روزهای من
روزهای من

روزهای من

؟!

اینجا چه خبر شده؟! چرا دوستای من یکی یکی دارند فیلتر می شوند؟ اول که کل سایت بلاگ اسپات فیلتر شده برام درنتیجه نمی تونم حرفای خانونم شین دوست داشتنی رو بخونم، از طرفی بلاگ ساروی کیجا فیلتر شده امروزم که مستانه!!!!!!!!! فیلتر شده! آخه چرا؟ اینا که مطالب سیاسی چیزی نمی نویسند چرا باید فیلتر بشوند؟ 

دیگه شورش رو درآوردند اَه! خیلی عصبانیم! خیلی

باهبا!

 اگر قرار باشد بین اینهمه مطلبی که از 6 سال پیش تا حالا نوشته ام سه مورد را به عنوان محبوبترین مطالب برای خودم انتخاب کنم، قطعا نوشته پایین اولینش خواهد بود... امروز دلم خواست برای بار دوم اینجا پابلیشش کنم، دفعه اول دو سال پیش گذاشتمش اینجا...ببخشید اگر تکراریست و خوانده ایدش 

سلام بابا! حال من خوبست؛ هوا هم خوبست؛ کار هم خوبست؛ زندگی هم خوبست؛ مانتوی جدیدم، خوبست؛ مشکلی نیست؛ درد و غمی نیست؛ بی پولی نیست؛ همه جا امن و امانست؛ نگرانی نیست؛ دلهره ای نیست؛ جای هیچ شکی نیست من با زندگی کنار می آیم؛ زندگی با من کنار می آید؛ آن روز خوب که گفتم، می آید؛ کلمات فراری به ذهنم می آیند. 

بابا! دیگر غمی ندارم؛ دیگر گریه ام نمی گیرد؛ دیگر از تنهایی نمی ترسم؛ دیگر دلم برا کسی نمی سوزد دیگر برای کودکی دلتنگ نمی گردم؛ دیگر با کسی دردودلم نمی آید؛ بابا! دیگر این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست! دیگر قول می دهم که به هرآنچه که در بالا گفتم عمل نمایم؛ قول می دهم فقط ... آن دندانی که پارسال پر کرده بودم، ریخت! هوا کمی گرفته و ابریست؛ کارم زیاد جالب نیست؛ زندگی، ای، بد نیست؛ مانتوی جدیدم تنگ است؛ به نظرم یک چیزی اینجا اشتباهیست؛ یه غم قد یه گردو گیر کرده در گلو و راه در رویی نیست؛ می گویم، بابا! صد تومن داری تا سر برج قرض دهی؟ نا امنی بیداد می کند؛ بابا! می ترسم، از شبحی بی نام و ناپیدا می ترسم. بابا تو میگویی کاری که می کنم درست است؟ بابا خسته ام از زندگی؟ تو می گویی زندگی با من بد است یا من با زندگی بد؟ بابا! چیزی به خاطرم نمی آید. تو می گویی توانی برایم می ماند آیا؟ بابا! چرا این روزها اشکم دم مشک است؟! بابا دیشب از ترس تنهایی خواب به چشمانم راه نمی یافت. 

بابا! کاش برای دختر همسایه که بابا ندارد و پول ندارد و دلش از اون عروسک قشنگها می خواهد، یک باربی خوشگل بخریم! چقد دلم برای ده سالگی ام تنگ است.  

بابا دیروز باز درد دل کردمباز سعی دارد سرم را گول بمالد. تو می گویی بهش اعتماد کنم آیا؟ بابا! من دیگر عقلم قد نمی دهد؛ تو بگو چه کنم؟ تو بزرگی، تو دانایی، تو عاقلی، تو می دانی چه باید کرد و چه نکرد، ناسلامتی تو بابایی! تو بگو چه کنم؟!  

بابا! من از این مجری شبکه جوان هیچ خوشم نمی آید به نظرم لوس و یخ و تهی، اصلا پوچ است؛ ولی بابا من از آن یکی مجری شبکه جوان خیلی خوشم می آید برنامه اش روح دارد، زندگی دارد، جریان دارد. راســــــتی، بابا! دیشب فیلم گیس بریده را دیدم و می دانی چه شد؟ ====> دیگر هرگز فیلمهای گلشِفته را نمی بینم! از بس گریه کردم هرچه آرایش کرده بودم، پاک شد! دودفعه راستی بابا! یه چیز می گویم قول بده حضرت عباسی به هیچ روشنفکر نمای کتاب اصیل خوان عصا قورت داده ای نگویی، باشد؟ قول می دهی؟ ====> یک کتاب فارسی لمپن در پیت به دردنخور خوشمل از فهیمه رحیمی خریدم ببین بابا ... قول دادی به هیچ روشنفکرنمای عصا قورت داده ی اتوکشیده ای نگویی. آخر می دانی بابا، خسته شدم از بس کتاب خوانهای روشنفکرکی هی اثرات نویسندگان سیخونکی را بهم معرفی کردند و من هم تو رودربایستی آن کتابها را خریدم و با خواندن ۲ صفحه اول خسته و کسل شده و خواندن مابقی کتاب را به فردایی که هنوز نیامده موکول کردم و مث هاپوکومار از خریدن آن کتابها پشیمان شده و آنچه تف و لعنت بود نثار فروشنده و آن کتاب خوانِ عصا قورت داده ی ریش بزی عینکیِ سیگاریِ از خودراضیِ لوس کردم که خیلی فکر می کرد همه چیز را فقط خودش می فهمد و دیگران همه از دم مغز دانکی خورده اند! آخر بابا خسته شدم از اینهمه جدیت و من خود با همین گوشهای خود شنیدم که می گویند خواندن ماهانه یک کتاب درپیت به دردنخور لمپن برای روحیه و تلطیف عواطف آدمی بسیار مفید می باشدmahsae-aliآری دقیقا منظورم همان کتابهاییست که همیشه میگویی نویسنده اش در اثر یک دلدرد شبانه و یا شایدم مسمویت و یا شایدم نمیدانم چی آن کتاب را نوشته! تازه یارم آمد؛ بابا، آنقدر شوهر مربوطه مسخره ام کردیادت باشد دفعه ی بعد تا می توانی هی به علی دایی بد و بیراه بگویی که شوهر مربوطه هی سرخ و سفید شود و نتواند روی حرفت حرفی بزند؛ باشد که عبرتی باشد برای هرآنکه مرا مسخره می نماید!!! 

