روزهای من
روزهای من

روزهای من

شب زیبای یلدا

اول شعر را تایپ کردم ولی وقتی دیدم مستانه و فیروزه بازی زنجبیل خانم را بازی کردند، دلم خواست منم این بازی رو انجام بدم پس یه تیر و دو نشان (به دلیل جلوگیری از شلوغ کاری، تصویر دستخط اینجانب در قسمت ادامه ی مطالب موجود است)

یک عالمه انار خوشگل و خوشمزه را کنار گذاشته ام برای فرداشبی که همه منزل پدری گرد هم می آئیم، چند صفحه ترانه آماده کرده ام تا به نوبت بابا، خودم و بهنام بخوانیم برای میهمانان، آن دیوان حافظی که برای مامان خریده ام و علاوه بر غزلیات، حاوی یک فالنامۀ مشتی نیز می باشد را کنار گذاشته ام تا فردا یادم نرود همراه خود ببرم. ای کاش بابا آن کرسی قدیمی را به کسی نمی بخشید تا می توانستم برای فرداشب آنجا علمش کنم و رویش را بپوشانم با آجیل، هندوانه، انار دانه دانه، دیوان حافظ و انواع شیرینی های خوشمزه؛ برگۀ مرخصی ساعتی فردا و مرخصی کامل روز چهارشنبه ام را نیز نوشته ام و اینجا روی میزم هر دو به رویم لبخند می زنند. از دیروز تا حالا شوق سه شنبه شب مرا فرا گرفته است چراکه قرارست چقدر به همگی خوش بگذرد. دوست دارم همه به دور هم جمع شویم به کوری هرکه خلق را ناراحت و ناراضی می خواهد و اصلا و ابدا فکر نکنیم به مسائل دلهره آور و هراس انگیز قبض آب و برق و گاز و هزینۀ سرسام آور بنزین! بروند به جهنم همه شان و هرکه قیمتهای جدید را وضع کرده است! نه، ما فردا به گرد هم می آئیم و بزم شادی و پایکوبی را به راه می اندازیم و ولو شده چند ساعتی، غفلت می کنیم از مسائل روز دور و بر!  

امیدوارم فردا شب برای تو هم سراسر شادی و پایکوبی و پرخاطره باشد؛ و نیز تنها نباشد کسی، بی پول نماند جیبی؛ دلتنگ نگردد دلی و غمگین نباشد فردی. امیدوارم تا باشد شادی باشد و سفره های رنگین و گردهمایی های گرم و دوستانه. امیدوارم یلداشب فردا برایت یکی از زیباترین و خاطره انگیزترین شبهای بلند عمرت باشد. 

                                           پیشاپیش یلدای همگی مبارک 

  

ادامه مطلب ...

مطبخ دوست داشتنی من+ قسمت چهارم

فضای فیلم کاملا زنانه و از نوع بسیار بسیار عشقولانه می باشد (با لحن زیزیگولو بخوان)؛ به دلیل استفاده ی فراوان از رنگهای شاد و فرحبخش، تو از اول تا آخر فیلم تنها مشغول جذب انرژی مثبت می باشی و دلت می خواهد از همان ابتدا تا همان انتها در آشپزخانۀ آتیه خانم بمانی و جنب و جوش زنان سرخپوش مطبخ را نظاره کنی و در دل قربان بروی آنهمه آرامش را.  

از مطبخ که خارج شوی، دوست داری مدتهای مدید روی آن صندلی لهستانی های زیبا بنشینی و اول یک پرس چلو و مرغ ترش مشتی سفارش دهی که البته در کنارش باید حتما حتما زیتون پرودۀ فرد اعلا هم موجود باشد و بعد از تناول هم احتمالا نیاز به کشیدن یک دانه سیگار لایت پیدا می کنی که در کنارش حتما دلت یک استکان چای داغ دیشلمۀ قند پهلو هم می خواهد. مدتی را در سکوت اطرافت را نظاره می کنی و بعد به سرت می زند بروی بیرون و قدم زنان از هوای بارونی پاییزی لذت ببری، بروی کنار تالاب مثلا؛ پس از یک گردش حسابی و جانانه شاید هوس یک فنجان شیرنسکافۀ داغ داغ  کند دلت، ولی متاسفانه آنجا در رستوران محبوبت تنها غذا و چای سرو می کنند و شیرنسکافه را باید بروی کافی شاپ نوش جان کنی، پس بی خیال شیرنسکافه می شوی و برمی گردی به رستوران و می روی طبقه ی بالا در اتاق عزیزآقا!  

آنجا که دیوارها آبی تیره اند و پردهایش از برف هم پاکتر و سپیدتر، کف اتاق چوبیست و با گلیم پوشانده شده است و در کنار یک دست میز و صندلی لهستانی، یک سرویس خواب دو نفره ی بزرگ هم خودنمایی می کند. به کنار پنجره می روی و از آنجا زل می زنی به حیاط پر درخت پشت خانه و شرط بندی آتیه و دخترش را سر بردن غذا به اتاق عزیزآقا نظاره می کنی و در دل آرزو می کنی ای کاش این صحنه ها هرگز تمام نشوند.  

