گذر برایم آرام و زیبا هستند، پاییز دوست داشتنی از راه رسیده است و مگر می شود که هوا خنک باشد، یکی دو روزی ابری باشد، شبها طولانی باشند و من حال خوش نداشته باشم؟ هرچند این حال خوش بعد از گذشت طوفانی که در اداره ام رخ داد، برایم بوجود آمده است اما حالا دیگر به آرامش رسیده ام، بانی بوجود آمدن طوفان را هم سپردم دست قادر متعال تا او خود رفتار کند با بانی هرگونه که دوست می دارد. اما حالا خوبم؛ وقتی دخترکم با همان دو عدد اشانتیون دندانی که درآورده است به رویم می خندد به پهنای صورت، وقتی به دنبالم می آید در گوشه و کنار خانه، وقتی حاضر نیست از آغوش من به آغوش احدی، حتی پدرش، برود، مگر می شود ناخوش و ناراحت ماند؟ هرچند خستگی این روزها بیداد می کند در وجودمان اما به محض خروج از آسانسور و رخ به رخ شدن با فرشته کوچکی که خنده بر لب در آغوش خانم پرستار به استقبالمان آمده است، خستگی از تن آدم بیرون  می رود خود به خود!
باران این روزها تا دلت بخواهد شیطان شده است به قدری که اگر توانش را داشت و مجالش، دیوار راست را می گرفت و از آن بالا می رفت؛ فقط خدا به دادمان برسد آن زمان که بتواند به تنهایی قدم از قدم بردارد!
در این چند وقت فقط توانسته ام کتاب مدارا از منیر مهریزی مقدم را بخوانم و راستش را بخواهی مثل چی پشیمانم از خرید و خواندنش!
فیلمهای گذشته، برف روی کاجها، ضد گلوله و قسمت اول شاهگوش را دیدم؛ از گذشته بدم نیامد اما از برف روی کاجها خیلی خوشم آمد، بودجور زنانه و خاص بود موضوعش. شاهگوش هم ای بدک نبود؛ البته فعلا یک قسمتش پخش شده باید دید در ادامه چطور پیش خواهد رفت.
شماها چه خبر؟

اصحاب کهف

به تازگی کشف کرده ام که احتکار چیز بسیار بسیار بدی است زیرا بعد از مدت زمانی طولانی که اجناس احتکار شده تمام می شوند و تو برای خرید آنها به بازار می روی، با تمام وجود حال اصحاب کهف را درک می کنی!!! هرچند آنها بعد از سیصد سال از خواب بیدار شدند ولی تو تنها چند ماهی در خواب غفلت مانده ای اما به هر حال احساس تو با احساس آنها تفاوتی نخواهد کرد!!!  

پارسال تابستان وقتی شایعه ی نایاب شدن پودر ماشین لباسشویی همه جا پخش شد، بنده از ترس پیدا نکردن پودر، به سوپری محل رفتم و تا توانستم پودر ماشین لباسشویی خریدم به چه قیمتی؟ 1100 تومن، چه مارکی؟ سافتلن؛ من آن پودرها را داشتم تا همین چند وقت پیش که تمام کردمشان، وقتی برای خرید اقدام کردم دیدم قیمت همان پودر ماشین اینک از مرز 3000 تومان گذشته است!!! دستمال کاغذی 1000 تومنی شده 3000 تومان، پوشک بچه ی 3500 تومنی شده 10000 تومان، پوشک ممتاز 14000 تومانی شده 22000 تومان، شیرخشک 9000 تومنی اول شد 11000 تومان حالا هم که اصلا پیدا نمی شود اگرم پیدا شود 14000 تومان تازه آنهم تو بازار سیاه! چیپس 700 تومانی شده 5000 تومان!!! برنج کیلویی 5000 تومانی شده 10000 تومان آنوقت حقوق دریافتی چقدر؟ تنها اندازه ی خرید چند بسته پوشک، دو کیلو گوشت، ده کیلو برنج، یک بسته قند، یک بسته شکر، دو بسته دستمال مرطوب، 10 عدد شیرخشک، چند عدد پودر ماشین لباسشویی، یک بسته پودر ماشین ظرفشویی و چند کیلو میوه!!! تازه برویم خدا را شکر کنیم که کرایه خانه نداریم وگرنه کرایه را دیگر می خواستیم کجای دلمان بگذاریم؟ دلم میخواهد مسبب این گرانیها دم دستم بود تا می توانستم آنقدر بزنمش، آنقدر بزنمش که جانش از چشم و دماغش بزند بیرون!!! حالا ما که خدا را شکر می توانیم گلیم خودمان را از آب بیرون بکشیم اما آن بدبختهایی که ندارند، بچه ی دانشجو دارند، کرایه خانه دارند، آبرو دارند، بیماری دارند و توان خرید دارو ندارند، بی سرپرست هستند و ... آنها باید چه گلی به سر خود بگیرند با این اوضاع؟  

پ.ن. چند روزی باز نیستم، عروسی سارا است و درگیر کارها هستیم.

