روزهای من
روزهای من

روزهای من

شب یلدا...

شب آجیل، شیرینی، نقل و نبات، برگه زردآلو، باسلق، کشمش، انار، هندوانه و یه عالمه میوه ی خومشزه، تخمه و بزم و شادی، رقص و پایکوبی و نی نای نای، فال حافظ و کرسی و خونه مادربزرگ و دید و بازدید و بوس بوس و کادوهای گشه گشه و داستان و ... (پارازیت ... وای خدا نفسم برید) خاله و دایی و عمه و عمو و شمسی خانم و همسایه ها؛ با مامانم اینا و آسمان پرستاره و شب مهتابی و کمی تا قسمتی ابری و گرفته و برفی و .... خلاصه شب یلدا اومد  

امیدوارم بهت خوش بگذره حسابی 

قوانین مورفی!

 جیــــــــــــــــــــــــــــــــغ! داره برف میاد 

مطمئنم تا حالا همه تون قوانینی رو که مورفی از قلم انداخته میدونید ولی من میخوام بازم ازشون حرف بزنم:  

 

ادامه مطلب ...

دوربین!

هیچ تا حالا فکرش و کردی که دوربین یا camera یا هر کوفت دیگه ای که اسمش هست عجب چیز مزخرفیه؟ فکر کن تو از یک مقطعی از سنت بسیار بسیار زیاد متنفر و بیزاری... فکر کن همه عمرت سعی کردی از خاطرات اون زمان فرار کنی... فکر کن خیلی سخت بوده که اون خاطرات و از یادت ببری چون تقریبا بچه بودی و اون خاطرات دیگه تو ذهنت فسیل شده بودند... فکر کن هر چیزی که داشتی که مربوط به اون دوره بوده رو نیست و نابود و منهدم کردی... فکر کن عمریه ممنون خدا بودی که تمام افرادی و که مربوط به اون زمون بودن از زندگیت دور کرده تا دیگه کسی نباشه که یادآور اون دوران زهرماری باشه برات... فکر کن پدر پدر جدت درومده که تونستی اون خاطرات کوفتی و از جلو چشمت دور کنی...  ۱۵سال مثلا... اونوقت فکر کن دعوت میشید منزل خان دایی جان... همه اونجا جمعند... بعد از شام یهو فکری جالب و غیرمنتظره در ذهن دایی جان جرقه می زنه: حالا که همه اینجا جمعید چطوره فیلم بچگیاتون و بذارم ببینید... همه خوشحال میشوند و کلی ذوق میکنن... تو هم با اونا ذوق میکنی... آخه فکر میکنی فیلم ۲-۳ سالگیتو میخواد بذاره ولی..... فیلم که شروع میشه، در کمال ناامیدی میفهمی که فیلم مربوط به اون زمانیه که تو ازش متنفری!!! کم کم اون لبخند پهن و گشادی که رو لبات بود جمع میشه و بجاش لبات از شدت فشاری که بهشون میاری کوچیکتر و کوچیکتر میشوند... عرق سردی میشنه رو پیشونیت و دوباره اون حس لعنتی نفرت انگیز میاد سراغت... حس میکنی قدت داره آب میره و کمرت هم کمی خمیده شده... دوباره تبدیل شدی به دخترکی 14-13 ساله ی کمروی خجالتی پر از غم و غصه! و درست در این لحظه است که فکر می کنی چقدر ممنون خدایی که نعمت فراموشی و به توی بنده عطا کرده... چقدر از دست خان دایی جان ناراحت و ملولی که آخه مرد حسابی این چه فکری بود که نصفه شبی جرقه زد تو ذهنت؟! و فکر میکنی که چقدر دوربین یا camera یا هر کوفت دیگه ای که اسمش هست چیز مزخرفیه!  