اول صبحی دلم یک هوای بارانیِ تمیز برای تنفس، یک جنگل سرسبز و پر درخت با بوی خاک باران خورده، یک رستوران با همان شکل و شمایلی که آن بالا گفتم برایت، یک غذای لذیذ شمالی (همان مرغ ترش خوبست) برای ناهار و یک فنجان شیرنسکافه داغ داغ داغ خوشمزه  می خواهد و دلم یک محیط گرم دوستانه و کاملا زنانه نیز می خواهد، محیطی نظیر همان مطبخی که توصیفش را کردم، مکانی تمیز و گرم با ظرفهای پر شده از سیرترشی و مربا، پر از سبزی های تازه و تمیز با اجاق گازی که انواع غذاهای لذیذ رویش در حال پخته شدنست، دلم یک همچون فضایی را می خواهد هم الان!

ادامه مطلب ...

رازونیاز+قسمت سوم

الهی! تو را به شکوه و جلالت، به جود و سخایت، به رأفت و گذشتت می‌شناسم و ترا مهربان‌تر از هرچه مهربان، پاک‌تر از هرچه فرشته، زیباتر از هرچه زیبا و خلاق‌تر از هرچه خلاق می‌دانم؛ هرچند که تو خود تعریف کردی مهربانی و پاکی را و هم‌تو آموختیمان چه زیباست و چه زشت و همانا تو تنها خالق آسمانها و زمینی.  

پروردگارا چگونه شاکرت باشم تمام خوبی‌هایی را که در حقمان روا داشتی و زیبایی‌های بی نظیری که میهمان چشمانمان کردی؛ و چگونه ابراز کنم شرمندگیم را به عنوان انسانی که تو آفریدی و آنقدر افتخار کردی به وجودش و او در عوضِ، چگونه رو سپید کرد شیطان را و چه اندازه شکست دلت را و غمگین کرد چشمانت را!  

بارالها! نادمم برای تمام بدی‌های خود و هم‌نوعانم که یک به یک در حق هم روا داشتیم، ببخشا ظلمی را که برادر در حق برادر، دوست در حق دوست و هم‌نوع در حق هم‌نوع انجام داده و می‌دهد؛ و نه‌تنها ببخش که کمکمان کن جور دیگری ببینیم دنیا و زیبایی‌هایی را که تو آفریدی برایمان تا در آن مانند انسانی که شایسته ی سجده ی فرشتگان بود، زندگی کنیم. 

ایزدا! به دولتمردان من کمک کن به‌جای خیر و صلاح خویش، خیر و صلاح مردم سرزمینم را سرلوحه ی کارهای خود قرار دهند و راضی نشوند بخاطر منافع آنان، کودکان و سالمندان بی پناه به زندگی خود ناخواسته خاتمه دهند.  

خداوندا! دورمان کن از دسایس و وسوسه‌های شیطان و نگذار که رو به سیاهی و تباهی رویم. 

بارالها! در سرزمینی که تو قرارش دادی برایمان و سکنایمان دادی در آنجا، دیگر هوای پاکی برای تنفس نیست، هرچه هست سرب‌است و دوداست و سم... هوای پاک را برایمان به ارمغان آور ای خالق هرچه پاکی...فصل زیبای پاییزت گذشت و تمام شد بی‌آنکه بارانی باشد و بارندگی فراوانی؛ زمستان را رحم کن بر ما و بگذار بعد از 2 سال، این شهر دودگرفته و خاکستری بار دیگر سپیدپوش شود؛ نمی‌شنوی؟ این روزها هر کس به وسع خود گوشه‌ای از دامانت را گرفته و عاجزانه التماست می‌کند (تصویر پیوست یک، دو و سه). 

امروز دلم خواست من هم به نوبه ی خود تقاضایت کنم و تو می‌دانی به زبان اینگونه آرامم و چگونه در دل فریاد می‌زنم و ملتمسانه استغاثه‌ات می‌کنم.  

کرم نما کریما که چشم امیدمان به تو است و همگی چشم انتظار کرمت هستیم.   

راستی این باران پر از سم را به عنوان بارندگی قبل نداریم ها... انقدر بباران تا باران تمیز و خالص به زمین بیاید. 

پ.ن. به این خبر می گویند آخر ضد حال!

ادامه مطلب ...