بابا می دانی، چند روز پیش نمیدانم چه شد که سر از وبلاگ جن زده درآوردم nailbitingحال می دانی چه شده؟ هر جا می روم حس می کنم یک دوجین جن پشمالوی بداخلاق دارند مرا نظاه می کنند و به محض رسیدن این افکار به ذهنم، بابا آن می شود که دیشب شدnailbitingاز ترس، زهره ام داشت ترک بر می داشت؛ همسر مربوطه که نصف شبی ددر رفتنش گرفته و یاد یاران قدیم نموده بود، هرچه با او تماس می گرفتم یا در دسترس نبود یا وعده ی سر خرمن می داد که الان می آیم، نه، نیم ساعت دیگر می آیم؛ با تو و مامان هم که تماس گرفتم بلکه شما بیاید پیش من بدبخت فلک زده ی وحشتزده، که شما هم کاشف بعمل آمد در اتوبان صدر مشغول رانندگی می باشید از طرفی چشمانم سنگین شده بود و از طرفی جگر خوابیدن نداشتم ... خلاصه چشمت روز بد نبیند که ... که ...خلاصــ.... با..با ... گمانم... ها... خستگی دیشب .. است ... که نمی گذارد ...دیگر ...ها... دی...ها....شب بخیر ....شب ... بخیر ... با....با....

                           رررررررررررررررررررررررررر

نتیجه اخلاقی از آخر به اول :
۱- به قول نادر سلیمانی ====> آخه تو که از جن و ای چیا می ترسی غلط میکنی میری در موردش فضولی میکنی! تو غلط می کنی!

۲- جان؟! فهینه رحیمی میخونی شما؟ بـــــله! ( پارازیت ... ـــ اینو! تازه اگر شوهر مربوطه نبود، یه دونه هم زهرا اسدی می خریدم!  ـــ ببخشید اونوقت اوندفعه کی بود اون پسره فروشندهه رو وقتی با ذوق و شوق گفت خانوم این نویسنده مث فهیمه رحیمی می نویسه، خیلی قشنگه، پسره رو سنگ رو یخ کرد و صاف تو چشاش نگاه کرد و گفت بله، من وقتی بچه بودم و عقلم نمی رسید اراجیف فهیمه رحیمی و می خوندم ولی الان به نظرم خیلی چیپ و بی کلاسه! هاین؟ کی بود؟  ـــ منکه نبودم)

۳- حالا خودت دلت باربی می خواد، چرا بچه مردم و بهونه می کنی؟

۴- بچه پرو! کی هفته پیش اونهمه پول گرفت؟ اون شوهر مربوطه ی بدبخت دیگه از دیوار مردم بالا بره؟ بازم پول میخوای؟ اکه رو رو برم! ــ اااااااااااااه ه ه ه ه  خوب میخوام  ادونه مانتو بخلم

۵- به جا اینکه مانتوی گشاد بگیری، خودتو لاغر کن، گامبو!

۶- پس بگو چرا اینقدر هلو شدی! دندونت آفتیده! چشمت کور میخواستی نری پیش اون دکتره ... چقدر گفتم دندون پزشک زن کارش خوب نیست نرو پیشش ... کار خودت و کردی... بفرما ...خوب شد حالا بی دندون شدی؟

هوای تازه!

این روزا که واحد اداریم رو تغییر دادم و رفتم زیرمجموعه خانم مدیر محبوب، دوباره سرم حسابی شلوغ شده و حتی وقت سر خاروندنم ندارم چه برسه به وبگردی...فقط می رسم یه خستگی چند دقیقه ای در کنم و دوباره دِ بدو! ولی اصلا ناراضی نیستم از این قضیه که بماند، خیلی هم خوشحالم. دوباره یه شوق تازه دمیده شده تو خونم و خیلی از خودم احساس رضایت می کنم. شما نمیدونید ولی بعد از عوض شدن مدیرعامل اداره مون، مدیر قسمت ما عوض شد و از مهرماه تا همین الان هیچ کسی بجاش تعیین نشد! برای بعضی از همکارام این بلاتکلیفی و بی کاری تقریبا آخر شانس و بخت و اقباله ولی برای من نه، عذاب مطلق بود. درواقع برای آدمی که عادت داره در محل کار اکتیو باشه و هی بدوبدو بکنه و انقدر سرش شلوغ باشه که وقت سر خاروندنم نداشته باشه، این بی کاری و بلاتکلیفی نوعی شکنجه ی روحی حساب میشه. یکی دو ماهی صبر کردم بلکه برامون مدیری تعیین بشه ولی زهی خیال باطل! مدیر کجا بود؟! پس علی رغم اینکه این واحد رو خیلی دوست داشتم ولی تصمیم گرفتم مدیریتم رو عوض کنم. انقدر به مدیرعامل و اینور و اونور نامه زدم و انقدر مدیرم تقاضای انتقال منو داد تا اینکه بالاخره از 19 بهمن ماه رسما حکم جدید برام زده شد و من از اون تاریخ به اینطرف در واحد جدید مشغول به کار شدم.  

