روزهای من
روزهای من

روزهای من

پاییز دوست داشتنی من

پاییز از راه رسید دست به عصا و خسته
روی فرشی از برف مهمون ما نشسته
پنجره رو نبندین که پاییز قشنگه
چهار تا فصل خدا هر کدوم یه رنگه  

من رو تصور کن که یه گوشت کوب بستم به دمم به ایــــــــــــــــــــــــــــــــــن گندگی و دارم هی باهاش گردو میشکونم؛ حالا نشکون و کی بشکون. دیگه از الان به بعد زندگی برای من زیبا، دلنشین، دلفریب، دلچسب و گوارا می شود؛ چرا؟ چومکه پاییزِ خنکِ سردِ خوشمزه داره کم کَمک میرسه از راه. از حالا تا 29 اسفند تو نه کاری داری به اینکه چی گرون شد و چی ارزون و نه کاری داری به اینکه کی چی گفت و چی کار کرد؛ عوض این حرفها تو با پاییز کار داری و دلت... آخه دیگه چی بهتر از این که ساعت 4 بعدازظهر بری خونه و تو خنکای عصر بری زیر پتو و کتاب بخونی شیرین و دوست داشتنی؛ چی بهتر از این که تو غروبای پاییز وقتی هوا رو به سردی میره، یه فنجون قهوه فرانس دستت بگیری و آهسته آهسته مزمزه اش کنی و غرق بشی تو عالم رویا؛ چی بهتر از این که وقتی بارون میاد جر جر، پشت خونه ی هاجر، تو بری پشت پنجره و از اونجا زل بزنی به شهر در حال آبیاری و بعد چشمهات رو ببندی و در عوض، گوش دل بسپری به صدای تیک تیک برخورد قطره های بارون با زمین و درخت و پنجره؛ چی بهتر از این که یه روز که حوصله اش رو داشتی، برای بار چندم بشینی فیلم غرور و تعصب رو ببینی و یاد اون زمونا بکنی که سر کلاس برای شاگردات میذاشتیش و ازشون می خواستی خوب و با دقت نگاه و گوش کنند ولی هیچ کدوم قدر کارت رو نمی دونستند و یادته چقدر دلت به حالشون می سوخت که نه الیزابت رو میشناختند و نه مستر دارسی رو و نه حتی شرلوک هولمز رو! اصلا هیچ شناختی از این افراد نداشتند و یک نفر را هم که می خواست به راه راست هدایتشون کنه اونهمه اذیت می کردند؛ حتی هنوزم که هنوزه دلت به حالشون میسوزه که نمیدونند دارند چه لذتی را از دست می دهند از روی جهالت.  

حالا این تویی و این پاییز و این شبهای سرد طولانیِ خدا. بشین به انتظار و از حالا به بعد شمارش معکوست رو شروع کن؛ تا چند روز دیگه میتونی کیف عالم رو بکنی از رسیدن فصل محبوبت... نوش جونت این هوا، گوارای وجودت این بارون زیبا! 

سفر به کردستان

در راستای اینکه قرار بود دیگه هرگز به شهرهای کشور خودمان سفر نکنیم، روز پنجشنبه به همراه شوشو جان، مامان خانم و بهزاد، حرکت کردیم به سمت زنجان، بیجار، سقز و از آنجا بانه! (من کلا در تمام تصمیماتی که میگیرم همینجور ثابت قدمم) خواهر محمد می خواست از بانه یک سری وسایل برقی برای جهیزیه اش بگیره، ما هم تصمیم گرفتیم همراهشون بریم ولی اونا 4 شنبه رفتند و ما 5 شنبه.  