من+ ف. بوک+قسمت دوم

دیروز بعد از چند ماه بالاخره فیس بوکم رو اکتیوش کردم دوباره. آدرس ایمیلی رو که داده بودم همینطور اسم خودم رو عوض کردم تا قابل پیگیری نباشه اسمم. بعدش رفتم سرچ کردم و یه عالمه از اقوام پدری ازجمله دوتا عموهام، عمۀ خوشگلم که آمریکاست، پسر عموم، دختر عمه هام که ایرانند ولی ما همدیگه رو 10 سال یه بار هم ممکنه نبینیم و همینطور پسردایی هام تو انگلیس و خلاصه هرکسی رو که فکر می کردم بیخود تا حالا خودم رو ازشون دور نگه داشتم وقتی اینهمه دوستشون دارم رو، اد کردم. پسردایی هام که همون موقع کانفرمم کردند و وارد لیست همدیگه شدیم، حالا می مونه عمه خانم و دختران اون یکی عمه و دوتا عموها و پسرعمومحال خوبی دارم، انگار دوباره همه یکجا جمع شدیم و همدیگه رو بعد از مدتها می بینیم. راستش تو همین دنیای مجازی هم من آدرس هیچکدوم رو نداشتم درواقع نمی دونستم که اونا هم آی دی دارند تو فیس بوک یا نه، دیشب خیلی اتفاقی اسم یکی از دخترعمه هام رو که مطمئن بودم تو فیس بوک آی دی داره رو سرچ کردم و صفحه ی حضرت والا رو پیدا کردم و بعد از لیست دوستان او، به عمه ها و عموهام و پسرعموم رسیدم، بعد در کمال نامردی دوتا خواهراش رو اد کردم ولی خودش رو نه چون زیاد مطمئن نیسم اونم تاییدم کنه. راستش رو بخواهی این روابط خونوادگی در خاندان پدریم یه نموره پیچیده ست. خونواده ی پدرم بخاطر موقعیت خونوادگی پدربزرگ و مادربزرگم، عادت کردند هیچ کس رو آدم حساب نکنند، فقط با افرادی ارتباط برقرار می کنند که به نظر خودشون از مقام و منصب تحصیلی بالایی برخوردار باشند (پارازیت... تأکید می کنم تنها تحصیلات و اصالت خونوادگیه بالاست که براشون مهمه، پول و مقام اصلا، مثلا اگه تو فوق دکترای فیزیک داشته باشی ولی از مال دنیا هیچی نداشته باشی، ارتباط با تو رو ترجیح میدند به آدم سوپر میلیاردری که دو کلاس بیشتر سواد نداره) به همین خاطر دایره ی ارتباطشون با آدما کم و کمتر شده و الان دیگه تقریبا به قطع رابطه انجامیده. خوب مگه چندتا آدم فوق دکترا و پورفوسر می تونند پیدا کنند دورو برشون؟ هاین؟ هرچند پدر و مادر من خودشون تحصیلکرده هستند ولی از نظر اونها یک عیب بسیار بسیار بزرگ دارند==> پدر (تاحدی) و مادر (خیلی زیاد) به همه احترام می گذارند، همونجور که پدربزرگام احترام میگذاشتند، تو مراسم تشییع پدربزرگ مادریم از استاد دانشگاه صنعتی شریف شرکت کرد تا سوپور محله! من نمی دونم کی گفته که فقط آدمای تحصیلکرده آدمند و بقیه .... من و برادرم هم بیشتر به خونواده ی مادرم رفتیم تا پدرم. من که همه ی آدما رو دوست دارم مگه اینکه خلافش بهم ثابت بشه. من دکتر یا مهندس نیستم که نیستم، نخواستم که باشم، از اولشم زبان رو دوست داشتم، حتی اول که حسابداری قبول شدم، فقط تا 4 ترم تونستم تحملش کنم ترم چهارم تغییر رشته دادم به مترجمی زبان. دلم خواست دنبال زبان برم نه چیز دیگه، برای همین باید ارتباط با من قطع بشه چون دکتر یا مهندس نیستم؟ خوب همون بهتر که این رابطه قطع بشه، دخترای عمه خونه پدر نمیان، منم خونه ی عمه جان نمی رم، او عروسی من نمیاد منم عروسی او نمی رم! او بهنام رو تو دانشگاه می بینه و انگار میکنه که ندیده، بهنام هم صاف از بغل دستش رد میشه و انگار می کنه که او هم ندیده دخترعمه جان رو! (پارازیت... آخه یکی نیست بهش بگه بابا والا بخدا ادب مرد به ز دولت اوست!!! یعنی تو بهنام به این گندگی رو با 90 کیلو وزن و 187 سانت قد ندیدی؟! رویت رو میگیری اون طرف که سلام نکنی؟! جل الخالق!) راستش رو بخواهی الان که دارم به کل قضیه نگاه می کنم، به نظرم یه جورایی احمقانه و ابلهانه و کلا مسخره میاد که آدما اینجور خودشون عامدانه بی دلیل پشت به هم می کنند. برای من (من نوعی منظورمه) کی بهتر از دختر دایی، عمه، عمو و خاله میشه؟ برای او کی بهتر از من؟ برای عمه آخه برادر دلسوزتره یا پورفوسر نمی دونم کی کی؟ متاسفانه به دلیل وجود همین دلایل مسخره، همه با هم قطع رابطه هستند در طول سال و اونوقت به شکلی خیلی مسخره تر، روز اول عید می روند خونه همدیگه تا نسبت به هم ادای احترام کنند!!! آخه تو بگو خواهر و برادری که فقط عید به عید می بینند همدیگه رو اگه همون عید هم نبینند هم رو بهتر نیست براشون؟ والا! یا رومی رومی یا زنگی زنگی دیگه؛ خودتون رو مسخره می کنید یا ما رو؟ خونواده ی مادرم ولی اینجور نیستند، هر چند وقت یه بار به یک بهونه جمع می شوند دور همدیگه و نمیگذارند خیلی فاصله بیفته بینشون. یا دایی دعوت میکنه یا مادرم یا خاله ام یا خاله ی مامان و اصلا یه وقتایی من و بهنام هم وارد بازی میشیم، چه اشکال داره مگه؟! البته بگم ها پدربزرگ پدریم هم می گند خیلی مردمدار بوده درواقع هرچی گند دماغی و از خودراضی بودنه مال مادربزرگم بوده که همونا رو سرایت داده به بچه هاش، البته بابام و عمو دومیم نسبت به بقیه یه ذره ناخالصی دارند چون بیشتر با پدربزرگم ارتباط داشتند، به دلیل همین اخلاق گند مادربزرگ جان میشه که پدربزرگم بعد از داشتن 7 تا بچه، مادربزرگم رو ترک میکنه و اصلا میره کرج اونجا یک زندگی جدید برای خودش درست میکنه که نور به قبرش بباره بسیار کار خوبی می کنه، از خانم دومش هم بچه دار میشه و الان همون عمه ها و عموهای به اصطلاح ناتنی، محبتی که دارند هزار برابر محبت عمه ها و عموهای تنی برامون ارزش داره، با اونا قطع رابطه که نداریم بماند برعکس خیلی هم روابطمون خوبه و مدام میبینیم همدیگه رو. خلاصه اینهمه سرت رو درد آوردم که تعجب نکنی وقتی می گم به طور قاچاقی دختر عمه هام رو پیدا کردم. حقیقتش دیشب بعد از اینکه عکس خانم از خودراضی رو دیدم و بعدش عکسای خواهراش رو، حس کردم بدجور دلم برای همه شون تنگه، به خودم گفتم گور بابای منیت و منم منم، بذار این بار من، نیم من بشم، چی میشه مگه؟ فوقش ادم نمی کنند (بعید می دونم البته)، خوب نکنند من فقط محبتم رو رسوندم هرچند که نخوان بشنوننه والا؟  

