روزهای من
روزهای من

روزهای من

قسمت هجدهم

و در ادامه بخونید:

در آن لحظه فراموش کرده بود که ادعا می کند فلور است بلکه در مقام شخص خود صحبت میکرد. آنچنانکه مادرش از بچگی به او آموخته بود، از حس ششم خود استفاده می کرد. مادرش یک بار به او گفته بود:

-دختر عزیزم، فقط ظاهر را نگاه نکن، وقتی با کسی گفتگو می‌کنی، سعی کن بفهمی که انگیزه او چیست. خودت را به جای او بگذار. خیلی ساده است، شاید آنها بدبخت باشند، شاید بترسند، یا شاید عاشق باشند و درنتیجه رفتارشان خلاف انتظار تو ست.

ادامه مطلب ...

قسمت هفدهم

بازم فعلا حرفی برای گفتن ندارم... ادامه داستان را بخونید تا بعد...

ماگنوس فین در راهر منتظر او بود.

با یکدیگر وارد اتاقی شدند که قاعدتا سالن غذاخوری، محسوب می‌شد و معلوم بود که متعلق به عهد بارن (عموی فین) می‌باشد.

اینجا قسمی از بنای قدیمی بود که بدون شک در آن زمان خانواده پرجمعیتی در آن به سر می‌برد. و اربابها در این گوشه دور افتاده میهمانی‌های شاهانه‌ای بر پا می کردند. چون دلیسیا اصولا کنجکاور بود، بی‌اختیار سؤال کرد: 

ادامه مطلب ...

قسمت شانزدهم

سرعت اینترنت اداره مون یه چیزی شده در حد باقالی؛ تلفن خونه هم فعلا یک طرفست تا پنجشنبه که وقت کنیم و قبض و ببریم مخابرات؛ از طرفی انقدر تو اداره سرم شلوغه که وقت سرخاروندنم ندارم؛ خیلی وقت کنم میرسم مابین کارهام و برای رفع خستگی چند دقیقه ای وقت پیدا کنم و بیام خونه ی چندتاتون و بعد دوباره فوری برگردم سر کارم. ببخشید که ادامه داستان رو انقدر با تاخیر میذارم براتون... فعلا داستان رو بخونید تا سرفرصت یه مطلب جدید بنویسم براتون.  

ادامه مطلب ...

اسم+ قسمت پانزدهم

به نظر تو اسم آدم حتما باید متناسب با اندامش باشه؟ نه نشد، بذار یه جور دیگه بپرسم ==> به نظر تو اسم ما آدمها حتما باید با ظاهرمون هماهنگی داشته باشه؟ به نظر من که حتما حتما باید اینطور باشه. مثلا آدمی که نیم متر قد دارد و بسیار بسیار لاغر و نحیف تشریف دارد را به هیچ وجه نمی توان رستم نامید؛ و یا یک آدم کوتوله را خطاب کرد رشید! نمی شود دیگر برادر من، آدم خنده اش میگیرد! و یا تو تصور کن دختر زشت و سیه چرده ای را که نامش دهند==> حوری، پریسما، ماه وش و یا مهسا! این یکی نه تنها خنده دار است بلکه تازه گریه هم دارد. اینی که میگویم علت دارد عزیز من و آن اینکه اسامی افراد در ذهن یکدیگر ایجاد تصویر میکند و تا انسان اسم یک نفر را میشنود، فوری در ذهنش از او، انسانی را میسازد متناسب با نامش! مثلا اون قدیمها تلویزیون یک فیلم یا سریالی را نشان میداده به نام خونه قمر خانم؛ حالا قمر خانم کی بوده؟ صاحب خانه و یه زن قلچماق، قد بلند و چهارچونه، سیبیل از بناگوش دررفته با صدایی بسیار بسیار قلدر و نکره؛ ظاهرا این قمر خانم تا مدتها در خاطر همگان مونده بوده حتی من هم که سنم اونقدرا نیست یعنی به 50-60 سال پیش نمیرسه هم از دولتی سر تلویزیون شبخیز خان دیدم این فیلم رو؛ حالا تو فکر کن به من بگویند اسم دختر فلان همسایه قمر است! خوب مسلمه که با شنیدن اسم قمر من به هیچ وجه فکرم به سمت ماه (معنی فارسی قمر) نمیره و صافتقیم قیافه قمر خانم میاد تو ذهنم! حالا تو تا اینجا را داشته باش تا من برم سر اصل مطلب:

چند وقت پیش برای انجام کاری مجبور شدم با رئیس یک اداره در یکی از نهادهای دولتی تلفنی صحبت کنم. سِمَت جناب رئیس خیلی پر طمطراق نبود ولی اسمش کمی قلنبه سلنبه بود و آدم احساس می کرد این جناب حتما باید فردی قلچماق و عصا قورت داده و جدی باشد. این تصور وقتی بیشتر به خودش رنگ واقعی تری گرفت که مسئول دفتر آقا هی برای ما کلاس گذاشت که جناب مستوفی الممالک امروز وقت ندارند و هفته دیگر وقت دارند. من دیگر پیش خودم گفتم لابد حسابم با کرامت الکاتبین است؛ عجب آدم راه نیا و سختگیریست این جناب مستوفی الممالک، هیچ جوره راه نمیده دو کلام باهاش صحبت کنم! القصه، من آخرش هم نتونستم با این جناب صحبت کنم تا اینکه هفته پیش در سیمناری که تو اداره خود اوشون برگزار شد زیارت کردم حضرت آقا را ... یعنی وقتی به من گفتند این آدمی که اینهمه ازش میترسیدی و واهمه داشتی همین یه الف بچه ست ها، دلم میخواست برم جلو و اول یکی بخوابونم تخت گوش منشیش که اینهمه من رو اذیت کرد، بعدشم برم گوش خودش و بگیرم و تاجائیکه میتونم بپیچونمش و بهش بگم یعنی میخوای بگی منو از تو نصف آدم اینهمه ترسونده بودند؟ فکر کن یه پسر 25-26 ساله با 40 کیلو وزن و 140 سانت قد،‌ یه همچون اسم گنده ای رو دنبال خودش یدک میکشه! باور کن از تصور  خودم  انقدر خنده ام گرفته بود که اگر رئیسم پیشم نبود حتما میزدم زیر خنده!

خلاصه که عزیز من درانتخاب اسامی برای فرزندانتان خیلی خیلی دقت کنید که فردا روی خدای نکرده اسم دلبندتان باعث خنده و تفریح همگان نشود!

پ.ن. امروز اداره نرفتم، حالم اصلا خوب نیست، ظاهرا مسموم شدم، امروز فقط آپ میکنم و فردا میام پیشتون.

ادامه مطلب ...

بازی+ قسمت چهاردهم

 این بازی را تینا جانم در وبلاگش گذاشته بود و همه دوستانش رو دعوت کرده بود به این بازی... منم فکر کردم بد نباشه بازی کنم.

کدوم رنگ رو همیشه دوست داری و کدوم رنگ رو نمی تونی هیچ وقت دوست داشته باشی؟

راستش یک رنگ خاص رو مدام دوست ندارم، قبلنا عاشق سفید بودم، بعد از چند سال به رنگ آبی علاقه‌مند شدم، بعد صورتی و حالا هم که سعی میکنم هرچی میخرم قرمز باشه! تازگیا تحمل دیدن رنگهای تیره رو ندارم.

یه آرزو بکن

آرزو داشتم و دارم در جایی سبز و قشنگ زندگی کنم بی‌دغدغه و نگرانی... جایی که مدام همه تو کار هم دخالت نکنند و به عبارتی هرکس سرش به کارخودش باشه...

کسی که بخوای سر به تنش نباشه؟

بارها و بارها گفتم و همتون میدونید... جناب بوزینه خان و اون پیر خراباتش!

کدوم یکی رو بیشتر دوست داری... یه ویلای لوکس کنار دریا و یا یه واحد تریبلکس بالای برج؟

معلومه دیگه ==> یه ویلای لوکس کنار دریا.

عشق یعنی چی...؟

دوست داشتن بیش از حد و از خودگذشتگی.

می خوای به معشوقت ٢٠ شاخه گل رز بدی... چند تاش رو سفید و چند تا رو قرمز انتخاب می کنی؟

همه رو سفید میدم.

ادامه مطلب ...

عکس

اینم عکسی که گفته بودم رمزشم همون رمز قبلیه.

