روزهای من
روزهای من

روزهای من

برف

 هشت سالمه... چند روز دیگه کریسمسه و هوا برفی برفیه... ساعت تازه 6 بعدازظهره ولی همه جا تاریک شده... میرم پشت پنجره و زل میزنم به تیر چراغ برق... با خوشحالی هرچه تمومتر از پشت نوری که از لامپ چراغ ساطع میشه میتونم شدت بارش برف سنگین رو ببینم... با خیال راحت برمیگردم تو هال و با لذت فراوون برای بار چندم کارتون اسکروچ را تماشا میکنم...  

ده سالمه... از آسمون داره برف میاد چه جور... امروز مدرسه ها به علت بارش برف سنگین تعطیلند؛ بهمنه دوباره ایام دهه فجره و کانال دو داره سریال چاق و لاغر رو نشون میده... امروز مامان هم به افتخار بارش برف سنگین نتونست بره اداره، عوضش قراره از فروشگاه گازر برامون یک کتابخونه و یک میز تلویزیون که بیشتر شبیه ویتریته تا تلویزیون بیارند! 

اون دو تا آقاهه دارند با مصیبت و بدبختی هرچه تمامتر کتابخونه را از پله ها میارند بالا ولی از قرار زورشون نمی رسه و احتیاج به کمک دارند... هنوز داره از آسمون برف می باره چه جور... من اما پشت پنجره اتاقم ایستادم و دارم با لذت فرواون برفهای روی هم انباشته شده و برفهای در حال ریزش را نگاه میکنم و به خودم وعده ی یک تعطیلی دیگر را می دهم با این ریزش برف سنگین! 

22 سالمه...اواسط اسفند باید باشه... از آسمون برف میاد... ولی مثل قدیم سنگین و خفن نیست بارشش... پشت میز کامپیوترم نشستم و دارم مطلب جدیدی برای وبلاگم تایپ میکنم و موزیک ملایم مورد علاقه ام را هم گوش میکنم... اسم خود آهنگ یادم نیست ولی همونیه که ایلیا گل ارکیده را با آهنگش خونده... تو وبلاگم از دلتنگیم برای زمستون و برفهای سفیدرنگ قشنگ حرف زدم...همین میشه که هنوزم که هنوزه هر وقت این آهنگ رو می شونم سریع پرت میشم به اتاق خواب قدیمی خونه پدری و می شینم پشت میزم کامپیوتر قدیمیم و یادم میاد که چقدر از رفتن زمستون دلگیر و ناراحتم.

25 سالمه... ساعت 12 شبه...از خونه محمد اینا داریم بر میگردیم خونه... از آسمون برف میاد خفن خفن... به سختی می تونیم جلو رومون را ببینیم... بهنام پشت فرمون نشسته و زیاد راه را بلد نیست در نتیجه یک خیابان را اشتباه می رود و ما بجای اینکه سربالایی برویم، می افتیم تو اتوبان ستاری و هی مسیر را به سمت اکباتان سرپایینی می رویم... تمام سطح اتوبان را برف گرفته و ماشینها براحتی روی برفها پاتیناژ می روند... یکی دو جا ماشینمان لیز می خورد و بهنام نمی تونه کنترلش کنه و نزدیک بود بخوریم به جدول که خدا دستمون رو گرفت... بالاخره با هزار مصیبت و بدختی بجای اینکه ساعت 12:30 خونه باشیم، ساعت 3 صبح می رسیم خونه! 