پ.ن. برای خوندن قسمت دوم لطفا به ادامه مطالب برید. 

ادامه مطلب ...

اوج لذت قسمت اول

یادتونه هزار سال پیش قول داده بودم بهتون که یکی دیگه از کتابای بارابارا کارتلند رو بذارم؟ حالا فرصتش رو پیدا کردم و می خوام براتون بذارمش اینجا. فقط طبق معمول می خواستم یادآوری کنم بهتون که شاید اوایل داستان خیلی پرکشش نباشه ولی بعدش قشنگ میشه. مورد بعدی اینکه من این داستان رو سوم دبیرستان بودم خوندم و اون زمون عاشقش شدم، ولی حالا شاید یه ذره موضوعش که عشقولانه است براتون لوس باشه ولی من هنوزم که هنوز دوست دارم این کتاب رو. 

برای اینکه صفحه ی بلاگم خیلی شلوغ نشه، داستانها رو در قسمت ادامه مطلب می نویسم براتون. 

ادامه مطلب ...

امروز فیلمهای زیر خریداری شدند!

جمعه

این فیلم رو هم دیشب دیدم، خدایی بعضی از صحنه هاش ترسناک بود... تا آخر داستان هم خوب اومد ولی آخرش رو یه جورایی خوب تموم نکرد... بد نبود ولی اونجور که تبلیغ کرده بود رو جلدش چنین و چنانه، نبود.

ادامه مطلب ...

جن بازیگوش خانه ی ما!

ساعت==> 12:40 نیمه شب 

مکان==> برای اینکه محمد بیدار نشود، داخل پذیرایی نشسته ام.

محمد==> در حال گپ و گفتگو با 7 پادشاهان است و از عالم و آدم بی خبر! 

من==> در حال خواندن کتاب «مثل هیچ کس» می باشم و داستان رسیدست به قسمتهای مهیجش، آنجا که پروانه قهرمان داستان .... نمی گویم دارد چه کار می کند فقط همینقدر می گویم که دارد کاری را انجام می دهد که اگر من بودم عمرا انجام می دادم برای همین قلبم در حال انتقال به کف دستم می باشد؛ درست در همین لحظه، یکباره صدای مهیب و وحشتناکی از داخل یخچال بلند می شود==> قارررررررر قوووووورررر گرومپ! قوووووررررر قااااارررر گرومپ! یا حضرت عباس این دیگر چه بودnailbiting؟

ادامه مطلب ...

