روزهای من
روزهای من

روزهای من

هویجوری

دارم فکرام و میکنم که عزمم و جزم کنم و دست به یه حرکت انتحاری بزنم! نمی دونم کار درستی می خوام بکنم یا نه ... تا حالا ۳ بار این کار و کردم و بلافاصله بعدش عین سگ پشیمون شدم ولی پشیمونیم فقط به درد عمه ام خورد و بس چون نصف بیشتر پست هام پرید هنوز نگفتم که میخوام چی کار کنم==> می خوام بزنم اون ۲ تا وب بلاگ دیگه ام و پاک کنم!!! دلم میخواد این کار و بکنم ولی همین دلم نمیتونه بهم اجازه این کار و بده... حالا فعلا میذارم بمونن تا بعد ببینم کی برنده میشه دل مهربونم یا دل خبیث و سنگدلم...یه دل میگه برم برم یه دلم میگه نه بابا نرو ... نرو... کجا میخوای بری و این صحبتا....

آی کیف میکنم سریال حلقه سبز و هر هفته کانال ۳ پخش میکنه... تا چشم هر چی دکتره دربیاد.... عجب جماعت کولی و جیغ جیغویند بخدا (پارازیت... به قول محمد خداوکیلی) تا حالا اینهمه فیلم و سریال درمورد اینهمه مشاغل ساختند کی دیده کسی صداش دربیاد ولی همچین که موضوع داستان حول و حوش بیمارستان و دکترا می چرخه داد جماعت هوچی بلند میشه که ==> آی نفس کش! کی بود درمورد ما داشت حرف می زد!!! خوشم میاد هی اینا تو روزنامه ها و اینور اونور جیغ جیغ میکنن ولی هیچ کی محلشون نمیده و تلی همچنان داره کار خودشو میکنه... حالا اینا هی برند جیغ بکشند...جواب اخمخان خاموشیست

فعلا همینا باشه تا بعد....

امروز

امروز زیاد حال و حوصله ندارم... از صبح که اومدم اداره همینجور پشت سر هم کار کردم دیگه الان بریدم از خستگی... یعنی یه جورایی تمرکز ندارم... گفتم چند دقیقه ای به خودم و مغزم استراحت بدم...

احتمالا از هفته دیگه قسمت ما منتقل میشه به یک ساختمان دیگه...زیاد از اینجا دور نیست همش چند تا خیابون پایین تره ولی فقط ۳ طبقه است اینجایی که ما هستیم طبقه پنجمه ... میز من درست روبروی پنجره است و منظره پیش روم تا دور دستها کوهه و کوه... هر وقت خسته میشم چند دقیقه ای میرم کنار پنجره و خیره میشم به اون دور دورا... این کار خیلی خستگیم و در میکنه ... حالا نمیدونم اتاق جدیدمون طبقه چندمه؟ چه جوراتاقیه؟ چشم نداز داره یا نه؟ اگه داره چه جور چشم انداریه؟ (پارازیت... دارم سر خودم و گول می مالم... احتمال ۹۹٪ طبقه سومه نمیدونم آسانسور داره یا نه...چون ساختمان داخل کوچه است احتمالا چشم اندازش پنجره پذیرایی یا اتاق خواب خونه روبرویهایـــــــــــــش) نمیدونم چرا حالا فقط واحد ما زیادی کرده بوده با سازمان؟ از بین اینهمه واحد فقط مای ببخت بیچاره باید از اینجا بریم....

۳ تا جزوه ۵۰ صفحه داییم مونده رو دستم و وقت ترجمه اش و ندارم... روم هم نمیشه به داییم بگم نمیرسم انجامش بدم از اول هم قرار بود فقط یه نگاهی بهش بندازم ببینم میرسم و یا اصلا از پسش برمیام که انجامش بدم یا نه ولی کم کم خان دایی جان اینو کرد وظیفه و بارش و گذاشت رو دوش من... حالا هرچی هم به مامان میگم آخه مادر من لااقل شما که خودت میبینی من نمیرسم خودت بهش بگو دخترم نمی تونه... میگه نمیشه! چطور اون موقع که وام ازدواجتون و جور کرد اون تونست حالا که یه کار ازت خواسته خودت و لوس میکنی براش؟ ....لطفا یکی بیاد حرفای منو برا مامانم ترجمه کنه !