پنجشنبه ساعت 4 صبح حرکت کردیم سمت قزوین... ساعت 10 بیجار را که رد کردیم، یه جایی نگه داشتیم و صبحانه خوردیم. بعد دوباره راه افتادیم. حول و حوش ساعت 12 رسیدیم دیوان دره، وسط راه یه وانتیه ایستاده بود و توت فرنگی کردستان را می فروخت، یک ظرف خریدیم و جاتون خالی خوردیمش، وسط شهریور ماه توت فرنگی ای خوردم که مزه اش مدتها بود از یادم رفته بود... اندازه توت فرنگیا ریز و کوچیک بود ولی همون یه ریزه توت فرنگی مزه اش می ارزید به کل هیکل این توت فرنگی گنده ها که فقط مزه ی آب میدند! بفرما توت فرنگی:

راه بانه اینجور که می گند اگه تو بهار بری فوق العاده زیباست ولی با این حال الانم به نظر من خیلی زیبا و قشنگ بود...   

ادامه مطلب ...

تیرافیخ!

خیلی دیرم شده، دیروز هم با تاخیر رسیدم اداره و اگه امروزم دیر کنم نمیدونم با چه رویی میتونم مرخصی ساعتی بگیرم از مدیرم، باید شده پروازهم بکنم ساعت 9 اداره باشم! 

وارد همت که می شیم، از ترافیک سنگین اتوبان وحشت می کنم، راه رسما قفلِ قفله؛ سریع تو ذهنم مسیرها رو مرور میکنم و بعد از محاسبه ی دو دوتا=چهارتا، تصمیم میگیرم به راننده بگم از ستاری-حکیم بره، راننده پیشنهاد میکنه بجای ستاری-حکیم از نیایش بره ولی بهاره ای که من باشم با اصرار و اعتماد به نفس زیاد، میگم نوچ نوچ، این مسیری که من میگم خیلی خلوت تره و اگه از این راه بری سه سوته میرسیم، شاید اولش شلوغ باشه کمی ولی بعدش خوب میشه! بالاخره با کلی ایش و اوش و منت قبول میکنه سر ماشین رو کج کنه سمت ستاری (پارازیت.... اووووووووووووه! تو که کشتی منو، کی میره اینهمه راهو)؛ ولی راستش رو بخواهی از همون بدو ورود به ستاری می فهمم که چه غلطی کردم ولی دیگه دیر شده و این غلط کردن به درد عمه خانم جان میخوره و بس چون دیگه نه راه پس دارم و نه راه پیش (چرا وقت و زمانی که در اختیار ماست یک کلید undo نداره تا همه چیز رو از اول شروع کنیم آخه)، ترافیک بیسار بسیار خفن، سنگین و وحشتناک می باشد و بنده نمی دونم باید چه جوری جواب این غول تشن پر ناز و عشوه ی پشت فرمون رو بدم، بهترین راه اینه که درحالیکه خودم رو به موش مردگی می زنم، دست پیش رو هم بگیرم که یه وقت پسی چیزی نیفتم، تا اون بخواد حرف بزنه فوری میگم: اوا! چرا اینقدر شلوغه اینجا؟! اینم از شانس منه... هر روز دارم این مسیر رو میرم و 10 دقیقه ای میرسم ها ولی عدل امروز که اینهمه هم عجله دارم اینجور شلوغه! در واقع یه جوراییم میخوام بهش بفهمونم که درسته که شلوغه ولی او باید نهایت سعیش رو بکنه که منو زود برسونه اداره؛ راننده با لحنی که انگار داره میگه هیچی نگو که اگه بگی خودم خفه ت میکنم، میگه: همت خیلی بهتر بود! منِ درونم:منِ ظاهریم: ولی من این مسیر رو هر روز میام اصلا مثل امروز نیست دوباره منِ درونم:نیشخند 

بجای ساعت 9، ساعت 9:30 رسیدم اداره و مجبور شدم با سر و گردن کج برم پیش مدیرم و مرخصی ساعتی بگیرم! فعلا خیال ندارم تا مدتها خودم رو به دلیل اینکه یک ساعت زودتر از خونه نرفتم بیرون برای یه مسیر 5 دقیقه ای، شهروندان تهرانی و کرجی و .... رو برای اینکه امروز زد به سرشون و همه با هم دسته جمعی ماشین آوردند، جناب شهردار رو که یک فکری به حال این ترافیک نمیکنه و فقط بلده هی لبخند ژوکوند بزنه و پارک از خودش در کنه و جلو دوربین ژست بگیره؛ و نهایتا خیلی عوامل دیگه رو که الان اسمشون یادم نیست، ولی باعث شدند من دیر برسم اداره، ببخشم!   