حس خوبیه... انگار که برای مدتی طولانی انداخته باشندم تو یک اتاق نمور تاریک بدون وجود هیچ روزنی برای ورود هوای تازه، بعد، اونوقت یکهو پرتم کنند تو یک دشت وسیع سرسبز پر از اکسیژن! الان من اون احساس رو دارم... دوباره حس طراوت و زندگی می کنم! خدا رو شکر. 

پ.ن. تا حالا هیچ احمقی رو دید که برای کار زیاد اینقدر ذوق در کنه از خودش؟ هاین؟ فقط از این خوشحالم که اینجا دیگه از رکود و کسادی خبری نیست حدا رو شکر.  

گیلی گیلی تومانی

گیلی گیلی تومانی بالام نای گولوم نای 

سکینه دای قیزی نای نای 

اِله بِله دولانومِی نیم نایِ ی نیم نای 

اِله بِله دولانومِی نیم نایِ ی نیم نای 

بالامامو یولا سالام بالام نام گولوم نای 

سکینه دای قیزی نای نای 

گیلی گیلی تومانی بالام نام ددم وای (

سکینه دای قیزی نای نای 

اِله بِله دولانومِی نیم نایِ ی نیم نای 

اِله بِله دولانومِی نیم نایِ ی نیم نای  

عشاق محترم روزتون مبارک!

 

مــــانده ام در صدف حوصلــه تــــــا برگــــردد 

                                    آنکه از مـــــاست سر انجام به مــــــا برگردد
لحظه ای رفت کـــه پر بود از اندیـشه ی بکـر 

                                    کــــاش می شد جهت عقربه هــــــا بر گردد
مهر من بود که از کـــــوی دلت بر می گشت 

                                    آنچنـــان کــــز سفــر سنگ صدا بـــر گــــردد
شیوه ی گردش ایّام همین است که هست 

                                    غیـر از این نیست مگــر رای خـدا بــر گـــردد
نشئه ی عشق جنون زاست نصیحت گـویان 

                                    آنکـه بــــا عشق در آمیخت کجــــا برگـــردد؟
عشق دریــای عمیقی است، بگویید بـه دل 

                                    یـــــا شود غرق در این بحر و یـــــــا برگـردد 

                                                                  خلیل جوادی 

پ.ن. در ادامه مطلب خاصی ننوشتم اگه خیلی سرحال و شادی اصلا پیشنهاد نمی کنم قسمت ادامه ی مطلب رو بخونی چون کسلت می کنه

ادامه مطلب ...

فیس بوق+قسمت یازدهم

اللنلب سیب سیذ بینع اللبالب الالسب لیسبتن تمنتمرذدذ رلالتلالتلخمیی! سعی نکن جمله ای را که نوشتم بخوانی و از آن بدتر حتی انتظار داشته باشی چیزی از آن سر در بیاوری! من حتی خودم هم نمی توانم آن خط بالا را بخوانم و معنیش را درک کنم چرا که اساسا آن جمله معنایی ندارد! آن خط فقط از کنار هم قرار گرفتن چند حروف به صورتی کاملا الله بختکی تشکیل شده و مورد استفاده اش فقط برای گرم کردن دست من بود که بنویسم، که خوب نوشتم 

بنا به فرمایش بابا جان چند وقت پیش برایش در فیس بوق یک دانه اکانت درست کردم و حالا دارم فیس بوکشان را چک می کنم که می بینم آقایی از اقوام دور مامان که الان آمریکاست، بابا جان را اد فرموده اند، به رسم ادب بنده هم به نیابت از خان بابا، آقای فامیل دور را اکسپت میکنم؛ از شانس بد آقای فامیل دور آنلاین تشریف دارند و در نتیجه به سیم ثانیه نمی کشد که می‌بینم یک خبر قرمز آن بالا آمد در نوتیفیکیشن آمد، رویش که کلیک میکنم می‌بینم آقای فامیل دور برای بابا پیغام گذاشته که: جناب مانوی مفتخر فرمودید آقا! من تصمیم می‌گیرم محلش نگذارم ولی بعد که یادم میفتد مامان این‌ها چقدر رودربایستی دارند با ایشون، منصرف می‌شوم؛ پس با مردانه‌ترین کلماتی که بلدم می‌نویسم: اختیار دارید قربان، افتخار نصیب بنده استدوباره می‌نویسد: خواهشمندم؛ همیشه جویای احوال حضرتعالی و خانواده محترم هستم از عمه خانم (مادربزرگم). دیگر از اینجا به بعد را من نیستم، من حتی نمی‌دانم دقیقا نسبت فامیلی این آقا با مادرم چیست حالا در جوابش به جای بابا بگویم من جویای احوال آنها از کی هستم؟ هاین؟ درنتیجه درکمال بلاحت برایش پی‌ام می‌فرستم که آقای فامیل دور محترم بنده نه جناب مانوی بلکه سبیه‌شان هستم و در دل همان دم هم به خود لعنت می‌فرستم که چرا فضولی کردم تو کار بابا؛ اصلا بلکه بابا نمی‌خواست اکسپتش کند، من چرا فضولی کردم آخر که حالا مجبور باشم عین احمقها با اسم بابا، برایش بنویسم که من بهاره هستم و نه جناب مانوی؟! انقدر لجم گرفته از خودم که خدا بدونهبالاخره بعد از رد و بدل کردن چند جمله کلیشه‌ای با هم، آقای فامیل دور محترم به دادن شماره تلفنشان رضایت داده و خواهش فراوان کردند که جان مرگ من تلفن را بده به بزرگترت و هر وقت عمه خانم آمدند منزل مادرت، بگو با من تماس بگیرند که می خواهم صدایشان را بشنوم. اصلا خوشم نمی‌آید اینگونه غافلگیرم کنند؛ هیچ خوشم نیامد 

پ.ن. الهی که من قربانت روم خدایا... اصلا لپت را بیاور جلو می‌خواهم یک دانه ماچ آبدارت کنم بارالها که اینقدر خوبی و اینقدر قشنگ آدم را سوپرایز می‌کنی. دیدی صبح وقتی پرده های آشپزخانه را دادم بالا و دیدم همه جا سپدپوش و برفی است چگونه نفس در سینه‌ام حبس شد؟ به نظرم این پیشاپیش هدیه ی ولنتاینم بود بله؟ دستت درست خدای مهربانم  

                                 

پ.ن۲. جل‌الخالق! دوره آخر زمون شده! حالا دیگه شترمرغا دنبال پلنگا می‌کنند

ادامه مطلب ...

