روزهای من
روزهای من

روزهای من

پرواز در مه

از این سفر آخریمون زیاد عکس ننداختیم ولی چندتایی که انداختیم اینایی هست که می بینید: 

 

ادامه مطلب ...

ذوق مرگ می شویم!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عاشقانه

سال دوم یا سوم دبیرستان که بودم، فیلم «عاشقانه» با بازی مرحوم خسرو خان، بهاره رهنما، پیمان قاسم خانی و ... روی پرده بود. احتمالا خودتان دیده اید و موضوع داستان یادتان هست که پدر بهاره رهنما راننده ی خسروخان بود و خسرو خان باوجود اینکه همسر داشت و ظاهرا همه ی دار و ندارش هم مال همسرش بود ولی از طرفی عاشق غزال (بهاره رهنما) شده بود. غزال ولی عاشق پبمان بود؛ خسرو خان هم به ناچار پدر غزال را تطمیع می کند و راضیش می کند یک جورایی با او کنار بیاید و کاری کند که غزال با او ازدواج کند؛ در نتیجه برای زدن مخ غزال خانم، ایشان را همراه پدر و مادر ش می برد شمال... حالا باقی داستان که چه اتفاقی می افتد را ولش کن، کاری با آن ندارم، من همه ی اینها را گفتم تا به اینجا برسم که: تو راه شمال، شکیبایی به ناگهان می زند زیر آواز که: 

هر که دیدم یاری داره، من ندارم 

شب که میشه، خانه ای روشن ندارم 

برم پیش خدا، دادی برآرم 

من از کی کمترم، یاری ندارم 

من چرا، یک گل ز صد گلشن ندارم 

ای خدا! منکه دل از آهن ندارم 

کاشکی در دل، غم نداشتم 

شب روی سنگ سر میذاشتم 

از همه بودم جدا 

از دیار و آشنا 

منکه اینجا، یار و غمخواری ندارم 

دیگه در شهر شما کاری ندارم 

من چرا، یک گل ز صد گلشن ندارم 

ای خدا! منکه دل از آهن ندارم  

و آنجا بود که من عاشق این شعر و آهنگ و عاشق آن حال و هوای خسروخان شدم هرچند که ممنوعه بود؛ بعدها از پدرم پرسیدم این آهنگ را چه کسی خوانده ست و جواب شنیدم یا الهه یا یاسمین درست یادم نیست ولی آهنگش اینجوری بود... و پدر خواند، چنان جگرسوز که در دم اشکم روان شد و از آن بعد کار پدر درآمد، مدام درخواستش می کردم که بخواند برایم این ترانه را (گفته بودم برایتان؟ پدر صدای بسیار خوشی دارد، آنقدر گرم و ملایمست که در کودکی نیازی نبود برایمان لالایی بخواند، او اگر با همان تن معمولی صدایش با ما صحبت می کرد، ما سه سوته خواب بودیم بسکه آهنگ صدایش ملایم و آرامشبخش بود). حالا نمی دانم چه شده است که از صبح تا بحال این ترانه به قول پدر آمده ست توک زبانم و ول کن ماجرا نیست (پارازیت... عمریست به پدر می گوییم پدر جان توک نه، نوک؛ ولی او همچنان به نوک می گوید توک، به هفده می گوید هبده و به ده دوازده می گوید ده چهارده و ما همچنان نفهمیده ایم که چه سنخیتی دارد ده با چهارده و اصلا کلا چگونه است که اینگونه است؟ هاینmahsae-ali؟ ضمنا بگویم که ایشان نه تنها بیسواد نیستند بلکه یکی از مهندسان مخابرات این مملکت نیز می باشند و همین امرست که دقمان می دهد؛ ولی خوب اینجوریاست دیگر!) شما چطور؟ شنیده اید این آهنگ را؟ 

 

پ.ن.1. تا شنبه شاید نباشم.

پ.ن.2. دوست دارم بدونید که امروز پرم از زندگی ...  

پ.ن.3. شاد باشید و لبریز از عشق... عیدتون پیشاپیش مبارک

روزمره

دوباره دارد می آید سراغم، لعنتی وقتی هم بیاید مدتها طول می کشد تا تشریف مبارکش را ببرد. وقتی هم که می آید تنها که نمی آید، لامذهب هرچه دلتنگی در دنیا هست جمع می کند و همراه خودش می آورد! منظورم همان درد مشترکیست که تا وقتی گریبان یک کداممان را بگیرد دیگر ول کن ماجرا نیست و مدام اذیتمان می کند؛ همان خلأ ذهن و بی موضوعی را می گویم. این روزها حس می کنم ذهنم دارد رفته رفته رو به سفیدی می رود آنقدر می رود تا کی باشد که کاملا سفید سفید شود و من بمانم و او، صفحه ی سفید رنگ ورد و انگشتان بی حرکت روی کیبورد*!

چند روزی رفته بودیم شمال و جای شما خالی... هوایش فوق العاده بود و خیلی خوش گذشت. 

