روزهای من
روزهای من

روزهای من

برای بابا و مامان

برای بابا که پسرکش ناتوان ذهنی است ولی او طاقت دیدن این ناتوانی را ندارد؛ پس هر از چندگاه رو به درگاه خدا فریاد برمی‌آورد که چرا؟ آخر چرا؟! ولی او هرگز نخواسته و نمی‌خواهد بفهمد که چرا!

برای مامان که صبورانه اینهمه سال عاشقانه پسر کوچکش را نوازش می‌کند... به گردش می‌برد... می‌بوسد... در قبال همه کس از او طرفداری می‌کند و اجازه نمی‌دهد احدی به او درشتی کند... بی‌قراریها و دل نگرانیهایش را می‌داند و مفهمد... حتی زمانی که پسرک اسکناسهای بابا را پاره پاره می‌کند پدر نه با بهزاد که با مامان طرف است! 

برای خودم که اکثر اوقات سعی می‌کنم برادر کوچکتر را درک کنم و بی‌قراریها و نق زدنهایش را می‌فهمم اما در کمال شرمندگی گاهی اوقات از دستم در می‌رود و با او درشتی می‌کنم و از یاد می‌برم که او به ظاهر ۲۶ ساله که در اصل کودکی ۳-۴ ساله‌ای بیش نیست!  

برای بهنام که او هم عاشقانه برادر کوچکتر را دوست می‌دارد ولی بنابر این اصل که مرد ایرانی اصولا صبر و تحمل ندارد او نیز کمی بیشتر از گهگداری اختیار از کف می‌دهد و با برادر کوچکتر درشتی می‌کند... 

برای تمام افرادی که مثل ما در خانواده یک عضو ناتوان ذهنی دارند و گاهی یادشان می‌رود که ..... هیچی ولش کن... حتی برای افرادی که نه‌تنها فرد ناتوان ذهنی در اطرافشون ندارند که حتی تا بحال با افرادی اینچنینی مواجه هم نشده‌اند... 

اصلا برای همگان... 

پ.ن. عید همگی مبارک... خوش گذشت تعطیلات؟

ادامه مطلب ...

خیلی از شبها

می‌دانی شاید خیلی از شبها که به بستر می‌روم و سر بر بالین می‌گذارم هرگز فکرش را نکنم که صبح فردایش آسمان چقدر آبی و زندگی چقدر زیبا خواهد شد... که عشق و محبت چقدر در وجودم زبانه خواهد کشید و مرا حیران خواهد کرد که چه کنم با آنهمه محبت و چطور منتقل کنم آنهمه عشق و محبت را به خلق خدا؟ به همسرم... به مادرم... به همکارم... به گربه‌ای که مرا می‌نگرد... به گیاهان در باغچه... به علفان هرز حتی! آنها هم مخلوقان خدایند هرچند که به کار ما انسانها نمی‌‌آیند ولی به کار آفرینش که می‌آیند؟! حتما می‌آیند وگرنه خداوند عالم خلقشان نمی‌کرد زیرا که او اهل باطل کاری نیست! 

خیلی از شبها که به بستر می‌روم و سر بر بالین می‌گذارم شاید هرگز فکرش را نکنم که صبح فردایش انرژیهای مثبت کرور کرور به سمتم روانه خواهند شد و چه زیباست حس و مزمزه کردن شیرینی زندگی از نزدیک... چه گواراست این حس... 

امروز برای من یکی از آن فرداها و روزهاست و دلم می‌خواهد لحظه لحظه ی امروز را نفس بکشم و بخندم و محبت کنم... حالا هر چقدرم که دو روز قبلش انقدر ناراحت بودم که دلم می‌خواست سر روی میز بگذارم و تا می‌توانم گریه کنم... نه مهم نیست...مهم امروز است و این حال خوشم... امروز برای من آسمان آبی... درختان سبز... خورشید زرد و نورانی و انسانها به زیبایی ابر و به پاکی رنگ سپیدند... باز من پرم از زندگی... 

بفرما آرامش... بفرما صفا... بفرما عشق.... بفرما گل سپید دوستی.... 