۶ سال پیش چنین روزی!

این مطلب رو که در ادامه خواهید خوند، 6 سال پیش نوشتم برای محمدرضا، چومکه 20 بهمن 1383 مراسم نومزدنگمون بود! بله؟ چی فکر کردید؟ حیف که یادم نیست وگرنه برای اینکه حواس خودم رو پرت کنم حاضر بودم از روز خواستگاری شروع کنم...چرا؟ بازم چومکه اولا خوب روز به این مهمی رو مگه میشه آدم فراموش کنه؟ دوما اینکه دارم از ترس می میرم هم الان، محض اطلاعتون عرض میکنم از خسوف فقط 40 دقیقه اش رو طاقت آوردم ببینم، بقیه اش باشه برای فردا شب که عمرا، فردا بعدازظهرببینم بین ادوارد و جکوب کدومشون قراره بمیرند؟ از حالا بهم بگید می خوام بدونمعجبا... من اومدم اینجا تا حواس خودم رو پرت کنم عوضش دوباره دارم در مورد اون اسمشو نبرها حرف میزنم... ولش کن بگذریم... بریم سراغ مطلبم:
غریبه اومد؛ اونقدر نرم و آهسته که اومدنش رو نفهمیدم.
غریبه دل بست؛ اونقدر سریع و خالص که دل بستنش رو باور نکردم.
غریبه گریه کرد؛ اونقدر نرم و بی صدا که که چیزی نشنیدم.
غریبه برام شعر خوند؛ اونقدر ملایم و قشنگ که اشکم رو درآورد.
غریبه خیلی چیزها رو برام باز کرد؛ اونقدر تیز و ماهرانه که باور کردم.
غریبه دنبال راه میگشت، آدرس خونه ئ دلم رو میخواست، بهش آدرس اشتباه دادم؛ غریبه، راه رو بلد نیست، می ره و بر نمیگرده... ولی برگشت!
دوباره آدرس خواست؛ دوباره آدرس غلط دادم، دوباره رفت. گفتم اینبار دیگه بر نمیگرده ...
ولی باز اومد!!! امید از چشماش و حرارت از قلبش نور بالا می زد.
دلم نیومد باز آدرس غلط بدم، ولی دادم!!!
غریبه عصبانی شد، لشگرکشی کرد؛ با خونوادش اومد... سرم رو گول مالید، خودش رو پشت سبد گلش قایم کرده بود که نبینمش!
غریبه ها اومدند، نشستند... ولی اینبار غریبه دیگه غریبه نبود، آشنای دیرینه بود، من نمیشناختمش.آشنای غریب نگام کرد، خندید... محبت و شادی فضای خونه رو پر کرد
غریب آشنا دستمو گرفت... غریب آشنا پیشنهاد شراکت داد؛ شراکت در:
همراهی، وفاداری، عشق، دوستی، شادی، غم، قهر، آشتی، خنده، گریه ... قول داد در سود و زیانش هم با هم نصف نصف شریک باشیم و ... منم قبول کردم.
حالا، قراره شراکتمون رو تثبیت کنیم
غریبه خوشحاله، منم. غریبه گریه کرد، منم. غریبه خندید، منم. غریبه ذوق کرد، منم. غریبه انتظارش به پایان رسید، منم. غریبه شاده، منم. غریبه راهی سفره، منم. غریبه... منم....
خدمتتان عارضم که تثبیت شراکت در تاریخ 9 اردیبهشت 84 اتفاق افتاد. 6 شهریور 86 هم رفتیم سر خانه و زندگانیمون.
خدایا... من هنوز حواسم پرت نشده که