28 سالمه و تو خونه خودم هستم...18 دی 86 امروز... از آسمون برف میاد بیربله... تلویزیون میگه این بارش برف تو 50 سال اخیر بی سابقه ست... تا ساعت 7 و نیم منتظر می مونیم بلکه بگویند تعطیله نیایید اداره ولی نمیگند... محمد ماشین را با هزار بدبختی از پارکینگ در میاره بیرون و لیز خوران لیز خوران تا سر خیابون میریم ولی از اون جلوتر دیگه امکانش نیست... هر دو با محل کارهامون تماس میگیریم و اطلاع میدیم که تو برف موندیم و نمیتونیم بیاییم سر کار... دوباره دور میزنیم و برمیگردیم خونه... از اینجا تا خونه مامان اینا همش ده دقیقه راهه پیاده... پس دوتایی خودمون را مجهز میکنیم به شال و کلاه و پالتو و راه میفتیم... سر راه از نانوایی نان تازه میگیریم و ساعت 8 و نیم، میرسیم خونه مامان اینا تا صبحانه جانانه را بخوریم با هم... برفهایی که رو سر و بدنمون نشستند هر دومون رو شبیه آدم برفی کرده... دولت سه روز آینده را تعطیل می کند بخاطر برف زیاد...

30سالمه و خونه خودم هستم در حسرت یک پوشال برف که از آسمون بباره... هرچه به درگاه خدا دعا و استغاثه میکنیم بی فایده ست و سامانه بارش برف و بارون تا همین یه قدمی ما (ترکیه) میاد ولی از اونجا اینورتر نمیاد... همه جای دنیا برف و سرما بیداد میکنه ولی تو ایران هیچ خبری از ریزش و بارش برف نیست که نیست... در کمال ناامیدی زمستون رفت و تموم شد و هیچ برفی از آسمون زمین نیومد... داغش به دلم موند امسال... 

31 سالمه الان و آخر خردادماه 1389، تو این گرما نشستم  تو اداره و دوباره آهنگ مورد علاقه ام را گوش میکنم و دوباره پرت میشم به زمستونای قدیم و خاطرات دوست داشتنیم از برف... درست همینجا و همین لحظه با تمام وجود آرزو میکنم که ای کاش الان زمستون بود و برف میومد و همه گیر می کردیم تو برف و یخبندون! میدونی شاید بدجنسی باشه ولی همیشه وقتی از آسمون اون برفای سنگین و خفن می بارید و دولت دور خودش میچرخید که حالا چی کار کنه با این برف و سرما، من ته دلم قنج می زد از ناتوانی این بشر دوپای پر رو که به وقتی که باید نمی تونه از خودش دفاع کنه و در مقابل این پوشال سبک سفید رنگ، چنان عاجز میشه و خودش را می بازه که برای اینکه بتونه دوباره خودش را پیدا کنه مجبور میشه چند روز همه جا و همه چیز را تعطیل کنه...    

پ.ن. خواهشا حالم را نگیرید و از بچه هایی که تو زمستون سر پناه ندارند و چه می دونم ته کفششون سوراخه و این حرفها صحبت نکنید... اون موضوع بحثش جداست و من الان اصلا تو مود این نیستم که از دید اونا به زمستون نگاه کنم.

چه ضیافت غریبی

چه ضیافت غریبی 
 من و گیتار و ترانه 
جای تو: یه جای خالی
شعر من... شعر شبانه 
هرم خورشیدی چشمات
من  رو آب کرد... تموم کرد  

لحظه ی ناب پریدن
با یه دیوار رو به روم کرد
گوش بده! ترانه هام ترجمه ی چشمای توست
تو تموم قصه هام همیشه جای پای توست
تو ضیافت سکوتم
تو اگه  قدم بذاری
می بینی از تو شکستم 
اما تو خبر نداری
بی تو از زمزمه دورم 
بی تو از ترانه عاری
 زخم تو: زخم همیشه
 اینه تنها یادگاری
گوش بده!‌ ترانه هام ترجمه ی چشمای توست
 تو تموم قصه هام همیشه جای پای توست
                                                              یغما گلرویی 

پ.ن۱. کسی میدونه چرا این احمقا ورد پرس رو باز فیلتر کردند؟! 

پ.ن۲. من الان خیلی عصبانیم از دست این آدمای نادون! به قول طرف من اگه خدا بودم بجای فیلترچی گاو می آفریدم بلکه وجودش مفید باشه برای خلق الله! نه والا؟!