مردم شهر

خوشا به حالت ای روستایی
چه شاد و خرم، چه باصفایی
در شهر ما نیست جز دود و ماشین
دلم گرفته از آن و از این
در شهر ما نیست جز داد و فریاد
خوشا به حالت که هستی آزاد
ای کاش من هم پرنده بودم
با شادمانی پر می‌گشودم
می‌رفتم از شهر به روستایی
آنجا که دارد آب و هوایی

دم بانک تو ماشین نشسته ام و منتظرم تا محمد برگرده. کار خاصی ندارم انجام بدم جز زیر نظر گرفتن مردمی که مقابلم در حال عبور و مرورند. دخترکی ریز نقش و لاغر اندام موبایل به دست از پاساژ روبرویی میاد بیرون. روسری مانتو شلوار و کلا هر آنچه که مربوط به اوست سیاهست. تنها نقطه ی رنگی در او موهای شرابی رنگش است و بس! با خودم فکر می کنم معمولا افراد چاق و تپل هستند که بالاجبار لباسهای تیره و سیاه می‌پوشند ولی او چرا سیاه‌پوش است؟! زنی چادری دارد با سختی سربالایی را می‌آید بالا. او هم سراپا مشکی است ولی نه... آن دو ساک بزرگی که در دست دارد و معلومست که خیلی سنگینند... یکی قرمز و دیگری سبزرنگ هستند و هر دو کمک می کنند به این قضیه که خانم سراپا سیاه نباشد! مردی تقریبا پنجاه ساله با ریش انبوه و سراپا مشکی از پس زن می‌آید. به سمتی دیگری نگاه می‌کنم پرایدی نقره‌ای رنگ با تلاش فراوان در حال پارک کردن است... بالاخره پارک کرد. دختر جوانی با مانتوی سبز کمرنگ و شلوار لی و روسری سفید از ماشین بیرون می‌آید... چه عجب بالاخره یکی پیدا شد که مشکی نپوشیده باشد! رو به آسمان می‌کنم آبی او هم دیگر صلابتی ندارد رنگش به جای آبی فیروزه‌ای و نشاط‌آور خاکستری مایل به سفید است! یکهو دلم می‌گیرد از اینهمه سیاهی... از اینهمه تیره رنگی... خود این آب و هوای کثیف شهر بس نیست برای دوده‌ای و تیره رنگ کردن فضای شهر آنوقت ما خودمان هم با انتخاب رنگهای سیاه و تیره دستی دستی کمک می‌کنیم به این دلمردگی و دلگیری حال و هوای شهر. یکدفعه
دلم روستا می‌خواهد کوهستانی با آب و هوایی پاک و تمیز... آنجا که آسمانش آبی فیروزه‌ای رنگست و هیچ هاله ی خاکستری رنگی مانع دیدن آسمانش نمی‌شود... آنجا که درختان انبوهش همه طرف محاصره‌ات کرده‌اند و سبزی برگهایشان آنقدر زنده است که گویی همراه با تو در حال نفس کشیدنند... دلم روستا می‌خواهد کوهستانی با چشمه‌های روان و آبهای پاک و زلال... آنجا که زنان و دخترکانش نه تیره‌پوشند و نه سیاه‌پوش! آنان با تیرگی و سیاهی میانه‌ای ندارند و برعکس غرقند در رنگهای شاد و نویدبخش... آنجا که خانه‌هایش نه آجری و سیمانیست و نه از سنگ گرانیتی برای تزئینش استفاده شده است بلکه چوبی و کاهگلیند و در عین سادگی، صفا و صمیمیتی دارند که هیچ خانه ی زیبا و پرطمطراق شهری ندارد آن صفا و صمیمیت را!  

دلم روستا می‌خواهد...  