بی جنبه

دیروز صبح از دلدرد وحشتناکی که به سراغم آمده بود، بیدار شدم. هرچند امیدوارم زیاد نباشد ولی مطمئنا تجربه اش کرده اید این حس ناخوشایند را. کمی صبر کردم بلکه بهتر شود ولی خوب نشد، تصمیم گرفتم مدتی دیگر همانجا بمانم بلکه کمی از دردش کم شود ولی خوب باز هم توفیری حاصل نشد که نشد! به خود گفتم تا ساعت 8 می خوابم اگر تا آن موقع بهتر شد که هیچ، مثل بچۀ آدم حاضر شده و به اداره می روم ولی اگر بهتر نشدم، تماس میگیرم و اطلاع میدهم که امروز در اداره از بهارا خبری نیست که نیست. پس دوباره چشم ها را روی هم گذاشته و با اجازه‌تان به خوابی عمیق فرو رفتم؛ زمانی بیدار شدم که ساعت از 9 گذشته بود! بسیار خوب، اعتراف می کنم که از همان اولش هم این خوابالودگی شدید بود که باعث ایجاد دلدرد در وجود من شده بود وگرنه اگر می‌توانستم بر میل شدید به خواب رفتنم غلبه کنم، دلم آنقدرها هم که برایش کولی‌بازی در آورده بودم، درد نمی‌کرد! آخر نمی‌دانید که لامذهب این خون‌آشام بازیای «بلا» خواب و خوراک برایم نگذاشته است این چند وقته؛ از یک طرف فیلمهایش و از طرفی دیگر کتابهای قطورش! پریشب تا ساعت 2 بعد از نیمه شب، میخ تلویزیون شده بودم و هم داشتم از درون منهدم می‌شدم از زور ترس و گرخیدگی و هم نمی‌توانستم فیلم را قطع نمایم تازه‌ش‌ هم وقتی فیلم تمام شد، چشم که روی هم می‌گذاشتم، جناب «آرو» با آن چشمان سرخش زل می‌زد به چشمانم، چشمها را که باز می‌کردم، قیافۀ ترسناک «لورنت» ظاهر می‌شد مقابلم! خواب رفتن برایم مصیبتی شده بود خلاصه. بعد درمورد خودم به این نتیجه رسیدم که بروم بمیرم با این حس گرفتن و فرو رفتگی عمیقم در داستانهایی که می‌خوانم و فیلمهایی که می‌بینم! یکی نیست بگوید آخر دختره ی خرس گنده این کتابها الان دردنیا جای کتابهای هری پاتر را گرفته‌اند برای کودکان و نوجوانان، نه برای تو زن 32 ساله ی تیر تپر! آخر کمی از قد و قواره‌ات خجالت بکش! از شما چه پنهان که وقتی کار به اینجا کشید، کلی خداوند عالم را شکر کردم که به کتابها و فیلمهای هری پاتر علاقه پیدا نکردم وگرنه معلوم نبود می‌خواستم چه بلایی سر خودم بیاوردم با آن جادوگر بازی‌ها! والا! خلاصه که پریشب بلا و ادوارد و جاکوب و ایل و تبارش و آن خانواده ی مخوف والتوری خواب را از چشمانم ربوده و ترس را میهمانم کردند صبحشم که آنگونه شد که گفتیدم و همه ی این بهانه‌ها دلیل محکمی شدند که من دیروز اداره را بپیچانم که پیچاندمmahsae-ali

حالا امشب قرار است سی دی آخر که همان خسوف است را ببینیم... خدایا خودم و به خودت سپردمnailbiting

امید فردا

تو را در لحظه هایم  

تو را در بطن غمگین نگاهم 

تو را در خواب شیرین سحرگاه

تو را در متن سنگین کتابم 

تو را در رود سیال خیالم 

تو را در اوج گریه ی شبانگاه

تو را با صورتی زیباتر از ماه

تو را با پیرهنی رنگ گل سرخ 

تو را با خرمن انبوه گیسو 

تو را با نرگسی رنگ شبایم

تو را با خنده ای مملو ز شادی  

تو را در دشت زیبای شقایق 

تو را در حال بازی با ملائک

تو را معصومتر از هرچه فرشته 

تو را زیباتر از هرچه ستاره    

به یادت آرم و می بوسمت باز

تو را در قعر دریای وجودم 

تو را با بند بند تار و پودم 

تو را با هر نفس که می‌دهم دم 

تو را حس می کنم عزیز مادر  

تو در جان منی، من غم ندارم  

تو ایمان منی، من کم ندارم*

تو را آهو، نهال یا که سپیده 

تو را رویا، مارال، شاید عطیه 

دهم اسم و دهم نام و دهم جان  

دهم قلب و دهم روح و دهم حال

تو که امید فردای بهاری 

تو، شیرین‌ترین هدیۀ خدایی   

 * این دو بیت از شاهکار بینش پژوه بود. 

پ.ن. ۱. شعر از خودم بود ببخشید اگه ریب زدم 

پ.ن. ۲. می تونه خبری باشه می تونه هم نباشه... این فقط حسی بود که اومد سراغم برای کودکی که ممکنه درآینده داشته باشم، همین

قسمت دهم

با عرض معذرت از دوستانی که داستان را دنبال می کنند، با کلی تأخیر بخوانید ادامه را لطفا

ادامه مطلب ...

اگر از موضوعات خونی بدتون میاد، نخونید این پست رو!

چند وقت پیش بنا به سفارش ممو، سری فیلمهای «گرگ و میش» رو خریدم ولی چون میدونستم موضوعش در مورد خون آشامهاست، جرأت دیدنش رو نداشتم گویی اینکه میدونستم اونجور صحنه های دلخراش نداره و بیشتر رمانتیکه تا وحشتناک ولی به هر حال می ترسیدم ببینم؛ از طرفی چند ماه پیش یک کتاب خریدم به اسم «شفق» از خانم استفانی مایر ولی بیشتر از چند صفحه اش رو نخوندم چون زیاد جذبم نکرد و بعد قرض دادمش به دوستم و او خوند و برام تعریف کرد موضوع این کتاب تقریبا رمانتیکه و در مورد یک خون آشامه که عاشق یک دختر معمولی میشه؛ این تو ذهنم بود تا اینکه هفته پیش دل به دریا زدم و اولین قسمت «گرگ و میش» رو گذاشتم، تا اوسط فیلم رو دیدم و فهمیدم که این سریال دقیقا برمبنای همون کتاب شفق استفانی مایر ساخته شده. بعد دلم خواست که ادامه ی فیلم رو نبینم و اول کتابش رو بخونم بعد برم سراغ فیلم. برام عجیب بود همین کتابی که اول اصلا جذبم نکرد حالا چقدر جذاب شده به نظرم. شفق رو خوندم و پنجشنبه با محمد رفتیم خرید و کتابای «ماه نو»، «خسوف» و «سپیده دم» رو خریدم ولی ظاهرا دو کتاب دیگه هم داره «گرگ و میش» و «میزبان»؛ فروشنده گفت دوشنبه میارم برات بیا اونا رو هم بگیر که حالا اگه بتونم امروز میرم بخرمشون. فقط نمیدونم چرا اسامی کتابهای خانم مایر تقریبا همش با هم مترادف هستند، شفق، سپیده دم، گرگ و میش!