احتمالا شما هم تا حالا کانال «من و تو» را دیده اید که اگر ندیده اید حتما ببینیدش برنامه های جالبی دارد. یکی از این برنامه ها، آکادمی موسیقی گوگوش است (ورژن خیلی بهتر و باکلاستر همین برنامه ی نکست پرژین استار خودمان)؛ در این برنامه 8 هنرجو را آورده اند و به هر کدام تعلیمات خاص خوانندگی اعم از  حرکات موزون و پرورش حنجره و غیره می دهند. بعد در یک جمعه شبی مثل دیشب، تمام این هنرجوها به روی سن می روند و شروع به خواندن می کنند؛ اینجا برخلاف نکست پرژین استار که رامین خان و دار و دسته اش برنده را انتخاب می کنند، مردم زنگ می زنند و خواننده ی مورد علاقه شان را انتخاب می کنند، هر هنرجویی که تلفن کمتری داشته باشد، از مسابقه حذف می شود. هفته ی گذشته، هاله حذف شد و امشب ساعت 10 مشخص می شود که نوبت کیست که حذف شد. چیزی که برایم جالب بود نحوه خواندن این بچه ها بود که یکی از یکی بهتر می خواند و آدم می ماند کدام را انتخاب کند؛ به نظر من دخترها از همه خوش صداتر بودند و بهتر اجرا کردند برنامه را... اولی فروغ بود که از ظاهرش پیداست از آن دخترهای جذاب و مشتی است و جان می دهد برای دوستی، صورتی صادق دارد و ظاهرا خیلی هم واقع بینست. او که خواند، گفتم به او رأی می دهم، بعد از او سروش که خواند گفتم به او رأی می دهم، بعدتر سارا که خواند؛ گفتم او از همه بهتر خواند به نظرم اصلا به او رأی می دهم... تا نوبت رسید به ارغوان که از صحبت کردنش پیداست فارسی را به زور حرف می زند، تو دلم گفتم این فارسیش را هم با مصیبت حرف می زند چه رسد به خواندن، محالست به او رأی دهم ولی... نشان به آن نشان که تا دهان باز کرد و شروع کرد به خواندن، بقدری دلنشین و گیرا خواند که اشک من خودبخود به روی صورتم روان شد و تمام نشد تا زمانیکه آهنگ تمام شد! عجب آنکه فکر می کنم می خواهم به او رأی دهم بسکه قشنگ اجرا کرد...این ترانه ی عارف بود که ارغوان خواندش به زیبایی

وقتی میگن به آدم دنیا فقط دو روزه
آدم دلش می سوزه
ای خدا ای خدا ای خدا ...... ای
آدم که به گذشته یه لحظه چشم می دوزه
بیشتر دلش می سوزه
ای خدا ای خدا ای خدا ....ای
دنیا وفا نداره، چشمش حیا نداره
هیچکس وفا نداره...
ای خدا ای خدا ای خدا ....ای
تا که آدم جونه کبکش خروس میخونه 

دنیا باش مهربونه
ای خدا ای خدا ای خدا...ای
اما به وقت پیری بی یار و بی نشونه 

 آدم تنها میمونه
ای خدا ای خدا ای خدا.... ای 

یعنی این ای خدا ای خداهایش را چنان سوزناک می گفت که دل سنگ هم برایش آب می شد چه برسد به خدا! اگر وقت داشتی و دوست داشتی هر شب ساعت 8:30 پشت صحنه ی تمریناتشان را نگاه کن... راستی برنامه ی «بفرما شام» که یک جور مسابقه ی آشپزیست را هم ببینید... هر هفته 4 شرکت کننده دارد و برنده 1000 پوند نصیبش می شود؛ این برنامه را هر شب ساعت 10:30 نشان می دهد.

*به نظرت معادل فارسی کیبورد چه می شود؟ یکباره دلم خواست بدانم حداد جان برای این یکی چه کلمه ای از خودش در نموده است؟

با صدای عصار بخون این شعر رو

تو در جان منی من غم ندارم 

تو ایمان منی، من کم ندارم 

اگر درمان توی، دردم فزون باد 

وگر عشقی تو، سهم من جنون باد 

تویی تنها تویی تو علت من 

تو بخشاینده ی بی منت من 

صدایم کن صدای تو ترانست 

کلامت آیه هایی عاشقانست
تو را من سجده سجده می پرستم 

که سر بر خاک بر زانو نشستم  

اصلن قهر قهر تا روز قیامت

گاهی اوقات ناراحتی ها و کدورتهایی که بین ما آدمها بوجود می آیند آنقدر پوچ و مسخره اند که با اینکه آن اولِ اولش حسابی فیوزمان را می پرانند و وادارمان می کنند در دل یک عالمه خط و نشان بکشیم برای فردی که باعث ایجاد ناراحتی و کدورت شده است، ولی بعد از گذشت مدتی (چند ماه مثلا)، به کل یادمان می رود که چرا با آن فرد سر جنگ داریم، سر چه موضوعی اصلا؟ بعد در کمال خجالت و شرمندگی هرچه به ذهنمان فشار می آوریم و سر مبارک را به این طرف و آنطرف تکان می دهیم که بلکه در اثر این تکانها، موضوع فراموش شده به یادمان بی آید، موفق نمی شویم و فقط برای خالی نبودن عریضه، همچنان با دیدن آن فرد، دماغ را می دهیم سربالا و سرمان را می گیریم آنطرف که یعنی هنوزم از دستت ناراحتم و تو باید برای کاری که من یادم نیست و مسلما آنقدرها هم مهم نبوده که یادم بماند، بگویی غلط کردم و تا این را نگویی من همچنان دماغم را میگیرم سربالا و تو را با آنکه می بینم انگار می کنم که نمی بینم!  