قدیما

 نیمه شب شنبه

خیلی وقت بود که نرفته بودم سراغش، یعنی اگر راستش را بخواهی از وقتی محمد لپ تاپ گرفت، من به کل کامپیوتر ثابتم را گذاشتم کنار؛ زمان درست و دقیقش می شود یک سال و نه ماه! تو این مدت فقط یکی دو باری روشنش کردم تا چندتایی آهنگ ام پی تری ازش بردارم و انتقالش دهم به لپ تاپ، همین. گذشت تا امشب، امشب هوس کردم بعد از مدتها بروم سراغش و یک سری به فایلها و عکس های قدیمیمان بیندازم. باورم نمی شد، به محض اینکه ویندوز بالا آمد، من مثل مسافری که بعد از مدتها به شهر و دیارش برگشته باشد، با صفحه ی قدیمیم روبرو شدم. 

به دنبال فایلهای مورد نظرم از درایوی به درایو دیگر رفتم ولی پیدایشان نکردم. هر چه به ذهنم فشار آوردم که اسم فولدرشان چه بود، حتی آن را هم نتوانستم به یاد بیاورم. این میان فرصتی دو ساعته یافتم تا نگاهی بیندازم به عکسهای قدیمی. انگار رفته باشم سر صندوقچه ی قدیمی خانوادگی و نشسته باشم پای آلبوم عکسهای زرد، کهنه و قدیمی شده، با این تفاوت که این صندوقچه، الکترونیکی ست و عکسهایش را هر وقت بازشان کنی تازه و تر و تمیز مقابلت ظاهر می شوند. باورم نمی شد اینهمه تغییر؛ از زمان گرفتن آن عکسها شاید چند سالی بیشتر نگذشته باشد ولی از تو چه پنهان با بهاره ی آن تو بدجور احساس غریبگی  می کردم. دوباره انگار تازگی و طراوت آن زمان جاری شد توی رگهایم و برگشت به وجودم... تک تک خاطرات این چند سال برایم زنده شدند و باعث شدند نصفه شبی اشک به چشمانم بی آید... 

باید هرچه سریعتر فکری به حال خودم بکنم؛ اینجور که پیداست زندگی ام مدام در حال گذرست و بدجور گره ام زده به روزمرگی، اینقدری که نه تنها از اطرافیانم که حتی از خودم هم غافل شدم. توی عکسها ما هنوز منزل قبلیمان هستیم، بهنام و خانمش تازه عروس و دامادند و از کوچولوی نازشون که الان یک سالش هست، هیچ خبری نیست.  

تولد 60 سالگی باباست و همه دورش حلقه زده ایم (بابا امسال 65 سالش کامل شد)... تو این عکس پدر محمد هنوز زنده است و دارد با شوق به دوربین لبخند می زند... در این عکس من انقدر لاغرم که حتی استخوانهای گردنم بیرون زده اند و در عکسی دیگر انقدر چاق شده ام که کم مانده تا منفجر شوم از چاقی... 

اینجا نه فقط پر از عکس و خاطره است بلکه محل نگاهداری مطالب بایگانی شده ی آن یکی وبلاگم هم هست... پس رفتم سراغ دانه دانه نوشته هایم... با اینکه آن یکی وبلاگ را هنوز دارم و ماهی یکبار به روزش می کنم ولی دیدن ظاهر 6 سال پیشش، حالم را بدجور دگرگون کرد... 