سوتفاهم

روز اول:

می گویم دلم هوس یک قهر و آشتی حسابی  کرده؛ بیا با هم دعوا کنیم!

می پرسد: چرا؟

می گویم چون دلم می خواهد دوباره غصه بخورم و شاید گریه هم حتی بکنم؛ درسته اصلا هوس گریه ی شبانه کرده دلم؛ می خواهم دوباره عاشق شوم.

جواب می شنوم: چی؟!!! دوباره عاشق بشی؟!!! عاشق کی؟ دیگه منو دوست نداری؟ کی نشسته زیر پات؟! هان؟ زود باش بگو این حرفهایی که زدی یعنی چی؟! یالا!

پست قبل را نشانش می دهم تا بلکه درک کند حرفم را؛ ولی بازم:

- بهاره واقعا خجالت داره! آدم این حرفها را در وبلاگ می زند؟! تو اصلا حیا نکردی این حرفها را زدی؟

برای دفاع از خود می گویم: ولی من اصلا منظور آنی نبود که تو برداشت کردی، منظورم چیز دیگری بود! ولی کلا با این طرز فکر و برداشت خوشگلت گند زدی به هر چه حس و حال عاشقانه و لطیفی ست که دوست داشتم به سراغم بیایند!

- منظورت هر چه که بود، آنی که گفتی ازش برداشت نمی شد و چیز دیگری برداشت می شد!

سری به تأسف تکان می دهم و در کمال ناامیدی می روم دنبال کار خودم.

روز دوم:

وبلاگ توکا را باز کرده ام و در حال خواندن پست جدیدش هستم که صدایم می کند. می گویم چند لحظه منتظر بماند تا من این صفحه را بخوانم و بروم پیشش.

ظاهرا از روز اول به این طرف کمی ترسیده است و انگاری راستی راستی باورش شده که من از او خسته شده ام و به دنبال فرد دیگری می گردم، پس با شک و تردید خودش می آید بالای سرم و تا می بیند در حال خواندن مطالب مردی هستم، می گوید: نکند عاشق این شده ای؟ چنان با غضب و عصبانیت نگاهش میکنم که خودش هول می شود، در حال خاراندن سر مبارک می گوید: جنبه داشته باش، شوخی کردم!

جالبه! به من می گوید جنبه حرف چرتش را داشته باشم و خودش نباید جنبه درک عواطف مرا داشته باشد! من نمی دانم تمام آقایان محترم اینقدر در درک احساسات و عواطف خانمشان اینگونه هستند و دوست دارند خودشان را بزنند به کوچه علی چپ یا فقط محمد است که خودش را می رساند به کوچه علی چپ؟ یعنی این خر مراد چه موجودیست که به محض آنکه از پل ردش می کنیم همه چیز را فراموش میکنیم؟ هاین؟  

حضرت آقا بر علیه ات حرف زدم؟ خوب کردم! تا تو باشی وقتی حرفی را می زنم خودت را نزنی به آن راه! 

پ.ن. خوشتان آمد؟ اسباب دعوا و آن قهر آشتی جانانه مهیا شد

ای که دلم برات تنگه...

ای که دلم برات تنگه .... خندت برام آهنگه... افسوس دلت از سنگه... تو چشمات پر نیرنگه .....

بله... دارم شهرام شب پره گوش می کنم، چیه مگه؟ خوب دلم تنگ شده بود برای یک ترانه ی لطیف عاشقانه قشنگه که انقدر لطیف باشه که دلم قنج بزنه بیر بله:

تو یه کوهی و من دره... تو دنیایی و من ذره... نگا کن تو چشم خستم... تو یه گرگی و من بره...

آخه حیف این شعرا و آهنگها نیست که عوضشون کردیم با این آهنگای جدید:

کی گفته بود عاشقم؟ من؟ من به گور پدرم خندیدم! اصلا گیریم که گفته باشم... خوب حالا پسش می گیرم! تا چشمتم درآد!