تا اینجا را داشته باش... حالا این را بگویم که اینجانب گاهی اوقات دارای چنان اخلاق گندی می شوم که حتی خودم هم حالم از لوسی و ننری خودم بهم می خورد چه رسد به دیگران! یکی از آن اخلاقها اینست که اگر وارد مغازه ای شوم و فروشنده آن مؤدب نباشد یا یک سؤال را ده بار از اون بپرسم ولی او ترجیح بدهد به جای جواب دادن به من، کار آن خانم مشتری چتیان فیتان را راه بیاندازد، و یا جواب هم بدهد حتی ولی با لحنی بد و بی حوصله، همان دم راه آمده را بر می گردم و دیگر هرگز از آنجا خرید نمی کنم http://mahsae-ali.blogfa.com الغرض ما دو فروند آژانس کرایه ی اتومبیل نزدیک منزلمان داریم که من تا 6 ماه پیش فقط از یک کدامشان (آژانس شماره 1) استفاده می کردم (پارازیت... مسیر منزل تا اداره ی من با اینکه خیلی کوتاهه ولی از طرفی خیلی هم بدراهه و من چه با خطی و تاکسی بخواهم بروم چه با آژانس، چندان فرقی نمی کند شاید آژانس 600-500 تومان گرانتر باشد که به نظر من میصرفد که با او بروم تا اینکه پیاده طی کنم این مسیر را) ولی بعد از چند وقت، باور کن نمی دانم سر چی، شاید یک دلیلش این بود که رانندگانش همه پیر و مسن بودند و رانندگیشان توأمان بود با مقادیر بسیار زیادی از فس فس، پس با اینکه شماره 1 سر کوچه مان بود و خیلی نزدیکتر ولی تصمیم گرفتم تا دیگر از آنجا ماشین نگیرم و فقط از آژانس شماره 2 ماشین بگیرم که همین کار را هم کردم، تا سه شنبه ی پیش که باران می بارید خفن و آنطور که  پنجره ی آشپزخانه نشان می داد فهمیدم که ترافیک همت بسیار بسیار سنگین و خفن می باشد پس نیم ساعت جلوتر زنگ زدم به آژانس و گفتم برای نیم ساعت دیگر ماشین بفرستد دنبالم ولی رسپشن بی چشم رو، گفت ماشین ندارم و معلوم نیست که تا آن موقع هم ماشین بیاید! انقدر لجم گرفته بود از دستش که اگر دم دستم بود یکی محکم می کوفاندم بر فرق سرش! د اگر قرار باشد الان به داد من نرسد آژانس برای منی که هر روز ماشین میگرم ازشان، پس کی قرارست به دادم برسد؟ هاین؟ چند جای دیگر را هم امتحان کردم ولی آنجا هم تیرم به سنگ خورد تنها می ماند آژانس شماره ی یک http://mahsae-ali.blogfa.com! به ناچار با لب و لوچه ای به غایت آویزان و ناراضی زنگ زدم به آژانس، رسپشن ولی خیلی محترمانه گفت فعلا ماشین ندارم ولی اگر چند دقیقه صبر کنید، می فرستم برایتان؛ درست سر 5 دقیقه ماشین آمد دنبالمhttp://mahsae-ali.blogfa.comهرچند آنقدر اتوبان شلوغ بود که باز هم تأخیر خوردم ولی این به موقع فرستادن ماشینشان خیلی به مذاقم خوش آمد و باعث شد به این فکر فرو روم که آخر اساسا ناراحتی و دلگیری من با این آژانس سر چه بود؟ ولی هرچه کردم چیزی به یادم نیامد! حالا... با آژانس شماره 2 قهر کرده ام و از همین رو، چهارشنبه هم که هوا رسما مه آلود و بارانی بود، باز هم از شماره 1 ماشین گرفتم و آژانس هم دمش قیژ، بلافاصله ماشین فرستاد دنبالم. کار این دو روزش حسابی مرا به فکر فرو برده که آژانس به این خوبی... آخر برای چه قهر کرده بودم با آنجا؟ نهایتا نتیجه اخلاقی اینکه==> واقعا اخلاق گندی دارم؛ ایشhttp://mahsae-ali.blogfa.com  

اجر بار جرااااان بودیــــــــــــــــم و رفتیم...