نمی دانم این روزها چشم شده ست... مرض نوستالوژی افتاده به جانم. تازه فقط این نیست... چند روز پیش دم دمای اذان مغرب زدم کانال دو و ناگهان یک لحظه هم خنده ام گرفت و هم گریه... یک ربنا گذاشته بود با همان ریتمی که شجریان می خواند با این تفاوت که بجای صدای صاف و زیبای شجریان، یک پسر نوجون تازه بالغ با صدایی دو رگه و خروسی می خواند، ولی همان صدای خروسی چون آهنگش یادآور ربنای محبوبم بود، پرتم کرد به سالها پیش سر سفره ی افطار مادرم در خانه ی پدری... آن زمانها که همه چیز لطف و صفای خودش را داشت و همه مان با ذوق و شوق انتظار این ماه مبارک را می کشیدیم، آن زمانها که کمتر در دلهامان کینه و نفرت روییده بود و مردم به گروه های مختلف تقسیم نشده بودند و همه یک دست بودند، آن زمانها که هنوز حرمت خیلی چیزها محفوظ بود و کسی جرات نمی کرد به راحتی آب خوردن دروغ بگوید و تهمت بزند و حق را بکشد و حق طلب را خفه نماید... دلم امشب بدجور هوس قدیم کرده است... 

پ.ن. پرشین بلاگ چی شده؟ نمی تونم برم پیش دوستان پرشین بلاگیم، صفحه شون باز نمیشه

به چشم دختری!

سوار ماشین آژانس می شم و مقصدم رو به راننده میگم. راننده که پیرمردی ۷۰-۶۰ ساله ست برمیگرده نگاهم میکنه و بعد از چند لحظه که بروبر نگاهم میکنه، میگه: چشم؛ شما هم جای دخترم، می برمتون!

من: ماااااااااااااااا

نتیجه اخلاقی: پس یه ساعته داره بروبر نگاهم میکنه نگو به یاد دخترش مینداختمش؛  منو بگو داشتم عصبانی می شدم ز دستش؛ خوب شد چیزی بهش نگفتم

سالگرد

دیشب تا ساعت ۲ بیدار بودم و داشتم کارهام را انجام می‌دادم؛ یعنی راستش را بخواهی کار خاصی نداشتم که انجام دهم ولی استرس اینکه صبح خواب نمانم باعث شده بود که برعکس بیدار مانده و خوابم نبرد! بالاخره با هر مصیبتی بود خوابم برد. صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم؛ حمام رفته و فوری آماده و عازم شدم؛ ساعت 8 صبح آرایشگاه بودم. خانم آرایشگر پرسید دوست داری چه جوری درستت کنم؟ گفتم کلاسیکِ کلاسیک اصلا از این مدل سیخونکیا خوشم نمی‌آید، آرایشم را هم دوست دارم صورتی یا بنفش باشد. گفت بسیار خوب تو فقط بخواب اینجا و چشمانت را ببند. قرار بود ساعت 11:30 فیلم بردار و محمد بیایند دنبالم، فیلمبردار خیلی تأکید می‌کرد که حتما ساعت 11:30 آماده باشم ولی من نیم ساعت هم زودتر آماده شده بودم. محمد آمد دنبالم و راهی باغ شدیم. توی راه واکنش و عکس‌العمل مردم برایم خیلی جالب بود، ماشین‌هایی که عقبتر از ما بودند زود خودشان را می‌رساندند به ما تا ببینند عروس چه شکلیست، بچه‌هایی که تو ماشین‌های جلویی بودند تا وقتی که در تیرس نگاهم بودند برایم دست تکان می‌دادند؛ یک صحنه تا عمر دارم به خاطرم خواهد ماند==> یک خانم جوان که کنار خیابان ایستاده و منتظر ماشین بود تا ماشین گل زده و مرا دید تمام صورتش را لبخند زیبایی پوشاند و بعد بی‌توجه به مردم دیگر شروع کرد برایم از ته دل دست تکان دادن، آن حرکت و آن لبخند تا دنیا دنیاست برایم زنده خواهد ماند.  

