روزهای من
روزهای من

روزهای من

من و بارانی

دخترک که خواب است، دلم می خواهد بیدارش کنم، درآغوش بگیرمش و تا می توانم قربان صدقه اش بروم؛ اما دخترک که بیدار می شود، بعد از اینکه دو ساعت تمام شیر خورد و همچنان بیدار ماند، دلم می خواهد التماسش کنم که جان مادرت بخواب بارانی، گردن و کمر برایم نگذاشتی مادر آخر! اما انقدر شیرین و خوشمزه است که باز هم دلم نمیاید به زور بخوابانمش؛ خلاصه داستانی دارم این روزها...
این روزها حال و هوای عجیبی دارم، زودرنج و زرزرو شده ام اساسی، همه را کلافه کرده ام با این اخلاق گند جدیدم؛ تا می گویند بالای چشمت ابروست، فرتی میزنم زیر گریه و حالا گریه نکن و کی گریه بکن! از طرفی نمی دانم چه کرده ام که خداوند عالم تصمیم گرفته حالم را بگیرد!!! از یک طرف دانیال، حدیث، بهنام و از همه بدتر محمد آنفولانزایی گرفته اند که باید در تاریخ ثبتش کرد از بس که سخت، دردناک و وحشتناک است؛ بنابراین احدی نمی تواند در خانه بیاید و یک لیوان آب بدهد دستم دیگر چه رسد به اینکه بیایند و به قدر یک جیزگول در بچه داری کمکم کنند! از آن طرف هم عزیز خانم روز جمعه افت قند پیدا میکنند و به زبان عامیانه چند ساعتی غش می کنند تا اینکه مامان خانم میروند درب منزلشان و با کمک همسایه ها در خانه عزیز را باز می کنند و نجاتش میدهند، حالا قرار بر این است که هر دو شب یک نفر بماند پیشش و از شانس بد من، مامانم این دو شب گذشته را آنجا بود و ... واقعا دست تنها خسته می شوم. امروز که نمی دانم بچه چش بود از ساعت 9 صبح تا همین چند لحظه پیش هر چه شیر می خورد سیر  نمیشد! حتی یک شیشه کوچک شیر خشک هم درست کرذم و دادم بهش خورد (گفتم شاید شیر خودم کم باشد) اما هرچه بیشتر می خورد انگار کمتر سیر می شد. دیگر الان نمیدانم چه شد که خوابش گرفت. الان هم آمدم تا این پست نیمه کاره را تمام کنم و بالاخره انتشارش دهم و بروم... انقدر خسته ام که نگو... فعلا همینها را داشته باشید دوستان تا فرصت بعدی.
پ.ن. خیلی خیلی ممنونم از لطف و محبت همگی سانی جان قربونت برم مرسی عزیزم از اینهمه لطف و محبتت... سارای گلم امیدوارم روزی برسه که تو از بارانت برای ما بگی ممنونم عزیز دلمبهناز جان زندگیم همچین تغییر کرده که خودمم حیرون موندم... گاهی اوقات دلم برای زندگی قبلم تنگ میشه اما چشمای دخترک رو که میبینم حاضر نیستم یک لحظه ی این زندگی رو با اون زندگی عوض کنم