من تو خواب و تو رویا... دنبال تو گشتم... دستات و گرفتم... از سراب گذشتم...

آدم هوس میکند دوباره عاشق شود و از روی درد و مرض هی غصه دهد خودش را و آنقدر قهر و آشتی و منت کشی کند تا دوباره یادش بیاید که کسی برایش عزیزست و خودش عزیز کسیست... دلم میخواهد منم مثل اکبر آقای عالی مقام یک چیز بیخود و الکی را بکنم تونبان عثمان و بزنم زیر کاسه کوزه ی زندگیم و بهم بزنم همه چیز را و بعد، روزی هزار بار به غلط کردم بیفتم ولی بازم از رو نروم، سر چی؟ سر اینکه یک بار دیگه عاشق شوم و بس! همین! تازه هیچم از قد و قواره ام هم خجالت نکشم که نکشم! خو خجالت ندارد که! دلم یاد قدیمها کرده است؛ یاد آن زمانها که عاشق شعر و شاعری بودم و از آن بدتر درگیر حس و حال عاشقی... آن وقتها که با خواندن هر شعر زیبا و لطیفی، دلم می خواست که همان دم و لحظه عاشق شوم و درد بکشم از عشق و بخوانم برای معشوق که

آرزویم این است 

 نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز 

و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی
عاشق آنکه تو را می خواهد 

و به لبخند تو از خویش رها می گردد
و ترا دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد! 

چقدر جای این ترانه ها و اشعار لطیف خالیست این روزها... یادشون بخیر!

فعالیت فراهنجار!

ظاهرش یک فیلم رمانتیک قشنگ بود به نام «امیلا» با بازی هیلاری سوآنک و ریچارد گر؛ ولی باطنش یه چیز دیگه بود! به عبارت بهتر و واضحتر، سی دی که درون جلد قرار داشت همونی نبود که باید می بود!  

ساعت 1:30 بامداد روز جمعه، من و همسر مربوطه که بی خوابی به سرمان زده بود حسابی، تصمیم گرفتیم یک فیلم رومانتیخ خوشجل ببینیم، از بین فیلمها همانی را که گفتم انتخاب کردیم و گذاشتیم. فیلم اینجوری شروع می شود که پسری جاون با دوربین دستیش جلو در خانه منتظر دوست دخترش می باشد و خانم بعد از چند دقیقه سوار بر ماشین پورشه سفید رنگش وارد صحنه می شود... صحنه بعدی در آشپزخانه زوج جوان اتفاق میفتد که پسر رو به دختر می گوید که: از این به بعد از تمام لحظاتمون فیلم مگیریم تا ببینم که اون چیه که تو رو اذیت میکنه. تا اینجا ما هنوز نفهمیده بودیم که این فیلم املیا نیست بلکه فیلم «Paranormal Activity» می باشد! صحنه بعدی اتاق خواب زوج جوون را نشان می دهد که دوربین را جوری مستقر کرده اند که همه اتاقشان را نشان می دهد مخصوصا در اتاق و ته راهرو را. زوج جوان اولش کمی احساس معذب بودن می کنند از حضور دوربین ولی بعدش کم کم بهش عادت می کنند و با خیال راحت می خوابند. موضوع از شب پنجم به بعد هیجان انگیز و هیجان انگیزتر و نهایتا وحشتناک می شود! موجودی ناپیدا که معلوم نیست جن است یا روح اذیتشون میکند و بیشتر سعی دارد دختر را از پسر جدا کند! فیلم چنان درگیرمان میکند که اصلا یادمان میرود که بابا قرار بوده این تو ریچارد گر بازی کند و اصلا کی قرار بود فیلم رومانتیخ تبدیل به فیلم وحشتناک شود و مگر ما دو نفر مغزمان را خر لگد زده است که داریم نصفه شبی فیلم ترسناک می بینیم؟! کداممان شجاع هستیم من یا محمد که ول کن ماجرا نیستیم و هیچ کدام فیلم را عوض نمی کنیم؟! هاین؟! خوب همانطور که گفتم ما این مسائل یادمان رفته بود و در کمال بلاحت نشستیم فیلم را تا آخر تماشا کردیم و وقتی فیلم، به آن وحشتناکی تمام شد و در آخر هم کارگردان محترم لطف کردند و خاطرنشانمان کردند که این فیلم کاملا واقعی بوده و شخصیتهای داستان هم واقعی هستند و اصلا اصل فیلم با تمام مدارک و مستنداتش موجود است، تعداد ضربان قلبمان به خدا رسید و میزان وحشتمان ضربدر هزار گردید و اینگونه شد که از ترس و وحشت فراوان تا خود صبح عین وزغ بیدار نشستیم و وقتی همه جا روشن و سفید شد، آنوقت با خیالی راحت و آسوده تا خود ساعت 3 بعدازظهر به خواب ناز فرو رفتیم! 