ساعت 12 رسیدیم به باغ؛ باغ جایی بود نزدیک پارک جمشیدیه و خیلی خیلی زیبا. بجز من و محمد چند تا زوج دیگر هم بودند ولی کسی کاری به کار دیگری نداشت. مدتی که آنجا متظر بودیم تا فیلمبردار و عکاس خودشان را آماده کنند، آیینه‌ام را درآوردم و خودم را تماشا کردم، از نوع آرایشم بدم نیامده بود ولی آرایشگر دوتا کار اشتباه کرده بود اول اینکه روی صورتم پنکک برنزه زده بود که به نظر من اصلا و ابدا با آرایش بنفش هماهنگی نداشت دوم اینکه لبهایم را خیلی کوچیک کرده بود درصورتیکه من اصلا لبهای خیلی درشتی ندارم که او بخواهد کوچکشان کند. درنتیجه خیلی معذب شدم از این نوع آرایش. تو باغ که بودیم آن وضعیت را به هر بدبختی که بود تحمل کردم ولی به محض اینکه پایم رسید به آتلیه دیگه تحملم تمام شد؛ کیف آرایشم را برداشتم، برای پنکک کاری جز تحمل نمیتوانستم انجام دهم ولی برای لبهایم چرا؛ با کرم پودر رژ لبم را پاک کردم و با رژ لب خودم، رژ زدم، ازآنجائیکه همیشه رژ لب بلندمدت میزنم خیالم راحت بود که به این زودی‌ها پاک نمی‌شود تازه اگرم پاک شود مرگ که نیست دوباره می‌زنم؛ این کارم باعث شد که همیشه به خودم برای این شجاعتی که به خرج دادم آفرین بگم و افسوس بخورم چرا این کار را تو باغ انجام ندادم.  

ساعت 3 کارمان در باغ تمام شد و ساعت 3:30 آتلیه بودیم؛ آنحا هم کارمان تا ساعت 5بیشتر طول نکشید. مجلس ما قرار بود تو باغی اطراف لشگرک برگزار شود، آتلیه هم که پاسداران بود، فیلمبردار می‌گفت اگر الان برویم خیلی زود می‌رسیم بگذارید ساعت 6 حرکت کنیم. همین کار را هم کردیم ولی باز هم خیلی زود رسیدیم آنجا و برعکس دیگران ما زودتر از میهمانانمان رسیده بودیم، عکس‌های اتاق عقد را انداختیم و فیلمبرداری‌های لازم هم انجام شد تا بالاخره مهمانان و خونوداه‌هایمان رسیدند. بعد از شام هم همگی عازم منزل خواهر محمد شدیم؛ محمد برای شب یک ارکستر زن دعوت کرده بود و اتفاقا کارشان خیلی جالب و خوب بود یعنی مهمانها که اینجور می‌گفتند و حسابی خوششان آمده بود. ساعت 2 شب هم مراسم تمام شد و من برعکس تمام عروس‌های دیگر بجای اینکه بروم خانه همسرم دوباره برگشتم خانه پدرم چون خانه‌مان هنوز کار داشت تا آماده شود.  

پ.ن.1. جریاناتی که برات تعریف کردم مربوط بود به سه سال پیش (۶/۶/۱۳۸۶)... روز عروسی ما 

پ.ن2. ما سه روز بعد از جشن عروسیمون بالاخره رفتیم خونه ی خودمون. آماده نبودن خونه هم فقط و فقط تقصیر اون پیمانکاری بود که گرفته بودیم تا خونه رو برامون آماده کنه 

