روزهای من
روزهای من

روزهای من

باران در آستانه ی نه ماهگی

دخترک این روزها بسیار بسیار خواستنی و بامزه شده است. دیگر می تواند سوار بر روروئک با سرعت تمام در خانه جولان دهد، از میز بگیرد و بایستد و یا چهار دست و پا به دنبالت بیاید به هر کجای خانه که می روی! تا پیش از این تنها می توانست سینه خیز و مانند قورباغه حرکت کند؛ اما همانطور که گفتم حالا تواناییهایش گسترش پیدا کرده اند. از طرفی این روزها برای جلب توجه و گاهی اعتراض صداهای جالبی از گلو خارج می کند یا آنقدر روی روروئکش بالا و پایین می پرد تا نگاهت را به خودش جلب کرد و وقتی انجام دادی کاری را که او می خواهد، یک لبخند بامزه ی به پهنای صورت میزند بهت و آن دو دندان اشانتیونی را که درآورده است، نشانت میدهد، بعدش تو دلت میخواهد بگیرش در آغوش و آنقدر بچلانیش که حد ندارد. 

هفته ی گذشته برایش یک استخر بادی خریدیم و پرش کردیم و برای اولین بار باران را گذاشتیم درون استخر؛ جایتان خالی که ببینید اولش دخترم چه قشقرقی به پا کرد و آنقدر کولی بازی درآورد تا مجبور شدیم از آب بیاریمش بیرون اما بعد ترسش که از آب ریخت، دلش می خواست آب را با دستش بگیرد که خوب نمی توانست و همین برایش کلی باعث تفریح و سرگرمی شده بود 

دوست جون

قدر لحظه ی دیدار را تنها کسی میداند که مدتهای مدید منتظر این لحظه بوده باشد؛ قدر آغوش گرم را آن کسی میداند که مدتها درانتظار درآغوش گرفتن عزیزی باشد؛ و تو فکر نکن که انتظار به همین آسونی ها و راحتیهاست...نه، اصلا راحت نیست؛ برای گذران لحظه لحظه اش آدمی سختی می کشد، دل در سینه اش سریعتر می تپد بلکه این ایام زودتر بگذرند تا او به محبوبش برسد... در عوض چه شیرین است لحظه ی دیدار و در آغوش کشیدن و بوسیدن محبوب... عزیز دلم سرآمدن انتظارت مبارک؛ برای خودت، همسر مهربانت و دختر گلت بهترینها را آرزو می کنم... گوارای وجودت طعم شیرین مادری