محرم

باز داره محرم میاد و من اصلا و ابدا حال و حوصله اش رو ندارمخدا رو شکر تلویزیون ایران رو که تماشا نمی کنم و برای همین راحتم ولی با سروصداهای خیابون و مردم تو کوچه و برزن چی کار کنم؟ امسال حس می کنم هر نوع صدای نوحه و مرثیه خونی سوهانیه که به روح من کشیده میشه... تحمل دیدن هیچ چیز رنگ مشکی را ندارم... حتی موهای خودم رو هم مش کردم که دیگه رنگ موهام مشکی نباشه... حالا چه جوری می خوام تا ده دوازده روز تحمل کنم اینهمه عزاداری رو خدا می دونه. دوستان فکر نمی کنم لازم به ذکر باشه که من مخلص امام حسین و ائمه اطهارم هستم ولی فکر می کنم بی دلیله عزاداری برای اون بزرگانی که گریه و رنگ سیاه رو مکروه اعلام کردند... من فکر می کنم این توهینه به مردان خدایی که تو راه خدا شهید شدند... گریه برای چی؟ مگه نه اینکه شهدا پیش خدا از احترام بالایی برخوردارند و بعد از فوتشون مستقیم وارد بهشت می شوند پس دیگه گریه چرا؟! اصلا مگه بارها و بارها نمی گیم همه از خداییم و به سوی او بر میگردیم؟ بازم دیگه گریه چرا؟! شما کدوم مرد خدایی رو سراغ دارید که از رفتن پیش محبوب ناراحت و ناراضی باشه و با چشمای گریون منتظر ملک الموت باشه؟ هاین؟ همین تضادها و خرافاته که منو ناراحت و بی تحمل می کنه! گریه و زاری برای امام حسین دکانیه که یه عده خوب نونی ازش درمیارند... امیدوارم خدا خودش کمک کنه تا بگذره این چند وقته چون واقعا روحم دیگه نمی کشه اینهمه سیاهی و عزاداری رو

ابر بشری به نام «تو»!

بچه که بودم و هنوز هِر را از بِر تشخیص نمی دادم، هرگاه می شنیدم که پدر می خواند: «تو» الهه ی نازی... در بزمم بنشین... من ترا وفادارم... بیا که جز این... نباشد هنرم؛ یا مادر می خواند: «تو» که گفتی اگر به آتشم کِشی... وگر ز غصه ام کُشی... ترا رها نمی کنم من؛ یا در دفتر شعر مامان که گلچینی بود از اشعار زیبای شعرای بزرگ، می خواندم: بی همگان بسر شود... بی «تو» بسر نمی شود؛ یا حافظ را می خواندم او برایم می گفت: هرگزم نقش «تو» از لوح دل و جان نرود.... هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود؛ با خودم فکر می کردم آخر این «تو» چه موجودی می تواند باشد که همه دنبالشند و داد همه را درآورده است! در عالم کودکی فکر می کردم «تو» نه زنست و نه مرد چون هم زنها به دنبالشند و هم مردها ولی نمی توانستم درک کنم چرا همه به دنبال چنین موجودی می گردند! با آن سن کم حداقل این را می فهمیدم که به طور طبیعی زنان به دنبال مردان می روند و مردان به دنبال زنان؛ پس چطورست که همه بدنبال «تو»ی مجهول الهویه هستند؟ هاین؟ هرچه فکر می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم تا اینکه دیگر یاد گرفتم از «تو» فقط باید این را بدانم که «تو»، «تو» است و اینکه همه دوستش دارند ولی او قلبی از سنگ دارد و احدی را دوست ندارد، همین! دیگر فضولی باقی چیزها به من نیامده است!

کم کم که بزرگتر شدم فهمیدم «تو»، می تواند هم زن باشد و هم مرد؛ یعنی برای زنان «تو»، مرد است و برای مردان «تو»، یک زن. این «توها»ی زن و مرد علی رغم اینکه از دو جنس متفاوت هستند ولی در یک خصلت ثابت و چند خصلت متغیر با هم شریکند: داشتن قلبی از سنگ بارزترین مشخه ی وجودی هر «تو»ی عزیزی می باشد و اگر یک نفر «تو» باشد دیگر نمی تواند مهربان هم باشد زیرا که این خلاف قانون «تو» بودنست! از خصلتهای متغیر «تو» ها هم می توان از زیبایی و خوش اندامی، قدرتمندی و شجاعت، خوش صدایی، معطر بودن، دانایی و حکمت فراوان نام برد. درواقع اینها تعابیری بودند که من از خواندن داستانها یا اشعار مختلف برداشت می کردم و البته هنوزم برداشت می کنم. من هنوز هم فکر می کنم «تو» یک سوپرمن به تمام معنی است و  اصلا و ابدا هیچ شباهتی به یک انسان عادی ندارد. «تو» می تواند کارهای خارق العاده انجام دهد کاری هایی که من و امثال من از انجام دادنشون عاجزیم و صدالبته که یک «تو»ی واقعی هرگز اشتباه نمی کند! اگر جایی دیدید یا خواندید که یک «تو» کار اشتباهی را انجام داده بدانید که او یک «تو»ی واقعی نبوده بلکه «تو»ی تقلبیست و از چین وارد شده است!!! «تو»ی راست راستکی اگر هم اشتباه کند، با برنامه اشتباه می کند یعنی از قصد یک اشتباهی را انجام می دهد تا مشت کسی را  باز کند و لو بدهد او را؛ همین وگرنه یک «تو»ی خالص محال ممکنست اشتباه کند 