تلفنی دارد با خواهرش صحبت می کند که ناگهان رو به من می گوید: خواهرم این سه شنبه عازم خانه ی خداست می توانی برایش متنی بنویسی که توش هم خداحافظی داشته باشد هم حلالیت طلبیدن؟ می پرسم چند خط باشد؟ جواب می شنوم هرچه بیشتر بهتر. کمی فکر می کنم و می گویم: قبولست... فکر می کنم اگر خودم بخواهم عازم خانه خدا شوم و چنین متنی را برای دوستان بنویسم چه می نوسیم؟ اصلا چه حال و هوایی خواهم داشت؟ بعد از چند دقیقه شروع می کنم به نوشتن:
افزایش تعداد ضربان قلب، اضطراب و دلشوره، شوق رویارویی با معبود، بی تابی برای صحبت و درد دل با حضرت حق و بی خوابی های شبانه، وصف حال این روزهای من است. این ایام باقی مانده تا روز اعزام، هرچه به عقربه های ساعت نگاه می کنم بلکه سریعتر حرکت کنند تا زودتر من و تمام دلخستگان را به مراد دل برسانند، آنها ولی همانگونه آرام آرام و بی خیال به کار خود می پردازند و نه انگار که بیقراری اینجا منتظرست و  کاسه ی صبرش هرآینه ممکنست لبریز شود.
تمام کارها انجام شده است، چمدان وسایل حاضر و آماده گوشه اتاق منتظرست؛ فقط لباس سپید احرام است که آرام و قرار ندارد، هرازچندگاه به سراغش می روم، می بوسمش و وقتی کمی آرامش گرفتم، دوباره می گذارمش داخل چمدان. کار دیگری ندارم فقط... تنها کار باقی مانده حلالیت گرفتن از دوستان و آشنایاست. اقوام، دوستان و همکارانی که روزها و سالهاست می شناسمشان و حالا دیگر جزئی از زندگی من شده اند. می خواهم بروم سراغشان و حلالیت بگیرم ازشان برای آن وقتهایی که خواسته و ناخواسته ناراحتشان کرده ام، یا از آن بدتر حتی، زبانم لال شاید دلشان را شکسته باشم، بگویم به حرمت آن نان و نمکی که خورده ایم با هم، به حرمت آن لحظاتی که شاید اندک خاطره ی خوبی از من برایتان به یادگار مانده باشد، به حرمت دوستیمان، حلالم کنید هرآنچه بدی و خوبی که در حقتان روا داشته ام. بگذارید با خیال راحت و فراغ بال عازم خانه خدا شوم. اجازه دهید دلم گرم دعای خیرتان باشم و مطمئن باشید که آنجا در حضور معبود، یکایکتان را یاد خواهم کرد و از خداوند قادر متعال برای اجابت تمامی دعاها و خواسته هایتان تمنا خواهم کرد. 
دست حق پشت و پناه همگیتان

پ.ن.۱. با خودم فکر کردم حالا که من حلالیت طلبیدن از دوست و آشنا را نوشتم، هرچند برای غیر، چطورست این متن را برای دوستانم بگذارم اینجا که گذاشتم، حالا فقط می ماند کرم شما  که یک لطفی در حق من بکنید و حج نرفته من را حلال کنید، والا آدم که از یک دقیقه بعدش خبر ندارد آمدیم و من فردا مردم، بدون حلالیت گرفتن که دستم از قبر بیرون می ماند

پ.ن.۲. درسته خیلیاهتون رو خارج از دنیای نت نمی شناسم ولی خیلی هاتون را که خارج از دنیای نت می شناسم منظورم همانهاست... بله دقیقا خود شمامرحمت نموده و خطاهای بنده ی سراپا تقصیر را عفو بفرمایید

اشعار رومانتیخ

دفتر شعرم را باز می کنم و می خوانم:

می روی تا در پی ات شور و شری ماند بجا؟

عاشقی دیوانه با چشم تری ماند بجا؟

نوچ نوچ، این خوب نیست... حال و حوصله ئ آه و ناله را ندارم امروز. می روم به صفحه بعد:

رسم دلداری نمی دانی، سخن هم نشنوی

از کسی نشنیده یی پندی، ز من هم نشنوی!

این هم خوب نیست؛ این شعر لطیف است یا یک طومار سراسر گله و شکایت و مجادله؟! صفحه بعد:

ای دل زمن بریده ز یادم نمیروی

وی پا زمن کشیده ز یادم نمیروی

اکه بخشکی شانس! گفتم که حوصله ی غم و اندوه را ندارم! یک شعر آمدیم بخونیم ها صفحه بعدی:

حال که رسوا شده ام میروی

واله و شیدا شده ام می روی

ای خدا ...صفحه بعد:

باز آ که ....http://mahsae-ali.blogfa.com

اوکی بابا تسلیم ... هرچه تو بگوی... همین را می خوانم:

باز آ که به سودای تو جان می دهم امشب

آن را که تو خواستی، آن می دهم امشب

مستانه ز رخ پرده برانداخته می گفت

کام دل خونین جگران می دهم امشب

ساقی قدحی داد که: با اینهمه پیری

دل در کف آن تازه جوان می دهم امشب

بی ساز تو ، سوزی نبود در سخن من

بیهوده چرا رنج زبان می دهم امشب؟

شد روز من از مهر مهی تیره که می گفت

من جلوه بر آفاق جهان می دهم امشب

در حق حریفان کج اندیش، چو نظمی

داد سخن از طبع روان می دهم امشب

                                                       ناظر نظمی

پارازیت... نمی دانم چی، چی چی حافظا!

شهر من جائیست که

شهر من جاییست که صبح ۱۰ آبان ۸۹ش که از خونه میری بیرون، باهاس یَک نفس عمیق بکشی: مممممممممممممممممممم و بعد فرتی بدیش بیرون:ااااااااااااااااااااااااااا؛ بعدش حال کنی با این هوای خنک پائیزی

شهر من جائیست که این وقت سال اوین و دربند و درکه اش حال میده برای کوهنوردی. 

شهر من جائیست که شباش وقتی میری پشت پنجره و می خوای بیرون رو نگاه کنی، برج میلادش هی از اون دور بهت چشمَه می زنه.  