بگذریم، چیزی که برام جالبه اینه که چقدر وارد شدن به دنیای نویسنده ها می تونه رو ذهن و باورهای آدم اثر بگذاره! مثلا منی که تا پیش از این وجود هرنوع خون آشامی رو بجز پشه و خفاش انکار می کردم، حالا زیادم مطمئن نیستم که کار درستی می کردم. البته من آدم ساده و دمدمی مزاجی نیستم، ولی به هر حال باورم دچار تشکیک شده به این دلیل که==> اگه اعتقاد داشته باشیم انسان قادره به هر چیزی که فکر می کنه برسه و نیز قادره که از وجود خیلی از چیزهایی که به چشم ندیده اطلاع پیدا کنه، مثل ژول ورن که 200 سال پیش تمام امکاناتی رو که الان بشر در اختیار داره، دیده و پیش بینی کرده، مطمئنا اون زمون به داستانهای او علمی تخیلی می گفتند ولی برای حال حاضر داستانهاش چندان هم تخیلی نیست (بجز داستان سفر به اعماق زمینش البته) و از طرفی خیلی ها معتقدند بینش و دانش خلق یک چیز توسط انسان روی کره ی زمین، توسط کائنات به ذهن او الهام میشه و همینه که بعضی از انسانهایی که از هوش و آگاهی بالایی برخوردارند، دارای قدرت جذب اون امواج هستند و می تونند چیزهایی رو خلق کنند که آدمهای عادی نمی توانند (منظورم مخترعینه)؛ از طرفی استادی می گفت هر تخیلی که انسان داره، میتونه ریشه ی حقیقی داشته باشه متنها چون انسان به طور یقین از وجود اون تخیل اطلاع نداره، بهش نسبت تخیل میده یا خرافه و یا افسانه. مثل روح یا جن یا موجودات نامرئی که ما نمی شناسیمشان و چون اطلاع دقیقی نداریم، وجود آنها را خرافه یا افسانه می دانیم و به کل منکر وجودشون می شیم؛ درصورتیکه به واقع اینگونه نیست. حتی در قرآن هم آمده که خداوند دو دنیا را در کنار هم قرار داده* ولی اهالی آن دنیاها همدیگه رو نمی بینند، در آن زندگی میکنند بدون دیدن یکدیگر؛ پس پر بیراه نیست که واقعا خون آشامی رو این کره ی خاکی وجود داشته باشه! با علم به این موضوعه که حالا بعد از خوندن این داستان دچار شک شده ام. وانگهی موضوع خون آشام موضوعی نیست که فقط در حال حاضر در موردش صحبت میشه، از قدیم در فیلمها و کتابها ازش یاد شده و جالبه که همه این نویسندگان در مورد ظاهر و خلق و خوی خون آشامها تقریبا با هم همفکرند.  

دیروز که پست طناز جان رو خوندم تمام این حرفها رو به طور خلاصه براش نوشتم ولی از بدشانسی همه اش پرید... بعد دیدم بد نیست همه ی اون حرفها رو به صورت پست دربیارم و اینجا بنویسم. ببخشید اگه به نظر پرت و پلا میاد ولی درواقع این موضوعیه که چند وقته ذهن منو به خودش مشغول کرده. نظر شما چیه؟ (فقط خواهش میکنم اولین و راحت ترین راه رو که همون انکار این موجوداته انتخاب نکنید... قبول دارم بعضی چیزا در مورد خون آشامها افسانه است مثل فناناپذیریشون ولی سؤالم در مورد ماهیتشونه، بذارید جور دیگه این به قضیه نگاه کنیم، اوکی؟) 

این را ببینید... عکس اول واقعیست (من چند سال پیش این عکس را در یکی از مجلات خودمون دیدم، خانمی 72 ساله بود که در آمریکا زندگی می کرد و اولین بار خون خودش رو می خوره و بعد به شدت به خوردن خون علاقه مند میشه، بعد از اون خون پرندگان کوچیک رو می خورده... اونجور که یادمه ظاهرا خیلی هم زن مهربونی بوده، ولی عکس دوم از یک فیلم گرفته شده)

* سوره ی الرحمان آیه (17): او پروردگار دو مشرق و دو مغرب است.

کوکو!