زمانی نظام باورهای من دچار تزلزل شد که 12 اردیبهشت 1383، خودم تبدیل به یک «تو» شدم! فکر کن، من، همین بهاره ی ساده و معمولی که هیچ کار محیرالعقولی را نمی تواند انجام دهد و حالا کار محیرالعقول پشکش، من اصلا فاقد مهمترین و اصلی ترین خصلت «تو» ها که همان داشتن قلبی از سنگست می باشم (پارازیت... داشتن قلب سنگی هم پیشکش قلب من از یک شیشه ی نازک هم نازکترست!)، تبدیل به یک «تو» شوم! آنجا بود که دیگر بت پر ابهت «تو» برایم شکست. حالا دیگر زیاد مطمئن نیستم کدام «تو» واقعیست و کدام بدلی، ولی همچنان معتقدم که یک «تو» موجودی عجیب و مافوق بشریست و کسیست که همگان بدنبالش هستنداو همچنان زیبا، خوش صدا و خوش آندامست و همچنان کارهایی را انجام می دهد که هیچ کس نمی تواند  آن کار را انجام دهد

پ.ن.۱. صبح که صفحه ی اصلی بلاگ اسکای را باز کردم دیدم وبلاگی با عنوان «نامه هایی برای تو» آپ کرده و همین باعث شد که باب درد و دلم باز شود و برایتان از موجود عجیبی به نامه «تو»  داد سخن دهم 

پ.ن.2. خوف باهبا نزنیدم... دیگر از حالا تا شنبه من را نخواهید دید... رفتم که رفتمhttp://mahsae-ali.blogfa.com 

پ.ن.3. مسافرت نمی روم فقط قرارست هی به ددر خانوادگی رویم...

تولدی که گذشت بی سر و صدا و خاموش.

چون زلف توام جانا در عین پریشانی                        چون باد سحرگاهم، در بی سرو سامانی
من خاکم و من گردم، من اشکم و من دردم               تو مهری و تو نوری، تو عشقی و تو جانی
خواهم که تو را در بر، بنشانم و بنشینم                    تا اتش جانم را بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی                     من چشم تو را مانم، تو اشک مرا مانی
در سینه سوزانم، مستوری و مهجوری                      در دیده بیدارم، پیدایی و پنهانی
من زمزمه عودم، تو زمزمه پردازی                            من سلسله موجم، تو سلسله جنبانی
از اتش سودایت، دارم من و دارد دل                           داغی که نمیبینی، دردی که نمی دانی
دل با من و جان بی تو، نسپاری و بسپارم                 کام از تو و تاب از  من، نستانم  و بستانی 