پرواز

خسته و کوفته سوار ماشین میشم؛ امروز انقدر کارهای فوری فوتی انجام دادم و از مغزم کار کشیدم که دیگه حس میکنم سرم داغ شده حسابی. برای کمی خنک شدن و تمرکز گرفتن، سرم و میچسبونم به شیشه پنجره و غرق میشم تو دریای پرتلاطم فکر و خیال==> به نظرت چرا خانم همکار امروز اینجوری کرد؟ نکنه از حرف من ناراحت شده بود؟ و بعد بدون اینکه هیچ ربطی به هم داشته باشه افکارم، فکرم رفت سمت بالن==> خاک بر اون سر نفهمم بکنن که تا یه کی یه چی میگه فوری باور میکنم و میرم انجامش میدم! آخه فایده ی این بالن چی بود که اینهمه هم خرج گذاشت رو دستم و هیچ غلطی هم نکرد برام؟! ها؟ چی بود؟ تو کل این سه ماه همش 6 کیلو کم کردم ولاغیر! پرخوری هم که نمیکنم پس چرا جواب نداد؟ ..... خوب شد این قسطای پارسیانمون تموم شد و یه بار گنده از رو دوشمون برداشته شد... از آخر این ماه  دیگه باید کم کم کارای خونه تکونی عید و شروع کنم... منکه فقط جمعه ها رو وقت دارم تازه اونم یه در میون... میگم نکنه یه وقتی....... گرومپ!!! گارامپ!!! تق!!! توق!!! تالاپ!!! تولوپ!!!  نخیر... اینا دیگه جزء افکار بنده نبود بلکه صدای تلاقی سر مبارک اینجانب با سقف ماشین می باشد که این تلاقی ناشی از پرواز جناب راننده از روی دست اندازها و سرعتگیرها می باشد! برای بار هزارم ازت میپرسم آخدا هدفت از خلقت غیرمستقیم این پیکان چی بوده؟ هاین؟ نه خدایی چی بوده؟ 

پ.ن. بلوط جانم من نمیتونم تو فتو بلاگت نظر بذارم هی میام اونجا و هی ذوق مرگ میشم از دیدن اونهمه تصاویر زیبا و قشنگ اونوقت هی نمیوتنم نظر بذارم... اونجایی که نوشته «کامنت از:» هر کدوم از گزینه هاش رو که انتخاب میکنم.... باز ارور میده چی کار کنم؟

فیل و فنجون

نمیدونم داریم به کجا میریم؛ نمیدونم چی می خواد بشه؛ نمیدونم بالاخره حق بر باطل پیروز میشه یا نه؛ نمیدونم حق طلبان به زودی به حقشون میرسند یا باید 20 سال دیگه بگذره تا حق به حقدار برسه؛ اصلا خود حق، چیه این وسط؟ حرف حساب کی چیه؟ فقط اینو میدونم که مرده شور نفت و گاز و منابع طبیعی ایران، و انگلیس و روسیه و چین و ونزوئلا و اعراب و این کارتر پدرسوخته ی بی همه چیز رو با هم ببره که اگه نبود نفت و گاز و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه، مردم من اینهمه مورد هجوم و تاراج و شرق و غرب و شمال و جنوب قرار نمی گرفتند و این سیاست کثیف و لعنتی خون پاک اینهمه هموطن پیر و جوون من رو رو زمین نمی ریخت! از 50 سال پیش به این طرف هی داره خون مردم من رو زمین ریخته میشه و باز تمومی نداره (تازه من به خونهای ریخته شده در طول تاریخ کاری ندارم)، یه زمون سیاست غرب اینجور رقم میخوره که پهلوی بره و بجاش روحانیون بیایند رأس کار... حالا باید اینا برند و معلوم نیست کی بیاد بجاشون... دوباره 30 سال بعد همین آش و همین کاسه... این روند انقدر ادامه پیدا میکنه تا بالاخره هرچی که داریم از دستمون بره، اونوقت دیگه دست از سر کچلمون بر میدارند و اجازه میدن خودمون یه خاکی تو سرمون بکنیم و بعد از اون در آرامش و صد البته بدبختی و نداری، به زندگیمون ادامه بدیم. ولی عوضش ما رو با بدبختی هامون تنها میذارند!

این روزا دوباره حالم بد شده و دوباره همون حس و حال اول انتخابات رو دارم... دوباره یه بغض قد یه  گردو گیر کرده تو گلوم و نه میره پایین و نه میشکنه...