ظرف غذایم را می گذارم مقابلم و نگاهش میکنم. درون ظرف چند تکه کوکوی سیب زمینی به همراه چند قاچ گوجه فرنگی و خیار شور منتظرند تا از هرکدام یک تکه برداشته و  لای نان بربری بگذارم و تبدیلش کنم به یک لقمه ی هوس انگیز خوشمزه! دیشب که داشتم در فریزر دنبال نان دیگری بجز بربری می گشتم و پیدایش نمی کردم، خیلی با خودم غرغر کردم که چرا به محمد نگفته بودم سر راه نان سنگک یا تافتون بخرد؛ حالا من چه جور بخورم این بربری های سنگین را؟ ولی حالا، از ترکیب بربری، کوکو، گوجه و خیارشور خیلی هم راضیم. لقمه را می برم سمت دهان و با زدن اولین گاز، با سرعتی چند برابر سرعت نور، پرت می شوم به 9 سالگی، کنار ساندویچ فروشی اداره ی مامان اینا، آن زمان که مامان می آمد مدرسه دنبالم و از آنجا مرا همراه خود می برد اداره چون مدرسه ی من نزدیک اداره ی مامان بود، بعد اگر روزی مامان برایم غذا نیاورده بود، مستقیم می رفتیم به همان اغذیه فروشی که جایش در انتهای حیاط وزارت دارایی کنار در فروشگاه بود و به کارمندانی که ناهار اداره را دوست نداشتند، ساندیچ می فروخت. ساندویچهای مختلفی داشت، ساندویچ کوکو سبزی، کوکو سیب زمینی، مغز، سوسیس، کالباس و اولویه. ولی من فقط عاشق ساندویچهای کوکو سیب زمینیش بودم. کوکوهایش مثل سوسیس لوله ای شکل بود، نان ساندویچش هم از آن نان بورکی های کوچک و خوشمزه ای بود که در تمام ساندویچ فروشی ها پیدا می شد آخر هنوز نان باگت یا باگت فرانسه مد نشده بود، بگذریم، من هرگز حاضر نبودم آن ساندویچهای خوشمزه ی منحصربفرد را با هیچ چلوکباب سلطانی خوش خوراکی عوض کنم...هرگز. بعد نمی دانم چه شد که آن اغذیه فروشی را جمعش کردند، بعد از مدتی دوباره افتتاحش کردند و بعد دوباره تعطیلش کردند. بعد از آن هم که من دیگر به مدرسه ای نزدیک خانه مان رفتم و برای صرف هیچ ناهاری با مامان در اداره اش همراه نشدم تــــــــا سال سوم دانشجوییم! حالا... بعد از گذشت اینهمه سال، لقمه ی کوکو سیب زمینی خودم، یکباره همان مزه ی خوشمزه ی قدیمی را برایم تداعی کرد و باز دوباره بهانه ای دستم افتاد که برگردم به گذشته و یاد آن دورا را به خیر نمایم. 

پ.ن.1. این برنامه بفرمایید شام که این روزها خیلی بیننده دارد، پاک ما را از زندگی غافل کرده است از بسکه هر هفته منتظریم تا ببینیم گروه این هفته چه کسانی هستند، چه خلقیاتی دارند، دستپختشان چگونه است و اگر ما جای آنها بودیم چه می پختیم. ولی حالا که نگاه می کنم می بینم ای دل غافل! دی که رفت بهمن هم هنوز از راه نرسیده 9روزش طی شد! باقی روزهای باقی مانده ی این سال هم به همین سرعت می گذرند و باز تا ما به خودمان بیاییم یک سال دیگر هم گذشت! چقدر زود عمر می گذرد... چقدر تند!  

پ.ن2. دوستم پنجشنبه شب خیلی خیلی خوش گذشت... خسته نباشی خانمی... چه غذاهای خوشمزه ای پخته بودی و چه دوستان خوبی داشتی... چه خونه ی خوشمل و گرمی داشتی عزیزم... سرشار از عشق و دوستی و انرژی مثبت... امیدوارم زیباترین و عاشقانه ترین روزهای جوانی را در این خانه بگذرانی عزیز دلم... ممنونم بابت همه چیز

پ.ن3. اینم شعری که فرهاد در چهل سالگی می خواند که زیاد هم به پست امروز من بی ارتباط نیست: 

ادامه مطلب ...