شهر من جائیست که تا دوتا ابر میرند کنار همدیگه، اتوبانهای همت، حکیم و نیایشش به مرز انفجار می رسند از تیرافیخ سنگین و تو هنوزم که هنوزه نتونستی کشف کنی ارتباط مستقیم تجمع ابرها رو با تجمع وسایل نقلیهmahsae-ali

شهر من جائیست که باید وقتی هوا سرده و در ارتفاعات داره برف می باره گوله گوله، شال و کلاه کنی و بری بام تهران زیر برف پیاده روی   

 شهر من جائیست که 72 ملت از هر قوم و نژادی درش زندگی می کنند؛ درواقع اینجا یک ایران کوچکست ولی تو نمیدونی چرا تمام ساکنانش، خود رو از اهالی قدیم الایام این شهر می دونند و اونوقت تویی که از 200 سال پیش به این طرف اجدادت در این شهر ساکنند، برای اینکه انگ دروغگویی و چه میدونم عقده ی بچه تهرونی بودن و این حرفها را بهت نزنند، تا ازت می پرسند شما اصالتا کجایی هستید، مجبوری توضیح دهی که اجداد پدری پدرت تا 200 سال پیش ساکن شیراز بودند ولی از اون زمان به این طرف به تهران مهاجرت کردند و ساکن تهران شدند، اجداد مادری پدرت از خانواده ی کیا هستند و اصالتشون بر میگرده به شهر نور در مازندران؛ اجداد پدری و مادری مادرت (مادربزرگ و پدربزرگت باهم دخترعمو و پسرعمو هستند) اصالتا قفقازی هستند ولی زمانیکه قفقاز را می دهند به روسیه، اجداد مادرت مهاجرت می کنند به ایران و مقیم تهران می شوند! ولی پدربزرگها و مادربزرگهایت، پدر و مادرت، خودت و برادرهایت همگی متولد تهران هستید؛ حالا تو خودت بشین فکر کن ببین کجایی هستی؟ شیرازی، شمالی یا قفقازی؟ ولی حقیقت امر اینست که متاسفانه تو در هیچ کدوم این شهرها و شهرهای دیگر البته بجز تهران و کرج، قوم و خویشی نداری که باز هم البته جای صدافسوس داره، ای کاش داشتی!   

شهر من جائیست که زمانی یک کافه گودو داشت تقاطع خیابون انقلاب-فلسطین به چه خوشگلی، بعد درست وسط کافه یه دونه تنه ی درخت را به صورت سمبلیک گذاشته بودند بازم به چه خوشگلی ولی حالا متاسفانه دیگه نه از خود کافه خبری هست و نه آن تنه ی درختش

شهر من جائیست که تنها ایام عید فوق العاده ست و هوای تمیز و پاکی داره، باقی ایام پره از انواع و اقسام آلودگی ها اعم از هوایی، صوتی و تصویری! 

شهر من جائیست که تو به ندرت بتونی راحت آسمونش رو ببینی چون ساختمونهای سر به فلک کشیده پیش روت قد علم کرده اند و نمیذارند تو راحت آسمونت رو دید بزنی!  

شهر من جائیست که وقتی داری خوشان خوشان برای خودت میرونی تو اتوبان، یهو یه آدم خر بیشعور نفهم، خودش رو پرت می کنه جلو ماشینت و بعد ازت تقاضای خسارت میکنه، تازه پیش قاضی و داور و دادگاه هم که بری، تو مقصری که تو لاین سرعت زدی به عابر پیاده و باید به اون آدم الاغ که معلوم نیست وسط اتوبان تو لاین سرعت چه غلطی می کرده، خسارت بدی!!! 

شهر من جائیست که تا یکی پشت سر ماشینت بوق زد، باهاس فوری از ماشین بپری پایین و یقه ی طرف رو بچسبی که چرا برای تویی که داری با سرعت 40 تو لاین سرعت میری، بوق زده

ولی با همه ی این حرفها... شهر من جائیست که تا دو روز ازش دور می شی، دلت برای ذره ذرۀ گرد و غبارای هواش، ترافیکای سنگینش، روشنایی شباش، داد و بیداد و مردمش، پارک زیبای پروازش، اتوبان همتش، شبای پارک محشر زیبای کوهسارش، جاده ی لشگرکش، ساندویچای هایداش، آب انارای محمدش، پیتزاهای آواچیش، شیرین پلوهای رستوران صفاش، شیرینی ترای لادن و ضیافتش، کتابفروشی شهرآرا و شهرهای کتابش، میدون تجریشش، سیب زمینی تنوریهای پلاکش، معجونای بابارحیمش و خلاصه یه عالمه چیزای خوب و خوشگل و خوشمزۀ دیگه اش تنگ میشه، شهر من... اینجا تهرانه  And this is my PMCtalk to the hand