 

هفته پیش در یک حرکت انتحاری، رفتم آرایشگاه و صورت را صفا داده، ابروها را یه نموره روشن کرده، موها را کوتاه کرده و سر مبارک را یک فروند مش استخوانی پر نمودم؛ نتیجه از فردای اونروز==> بنا به گفته ی خیلیا این کله تکانی اخیر بسی بسیار زیاد بهمان میاید؛ خانم همکار میگوید اگر میدانستم انقدر تغییر میکنی و خوب میشی، انقدر رو مخت راه میرفتم تا زودتر این کار رو انجام بدی! از طرفی محمد خان جان را هم دچار دردسر نمودم، راستش بعد از اون باری که داشتم از خیابون رد میشدم که برم سوار ماشینمون بشم و اون راننده ها اونهمه هیزبازی درآورند و یکیشون بهم متلک گفت و خلاصه اون جار و جنجال راه افتاد، محمد یه خرده حساس شده و تا  یکی بهم نگاه میکنه فوری دستم و میگیره و یه چپ چپ هم به طرف نگاه میکنه که یارو خودش با همون یه نگاه بمیره از ترس؛ اگر روسریم خیلی رفته باشه عقب تذکر میده که موهات و بکن تو، حالا فکرش و بکن موهام که خودبخود میاد بیرون، مش استخوانی هم هست، صورتم هم که سفید شده، رژ لب پر رنگ هم که میزنم، خوب من چی کار کنم خوشگل میشم مردم نگام میکنند دیگه، طفل معصوم همش خیالش ناناحته؛ از بس هم بدجنسه میگه هیچم این رنگی بهت نمیاد و همون رنگ مشکی موهای خودت خوبهعصری میرم خونه و عکسم و میذارم تو اون یکی وبلاگم و شماها بگید بهم میاد یا نه

حکم +قسمت سیزدهم

با محمد و آزاده و مهدی نامزد آزاده، در حال بازی حکم هستیم. من و آزاده یار هم هستیم و محمد و مهدی هم با هم. آن دو تا چند دست را پشت سر هم ما را می برند و ما بدجور حس می کنیم که این دو تا غازقولنگ با تقلبست که جلو افتاده اند! این را از نگاههای مرموز، لبخندهای بی موقع ژوکوند، و طرز بازیشان (اونی که نوبتش نیست اول میآید تا یارش بداند چه بیاید) می شود فهمید؛ یکباره لجمان میگیرد؛ اینها فکر کرده اند که ما تقلب بلد نیستیم و قط این دو تا پورفسور بلدند؟ نشانتان می دهیم! در یک فرصت مناسب تا مهدی برود به تلفنش جواب دهد و محمد هم برود برای خودش چای بریزد، به آزاده می گویم: هر وقت بهت گفتم آزاده حالت خوبه، حکم لازم کن، هر وقت گفتم ای خدا، تو خاج بازی کن؛ هر وقت گفتم....... . بعد از سه دست، نتیجه با یک حاکم کتی مشتی و جانانه، به نفع ما می چرخد و آقایون زرنگ غازقولنگ هم هی لجشان می گیرد و هی کاری از دستان بر نمی آید، مخصوصا زمانی که در کمال شگفتیشان کتشان کردیم، آی قیافه هاشان دیدنی می شود، آی دیدنی می شود تا فردا صبح هم که فکر کنند به مغزشان خطور نمی کند که ما چه تقلبی کردیم، فقط هی 6 دور به دور خودشان چرخیدند و آخر سر هم نفهمیدند از کجا خوردند؛ منتها از آنجائیکه خیلی خیلی پر رو تشریف دارند، هر دو با هم گفتند ما (یعنی خودشان) خیلی بد بازی کردیم یه وقت فکر نکنید بازی شما خوب بود ها! (پارازیت... یعنی واقعا رو رو برم!) هرچند ناجوانمردانه بردیمشان ولی این برد خیلی به دلم چسبید تا آنها باشند که نامردی بازی نکنند و هی جر نزنند!!! 

*** 

میشه لفطا یک کتاب جدید+ یک فیلم رومانتیخ گشه بهم معرفی کنید؟ هاین؟ هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم!  

*** 

تو میگویی دوشنبه را هم مرخصی بگیرم یا نگیرم آیا؟ هاین؟

ادامه مطلب ...