 

شماره بانک

تو بانک نشستم و منتظرم تا نوبتم بشه... هیچی همراهم نیست تا تو این احتمالا یک ساعتی که باید منتظر بشم باهاش سرم و گرم کنم... انقدر با عجله اومدم که فراموش کردم یه کتابی یا مجله ای چیزی همراهم بیارم...به ناچار چشم به کفش فردی که روی صندلی جلویی نشسته می دوزم و میرم تو فکر... امروز خیلی کار باید انجام بدم... دارم کارها رو تو ذهنم به ترتیب میکنم که یهو یه بسته آدامس باز گرفته میشه جلو صورتم... سرم و بلند میکنم و خانم ۳۲-۳۳ بغل دستم و میبینم که داره آدامس تعارفم میکنه... تشکر میکنم و دوباره سرم و میندازم پایین...(پارازیت... تا جایی که بشه دوست ندارم تو صورت آدما نگاه کنم...نمیدونم چرا ولی خوشم نمیاد از این کار...خوب تو اون فسقل جا اگه سرم و بالا کنم هی باید به مردم نگاه کنم) دوباره میرم تو فکر ... ولی این بار توجهم و صدای مرد جوونی به خودش جلب میکنه که داره بلند بلند از متصدی بانک در مورد وام ۲میلیونی ازدواج می پرسه...صحبتش که تموم شد بر میگرده که بره که خانوم کناردستی من جلوشو میگیره و میگه آقا ببخشید اگه ممکنه شمارتون و بدید به من ... مرد شمارش و میگیره سمت خانومه ولی تا چشم خانومه به شماره میفته لب و لوچه اش آویزون میشه: اه.. مرسی آقا... شما تازه ۱۰ تا شماره بعد از منید! مرد شونه ای بالا میندازه و میره... این پایین انداختن سر یه مزیت دیگه هم داره و اون اینکه چون تو از قدرت بیناییت در اون لحظه استفاده نمیکنی قدرت شنوایین در اون لحظه برات قدرت نمایی میکنه... پس اینبار صدای دو تا آقای مسنی و که در صندلی پشتی نشستند میشنوم... یکی از اون ۲ نفر یه شماره اضافی داره که میده به اون یکی و اون یکی هم یه تشکر بلند بالا از نفر کناریش میکنه...موقعی که این اتفاق افتاد خانوم بغل دستی من چند لحظه از بانک رفته بود بیرون و نفهمید جریان از چه قراره... خلاصه اون آقا اولیه که شمارش و داد و به اون یکی آقاهه نوبتش شد و رفت...اون رفت و اون خانومه اومد... بعد از ۱۰ دقیقه از صدای نشستن کسی پشت سرم فهمیدم که یه نفر نشسته پیش اون آقاهه... داشتم پیش خودم فکر میکردم که از این به بعد منم ۲ تا شماره میگیرم که اگه مثل امروز یه خانوم یا آقای مسنی و دیدم که زیاد نمیتونه منتظر بشه شماره اضافیم و بدم بهش...آخه بیشتر یاد مادربزرگ و مامانم بودم که پا درد شدید دارند و همیشه با مصیبت عظمی می رند بانک و برمیگردند با خودم گفتم اگه یکی بهشون این لطف و بکنه که تا حالا چند بار اتفاق افتاده چقدر خوشحال میشند....تو این فکرا بودم که شنیدم آقاهه شماره قبلی خودش و داد به خانوم کناریش و گفت این اضافه است... یهو خانومه که پیش من نشسته بود یه تکونی خورد و برگشت با صدای بلند به من گفت: واقعا که! بعضیا چقدر بی ملاحظه اند... یارو رفته برا خودش شماره گرفته بعد به جای یکی ۲ تا گرفته که بیاد خودشیرینی کنه و شماره اضافیش و بده به این اون...خوب حق بقیه که خیلی وقته منتظرن چی میشه پس؟ ... انقدر نادون و نفهم بود که نمیدونستم چی بهش بگم... فقط نگاش کردم... تو دلم بهش گفتم تو خودت از راه نرسیده و با پر رو بازی میخواستی شماره اون پسره رو بگیری که خیط شدی... حالا چون خودت نتونستی اینجور با بی ادبی در مورد مردم حرف میزنی؟ اگه به تو میداد خوب بود؟ ولی چون به یه نفر دیکه داده بد شده؟ بیچاره آقاهه صداشم درنیومد... والا خیلی مردم محترمی بود وگرنه هر کس دیگه ای بود فوری جواب خانومه رو میداد و مینشوندش سر جاش... چرا بعضیا اینجوریند؟ این حسودی چیه که آدم با تمام قوا سعی در نگهداری این خصلت زشت در خودش میکنه؟ خوب اگه خانومه حسودی نکرده بود هم آبروی خودش و اونجوری نمی برد هم کمک مردم و با این طرز حرف زدنش ضایع نمی کرد... چون هم اون خانوم پشتیه که شماره آقاهه رو گرفت کلی خجالت کشید هم اون آقاهه بیچاره...

عذاب

تورا نادیدن ما غم نباشد           که در خیلت به از ما کم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روی           ولیکن چون تو در عالم نباشد (پارازیت... سراج داره میخونه منم داره روح از بدنم خارج میشه)

