روزهای من
روزهای من

روزهای من

یلدا مبارک

نمی دانم من اینگونه فکر می کنم یا در واقعیت واقعا همینگونه است که حال و هوای یلدایی مردم امسال خیلی خیلی پررنگتر است از سالیان قبل (نه خیلی قبل همین هشت سال قبلتر فکر کنم)؛ هنوز هفته ای مانده بود به سی ام آذر ماه، همه شروع کردند به جلو جلو یلدا را تبریک گفتن! بازار عکسهای یلدایی در صفحات وبلاگها و فیس بوکها حسابی داغ داغ بود تا همین امروز که باشد سی ام آذر ماه! خدا را شکر و سپاس که طی فرآیندی که فقط خودش می داند دوباره شادی (هرچند اندک) به دلها و خانه های مردمم بازگشته، خدا را صدها مرتبه شکر و سپاس.
امیدوارم در این یلدا شب پیش رو، کانون خانواده تان از همیشه گرمتر و دوست داشتنی تر باشد و غم در خانه دل هیچ کدامتان لانه نکرده باشد. آرزو می کردم که فردا تعطیل می بود تا این جمع های صمیمانه با خیال راحت می توانستند تا هر ساعتی که دلشان می خواست کنار هم باشند هرچند با ساعتی دیر رفتن سر کار در روز بعد هم می شود با خیال راحت کنار عزیزان ماند و خوش گذراند
امیدوارم دلتان گرم و لبانتان خندان باشد در واپسین شب آذر ماه سال 1392، یلدایتان مبارک

Happy new year

این وقت سال که میشه، همیشه یه شور و هیجان عجیبی وجودم رو فرا میگیره، یه جنب و جوش و حرکتی  میاد تو وچودم مثل تطلاطم و جنب و جوش شب عید. همونجور که تحویل سال نو برام جذاب، زیبا و دوست داشتنیه، راستش رو بخواهی شب کریسمس و سال نوی میلادی هم برام جذاب و دوست داشتنیه! دلم شب تاریک و سرد آذر ماه رو دوست داره و اگه این شبِ زیبا برفی و زمین سپیدپوش هم باشه که دیگه همه چی برای من تکمیلِ تکمیله. 

چقدر خوب بود قدیما تلویزیون حداقل یه کارتون اسکروچ رو پخش می کرد تا نشون بده مملکت اسلامی فقط به فکر خودش و دین خودش نیست بلکه به اقوام و ادیان دیگه هم اهمیت میده و احترام میگذاره؛ اما الان خیلی ساله که ندیدم فیلمها و برنامه های کریسمسی بذاره که اونم پیشکش حداقل اون مجریان محترم دو تا تبریک خشک و خالی بگند به مسیحیان ساکن وطن! خوب همونجور که اواخر اسفند تمام برنامه ها رنگی، شاد و حالبه، چی میشه که اواخر پاییز هم چند تا برنامه بذارند با این حال و هوا؟ بده آدم بی بهانه و با بهانه شاد باشه و همه جا رنگای شاد ببینه؟ از 365 روز سال، زیاده اگه دو روز هم مال مسیحیان عزیز باشه؟ 

خاطرات کریسیمسی من همیشه همراهه با تنها در خانه ی یک و دو، اسکروچ همیشه خسیس، و خوب چند سال بعد خاطرات بریجیت جونز، وقتی هری سالی رو دید، سرندیپیتی (سرندیپیتی در انگلیسی به معنی خوشبختی است) و حلقه ی خانواده ی استون هم به اون چند خاطره و حس و حال دوست داشتنی اضافه شد. الان ولی خیلی وقته که نه فیلمی با تم کریسمسی دیدم که منو عاشق خودش کنه و نه کتابی در این زمینه خوندم که منو جذب خودش کنه. خیلی خوشحال میشم اگه شما فیلمی تو این مایه ها دیدید و دوست داشتید و یا کتابی خوندید و  دوست داشتید بهم معرفیش کنید. 

خلاصه اینهمه گفتم و گفتم و که بگم دوستان مسیحی مسلک من، کریسمس و پیشاپیش سال نویتان مبارک؛ امیدوارم سالی سرشار از شادمانی، آرامش، موفیت، خوشبختی و بهروزی پیش رویتان باشد. 

باران، نه آن باران، منظورم باران است؛ اصلا ولش کن هیچی

ممکن است خداوند عالم چیزهای بسیار زیبایی در عالم خلق کرده باشد که اگر به هر کدام خوب بنگری، یکی را از یکی زیباتر بیابی و در عجب مانی از ذوق و هنر خالق. گویی او جهانیان را خلق کرده باشد تا هوش، ذکاوت، هنرمندی و خلاقیتش را به رخشان بکشاند. کوه، دشت، دریا، بیابان، جنگل و هزاران هزار چیزهای زیبای دیگر مثلا. از طرفی به آدمی پنج حس بویایی، چشایی، لامسه و شنوایی را عطا کرده باشد تا با داشتن هر کدام، زیبایی های خلقت را آنطور که باید درک کند؛ نرمی و لطافت برگ گل را با حس لامسه، شیرینی عسل را با حس چشایی، آبی دریا را با بینایی، صداهای روحنواز را با حس شنوایی و روایح دلنشین گلها را با حس بویایی درک کند، باز هم مثلا.  بعد برای هر حس چیزهای زیبا خلق کرد تا آدمی درکشان کند. اما میدانی یکی از زیباترین و شیکترین چیزهایی که خلق کرده چیست؟ صدای تیک تیک برخورد قطرات باران با سقف خانه و شیشه های پنجره! از نظر من بسیار صدای آرامبخش و گوشنوازیست این صدا؛ خاصه آنوقت که خانه در سکوت باشد و تو بتوانی براحتی صدای برخورد آب را با سقف و شیشه بشنوی  خیلی ها عاشق باران و قدم زدن زیر آنند اما من تنها عاشق شنیدن صدای باران و بو کردن خاک آب خورده هستم و بسم.