روتین

دیگر کار هر روزم شده است، روشن کردن کامپیوتر، بستن صفحه ی خبرنامه داخلی اداره، باز کردن صفحه ی اینترنت اکسپلورر، رفتن به ایمیلم، در مدتی که ایمیلم باز شود، ورود به مدیریت بلاگم، اگر نظر تأیید نشده ای داشته باشم رویش کلیک می کنم تا ببینم چه کسی برایم چه چیزی نوشته است و اگر هم نظر تأئید نشده ای نداشته باشم، می روم دیدن یکی یکی دوستانم... اولین نفر بهارانست که خیلی دوستش دارم ولی او ظاهرا دیگر مرا و دوستیم را نمی خواهد. نفر بعدی مستانه است و آن بادبادک زیبایش و آن گرما و صمیمیتی که در جای جای خانه ی مجازیش پخش است، مستانه معمولا ناامیدم نمی کند و تقریبا هر بار که میهمانش می شوم، به گرمی پذیرایی ام می کند. مموی بازیگوش و مهربان نفر بعدیست که میزبانم است، او ولی یک روز درمیان و گاهی چند روز درمیان خانه است ولی همان حضور کم ولی دل انگیزش دلم را گرم به وجود و بودنش می کند و با اینکه می دانم هر روز آپ نمی کند با این حال من روزی چند بار می روم سراغش. خانم دکتر پرتقالی را معمولا چند روز درمیان سر می زنم چون می دانم تازگی ها سرش خیلی شلوغست و زیاد وقت آپ کردن ندارد. سمیه خانم مهربان نفر بعدیست که البته مدتی کم کار بود ولی حالا خدا رو شکر چند روز در میان آپ می کند. نیلوفر از آن نویسندگانیست که حتما حتما باید وقت بگذاری و سر فرصت بخوانی حرفهایش را و غرق لذت شوی از خواندنشان، نفر بعدی اوست. فردا... دیگر روز خانه ایست که همسر جان را وادار به ایجادش کردم ولی بعد از نوشتن 2 پست، مدام وعده ی سر خرمن می دهد که امروز دیگر حتما می نویسم ولی نشان به آن نشان که اکنون ماههاست گذشته ولی دریغ از یک پست جدید! نمی دانم خوانده ای نوشته های زیبا و سرشار از آرامش نازلی گلم را یا نه، با اینکه می دانم او هم مدتیست گرفتارست و سرش حسابی شلوغست ولی با این حال من باید روزی دوبار مهمان خانه اش شوم. افسانه خوش قلم هم مدتی بود کم پیدا شده بود نمی دانم چرا، ولی خوشبختانه باران وادارش کرد تا دوباره شروع کند نوشتن را...آسمان رنگین مشی را مگر می شود خواند و لذت نبرد...بلوط هنرمند مهربان، میزان بعدی منست...همو که کافیست تا اراده کند تا تصویری سرشار از آرامش و زیبایی را برایت خلق کند چه با قلمو و چه با کلمات جادویش...چند تا دوست بعدی را به دلیل کم کاری های چند ماهه شان هر روز سر نمی زنم هفته ای یکبار شاید... ولی نهال را چرا... نهال خوش خلق خوش سیلقه ی مهربان هم میزبان بعدی منست...با آنکه شاید اصلا از وجود همچو منی خبر نداشته باشد، ولی به هر طریق می بایست روزی یکبار به خانم شیدا خانم و روزنگارهای دلچسبش سر بزنم. همینگونه اتفاق می افتد برای جناب آقای توکا و سرکار خانم مهروش خانم (ساروی کیجا)... بدون دیده شدن، به دیدارشان می روم هر روز. تینای نازنینم، میزبان مهربان و خوشروییست که هرگاه به خانه اش روی، دلت ناخودآگاه شاد می شود هرچند که او هم هر روز آپ نمی کند ولی به آپ او کاری ندارم باید روزی چند بار بروم خانه اش. خانه قدیم ترانه جانم را نمی توانم باز کنم پس می روم سراغ خانه ی جدیدش. داستانهای زیبای شاذه را تنها می شود روزهاییکه آپ می کند یعنی شنبه ها خواند من ولی بعضی اوقات اواسط هفته هم میروم سراغش به این امید که شاید سنت شکنی کرده باشد. جناب آقای محمد خان هم از اسفند به این طرف چیزی ننوشته اند به ایشان شاید هر دو هفته یکبار سر بزنم. از اینجا به بعد تمام دوستانم را به تازگی یافته و چقدر خوشحالم بابت این موضوع. طناز نازنین یکی از این دوستانیست که به تازگی پیدایش کرده ام و بسیار بسیار راضی هستم از این کشفی که کردم... به او که می رسم شاید گاهی نظم و ترتیب را کنار بگذارم و اصلا اولین نفر به سراغ او روم، نوشته های او هم به من آرامش می دهد زیاد. زهرای گل و نازنینم نفر بعدیست که به دیدارش می روم او هم خیلی وقت بود چیزی ننوشته بود ولی خیلی خوشحالم که دوباره نوشتن را شروع کرده است. بعد دیگر تند تند می روم سراغشان...هاشور نازنین با آن نکته سنجی های منحصربفردش نفر بعدی لیستم است... از خانه ی سبزرنگش خیلی خوشم می آید... و بعد بانوی مهربان و شب آویز ذهنش و آن خانه ی سرشاز از انرژی مثبتش...سانی شاد و شنگول که دو ماه است غیبت غیر موجه دارد...سارای مهربان خانه ی مهربانی ها...بهناز خانم شاد و گاهی هم جدی...مامی مهربان...فَ فَ ی گلم که خواندن حرفهای دل او هم بدجور به دلم می نشیند...مینای صادق، مهربان و نازنین را چند ماهیست پیدا کرده ام و بسیار خوشحالم از این دوستی... او بی ریا و دلسوزست و هرگاه که نباشی، خواهرانه نگرانت می شود و سراغت را می گیرد... الان مدتیست که درگیر امتحانتست و یک نموره سرش شلوغ می باشد...آرزوی دوست داشتنی گهگداری می نویسد اما زیبا و دل انگیز است نوشته هایش...سرکار خانم دافی نگار را هم با اینکه هر روز آپ می کند، من چند روز یکبار می خوانمش و لذت می برم از خواندن مطالبش...یادداشتهای نیمه شب الی را مگر می شود روزی چند بار سر نزد؟ ولی الی جانم سرش کمی شلوغ است و چند وقت یک بار آپ می کند...ممول دوست داشتنی شیطان را باید روزی دو-سه بار سر بزنم چون ممکنست آپ کرده باشد... فیروزه ی مهربان و سرشار از زندگی...مینو خانم ساکن یوسف آباد و شقایق نازنین افراد بعدی هستند...سه لینک آخر را هر چند روز یک بار سر می زنم...چند نفر از دوستان هم هستند که هنوز وقت نکرده ام لینکشان کنم ولی به آنها هم هر روز سر می زنم مانند جناب بی سرزمین تر از باد، آقای هاشور و مادر مهربان سفید برفی، آقای فرداد هنرمند و نگار نازنین با آن نگارنامه ی دلنشینش...بعد می روم سراغ دوستانی که به تازگی برایم نظر گذاشته اند تا با هم بیشتر آشنا شویم. 

پ.ن. اینها برنامه ی روزانه ی من هستند ولی به طور پیوسته انجام نمی گیرند... تمام اینها به ترتیب در خلال کارهایم انجام می شوند... به یکی سر میزنم، می خوانمش و نظر می گذارم بعد سراغ کارم می روم... اگر زیاد خسته شده باشم از کار، به چند نفر سر میزنم و بعد دوباره به کارم مشغول می شوم... ولی اقرار می کنم بعضی روزها هست که کار خاصی ندارم و در آنصورت از صبح تا بعدازظهر به شغل شریف وبلاگ خوانی مشغول میشوم و هرگز هم خسته نمی شوم از این کار

تغییر نظر+قسمت نهم

کتاب چهل سالگی را خواندم و با طناز و نازلی کاملا موافقم. حالا که خواندمش به نظرم کتاب یک چیز دیگر بود... عالی و پر از احساسات ناب زنانه. حالا دیگر منهم معتقدم فیلم اصلا به کتاب وفادار نبود و تنها برای افرادی که کتاب را نخوانده اند خیلی جذابیت دارد ولی وقتی اصل ماجرا را بدانی، نظرت تغییر می کند و افسوس می خوری که چرا اصل ماجرا را به تصویر نکشیده اند و جایش داستان را دستکاری کرده اند

ادامه مطلب ...