ای چشم «رهی» سویت! کو چشم رهی جویت؟        روی از من سرگردان، شاید که نگردانی 

اینجوریه دیگه، چشم هم میذاری و باز می کنی یه سال گذشته، دوباره چشم هم میزنی و باز می کنی یه سال دیگه هم می گذره و تو اصلا نفهمیدی که چه جوری گذشت! 5 آذر گذشته تولد چهار سالگی این وبلاگ بود ولی من فراموش کرده بود... 13 آذر هم که بیاد تولد 7 سالگی اون یکی وبلاگمه... همون که گرد و خاک همه جاش رو گرفته ولی من همچنان دلم نمیاد که حذفش کنم و برای روشن نگه داشتن چراغ خونه اش، ماهی یکی دو تا از پستهای اینجا رو میذارم توش تا اعلام وجودی بکنم، همو رو می گم... می دونی این وبلاگها دیگه برام تبدیل شدند به بچه های نامرئیم؛ بدون وجود هر کدومشون احساس خلا می کنم... حس می کنم یه چیزی تو وجودم کمه یا کم هم اگه نباشه یه چیزی این وسط مسطا جابجا شده که همین جابجایی باعث میشه حس کنم میزون و متعادل نیستم... برای همینه که اینجا رو با اون دو خونه ی دیگم خیلی دوست دارم و به هیچ قیمتی حاضر به از دست دادنشون نیستماون روز ۱۳ آذر سال ۱۳۸۲ که برای شوخی و خنده وبلاگم را راه اندازی کردم، اصلا فکر نمی کردم این کار همینجورکی یکهو تبدیل بشه به جزئی از وجودم، که خیلی وقتها بشه مسکن دردهام، بشه سنگ صبورم، بشه بانی داشتن دوستان خوب برام؛ اون روز فقط از روی تفریح و سرگرمی ساختم خونه ی مجازیم رو؛ یادمه حتی وقتی قرار بود اسمی را به عنوان آدرس خونه ام تعیین کنم، هرچی رو می زدم نمیدونم چرا قبول نمی کرد و آخر سر از روی شوخی و خنده زدم «مینا123» (پارازیت... اون موقع تازه بازار چت و چت بازی حسابی داغ بود و اینجانب هم در چتیدن ید طولایی پیدا کرده بودم ولی اسم خودم رو به همه می گفتم مینا... آخه مینا اسم اون خالمه که خیلی دوستش دارم برای همین اسم اونو گذاشته بودم رو خودم) و عجیب اینکه سیستم همین اسم را قبول کرد و این آدرس مسخره شد خونه دلم... یکی دوباری زد به کله ام و حذفش کردم اونجا رو ولی بعد از مدتی دلم چنان تنگ شد براش که رفتم و دوباره برگردوندنم بلاگم رو ولی چه فایده؛ تقریبا پستهای یک سالم پرید! یه نفر بود (همون به ظاهر دوست نارفقیمو میگم که بارها ازش براتون گفتم) که اصلا دلم نمی خواست از من و حال و روزم با خبر بشه برای همین حذف می کردم بلاگم رو ولی وقتی دیدم اینجوری جواب نمیده، یه خونه ی دیگه ساختم و آدرسش رو به افراد معدودی دادم... اسمش رو گذاشتم گل من؛ ولی یه جورایی حس می کردم اون آدرس هم لو رفته در نتیجه مدتها ننوشم اونجا ولی این ننوشتن داشت اذیتم می کرد، خیلی حرفها بود که می خواستم بزنم دلم می خواست با دوستانم ارتباط داشته باشم؛ گذشت تا... 5 آذر 86 که یکهو زد به سرم کارم رو از اول شروع کنم، همین کار رو هم انجام دادم ولی هرگز دلم نیومد اون دو خونه رو حذف کنم برا همینه که ماهی یکی دو پست از اینجا برمیدارم و میذارم اونجا... حالا ... نوشتن برام نه تنها شوخی و خنده نیست که از هر چیز جدی ای جدی تره... دوستش دارم زیاد، خیلی وقتها برام منبعیست از انرژی، زمونی که ناراحتم و مشکل دارم یا برعکس وقتی از ذوق و خوشی دارم می میرم، تمام اون حالات رو ثبت می کنم و تقسیمشون می کنم با دوستام... دوستانی که شاید خودشون ندونند ولی حرفاشون برام خیلی مهمه... این لذت و این خوشی چیزهایی هستند که من هرگز با هیچی عوضشون نمی کنم پس به قول گوگوش همصدای خوبم بخون تا بخونم... عمر من تو هستی ... بمون تا بمونم. 

پ.ن. اصلا فکرشم نمی کردم ارغوان حذف بشه!

اندر احوالات ما...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نــــــــــــــه!!!

هرچند نسخه اش را بارها و بارها برای دیگران پیچیده ام و به هرآنکس که می شناسم و می بینم  که در حقش ظلمی روا می شود فی الفور می گویم: بایست جلوی زورگو و از حقت دفاع کن! نگذار اینان در روز روشن ازت سوءاستفاده کنند و مورد ظلم قرارت دهند؛ ولی با اینحال نمی دانم چرا منی که به این قشنگی لالایی می خوانم در دستگاههای مختلف موسیقی، چرا خود خوابم نمی برد و کانهو حمار می ایستم تا زورم بگویند و بعضا حقم را ضایع نمایند. البته این چند ساله ی اخیر سعی بسیار نموده ام تا رفع کنم این نقص فنی وجودیم را و از حق هم نگذریم بسیار بسیار پیشرفت هم نموده ام آما؛ همچنان در بعضی از موقعیتها در دفاع از خود لالمانی گرفته و قدرت دفاع ازم سلب می گردد؛ یا در جاییکه باید بگویم «بله» می گویم  و در جاییکه باید بگویم«» می گویم! تا اینجا را داشته باش تا هدفم را از گفتن اینها بگویم:
من از بدو ورود به این سازمان در قسمت مطالعات شروع به کار کردم و مدیرم هم یک خانم بود که هنوزم هست... سیستم خانم مدیر سیستم کار کار تا روز قیامتست و هم خود اینگونه کار می کند و هم کارمند نگونبخت بیچاره را هم تا بوق سگ در اداره نگاه می دارد تا کار کند بقدری که جانش درآید. پارسال وقتی به خانم مدیر پیشنهاد کار در امور بین الملل را دادند و ایشان از خدا خواسته قبول کردند و در کنارش به من هم پیشنهاد دادند که اگر می خواهی و دوست داری همراه من بیا به این قسمت. در اینجا لازم به ذکر است این را اضافه کنم که بعضی از همکاران من در قسمت مطالعات بسیار بسیار زورگو بودند و اذیت می کردند مرا در سطح تیم ملی و زور می گفتند به من باز هم در همان سطح و من هم نمی توانستم حرفی بزنم چون من قراردادی هستم و آنها پیمانی! خلاصه... با ورود به این بخش من تا حدی کارم ارتقا پیدا کرد و کلی بال و پر گرفتم البته بگویم ها خانم مدیر مرا فقط انتقال داد نه ارتقا... ایشان فقط بلدند کار از آدم بکشند و ارتقائت ندهند... بعد از عید سرکار خانم مدیر تشریف بردند مرخصی 6 ماهه (همان مرخصی ای که هر خانم کارمندی ممکنست برود)؛ آفرین همان را می گویم. ایشان رفتند و بجایشان آن خانم مدیر باقلوایی که دوستش دارم، او شد مدیرم. این شش ماهی که با این خانم کار کردم خیلی خیلی خوب بود و کارها به صورتی بسیار بسیار رله، انجام می گردید تا... خانم مدیر اولی بازگشتدوباره همان آش و همان کاسه... تازه این خانم مدیر دستش هم بسیار سنگینست و برای انجام هر کاری که به آدم ارجاع می دهد، آدم یک دور شمسی قمری دور خودش می زند تا انجام دهد کار را از بسکه همه چیز را می پیچاند و سختش می کند. 