پ.ن3. سکوتم فقط همینقدر بود... بیشتر از این نمیتونم سکوت کنمنیشخند

کلام آخر

تا همین چند دقیقه پیش، زل زده بودم به صفحه ی سفید رنگ روبرویم و داشتم با خودم فکر می کردم چطوره برای یک مدت دست از نوشتن بکشم... حس کردم هیچ حرفی برای زدن ندارم و از روزانه نویسی هم زیاد خوشم نمی آید یعنی سوژه ای ندارم که هر روز بخواهم در موردش صحبت کنم؛ پس تایپ کردم==> برای مدت نامعلومی نیستم. بعد به خودم گفتم مطمئنی دیگر نخواهی بود؟ باز مثل آندفعه ها نکنی که آمدی نوشتی نیستی ولی دو روز بعدش یادت افتاد هنوز حرف داری و باز هم میخواهی که باشی؟ منِ درونم جواب داد که نه، اینبار دیگر مطمئنم... فعلا تا یک مدت اصلا رو مود این نیستم که چیزی بنویسم، اصلا حرفم نمی آید و اصلا هم دلم نمی خواهد به خودم زحمت بدهم که چیزی به یادم بی آید... پس با خیال راحت تایپ کن: فعلا رفتم تا کی باشه که برگردم. بعد میدانی چه شد؟ هنوز این جمله را کامل تایپ نکرده بودم که یکباره حس کردم حرف دارم... آنهم نه یک ذره دو ذره ها؛ خیلی حرف دارم... یکهو حال فردی را پیدا کردم که در حال احتضارست و دارد نفسهای آخر را می کشد و بدو می گویند آخرین آرزویت را بکن و او تمام آرزوهای محقق نشده اش را پیش رو می آورد و در دل، همه ی آنها را فریاد می کند؛ یا همانند شناگری که وسط دریا در حال شنا کردنست و ناگهان عضلات پایش می گیرند و او می رود که غرق شود، پس با تمام قوا سعی می کند سرش را بالا بگیرد بلکه بتواند نفسهای آخر را بکشد، حس می کنم کوهی از حرف به سینه ام فشار می آورند؛ یکهو یاد این جوک قدیمی می افتم که: 

فردی را می خواستند اعدام کنند؛ قاضی می گوید آخرین حرفهایت را بزن و هرچه می خواهی بگو.  

متهم کمی فکر می کند و میگوید: هیچ حرفی ندارم. 

قاضی دستور می دهد طناب دار را به گردنش بیاویزند. همین کار را می کنند و صندلی را از زیر پای مرد برمیدارند، یکهو مرده به دست و پا زدن و تقلا میفته که صبر کنید من حرف دارم؛ دوباره صندلی را میگذارند زیر پایش و می گویند خوب بگو؛ می گوید: بابا صندلی را چرا برداشتید داشتم خفه می شدم!

پس من هم به خودم گفتم صبر کن صبر کن؛ هنوز حرف دارم... البته درست نمی دانم حرفم چیست ولی مهم اینست که حرف دارم و می خواهم بزنمشان؛ اگر تو هولم نکنی و کمی مجالم دهی، حتما به یاد می آورم که می خواستم چه بگویم... فقط تو کمی صبر کن...  اینگونه می شود که اینبار هم مثل دفعه قبل آبروی خودم را می برم و اینبار بدتر از بار قبل، باز دفعه ی پیش یک چند روزی طول کشید تا دوباره بنویسم؛ اینبار که حتی نگذاشت به پابلیش برسد و همان دم پشیمان شد! امان از این منِ درون... ولی زیاد دلتان را صابون نزنید شاید هم حرفهایم تمام شدند واقعاپس این می تونه تا مدتی آخرین حرفم باشه می تونه هم نباشه... still working on it!  

زندگی

 این نوشته مال خیلی وقت پیشه  از اون یکی وبلاگم؛ دوست داشتم اینجا هم بذارمش: 

 زندگی چیز پیچیده ییست، پر از فراز و نشیب و پستی بلندی، زمانی در اوج آسمانها قرارت می دهد و و زمانی از آن بالا پرتت می کند پایین ...مادامی که آن بالا هستی، خوب، دنیا زیر پایتست، روی قله ای و حس میکنی از مکان تو رفیعتر ممکن نیست جایی در دنیا وجود داشته باشد، به خودت مرحبا می گویی و باز به خودت اطمینان میدهی که خیالت راحت، از اینجایی که تو هستی محال ممکنست کسی بتواند بالاتر رود؛ فاتح قله فقط تو هستی و بس! حالا هم که رسیده ای آن بالا دیگر امکان ندارد پایین بیایی؛ بعد از مدتی ولی، زمانی میر سد که تو، حالا یا بخاطر لغزش پایت، یا بخاطر باد شدیدی که آن بالا می وزد، تعادلت را ازدست میدهی و ==> گروپی ... از نوک قله سقوط آزاد میکنی ته دره...  