تولد باران

به تقویم و به طور طبیعی قرار بود تو 13 بهمن 1391 به دنیا بیایی اما از آنجا که خداوند عالم مادری ترسو و بزدل را نصیبت کرده دخترکم، از تاریخ طبیعیش ترسید و قرار بر این شد که 10 روز جلوتر و در تاریخ 3 بهمن 91 پا به دنیا بگذاری؛ اما ظاهرا تو بیشتر از ما عجله داری! از دیروز تا حالا امانم را بریده ای مادر، فکر کنم آخرش نه 3 بهمن و نه حتی 1 بهمن که همین امروز که 30 دی 91 است بیایی در آغوشم. پدرت که از دیروز تا حالا سر از پا نمی شناسد؛ چنان وجدی همه ی وجودش را فراگرفته که نگران قلبش می شوم برای اینهمه هیجان. اما خودم؛ تا همین دیروز صبح هنوز باورت نکرده بودم عزیزکم، هرچند که بودی و با تکانهای ظریفت به یادم می آوردی که در وجودم هستی و در حال رشد، اما هنوز باورت نکرده بودم! البته برای این ناباوری خودت هم مقصری، تو آنقدر مظلوم و آرام بودی در این نه ماه، آنقدر خوب بودی عزیزکم که اجازه ندادی آب در دل مادرت تکان بخورد؛ نه باعث شدی بخاطر تو زشت و پف آلود شوم، نه اذیتهای مرسوم دیگر همسالانت را داشتی؛ شاید به همین خاطر است که حس می کنم تو متفاوتی از هرآنکس که می شناسمش؛ آنقدر متفاوت که انتظار در آغوش کشیدن نوزادی عاقل و فهیم را می کشم و می دانم به یقین که تو در آینده سری از سرها جدا خواهی شد. به هر روی، تا دیروز که وجودت را با لگدهای حفیف و پراکنده به یادم می آوردی و من همچنان باورت نداشتم، نمی دانم چه شد که تصمیم گرفتی بخاطر این ناباوری تنبیهم کنی به سختی! برایم به رسم اعلام قهر و بی محلی، لکه های خون فرستادی و بعدش دیگر تکان نخوردی که نخوردی!!! تازه آنوقت بود که تمام وجودم لرزید از فکر رفتن و نبودن و نداشتنت! چون دیوانگان به دور خود چرخ میزدم و پریشان و متوحش دست به دامان اورژانس و دکتر و بیمارستان شدم و آرام نشدم تا زمانیکه صدای کوبش گوشنواز قلب کوچکت را شنیدم. باور کن کارت چندان زیبا نبود! حالا من به کنار، می دانی داشتی چه بلایی سر پدرت می آوردی؟ حالا هر دو آنقدر ترسیده ایم که هیچ بعید نیست بعد از ساعت 2 که وقت ملاقات با خانم دکتر است، دست به دامانش شویم که هرچه زودتر کاری کند که به دنیا بیایی... منکه دیگر تحمل آنهمه ترس و واهمه را ندارم عزیزکم.
   12:56 بعدازظهر 91/10/30، پارکینگ پژوهشکده ی رویان، در انتظار برگشت محمد از پژوهشکده
***
بعد از آن همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. از پژوهشکده حرکت کردیم سمت بیمارستان و رأس ساعت 2 رفتیم پیش خانم دکتر. حقیقتش خون ریزی از جمعه شب ادامه داشت و هی بیشتر و بیشتر میشد از طرفی درد هم داشتم و هی درد میگرفت و ول می کرد. مامانم میگفت کیسه آبت پاره شده اما چون ظهرش بیمارستان بودیم و گفتند بهمان طبیعیست ما هم فکر می کردیم که خوب لابد راست می گویند دیگر. تازه من شنیده بودم کیسه آب یکدفعه پاره می شود و درد وحشتناک زایمان بلافاصله بعد از این اتفاق میاید سراغ آدم. به همین دلیل چون دردی که سراغم آمده بود آنقدرا هم وحشتناک نبود فکر می کردم امکان ندارد کیسه آبم پاره شده باشد اما ساعت 2 بعد ازظهر  که خانم دکتر را دیدم و معاینه شدم، بعد از گرفتن نوار قلب و دیدن تکانهای بچه، رنگ از روی خانم دکتر پرید و فوری دستور داد اتاق عمل را آماده کنند. پژوهشکده که بودیم با خاله افسانه تماس گرفتم، چون تمام این مدت با راهنمایی های او بود که جلو میرفتم، دکترم را عوض کردم و رفتم پیش دکتر او و چقدر راضیم از این کار، خاله روزی نیست که با محمد دعایت نکنیم چون اگر صحبتها و راهنمایی های تو نبود، معلوم نبود من الان می توانستم کودکم را درآغوش بگیرم یا نه (دکتر قبلی خودم دوست خاله نینام بود و خاله میگفت چون دوست منه بیشتر مراقبت هست و هوایت را دارد اما خاله اشتباه می کرد، در تمام عمرم دکتری به بی مسئولیتی و بی فکری این خانم ندیده بودم!!! حالا داستانش مفصل است که بعدها شاید تعریف کردم برایتان، خلاصه درست دقیقه نود یعنی ماه نهم، خاله