محبوبترین بخش

خانه ای که شیرین یکی از آپارتمانهایش را داشت تقریبا چسبیده بود به کوه. سه نفری از پله‌ها بالا رفتند تا رسیدند به پاگرد سوم. راه پله دیوار نداشت و وقت بالا پایین رفتن یک طرف کوه را می‌دیدی و یک طرف باغی پراز درخت.
آیه گفت: منزل خاله شیرین انگار توی تهران نیست.
شیرین کلید انداخت و در را باز کرد: "اینجا گمانم شاهکار خانه‌یابی مامانت بود."
آرزو گفت: "و دوست یابی" و دو زن کیسه‌های خرید به بغل خندیدند. آیه رفت به اتاق نشیمن که با پیشخوانی از آشپزخانه جدا می‌شد. یکی از دیوارها آجری بود. روی آجرها رنگ سفید زده بودند. به دیوار آجری سفید تابلوی آب رنگی بود از چند درخت رنگ عناب. وسط در خت‌های عنابی خیابانی بود خاکستری و آسمان تابلو زرد کمرنگ بود. آیه ولو شد توی راحتی چرم عنابی زیر درخت‌های عنابی: "تعریف کنید. ماجرای آشناشدنتان را تعریف کنید."

ادامه مطلب ...

مشاعره

دوستان جان بیایید امروز یک فروند مشاعره راه بیندازیم... در این راستا تایید نظرات را برمیدارم پس اگر خواستید چیز خصوصی برام بنویسید به صندوق پستیم بفرستید لطفا... حالا بریم سر شعر: 

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک          چند روزی قفسی ساخته‌اند از بدنم 

«میم» بدید لفطا


ادامه مطلب ...

آخر هفته

 چهارشنبه طبق روال تمام چهارشنبه‌ها من سرم حسابی شلوغه. دارم کارهای مربوط به جلسه شنبه رو انجام می‌دم که ژیلی (خواهر محمد) زنگ می‌زنه. بعد از کمی صحبت کردن میگه ما داریم ۵ شنبه صبح میریم آهار اگه کاری ندارید شما هم بیایید. یکدفعه انگار هوای سرد و خنک آهار می‌خوره تو صورتم... معلومه که میرم تازه اگه کار هم داشتم بازم میرفتم... قرارمون فردا صبحه ولی فردا تا از خواب بیدار بشم و وسایلمونو جمع کنم تا بریم خرید کنیم و یه چیزی بگیریم که لااقل یک وعده ما اونها رو مهمونشون کنیم ساعت شده ۲ بعد از ظهر. فکر می‌کردم هوای آهار خیلی خنک باشه ولی ساعت ۲ بعدازظهر اونجا فقط چند درجه با ۲ بعدازظهر تهران اختلاف دما داره. بعد از ناهار می‌ریم کمی تو حیاط باغچه مانندشون میشینیم و از صدای شر شر رودخونه‌ای که درست از زیر خونه ژیلی اینها می‌گذره لذت می‌بریم.

ساعت ۷ به پیشنهاد محمد شال و  کلاه می‌کنیم و راه میفتیم سمت شکرآب... البته قصد محمد خود شکرآبه ولی چون به آخرا که برسیم راهش سربالایی میشه من زیر بار نمیرم... قرار میشه تا لب چشمه بریم ولی به اونجا که میرسیم خودم دلم میخواد بازم جلوتر برم و تا ۲۰ دقیقه بعد از چشمه رو هم میریم و بعد دیگه بخاطر تاریکی هوا برمی‌گردیم. شب برخلاف ظهر انقدر سرده که مجبور می‌شم با دو تا پتو بخوابم ولی بازم تیریک تیرک بلرزم از سرما.

جمعه قراره بعد از ناهار بریم ولی به سرم میزنه بعد از صبحانه از راه شمشک و دیزین بیفتیم تو جاده چالوس و بریم کرج. ژیلی اینا هم استقبال می‌کنند و بعد از خوردن یه صبحونه مفصل عازم میشیم.  

برخلاف نظر همسر ژیلی که می‌ترسید راه شلوغ باشه... خیلیم خلوت بود و کلی لذت بردیم از این نیمچه سفر... سر راه کنار اون چشمه ی زلال نگه داشتیم و نوشیدنی خوردیم... دو ساعت بعدشم تو پورکان دم نان رضوی نگه داشتیم و پالوده خوردیم. 

با اینکه مدتش کم بود ولی خستگی خوبی در کردم...جای همگی خالی

عکسای زیر راه شکرآبه:

ادامه مطلب ...