اگر من میدونستم که با اولین کار یواشکی و مخفیانه ای که شروع کردم فی الفور عذاب الهی گریبان و یقه و جیبم و میگیره هزار سال سیاه این کارو نمیکردموالا! از همون پریشب که زد به سرم که یه وب بلاگ مخفیانه برام خودم درست کنم باران عذاب الهی بود که به سمتم روانه شد... همون شب (پارازیت... منظورم نیمه شب اون شبه) چنان دلدردی گرفتم که بیا و ببین... تا صبح بیدار بودم... بعد ساعت ۸ با حالی نزار زنگ زدم به مدیرمون که جون مرگ من امروز من و ول کن که دارم میمیرم اونم که دید اگه ولم نکنه اون روز باید برای همیشه قید یک ... یک...کارمند مظلوم و که مثل ... مثل... همون درازگوشه کار میکنه و صداش هم در نمیاد بزنه برا همین گفت اوکی نیا... ولی آخه من از کجا باید میدونستم که در ادامه در دلش بهم میگه امروز و نیا ولی فردا که اومدی چناند پدری ازت دربیارم که تا عمر داری دیگه بیخبر و یهویی مریض نشی... هاین؟ من اینا رو از کجا باید می فهمیدم؟ هیچی... دیروز نرفتم اداره به جاش مامانم که دید بد جور مریضم اومد دنبالم و منو برد خونه خودشون... تا آخر شب اونجا بودم بعد محمد اومد دنبالم و برگشتم خونه... صبح که اومدم اداره دیدم به اندازه کار یه هفته رومیزم کاره !!!! من==>جیــــــــــــــــــغ تا ساعت ۵ و ۱۰ دقیقه داشتم کار می کردم...نفسم برید... این پشت دست من و داغ که دیگه مرخصی نرم... حتی اگه رو به موت هم باشم میام اداره... هرچی دیروز استراحت کردم امروز از دماغم درومد

بیا تا جان شیرین در تو ریزم             که بخل و دوستی با هم نباشد

نخواهم بی تو یک دم زندگانی          که طیر عیش بی همدم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روی           ولیکن چون تو در عالم نباشد 

من دیگه مردم......هیچ وقت از شنیدن این آهنگ سیر نمیشم... هیچ وقت...

سلام

نشستم پشت کامپیوتر و نظرات وب بلاگم و چک میکنم...اغلب دوستام (پارازیت... که شاید تعدادشون از انگشتان دست هم تجاوز نکنه) برام پیغام گذاشتند... دلم میخواد هر روز بیام و هی حرف بزنم و حرف بزنم... دوست دارم از حالات و روحیاتم بگم...دلم میخواد هر روز بیام و بگم مثلا فلان کار و انجام دادم ولی فلان کار و که دوست داشتم نتونستم انجام بدم... دلم میخواد برا خودم یه دفتر خاطرات الکترونیکی درست کنم ...دفتری که علی رغم اینکه همه جا قابل دسترسه هیچ جا قابل دسترسی نیست مگه اینکه خودم بخوام بگم کجاست...حیف نمیشه... آخه آدرس این خونه لعنتی و خیلیا دارند... دوستان نزدیکم... دختر خاله هام... یکی دو تا از همکارام ... چند تا از همکاران سابقم و خدا میدونه دیگه کی...نچ... نمیشه.... آخه چرا باید بذارم همه اونایی که من و میشناسن بدونن و بفهمند که تو دل من و تو زندگیم چی میگذره؟ از کجا معلوم بعدا همین دونستن و چماق نکنن و نکوبن تو سرم؟! اصلا مگه کی برا من از رو بازی کرده که من بخوام براش رو باز بازی کنم؟... دارم به این مسائل فکر میکنم که یهو به سرم میزنه یه وب بلاگ جدید درست کنم...آره... فکر خوبیه... یه خونه جدید با یه آدرس جدید و عنوان جدید که توش احدی تو رو نمیشناسه... به محض خطور این فکر به سرم عملیش میکنم... ولی همینجا با خودم عهد میکنم آدرس اینجا رو به هیچ کی ندم... حتا به دوستان نتیم که من و نمیشناسن... دوست ندارم حتی اونا هم بدونن تو دلم خبره (پارازیت... بیخود دارم شلوغش میکنم ... تو دلم هیچ خبری نیست... فقط اونا عادت ندارند من چپ و راست آپ کنم... عادتشون دادم که هر 10 روز یه بار منتظر پست جدیدم باشند... اینجوری اگه بخوام هر روز آپ کنم و یه روز آپ نکنم باید یه هزارتا سوا جواب بدم که چرا اون یه روز آپ نکردم) مخصوصا دوست ندارم یه نفر از حال و روزم با خبر بشه....اصلا همه رو ول کن و همون یه نفر و بچسب... نمیخوام بدونه مرده ام یا زنده... می دونم با دونستن کوچکترین خبری ازم فوری شروع میکنه به فرستادن سیگنالای منفی برام... اینجا رو حتی از محمدرضا هم مخفی میکنم... درسته زن و شوهر نباید چیزی و از هم مخفی کنند ولی با همه این حرفا برا خودم یه حریم میخوام...یه جا که بتونم بی دغدغه حرفا و فکرام و بزنم و بیان کنم... اینجا رو میخوام برای بعدها...روزها و شاید سالهای بعد که بتونم برم تو آرشیوش و با خیال راحت حس و حالات دوران ۲۸ سالگیم و برای خودم دوباره زنده کنم...فکر نکنم چیز زیادی باشه... نچ...نیست... اصلا نیست...  هست نیستهست  نیست