این پاییز دوست داشتنی

خانم خانه که مریض باشد؛ انگاری که در خانه بمب ترکانده باشند، هیچ چیز جای خودش نیست! ده نفر ده نفر می آیند به کمک خانم خانه اما هیچ کدام نمیدانند جای دقیق وسایل کجاست یا اگر هم بدانند اهمیتی به این دانستن نمی دهند، چیزها را آنجایی می گذارند که برای خودشان راحت تر است و همین می شود که کیسه ی برگ بو سر از کشوی آخر که جای طناب و گیره و دستکش و این حرفهاست در می آورد، زعفران نیز همان جایی است که برگ بو است؛ دستکشها سر از کشوی دم کن ها و دستمالهای تمیز در می آورند؛ پودر ماشین لباسشوی سر از طبقه ی روغنها در می آورد؛ بشقابهای دم دست می روند کنار چینی های میهمانی و ظرفهای پلاستیکی در دار هم کنار قابلمه ها و ماهی تابه ها پیدا می شوند!!! همین است دیگر، خانم خانه که مریض باشد اوضاع بر همین منوال است!!!  

پسرخاله ی ناتنی مامان بعد از چند سال در بستر بیماری افتادن، جمعه ی گذشته به رحمت خدا رفت. تمام این مدت من قیافه ی جوانش مقابل چشمانم بود که به همراه مامان و خاله خانم و اون مرحوم می رفتیم به دنبال کارهای عروسیش، نوار قری عروسیش را خودم برایشان گلچین کردم؛ آن زمان تازه آهنگ شهر فرنگ مرتضی آمده بود ایران و خوب قری در می آورد از مردم. دلم می سوزد وقتی یادم میفتند آن جوان رعنای دیروز، به هیبت پیرمردی رنجور و نحیف درآمده و در نهایت هم به آسمانها پیوسته؛ می گفتند بزرگترین آرزویش دیدن دخترش بوده که متاسفانه به دلایلی این اتفاق نمی افتد و او هرگز موفق به دیدار مجدد دخترش نمی شود چه خوب که نرفتم ببینمش وگرنه تضاد آخرین تصاویری که از او داشتم با این آخرین تصویر دیوانه ام می کرد؛ خدا رحمت کند هم او را و هم تمام تازه رفتگان را. 

زمان که نزدیک می شود به اوایل مهر، یعنی آن زمان که هوا رو به خنکی می رود و آفتاب دیگر از آن هیبت داغ و سوزان تابستانیش در می آید و روزها کوتاه و کوتاهتر می شوند؛ نمی دانم روی چه حسابی حال و هوای کتاب عادت می کنیم می آید به سراغم. دلم بدجور هوس می کند که دوباره و دوباره بخوانمش و غرق شوم در دنیای دلنشین زنانه ی آرزو، شیرین و آیه؛ بعد دلم هوس یک ناهار دو نفره ی زنانه ی بی سر خر می کند که برویم یک رستوران درست و حسابی و راحت (ترجیحا مرکز شهر و با چنین ظاهری==> ) که بتوانیم با خیال راحت غذا سفارش دهیم و از همه چی و همه جا حرف بزنیم و ته دلمان نلرزد که الان بچه ام چه شد یا اداره را چه کنم یا دیرمان نشود داد آقایان در بیاید!!! راحتی و تمیزی رستوران به شیکی و  دهن پر کن بودن نامش ارجیحیت دارد!  جایی که بتوانی با آرامش دستها را روی میز بگذاری و بی دغدغه به دوست همراهت نگاه کنی و از احوالات خود بگویی و دغدغه ی زود ترک کردن آنجا را نداشته باشی. یادآور می شوم که بنده اساسا جمع صمیمی زنانه را بیش از دو نفر قبول ندارم دیگر خیلی بخواهم ارفاق کنم سه نفر، بیش از آن دیگر جمع صمیمی نیست یا اگرم باشد آدم نمی تواند آنجور که می خواهد از خودش و احوالاتش بگوید، حرفها در دل آدم قلنبه می شوند و باز در پی آنی که فرصتی دست دهد تا با یکی از آن جمع بیرون بروی و این بار با خیال راحت از خود بگویی و از او بشنوی. دلم بدجور هوس چنان ناهاری در چنان جایی با چنان آب و هوایی را می کند بعد از خواندن این کتاب در این وقت از سال. امروز در احوالات خودم که کنکاش می کردم به این کشف بزرگ نائل آمدم که این حال و هوا برای من مختص این فصل از سال است و بس و تازه فقط بازخوانی این کتاب تنها نیست؛ این وقت سال من دلم هوس میدان تجریش و امامزاده صالح را هم می کند به انضمام دیدن هزار باره ی ماهی ها عاشق می شوند... بارها گفته ام که لجظات خوش و به یادماندنی در ذهن من در ماه پاییز شکل میگیرند عمدتا. قبلا فکر می کردم تنها عاشق زمستانم اما حالا که خوب فکرش را می کنم می بینم من کم عاشق پاییز نیستم ها