yesterday

Looking at the children playing in the park, I was wondering how time flies! How quiet it is, you never feel how fast it goes! Have you ever noticed that? It seems yesterday to me when I was playing, singinig & dancing right in the park. Yesterday! Neither last week nor last month, it was just yesterday! Yesterday when you got happy so easily, when were waiting for a wonderful incident to take place; when everyday had a big surprise in it for you and you were waiting for them every minute! There was much news around you. Every time thinking about difficulties, you thankfully understood that there is no serious problem in your life. Forgiving others' mistakes is so simple for you and nobody wants your failure as well. Then you grow up, by adding the numbers to your age which is like the blinking of the eyes (by every blink of the eye, you are one year older!) those lovely things one by one will be gone. There is no wonderful happening around you any more, there wouldn't be any news that makes your heart beat faster. Little by little you feel pain and sadness in your heart and get familiar with them, now you understand the sadness & worries in your parents' eyes. Even your close friends have gone now; one immigrated to a foreign country, the other is married to a guy, the next goes to university in another city and you discover that there is only you who remains lonely. Although you are doing your job but you are lonely anyway, cause there is no one whom you can share your feelings with, there is no one!  On the other side, the number of troubles & difficulties increases. You hardly can forgive others' mistakes and so on. Why is it like that? Why can't everything remain just like it was from the beginning? Why? Sometimes (like now) I really miss yesterday; I want to hug it & not let it go, but unfortunately I can't. What a pitty!  

 

P.S: Guys! Thanx for the comments but you know what? I don't stick to the past, I just miss it badly! And I don't live for the past either, but whenever I see a child playing in the park, I see myself in that age & this makes me remember those woderful days and wish if I could be seven once more.That's all I was trying to say.

ظاهر و باطن!

ظاهرش فقط یه ماست میوه ای خوشمزه بود ولی با اولین قاشقی که به دهان میذارم حس می کنم یه چیزی این وسط می لنگه. طعمش؟ نمیدونم. خیلی سرده؟ شاید. قاشق چوبی که ازش استفاده میکنم مزه داره؟ ممکنه. پس قاشق و عوض می کنم و تا نصف بسته کوچیک و میخورم. نه بازم یه چیزی کمه. چرا مزه اش اینجوریه؟ نکنه....؟! با ترس و لرز در ماست و نگاه میکنم و... بـــــله! از تاریخ انقضاش ۵ روزی گذشته. ترس برم میداره. نکنه مسموم بشم؟ ولی نه همش ۵ روز گذشته ایشالا که مسموم نمیشم. ولی مسمومیت ایشالا ماشالا سرش نمیشه و کار خودش و انجام میده. درست از ساعت ۵ صبح جمعه پیش مسمومیت کار خودش و شروع کرد! سعی کردم با قرص و دارو، چای نبات، کته ماست و مایعات زیاد مهارش کنم ولی تا اواسط هفته این مصیبت ادامه داشت. You know whatمن تا حالا فکر میکردم مسمومیت فقط روی جسم اثر میکنه و کاری با روح و روان آدمی نداره؛ ولی بازم اشتباه می کردم! از همون اوایل هفته ی پیش شرایط روحیم ریخت به هم. حوصله حرف زدن نداشتم، چیزی خوشحالم نمی کرد، مشکلات خودم و خونودام یدفعه 100 برابر شد، از اون بدتر حتی با محمد هم برخورد خوبی نداشتم، نه فیلمی نه کتابی نه وبلاگ نویسی ای هیچی خوشحالم نمی کرد. شب موقع خواب مدام فکر مرگ و آخرت و جهنم و این چیزا می اومد به ذهنم و درنتیجه تا 1-2 نصفه شب بیدار میموندم و از اون طرف صبح خواب میموندم. مدتها بود این جور نشده بودم. این جریان ادامه داشت تا 5 شنبه. از 5 شنبه به این طرف رو به بهبود رفتم. الان دارم دوران نقاهتم و میگذرونم. برام جالب بود که چطور یه مسمومیت زپرتی میتونه اینهمه عوارض به دنبال داشته باشه!!!

منت خدای را ...