البته بگم ها آن دسته از دوستانی که عاشق فیلمهای ترسناک هستند ممکنه از دیدن این فیلم هیچ احساس ترس نکنند، این فیلم فقط می تواند من و همسر عزیز و افرادی نظیر ما را که از این موجودات می ترسیم، بتراسند و بس! ولی از من گفتن شما هم از این جور فیلمها نگاه نکن عزیز دلم آخر به قول مادرم آدم مگر مرض دارد خودش دستی دستی خودش را بترساند و الکی الکی گاهی اوقات به سکته دهد خودش را هاین؟ نبین عزیز دلم، نبین از این فیلمها! حالا از ما گفتن و از تو نشنیدن!

رژیم

 این مطلب را آرزو جانم برام ایمل کرده: 

 چه فرق می کند که “زن” از دنده آدم ساخته شده یا نه؟ مهم این است که اراده پروردگار بر این قرار گرفت که “حوا” را خلق کند.
 خداوند می دانست که آن دو از بهشت رانده خواهند شد؛ باز هم “حوا” را آفرید چرا که می دانست “آدم” به “حوا” نیاز دارد؛ نیازی که حتی از نیاز به زندگی در بهشت شدیدتر بود. می دانست که “آدم” زندگی بر خاک ولی همراه “حوا” را به زندگی کردن در تنهائی بهشت ترجیح خواهد داد. پروردگار لبخندی زد و سرخود را تکان داد و “خداوند زن را آفرید”.

دقیقا از وقتی دوباره شروع کردم به رژیم گرفتن، همه عالم و آدم دست به دست هم داده اند تا نگذارند! آن از نانوایی سر کوچه که لامروت بی انصاف، نصفه شب هم ول کن نیست و هی نان می پزد و بوی نان تازه را ول می دهد تو هوا و دل من بدبخت بیچاره ی گرسنه را مالش می دهد؛ آن از چلوکبابی سر کوچه که تا می آیم به شام سالاد و ماستم عادت کنم بوی کشنده ی کبابش  سالاد را زهرمارم میکند (یعنی من کوفت بخورم بجای شام!)؛ آن از تلویزیون که هر موقع از روز اگر بشینی پایش از مجری برنامه گرفته تا اخبارگوهایش یا در حال خوردن هستند و یا در حال پختن غذاهای خوشمزه؛ آنهم از کتابهای داستانم، من نمیدانم از کی تا حالا شخصیتهای داستانی اینقدر پرخور شده اند؟! اصلا چه معنی دارد اینان هی راه به راه زرشک پلو با مرغ بخورند یا قورمه سبزی و یا خورشت بادمجان؟! اگر قرار باشد شخصیتهای داستانی اینقدر بخورند پس کی وقت می کنند داستانی را روایت کنند برای من خواننده؟! هاین؟ عجب گیری افتادیم این وسط ها! تازه دیگر سعی میکنم به محبتهای قلمبه شده ی همکاران توجهی نکنم که نمیدانم چرا و به چه دلیل یکباره همه با من مهربان شده اند و هی هر روز صبح برایم چیزهای خوشمزه میاورند؛ همینجوری الکی! یکی برایم پچ پچ می خرد، آن یکی شیرکاکائو می آورد، آن یکی دلش خواسته لواشک میهمانم کند، آن یکی بستنی تعارفم می کند، آن یکی.... راستش را بخواهی دارم کم کم به این نتیجه میرسم که جنس این مردم شهر بدجور خراب و سرشار از مقادیر بسیار زیادی شیشه خرده است، وگرنه چرا همه باهم دست به دست داده اند تا نگذارند من لاغر شوم؟ نه والا؟ 