دلم میخواست باز هم از حال و هوایم بگویم اما طبق معمول انگار که دخترک حس کرده باشد من  چند ثانیه ای مال خودم هستم، از خواب بیدار شد و کلا هرچه که در ذهنم بود، پرید! دنیای بچه داری همین است دیگر... 

عجالتا این آهنگ بارانی را داشته باشید تا بعد... 

کلیک 

 

پ.ن. الیکا جان، ممنونم از لطف و محبتت عزیزم، چه صورت ناز و مهربونی داری، کاش تهران زندگی می کردی تا از نزدیک می دیدمت عاشق پنجره ی اتاقت و منظره ی مقابلش شدم  راستی اون عکسی که در موردش گفتی، اون کاسه محتوی سوپ بود از آشنایی بیشتر باهات خیلی خیلی خوشحالم عزیزم.

این روزا

برای اینکه بتونی بنویسی اونجور که دوست داری و اونطور که باید، اول از همه باید خیالت راحت باشه از خیلی جهات؛ کار خاصی برای انجام نداشته باشی، غذات آماده روی گاز باشه،  دخترکت در حال استراحت باشه، همسرت هنوز خونه نیومده باشه و از همه مهمتر ذهنت خسته نباشه! قبلنا که سیستم خودم تو اداره به اینترنت وصل بود، معمولا صبح اول وقت که ذهنم فرش و آماده بود مطلب می نوشتم و خیلی هم به دلم می نشست اما حالا که تو اداره سیستم خودم نت نداره، زیاد نمیتونم صبح اول وقت مطلب بنویسم. از اینجا هم که برم خونه ساعت شده 5 بعد ازظهر دیگه اونوقت هم ذهنم خسته ست و هم اینکه غالبا باران بیداره و دلم نمیاد اونو بذارمش زمین و خودم بشینم پشت لپ تاپ تازه این کارم کردم، مگه باران میذاره یه حرف تایپ کنم؟ به محض اینکه میشینم پشت میز بدو بدو میاد و پایه های میز رو میگره و بلند میشه بعدم انقدر میزو تکون میده که از رو زمین بلندش کنم بعدم که این کارو کردم تا میشینه رو پام، فوری شیرجه میره رو لپ تاب اینه که سنگینترم وقتی باران بیداره  دور و بر پی سی نرم اصلا!

این چند وقت کار خاصی انجام ندادم اما ظرف همین یکی دو هفته میخوام انجام بدم اونم اینکه برای بار دوم عذر خانم پرستار رو بخوام چون دیگه بدجوری داره رو اعصابم بندری میرقصه! اولا که به شدت اصرار داره بچه رو بخوابونه؛ با این کارش کلا سیستم خواب باران رو به هم زده بچه از بس در طول روز میخوابه دیگه شبا خوابش نمی بره و پدر ما رو درمیاره تا میخوابه دوم اینکه هرچی بهش میگیم بکن یا نکن هی با هامون یکی به دو میکنه دلیل سومشم اینکه امروز دیدم داره یه سری شعرا برا باران میخونه که توش عرعر و زرزر داره!!! خوب من نمیخوام بچه ام این لغات رو یاد بگیره خود بیشعورش باید بفهمه که نباید این حرفا رو جلو بچه بزنه، باران الان در مرحله یادگیریه و هرچی ما بگیم اونم سعی میکنه بگه... دیگه امروز که اینو شنیم  خونم حسابی جوش اومد گفتم از پشه کمترم اگه یه مهد درست و حسابی پیدا نکنم براش. رفتم نی نی سایت و دیدم بعضی از مادرا اسم چندتا مهدکودک خوب رو معرفی کردند مهستان، قند عسل، تیام، پاتریس و چندتای دیگه. از این میون یکیشون رو که هم به خونه و محل کار خودم و هم خونه مامانم اینا نزدیکتره انتخاب کردم که زنگ زدم یه سری اطلاعات اولیه گرفتم حالا تا 5شنبه که با محمد بریم و از نردیک ببینیمش. شماها مهد خوب دور و بر شهرک غرب سراغ ندارید؟

دارم کتاب سرنوشت روح رو میخونم از دکتر دانیل نیوتن خیلی کتاب جالبیه. در مورد زندگیهای قبلی انسان صحبت میکنه ؛ برای من خیلی جذابه.

خلاصه فعلا همینها (اگه تونستم از خونه این پست رو کاملترش میکنم فعلا باید برم)