امان از امروز

ساعت موبایلم را  گذاشته ام روی 7:15 و الان 10 دقیقه ای هست که مدام دارد سر و صدا می کند ولی راستش را بخواهی تیرگی هوای بیرون به شک انداختتم که نکند ساعت را یک ربع به هفت کوک کرده باشم؟ پس غلتی میزنم و پتو را روی سر می کشم، ولی... سروصدایی که از آشپزخانه می آید اینجور می گوید که محمد دارد برای خود یک لیوان شیرنسکافه درست می کند و این یعنی، ساعت را درست کوک کرده ام و اگر بیشتر از این در تخت بخوابم، تأخیر می خورم. به هر جان کندنی که هست بر میخزم، با قیافه ای بسیار بسیار اخمو و گرفته به دستشویی می روم و در کمال نارضایتی صورتم را با آب یخ آبیاری می کنم تا ته مانده ی خواب از چشمانم برود. سپس لخ لخ کنان و سلانه سلانه روان می شوم سمت یخچال، یک لیوان را پر از شیر می کنم و میگذارم در مایکرویو تا داغ شود و بعد تکیه می دهم به کابینت و زل می زنم به پرده ی شید پنجره. میدانم پشت این پرده هوا نیمه روشن و ابریست و حتما هم سردست، خیلی سرد؛ از جا کنده می شوم و بلادرنگ پرده ها را بالا می برم و ... از دیدن آسمون تیره ی ابری و آن هوای ماه و بارونی، دلم هری می ریزد پایین. شیطان مدام زیر گوشش وزوز می کند که زنگ بزنم اداره و بگویم نمی آیم ولی عقلم می گوید مرخصی را نگاه دار برای روز مبادا تنبل خانم!!! پس با لب و لوچه ی آویزان و لیوان شیر به دست می روم سمت اتاق خواب و آماده می شوم برای رفتن. زنگ می زنم ماشین بیاید دنبالم. ساعت 8:10 سوار ماشین می شوم. راننده همان آقای جا افتاده ی دل جوون است که هرگاه سوار 206 سرمه ای رنگِ تر و تمیزش می شوم صدای موزیک ملایمش (که اغلب هم داریوش است) به همراه رایحه ی خوش هلویش به استقبال آدم می آید، همو که تو را یاد دوست پدرت می اندازد، همان دوستی که قید زندگی و اهل و عیال را در آمریکا زد و دوباره برگشت ایران، همو که هیچ چیز و هیچ کس برایش مهم نیست الا خودش و صدالبته دلش! همان راننده آمده است دنبالم. بعد از چند دقیقه که از سوار شدنم می گذرد، درست وقتی که وارد اتوبان ستاری شمال می شویم و می رویم سمت نیایش و کوه زیبای حصارک پیش رویمان ظاهر می شود، جناب راننده شیشه های ماشین را پایین می کشد و اجازه می دهد هوای خنک و فرحبخش صبحگاهی بپیچد داخل ماشین و بعد، پس از یک نفس عمیق می گوید: خانم خداوکیلی آدم دلش نمی خواهد تو این هوا هیچ جوره کار کند! بعد بدون اینکه به من مجال همدردی دهد، ادامه می دهد که: دوست داشتم همین الان یک ویلا و باغچه داشتم تو دل کوه، بعد بروم بنشینم رو تراسش که مسلما رو به کوه و جنگل است، پا را بیندازم روی پای دیگر، کنار دستم هم یک دانه قلیون باشد و یک لیوان آب پرتقال، هیچ صدایی هم در فضا پراکنده نباشد مگر صدای شرشر آب رودخانه؛ هــــــی. (هی اش همراه با یک نفس عمیق است) 

حالا تو داشته باش قیافه ی من ناراضی از کار امروز را که به هزار مصیبت و بدبختی خودم را راضی کرده بودم که مثل بچه ی آدمی زاد بروم سر کار و اصلا از این فکرهای منحرفی که جناب راننده برایم تعریف کرد هم نکنم==> http://mahsae-ali.blogfa.comو در دل خطاب به او: الهی که دچار خندق بلا شوی مردک! مگر این قیافه ی 6 در 4 مرا ندیدی که با چه جان کندنی سوار ماشینت شدم و به چه سختی سعی کردم به هوای بیرون و این آسمون زیبا نگاه نکنم! حال چگونه امروز تحمل کنم کار را و اداره را و اصلا آن اتاق بدون پنجره را؟ هاین؟

پ.ن۱. بالاخره به هر سختی که بود تا الان دوام آوردم؛ حال فقط مانده 2 ساعت دیگرhttp://mahsae-ali.blogfa.com  

پ.ن. 2. خوش به حالت خانومه

دلم تنگه برای گریه کردن... کجاست مادر کجاست گهواره ی من

دلم تنگست این روزها، خیلی تنگ... نیاز دارم دوباره 12 ساله شوم و ساعت 6 بعدازظهر باشد و من نشسته باشم مقابل تلویزیون و کارتون دختری به نام نل را ببینم، مامان در آشپزخانه ی آن خانه قدیمی، مشغول آماده کردن شام امشب و ناهار فردا باشد، بابا هم طبق معمول مأموریت باشد، بهنام هنوز از مدرسه برنگشته باشد و بهزاد هم نمی دانم کجا باشد. یا... یکشنبه شب باشد و قرار باشد کانال یک سریال پوآرو را پخش کند، ماکارونی خوشمزه ی مامان هنوز دم نکشیده ولی وقتی سریال شروع شود، غذا هم آماده ی خوردن می شود... از قیافه اش پیداست که از آن ماکارونی خوشمزه ها هم شده است. یا... اصلا هیچ ولش کن؛ مرض بازگشت به قدیم گرفته ام و ول کن ماجرا هم نیستم؛ من مرض گرفته ام شماها مگر چه گناهی مرتکب شده اید که مجبور باشید خزعبلات مرا بخوانید؟ هاین؟  