قدم اول

بالاخره بعد از هفت سال و خرده‌ای قدیمی‌ترین وبلاگم رو تعطیلش کردم، اولین قدم! قدم دوم حذفشه که ... احتمالا اونم به‌زودی انجام خواهد شد

از آقایون عزیز عذر خواهی می کنم بابت ندادن رمز.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عصبانی و بی طاقت

ای به اون روحت صلوات بلاگفا با این کدای امنیتیت!یه ساعته میخوام نظر بذارم نمیشه... تا چند وقت پیش کدها نمیومد حالا که میاد مدام میگه کد امنیتی رو اشتباه وارد کردی!

گذر عمر

دقت کردی تا وقتی بچه و کوچیکی غم و مشکلاتت هم کوچیکند؟ کسی توقع زیادی ازت نداره، تو دوران نوجونی سرحال و خوشحالی، گاهی انقدر خوشحالی که حتی خودتم به سلامت روانت شک میکنی! خودت هم نمیدونی چرا ولی با هر بهونه‌یی خوشحال میشی... گاهی تلاقی نگاهی با نگاهت قلبت و میلرزونه (پارازیت ... حالا خوبه قلب منو فقط لرزوند تو قلب بعضیا که شنیدم زلزله اومده بود 7 ریشتری!) هر روز منتظری اتفاق قشنگ و شیرینی برات بیفته؛ اخبار دور و برت زیاد میشند؛ هرچی فکر می‌کنی و دور و برت رو نگاه می‌کنی مشکل چندانی نداری، تا اینکه بزرگ و بزرگتر میشی و سنت میرسه به بیست... با فوت کردن بیستمین شمع کیک تولد، یهو با دنده خلاص و بی ترمز، میفتی تو یه سرازیری پر شیب... با هر بار باز و بسته کردن پلک چشمهات یک سال از عمرت گذشته؛ کم کم به خودت میایی... از هیاهوی دور و برت کم و کم و کمتر میشه... دوستهای دورو برت یکی یکی دست و بالشون بسته میشه... اخبار دور و برت کم و کمتر میشند... دیگه مث قبل هر روز منتظر یه اتفاق خوب و ساده نیستی؛ اگرم قرار باشه اتفاقی بیفته سالی یکبار- دو سالی یکبار ممکنه بیفته... یواش یواش از شادیهات کم میشه و شروع میکنی به ذخیره کردن غم و غصه تو دلت (لزوما نباید بدبختی و مصیبت تو زندگی آدم باشه، همینکه آدم مدام دلش برای قدیما تنگ میشه خودش غم و غصه است دیگه... نـــــــــــــــــــــه؟ غلام؟) یدفعه انگار یکی محکم میزنه پس سرت، یا نه، اصلا نمیزنه... با سه شماره خوابت میکنه و افسار زندگیتو از دستت میکشه بیرون... حالا چیکار کنم؟ کی اینجوری شد که نفهمیدم... بیست که هیچی سی رو هم پشت سر گذاشتی بدون اینکه حتی بفهمی جوونی چه لذتی داره... ناخودآگاه تن به کارایی میدی که قبلا محال بود انجامشون بدی... با آدمای دور و برت مشکل پیدا میکنی... اخمو، بداخلاق، کم حوصله و غرغرو میشی... دیگه چیزی راضی و خوشحالت نمیکنه... نمیدونی فقط تویی که اینجوری هستی یا همه به سن تو که میرسند اینجوری میشند؟! همین سردرگمی بیشتر از هر چیز عصبیت کرده... میون اینهمه اتفاق اما اتفاقاتی هم هستند که خوشایندند مث استقلالی که تا دیروز نصفه نیمه داشتیش ولی الان دیگه تمام و کمال صاحبشی... الان دیگه وقتی حرفی می‌زنی یا کاری می‌کنی مردم روشون فکر می‌کنند و همینجوری سرسری از کنارت نمی‌گذرند... اگه تو دلت نخواد کسی نمی‌تونه ازت بازخواست کنه و و و و ولی ته همه ی اینا من عطای دنیای بزرگسالی رو به لقاش می‌بخشم... می‌خوام صد سال سیاه بزرگسال نباشم... دنیای بزرگسالی هیچی نداره جز غم، اندوه، غصه، مسئولیت، گرفتاری و دلمشغولیهای مداوم! آدم هرچی بیشتر بفهمه و بیشتر عقل و مغزش کار کنه بیشتر افسوس خیلی چیزا رو می‌خوره و ناراحت و مغموم می‌شه! دنیای کودکی و نوجونی دنیای بی خبری و رهاییه...به قول طرف، بنده از بزرگسالی انصراف می‌دم فقط مرحمت بفرمایید بنده را برگردانید به دوران کودکی و بی خبری... فقط همین یک بار!  