منّت خدای را عَزَّ وَ جَل که طاعتش مُوجب قُربتست و به شُکراندرش مزید نعمت. هر نفسی که فُرو میرود مُمِدّ حیاتست و چون بر می آید مُفَرّح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت مُوجودست و بر هر نعمَتی شُکری واجب. 

َاز دست و زبان کِه بَر آید                   کز عهدِه شُکرَش بدَر آیَد

نمک...

گر نمک باعث شوریست، ندانم ز چه روی 

یار من اینهمه دارد نمک و ... شیرین است! 

 

Sharif student

A Tehran University, an Isfahan University and a Sharif student were in an airplane that crashed. They're up in heaven, and God's sitting on the great white throne. God addresses the Tehran student first: "What do you believe in?"

The Tehran Student replies, "Well, I believe in power to the people. I think people should be able to make their own choices about things and that no one should ever be able to tell someone else what to do. I also believe in feeling people's pain."

God thinks For a second and says "Okay, I can live with that. Come and sit at my left."

God then addresses the Isfahan student: "What do you believe in?"

The Isfahan student replies, "Well, I believe that the combustion engine is evil and that we need to save the world from CFCs and that If any more freon is used, the whole earth will become a greenhouse And we'll all die....Waaahhh."

God thinks for a second and says: "Okay, that sounds good. Come and sit at my right."

God then addresses the Sharif student. "What do you believe in?"

"I believe you're sitting in my chair!"

طلا، وقته!

فکر اینکه زمان شده جن و ما بسم الله و هرچی بدوی هم به گرد پاش نمیرسی، بد عذابم میده... فکر قدیما که میشه همین چند سال پیش خیلی خیلی نزدیک، انقدر نزدیک که فکر میکنی همین دیروز بود، مدام آزارم میده. آخه چطور میشه وقت به این سرعت بگذره و آدم هیچی ازش نفهمه؟ تازه هر روز هم داره سرعت دورش و بیشتر و بیشتر و بیشتر تر میکنه! انگار همین دیروز بود که رفتم مدرسه...همین دیروز ها! نه پریروز و پس پریروز.... همین دیروز که با مریم و پریسا و نسا ء آشنا و بعدش دوست شدم؛ همین دیروز بود که دانشگاه قبول شدم ... اینبار با نواز و لیلا و مصی و سمیرا دوست شدم ... انگار همین دیروز بود که از حسابداری به مترجمی زبان تغییر رشته دادم و با سهیلا و نیلوفر و آرزو دوست شدم ... همین دیروز که رفتم سر کار و با مهشاد و بهاره و آزاده و افسانه و تینا دوست شدم؛ همین دیروز که با محمدرضا آشنا شدم؛ همین دیروز که ازدواج کردم. همین دیروز که تدریس و بوسیدمش و گذاشتمش کنار و شدم کارمند... حالا با سارا و ندا و فرزانه دوستم ....الان که گهگداری شاگردای چند سال پیشم و می بینم (آخه آموزشگاهی که تدریس میکردم نزدیک خونه مون بود درنتیجه با همه شاگردام بچه محل بودم)، باورم نمیشه که اینهمه بزرگ شده اند... باورم نمیشه منی که همیشه به حافظه ئ خودم می بالیدم حالا باید برا بخاطر آوردن اسم شاگردام کلی به مغزم فشار بیارم و دست آخر ازش بپرسم: عزیزم میدونم شاگردم بودی ولی هرچی فکر میکنم اسمت یادم نمیاد! یعنی همچین بزرگ شدند که اینهمه تغییر قیافه داده اند؟ آخه چرا اینقدر زمان زود میگذره؟ هاین؟ چرا نمیشه یه کاری کرد که اسلوموشن حرکت کنه؟ اینهمه دانشمند و پورفوسور و نابغه و باهوش تو دنیا پس دارند چی کار میکنند؟ چرا یه فکری برا زمان نمی کنند؟ مامانم میگه قدیما میگفتند وقت طلاست ولی حالا میگن طلا، وقته!!! اه! دارم دیوونه میشم! یکی جلوشو بگیره! بابا!  یکی جلوشو بگیره!!!