پنجشنبه شب بعد از یادآوری های مستمر و مداوم به خودم، فاینالی موفق شدم بعد از 20 سال سرکار خانم گیتی خانم را به همراه برنامه ی زیبایش ببینم. کل خانه را نشاندم مقابل تلویزیون و گفتم برای همگیتان سوپرایز دارم خفن! اول همه با دیدن کانال 5 شروع کردند به غرغر که خاک عالم بر سرت که هنوز برنامه ی تلویزیون را تماشا می کنی که البته من که مرض خفقان نداشتم، خاک را حواله ی سر خودشان کردم و گفتم همگی ساکت!!! حالا فقط تماشا کنید. نشان به آن نشان که از ساعت 10:10 شب تا 11، همه میخکوب جلو تلویزیون نشسته بودند و قسمت اول کارتون سندباد، و چند قسمت از برنامه ی محله ی بروبیا رو دیدند و کلی هم ابراز احساسات از خود در نمودند! این میان خواندن اس ام اس بینندگان هم اشک به چشمانمان آورده بود... مخصوصا نوشته ی آن خانم 41 ساله ای که گفته بود من هنوزم که هنوزه منتظرم تا خانم رضایی نقاشیم را نشان دهد!  

پ.ن. چهارشنبه ی گذشته به رسم قدیم ساعت 6 عصر کانال 1 را گرفتم تا ببینم برنامه های کودک و نوجوان امروزی چه فرقی دارد با برنامه های کودکی ما، ولی ماندم پشت در بستهیک مشت آدم گنده ی سبیل کلفت جدی نشسته بودند پشت یک ممیز گردالی و درحال بحث و مبادله ی نظر بودند؛ با دیدنشان بدجور کنف شدم و حسابی حالم گرفته شد از این هم شانس نیاوردیم

هــــی هـــــی هـــــی!

انقدر هوا امروز لطیف و قشنگ شده که دلم می خواد میز کار و کامپیوترم رو بردارم و برم پشت بوم اداره بشینم کار کنم؛ لعنت به این اتاق بدون پنجره! آخه وقتی هوا ایــــــــــــــــــــــــــــــــنقدر زیبا و لطیفه، من چه جور می تونم تمرکز و کار کنم با این هوای گرفته ی اینجا؟  

اون روز وقتی داشتم برای خدا می خوندم من از اون آسمون ابری (خودم میدنم اصلش آبیه) می خوام، من از اون وقتای بیتابی میخوام، یادم رفت ازش بخوام یک کاری هم بکنه که من بتونم از وجود چنین هوایی استفاده کنم و لذتش رو ببرم؛ آخه چه فایده داره هوا اونجور باشه که من دوست دارم ولی نتونم ازش استفاده کنم تا شب هاین؟ درست الان و در این لحظه دلم هوس دیدن فیلم «ماهی ها عاشق می شوند» و «خاطرات بریجیت جونز1» و کلا هر فیلمی که حال و هوای ابری و بارونی داره رو کرده حسابی... ای خدا

دیشب وقتی رفتم خونه، سریع یه بسته مرغ رو از فریزر درآودم و گذاشتم دیفراست بشه، چند تا پیمونه برنج خیس کردم، یه پیمونه از اون زرشکی که برادر محمد برامون سوغاتی آورده رو خیس کردم، مرغ و سرخ کرده و با یه عالمه پیاز و فلفل دلمه ای گذاشتم با حرارت خیلی ملایم بپزه و بعد، با محمد رفتیم پیاده روی، همینجوری راه سرپایینی رو قل خوردیم سمت شهرکتاب میدون نور (پارازیت... آخه من نمی خواستم برم پیاده روی ولی محمد عین پدری که داره سر بچه اش رو با وعده و وعید گول میماله، گفت بیا تا شهرکتاب پیاده بریم و بعد تو هرچند تا کتاب خواستی بخر؛ از در خونه که زدیم بیرون بارون هم شروع کرد به نم نم باریدن و هوا هم محشر... تا به شهرکتاب برسیم ساعت شده بود 8:40. یه عالمه تغییر دکوراسیون داده بودند اونجا سریع رفتیم طبقه بالا که ببینم کتابی چیزی می تونم بخرم یا نه که متأسفانه هیچی نتونستم پیدا کنم که به دردم بخوره، پس دست از پا درازتر برگشتیم خونهجاتون خالی از در خونه که وارد شدیم بوی خوش مرغ پخته شده با عطر فلفل دلمه ای به استقبالمون اومد، اون غذا و اون ساعات یکی از زیباترین و موندگارترین لحظات برام شدند در سال 89

شما یادتون نمیاد...

دارم ایمل «شما یادتون نمیاد» را می خوانم، با خواندن هر کلمه حس می کنم یک رگ از رگهای کمرم باز می شود، حس می کنم خمیدگی پشتم صاف و صافتر می شود و در نتیجه بهتر می توانم نفس بکشم ولی توأمان حس می کنم یک نفر دست گذاشته ست روی قلبم و در کمال قساوت فشارش می دهد آنچنان که قلب ناتوانم می خواهد بایستد از تپیدن: 

«شما یادتون نمیاد، این چیه این چی چیه؟ کفش نهرین بچه ها, شما هم میخواین؟ بـــــله» 

راست می گوید... کفش نهرین! حتی دیگر اسمش هم یادم رفته بود چه رسد به قیافه اش؛ ولی من بی تقصیرم برای این فراموشی وقتی همه ی کتونی ها چینی شده اند، چه جور می شود از کسی انتظار داشت یادش بی آید کفش نهرین وطنی را