اما خوب از طرفی آدم باید برای رسیدن به کمال نه به گذشته که به جلو تمرکز کنه و تا می‌تونه به آینده خوش‌بین باشه... خوش‌بین باشه که دوباره میاد روزی که دوباره همه چی درست بشه، حق به حقدار برسه، زندگی آسونتر از اینی که هست بشه، که دوباره گرد شادی و خوشبختی پاشیده بشه همه‌جا... خنده‌ها رو لبا برگردند... که غم و اندوه فراری بشند از دلها و ... اگر این امید به آینده بهتر نبود، نمی‌دونستم الان می‌خواستم دلمو با چی آروم کنم؟ اصلا آروم می‌شد؟

 

پ.ن. دست خودم نیست قالبای سنگین اذیتم می‌کنند... حوصله ندارم ۵ دقیقه صبر کنم تا صفحه‌ام کامل باز بشهدر نتیجه دوباره از قالبای خود بلاگ اسکای استفاده می‌کنم.

والا تو گذاشتن عنوانش موندم!

خوشم میاد وقتی از گرمای طاقت فرسای بیرون که می‌رسم خونه، سریع برم زیر دوش آب یخ و اجازه بدم تمام عضلات منقبض شده ی بدنم با خیال راحت منبسط و ریلکس بشند...آی خوشم میاد... آی خوشم میاد!  

خوشم میاد گیلاسای یخ و خنک رو از تو یخچال در بیارم و بریزمشون تو کاسه بعد دونه دونه بخورمشون... وقتی گیلاس خنک رو می‌خورم تو گلوم احساس خنکی دلچسبی می‌کنم و آی خوشم میاد از این احساس... آی خوشم میاد! 

خوشم میاد سبزی خوردن تازه ی تازه رو بخرم، پاکش کنم، بشورمش، یک دسته ازش جدا کنم و خوب ریز ریزش کنم و بریزمش تو یه ظرف گود، دو تا خیار بزرگو روشون رنده کنم، چهار پنج تا گردو رو خرد کنم روشون، یه مشت کشمش هم اضافه کنم بهشون، یه کاسه بزرگ ماست کم چربی رو خالی کنم تو ظرف و بعد دو لیوان دوغ خنک خنک خنک رو هم همینطور و بعد خوب همشون بزنم با هم، یه ذره نمک و یه ذره فلفلو به همراه دو لیوان آب خنک هم اضافه کنم بهشون و آخر سر یه مشت نون جوی خشک تلیت کنم تو ظرف و حالا د بخور... آی خوشم میاد، آی خوشم میاد! 

خوشم میاد وقتی دم ظهر دلم داره ضعف میره از گرسنگی و دست بر قضا هیچ غذایی هم نبرده باشم اداره بعد یهو خانم مدیر مهربون با یه ظرف گنده کشک بادمجون از در اتاق وارد بشه و سوپرایزمون کنه اساسی... از این یکی خیلی خوشم اومد... تو فکر کن بعد از ۴ هفته تحمل گرسنگی یکدفعه مقابل اون کشک بادمجون فرداعلا قرار بگی... مگه مغزم رو خر لگد زده که بخوام رژیمم رو حفظ کنم... بره به جهنم هرچی رژیمه... آی خوشم میاد در حد ترکیدن بخورم اون غذای لذیذ رو... آی خوشم میاد!   

خوشم میاد درست وقتی انتظار چیزیو نداری، برات اتفاق بیفته... آی خوشم میاد... آی خوشم میاد!  

* مستخدم اداره مون که برای خودش یه پا رئیسه!!!

ادامه مطلب ...