شرایط روحیت اینبار به هم  می ریزد و برعکس آن موقع که بالا بودی، فکر می کنی دیگر از اینجایی که تو هستی محال است کسی پایینتر باشد... بعد، به خود می گویی دیگر توان و تحمل ادامه دادن و پیشروی نداری، نه، تا همینجا بس است، دیگر نمی توانم؛ بعد، تو، توی نازک نارنجی، دوستانت را می بینی که در حال بالا رفتن از کوه زندگی هستند، اما تو پشتت را می کنی به آنها، دستانت را  می گذاری زیر بغلت و با لجبازی تمام سعی می کنی بهشان فکر نکنی، ولی مگر می شود؟ نه! لعنتی؛ هرچه میکنی نمی شود که بی خیالشان شوی... دلت طاقت نمی آورد؛ زیر چشمی نگاهشان می کنی: بسختی ولی با شادی دست یکدیگر را گرفته اند و در حال بالا رفتن از کوه هستند، حالا، قلقلکت می آید... وسوسه شده ای تو هم دست یکی را بگیری و بروی بالا... ولی نه خیلی هاشون تنهایی دارند حرکت می کنند؛ خوب پس تنهایی هم می شود؛ می چرخی به سمتشان و بسمه الله... سه، دو، یک، حرکت==> میروی بالا، بالا، بالاتر، انقدر میروی و میروی که یک وقت به خودت می آیی می بینی دوباره آن بالایی... رو نوک قله، دوباره دنیا زیر پایتست... ولی اینبار دیگر مواظبی لغزش پایی یا وزش بادی تعادلت را به هم نزند... از آن بالا پایین را  نگاه می کنی و باورت نمی شود...این تو هستی؟ همان آدم؟ این فردی که با افتخار قله ئ به این بلندی را فتح کرده همان فردیست که زمانی فکر می کرد دیگر محالست بتواند قدم از قدم بردارد؟ تو همانی هستی که فکر می کرد دیگر باید دیدن چنین منظره ئ زیبایی را تو خواب ببیند؟ بله...تو همانی...


عجب انسان موجود عجیبیست، چقد پیچیده و ناشناخته است، در اوج ناتوانی قدرتمندتر از هر قدرتمندیست، دیگر از زندگی خشنتر، سنگدلتر، دشوارتر، خطرناکتر، مرموزتر، دست نیافتنی تر و از طرفی قابل دسترستر و خلاصه هرچی تر است، چیست...ولی تو روی زندگی را کم کردی و شکستش دادی... مرحبا... دستمریزاد...
و تو! تویی که آن بالایی، در آسمانها و این مسابقه و نبرد تنگاتنگ بنده و زندگی را با هم می بینی و لذت می بری، تویی که هر بار بنده ات بر زندگی غلبه کند گل از گلت می شکفد و لبخند گرمی پهنای صورتت را می پوشاند و با هر بار شکست بنده ات اشک در چشمات جمع می شود... هزار آفرین نثار تو... آفرین به تو که چنین موجود ترد و شکننده و توأمان سخت و مقاومی را آفریدی... و راست گفتی واقعا که فتبارک الله احسن الخالقین...

نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد              حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد
فطرت آشفت که از خاک جهان مجبور                  خودگری، خودشکنی، خودنگری پیدا شد
خبری رفت ز گردون به شبستان ازل               
     حذر ای پردگیان! پرده دری پیدا شد
آرزو بی خبر از خویش به اغوش حیات                 چشم وا کرد و جهان دگری پیدا شد
زندگی گفت که در خاک تپیدیم همه عمر             تا از این گنبد دیرینه دری پیدا شد