«شما یادتون نمیاد: 

 ستاره آی ستاره پولک ابر پاره، 

به من بگو وقتی که خواب نبودی بابامو تو ندیدی؟
دیدمش از اونجا رفت اون بالا بالاها رفت بالا پیش خدا رفت
خدا که مهربونه پیش بابام میمونه
گریه نمیکنم من که شاد نباشه دشمن»
 

اتفاقا این یک قلم را خیلی هم خوب یادم می آید، از بس که خواننده ی این سرود خوشگل بود و صدایش مخملیتازه یه خواننده نبود... دو تا بودند جفتشونم همونجوری که گفتم بیدند

«شما یادتون نمیاد: 

» 

چقدر دلم برای صدایش تنگ شده است، راستی چرا دیگر دوبله نمی کند؟ نه خودش نه خانم هاشمپور همسر خوش صدایش... ولی من یکی که اگر دیگر هرگز دوبله هم نکند، محال ممکنست صدای زیبای اسکارلت اوهارا را فراموش کنم

ادامه مطلب ...

روزمره

در پی سرماخوردگی هفته ی پیش، چهارشنبه پیش و شنبه این هفته رو مرخصی گرفتم و موندم خونه و د بخواب؛ البته چهارشنبه همچین د بخواب د بخوابم نبود، افتادم به جون خونه و د بساب و د تمیز کن؛ خونه رو کردم عین یه دسته گلجمعه عروسی سرکار خانم دوشیزه ی مکرمه ی محترمه ممو خانم با جناب آقای ابوشه خان بید که با محمد رفتیم و جای همگی خالی خیلی خوش گذشت. دوستم خیلی ناز و خوشگل شده بوددیروز با اینکه مرخصی داشتم ولی می خواستم ساعت 10 بیام اداره ولی از شما چه پنهون ساعت 10 صبح بیدار شدن همانا و ساعت 1 بعدازظهر بیدار شدن هم همانا! ظاهرا بدنم به اینهمه خواب نیاز داشته شدید چون عوض اینکه ناراحت بشم، برعکس خیلیم خوشم اومدبعد که دیدم اینجوریه و این دیر بیدار شدن بدجور داره بهم میچسبه، تصمیم گرفتم اصلا از جام تکون نخورم و در عوض یکی از اون رمانهای خونده نشده ی رو پاتختی رو بردارم و همونجور خوابیده شروع کنم به خوندن. اولین کتاب، کتاب «تمنای دل» بود که الان اسم نویسنده اش یادم نیست، نکته ی جالب این کتاب این بود که نویسنده ی عزیز به هزار کلک، یه صیغه محرمیت بین قهرمانای داستانش جاری کرده بود و دیگه بعدش تا دلش خواسته بود وقایع بی ناموسی (البته خیلی خیلی خفیف) گنجونده بود تو داستان، انقدر خندم گرفته بود از این کارش که نگو بعد یه سوتی خیلی گنده هم داده بود شایدم تایپیست انتشاراتی اشتباه کرده بود نمی دونم ولی هرچی بود؛ «وسایل» را تا اوخر کتاب «وسایلها»! نوشته بود؛ نمی دونم نمی دونسته که وسایل خودش جمع مکسر وسیله است یا می دونسته و یک اشتباه لپی!!! اتفاق افتاده بیده. بعد کتاب «حصار سکوت» رو خوندم از عاطفه خوانساری موضوعش به نظرم تکراری بود، خوشم نیومد ازش برای ناهار هم زنگ زدم از بوف برام مرغ سوخاری آوردند با سالاد و یه دونه اورنجینا شد 11 هزار و دویست تومن!!! نمیدونم چرا اینقدر گرونه غذاهاش تازه کیفیت غذاش هم تعریفی نداره، دیگر ازش غذا نمی گیرم! 

محمد طفلکی هم اومد خونه ولی از غذا خبری نبود! براش پوره ی سیب زمینی درست کردم (خیلی این غذا رو دوست داره؛ یکی به نفع مننیشخند) بعدشم ساعت 9:30 نکست پرشین استار و دیدیم و بعدشم پیش پیش لالا. 

از دیروز تا حالا همچنان دارم لذت می برم از این هوای زیبا و محشر پاییزی... انگار که دوباره بچه محصل شدم و بجز درس و مشق هیچ کار دیگه ای ندارم؛ دوباره می تونم تا هر وقت که دلم خواست بخوابم و کسی کاری به کارم نداشته باشه (البته روزایی که مامان اداره بودا اگه خونه بود که عمرا میذاشت تا ساعت 8 بخوابم)... روزایی که تمام عشق و علاقه ی موجود در داستانها رو باور می کردم و فکر می کردم تو واقعیت هم همینجوره، روزایی که هر روز، منتظر یه خبر جالب و شادی بخش بودم... دیروز انگار 17-18 ساله شده بودم و تمام حس و حالاتی که برات گفتم تو وجودم زنده شده بود. 

خلاصه که به نظرم دیروز خیلی روز خوبی بود حتی امروز هم به نظرم روز خیلی خوبیه... تازه تو خبرا اومده که از سه روز آینده هوا سردتر میشه، در نتیجه من حالم بهتر و بهتر تر می شهنیشخند