پرستار

روزهای سختی بودند روزهای تیر و مرداد امسال؛ از 11 تیر که روز عملم بود تا الان، روزی نبوده که لحظه ای بی دغدغه از جا برخیزم، در خانه چرخی بزنم و به کارهای روزمره برسم؛ هر لحظه اش برایم دردناک و سخت گذر بود. روزهای اول بعد از عمل، خوب طبیعتا جای عمل و بخیه هایم درد می کردند، بعد از اون دردهای عضلانی به سراغم آمدند، بعد از آن عفونت لعنتی آمد به سراغم و دوباره مجبور شدند بدنم را آبکش کنند تا عفونت از آن خارج شود که نشد فقط درد مرا زیادتر کرد. دوباره تا آمدم به دردی که حالا داشت کمتر می شد عادت کنم، باز هم عفونت آمد سراغم و هنوز ولم نکرده! تو این مدت خانم پرستاری که صحبت کرده بودم برای باران بیاید، آمد و باران را نگه داشت از طرفی مامان هم یک ماه کار و بار و خانه و زندگی را ول کرد و آمد اینجا تا هم از من مراقبت کند و هم از باران و خوب نگفته پیداست که چقدر اذیت شد و دوباره دست درد و پا دردش عود کرد. بعد از مامان نوبت خواهرهای محمد بود که مزاحمشان شویم، چند روزی سارا آمد و از همه بیشتر سهیلا بود که خیلی خیلی به زحمت افتاد، امیدوارم خداوند عالم خیرش دهد، هنوز هم اوست که کنارمان مانده و خواهرانه و مادرانه از من و باران مراقبت می کند؛ فقط امیدوارم بتوانم محبتهایش را جبران کنم. در این 40 روزی که خانم پرستار می آمد اینجا، خوب به کارهایش دقیق شده بودم و هرچند رفتاری آرام و محبت آمیز با او داشتم اما این دلیل نمیشد که حواسم به کارهایش نباشد و جایی که لازم بود به او تذکر ندهم. اما خوب متاسفانه نتوانست در این یک ماه و خرده ای نظرم را جلب کند. اول از همه موضوع شستن دستهایش بود که من خیلی به این نکته حساسیت داشتم و دارم. وقتی کسی به باران دست می زند و خاصه وقتی که می خواهد به او غذا دهد حتما حتما باید دستهایش را بشوید اما با وجود تذکراتی که چند بار به او دادم باز هم میدیدم که تنها صبح که می آمد سرسری دستها را می شست و دیگر تمام! از طرفی کمی حواس پرت بود؛ یکبار بعد از این که قطره ی مولتی ویتامین را به باران داد و شیشه ی قطره را زمین گذاشت دیدم به جای ویتامین به بچه قطره ی استامینوفن داده!!! موضوع بعدی نوع برخوردش با دیگران بود؛ دوست نداشت به جز من کسی به او بکن نکن بگوید حتی از محمد هم ناراحت میشد اگر حرفی به او می زد. ایراد بعدیش اصرار بیش از حدش به خواباندن باران بود در صورتیکه باران دیگه نباید بیشتر از 12-13 ساعت در شبانه روز بخوابد؛ خوب 7-8 ساعت که از شب تا صبح می خوابد مابقی باید طی روز جبران شود اما نه آنکه صبح که بیدار شد شیر بخورد و پوشکش عوضش شود و بعد دوباره از ساعت 9 بخوابد تا 1 بعد از ظهر!!!! پس پرستار را برای چه گرفته بودیم؟ که با بچه بازی کند، ماساژش دهد غذا به او دهد و حالا یکی دو ساعتی هم بخواباندش اما نه اینکه یه کله 4-5 ساعت بچه را بخواباند و بعدش بچه ی سرحال را بگذارد برای ما و برود! خلاصه همه ی این عوامل دست به دست هم دادند و باعث شدند تصمیم بگیرم جوابش کنم که این کار را 5شنبه ی پیش انجام دادم. اما حالا به چه کنم چه کنم افتاده ام شدید! از طرفی آدم مطمئنی سراغ ندارم که بچه، خانه و زندگی را بدهم دستش و با خیال راحت بروم اداره (تازه جریان این محمد طاهای طفلکی هم که پیش آمده حسابی چشم مرا ترسانده و می ترسم غریبه راه دهم خانه) از طرفی مشاور تاکید اکید کرد که تا 3 سالگی بچه را مهد کودک نبریم، از آن طرف مامان محمد که از ما خیلی دور است مامان خودم هم که با آن پا درد و دست درد زیاد نمی تواند کمکم کند تازه مامان هنوز مشاور چند شرکت مختلف است و خوب این یعنی اغلب موارد صبحها خانه نیست بعضی وقتها هم از صبح تا عصر خانه نیست. خلاصه این روزها بزرگترین دغدغه ی فکریم همین مساله ی نگهداری باران است وقتی که من برگردم سر کار... لطفا دعایم کنید تا خداوند عالم بهترین راه را پیش پایم بگذارد