افسانه بهم پیشنهاد کرد که بروم پیش دکتر او و از کارآمدی ایشون و خوبی بیمارستانی که درش کار می کرد گفت برایم؛ من خیلی ترس و واهمه داشتم از زایمان این را که دیگر خودتان می دانید از بس بارها و بارها گفتم از ترسم، اما بعد از حرفهای افسانه ی نازنینم و دیدن خانم دکتر، بخش زیادی از ترس و اضطرابم ریخت و تنها ترسی که برایم ماند همان ترسی بود که دکترم هم داشت==> خطر آمبولی.) خلاصه در تماسی که با خاله افسانه داشتم، خاله گفت اینجور که تو میگی فکر کنم همین امروز دکتر عملت کنه ولی اصلا نگران نباش و مطمئن باش عمل راحتی را در پیش داری. و همین هم شد، مرا آماده کردند برای عمل و ظاهرا از آن طرف هم خانم دکتر خیلی ترسیده بوده چون کیسه آب پاره شده بوده از دیروز احتمال خفگی بچه خیلی زیاد بود و تازه آن دردها هم واقعا درد زایمان بوده!!! (خدایی اگر درد زایمان این بود، برای من  قابل تحمل بود!) دکتر به محمد گفته بود بچه تکان نمی خورد و من واقعا نمیدانم چه کنم محمد هم گفته بود خانم دکتر این بچه را خدا به ما داده و خودش هم مراقبش هست برو اتاق عمل و نگران چیزی نباش، من بعد از خدا امیدم به شماست. خلاصه بعد از حرفای محمد و بعد از گرفتن هزارتا امضا از او، خانم دکتر آمد به اتاق عمل. قرار بود بی حسی از نخاع داشته باشم. متخصص بیهوشی یک آقای دکتر خیلی شوخ و شنگ بود و کلی آنجا مسخره بازی در میاورد تا هم ترس من بریزد و هم ترس خانم دکتر. بهم گفت دوست داری بچه را اول تو ببینی یا همسرت؟ گفتم من دلش را ندارم الان ببینمش بچه را، نشان پدرش دهید اما فکر نکنم جرأت کند بیاید به اتاق عمل. تو این فاصله من منتظر بودم که خانم دکتر کارش را شروع کند اما نگو همان لحظه که آقای دکتر داشت ازم سوال می کرد بچه را خارج کرده بودند. بلافاصله بعد از آن دیدم محمد لباس مخصوص به تن وارد اتاق عمل شد و اول آمد سراغم، حالم را پرسید و سرم را بوسید و همین موقع صدای گریه ی دخترکم بلند شد. واقعا زیباترین صدایی که می توان شنید همین صداست برای مادر. اما این حس در مقابل دیدن صورت قشنگش هیچ بود، واقعا هیچ بود. آقای دکتر گفت هنوزم نمیخواهی ببینیش؟ گفتم چرا نشانم دهیدش. دکتر دستش را بالا گرفت و من توانستم جثه ی ظریف، سر کوچک و پر مویش و صورت قشنگش را ببینم برای اولین بار.
همانطور که خاله افسانه به من پیشنهاد داد، من هم پیشنهاد میدهم به هر کس که قرار است بچه ای به دنیا بیاورد، بی تردید یکراست برود بیمارستان صارم، واقعا بیمارستان خوبی است. پزشکان متخصص، کادر پرستاری بسیار بسیار خوش اخلاق و مؤدب و خلاصه همه چیز آنجا عالی ست. من از درد بعد از زایمان به شدت وحشت داشتم اما به جز شب اول و آن هم برای اینکه باید راه می رفتم، درد غیرقابل تحملی نکشیدم. خلاصه با لطف خدا و دعای خیر همه بالاخره دخملک من به دنیا آمد. الهی که تمام مادران بعد از این، به راحتی و سلامت کودکشان را به دنیا بیاورند و بعد از آن هم خودشان سلامت باشند و هم فرزندانشان.
یک دنیا ممنونم از لطف و محبت همه ی شما دوستان گلم، از دوست جون و نازلی جان و خاله افسانه که تلفنی و وبلاگی قبل و بعد از زایمان جویای حالم بودند تا تک تک شما عزیزانی که ندیدمتان حضوری اما دوستم هستید و دوستتان دارم، الی مهربان و دوست داشتنیم، شاذه ی نازنیم که خودش هم به تازگی پسردار شده، مینای گلم، تینای مهربان، فیروزه ی جانم، بانوی همیشه آرام و مهربانم، ساینای عزیز، الهه دوست داشتنی، بهناز گلم که از همان ماههای اول بارداریم مدام راهنماییم می کرد، فریبای عزیزم که خودش میداند ندیده چقدر دوستش دارم فقط حیف که فاصله مان اینقدر زیاد است، غزل و لی لی عزیز و خلاصه تمام دوستان با محبتی که این چندوقته کنارم بودید، از پیامهای تبریک گرم و پرمحبتتان واقعا ممنون و سپاسگزارم، امیدوارم عمری باشه تا من هم بتوانم لطف و محبت همگیتان را جبران کنم.

باران من...



فعلا عجالتا این را داشته باشید تا سر فرصت بیام و تعریف کنم براتون.