حالا ... دوباره خانم مدیر را منتقل کرده اند به همان قسمت... دیروز که این خبر را به من گفت کلی در دلم قند آب گردید ولی ایکی ثانیه همه شون بخار شدند چون به من گفت تو هم همراه من بیاhttp://mahsae-ali.blogfa.comگفتم آنوقت اگر بیایم از ارتقایم چه خبر؟ گفت هیچ خبر! تو قراردادی هستی و می دانی که نمی توانی پستی بگیری! در دلم گفتم اینهم از نامردی توست... تو که میدانی من چطور کار می کنم و اینهمه ازم راضی هستی به قدری که هر جا می روی مرا هم عین سرجهازیت با خود می بری، جانت به کف می آید اگر فکری به حال ارتقایم بکنی؟ نمی کنی چون خیلی نامرد تشریف داری! متاسفانه همه را در دل گفتم و به زبان عین خود خود دانکی گفتم: البته من زیاد با همکاران آن مدیریت حال نمی کنم چون خیلی زورگو هستند ولی با این حال شما هرجا باشید، من در خدمتم (در دلم). به خانم مدیر شماره 2 گفتم جریان را و ایشان تاکید کردند که نرو... اگر خواستی بیا پیش خودم. امروز دوباره خانم مدیر اولیه گفت فعلا این مستندات دستت باشد تا بیایی پیشم خودم! یک آن برق از سرم پرید خانم مدیر که قیافه ام را دید گفت: بیا خانم مانوی... نگران نباش. 

با لب و لوچه ای به غایت آویزان برگشتم به اتاقم و موضوع را به همکاران گفتم. همه گفتن برو بگو نمیام...بعد از کلی که با خودم کلنجار رفتم و با دلپیچه ی فراوان وارد اتاق خانم مدیر شدم... لرزان لرزانو ترسان ترسان رفتم جلو و گفتم: خانم مدیر شما خود می دانید که من چقــــدر از همکاری با شما راضیم (liar) ولی باور کنید من هرچه فکر می کنم می بینم نمی توانم دوباره برگردم به آن واحد قبلی و اصلا خداییش را هم بگیرید مترجمی بیشتر به امور بین الملل ربط دارد تا مطالعات و لپ کلام اینکه جان مرگ من دست از سر کچل اینجانب بردارید و بگذارید من همینجا کار کنمpraying خانم مدیر اولش این شکلی شدwaiting و بعد این شکلیstraight face و نهایتا یک کلام اخ فرمودند که: با اینکه با نیامدنتان مشکلی به مشکلات من اضافه کردید، ولی هر جور که راحتیت. امیدوارم که موفق باشید هر کجا که هستید از اتاق که بیرون آمدم انگار که دنیا را داده باشند به من یک نفس عمیــــــــــــــــق کشیدم اینجوریbig hug و بعد نی نای نایdancing و بعدشworried حالا خانم مدیر که رفت ولی اصلا معلوم نیست چه کسی بجایش بیآید و اصلا چگونه آدمی خواهد بود؛ همینست که نگرانم کرده. با تمام این حرفها همچنان در حال ذوق مرگ شدنم که اولین نه ی بزرگ زندگیم را گفتم و خیال خودم را راحت کردم؛ فقط امیدوارم رئیس جدید کاری نکند که به شکر خوردن بیفتم برای این نه گفتنpraying 

پ.ن. ممو جان... دیشب رفتم همان کتاب فروشی فراز و 4 تا کتاب خریدم یکی از این سه کتاب جدید سیمین شیردل بود اگه اشتباه نکنم اسمش «مثل هیچکس» بود