برای خودم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نیستم


دوستان گل از فردا تا 20 روز دیگه نیستم... امیدوارم تو این مدت همگی سلامت و تندرست باشید و ایام حسابی به کامتان باشد :)

عادت


قدیما که وقت برای خیلی کارها داشتم و قدر نمی دونستم، تا از بیرون میرسیدم خونه باید بلافاصله میرفتم دست، صورت و پام رو میشستم، بعد کرم نرم کننده ی دست و صورتم رو میزدم، کرم دور چشمم رو هم همینطور اونوقت بعدش میرفتم دنبال کارای دیگه ام ازجمله تعویض لباس بیرون با لباس خونه و باقی کارها؛ ولی خدا نکنه چیزی یا کسی این ترتیب رو به هم می زد مثلا موقع ورود به خونه یکی تلفن میزد و نیم ساعت وقت منو می گرفت، من درست عین اون نیم ساعت رو انگار رو سیم خاردار نشسته باشم، آروم و قرار نمیداشتم تا سریعتر تلفنو قطع کنم و حمله ببرم سمت حموم تا اول دست و بعدم صورت و نهایتا پاهام رو بشورم بعدش برم سروقت کرمهام؛ آمــــــــــا درست از وقتی باران خانم پا به عرصه ی وجود گذاشتند بنده نه این اخلاقم که خیلی از خلق و خوی های دیگم هم دچار تغییر و تحول شدند ازجمله همین عادتی که گفتم براتون. حالا تا از در میام تو خیلی هنر کنم و زرنگ باشم بتونم فقط دستمو بشورم بعد باید سریع بدوم و اول پوشک خانم رو نونوار کنم بعد براش شیر درست کنم و نهایتا بدهم بخورد، در چه حالتی؟ ایندفعه چون بحث دخترمه دیگه رو سیم خاردا ننشستم اما عین این آدمای مالیخولیایی که مدام با خودشون حرف می زنند، تو ذهنم هزار و شصت و شونزده دفعه تکرار میکنم => تا باران شیرشو خورد بدوم برم دست و صورتو پامو بشورم، کرمای صورت و چشممم بزنم، یادم باشه لباسای بارانو هم بریزم تو ماشین راستی یادم باشه تا باران شیرشو خورد بدوم برم دست و صورتو پامو بشورم، کرمای صورت و چشممم بزنم، یادم باشه لباسای بارانو هم بریزم تو ماشین نکنه یه وقت یادم بره تا باران شیرشو خورد بدوم برم دست و صورتو پامو بشورم، کرمای صورت و چشممم بزنم، یادم باشه لباسای بارانو هم بریزم تو ماشین... عزیزم فحش دادن نداره که خودم گفتم که عین مالیخولیایی ها هزاروشصت و شونزده دفعه این عبارات رو تکرار می کنم تو ذهنم تازه برا شما فقط سه بار تکرار کردم ببین خودم چی میکشم از دست خودم! خلاصه همین یک فرآیند ساده و معمولی از نظر دیگران، معضلی شده برا من این روزها