پ.ن: 

Yesterday is history, Tomorrow is mystery, Today is a gift; that's why we call it "Present"!

فراموشی بین المللی

چرا بعضی آدما یادشون میره که یک حرف را صد بار بلکه هم هزار بار برای آدم تعریف کرده اند و باز هم برای بار هزار و یکم آن موضوع تکراری و خسته کننده را با چنان آب و تابی برای آدم تعریف می کنند که انگار بار اولیه که این موضوع را تعریف می کنند و تازه از اون بدتر از شنونده ی نگونبخت هم انتطار دارند عین این هزار بار رو مثل دفعه اول که این موضوع را شنیده از خودش عکس العمل و هیجان نشون بده؟ هاین؟ من نمی دونم این افراد فکر می کنند طرف مقابلشون دور از جون از نژاد استری، دانکی، حماری، اولاخی چیزیه که هی اینکار رو تکرار می کنند؟ هاین؟ اه! بابا خسته شدم از بس حرف تکراری و تکراری شنیدم! البته بگما منی را که میبینید گاهی اوقات یک حرف را چند بار تکرار می کنم، ایشالا زیر تریلی برم اگه همچون فکری را دور از جون در مورد شنوندگانم داشته باشم، اصلا من با اون آدمای حواس پرت خیلی خیلی فرق فوکولوم، من فقط یه موضوع را تکرار می کنم که تجدید خاطرات کنیم با هم، همین! یه وقت فکر نکنید که حواسم پرته ها! هیچم اینطور نیست! اصلا می خوام میزان حواس جَمعی شماها رو بسنجم و ببینم چقدر به حرفام گوش میدید، همین! خدا نصیب نکنه یه نفری تو فامیل ما هست که گوش و اعصاب مصاب برا ما نذاشته انقدر که یه حرف رو هی تکرار میکنه برامون دیگه واقعا به اینجام (نزدیک نوک مماخم) رسونده بخدا! 

تازه از این آدما بدتر آدمایی هستند که راه به راه از پشت میز کار وامانده شان بلند می شوند و هی می آیند اتاق ما و انقدر حرف می زنند و حرف می زنند که پاک آدم را از کار و زندگی میندازند تازه خدا نکند اگر روزی تو بخواهی غلط کنی و جلوی رویشان غذایی چیزی بخوری، انقدر اه و پیف از غذایت می کنند و از انگلها و جانوران موذی درون غذایت (تو فکر ساندویچ کالباس مثلا) حرف می زنند که غذا را گیر بدهند تو گلوی مبارکت و بالاخره وقتی رضایت میدهند که دست از سر کچلت بردارند که خیالشان راحت شود که غذا را خوب کوفت و زهرمارت کردند!  

پ.ن. امروز اصلا اعصاب مصابم ندارم و خیلی مگسیم!

کنسرت

بالاخره بعد از ۶ سال، سه شنبه شب با دوست جون و همسر گرامشون و محمدرضا خان، رفتیم کنسرت عصار و جای همگی خالی خیــــــــــــــلی خوش گذشت. عصار قبل از هرچیز کنسرتش را با خواندن شعر وطن شروع کرد و آقا اشک منو درنیاورد با این شعر، مخصوصا اینجا که می گفت: ای ز تو هستی گرفته ریشه ام....نیست جز اندیشه ات اندیشه ام و یا اینجا که میگفت: ای دریغ از تو که ویران بینمت...بیشه را خالی ز شیران بینمت... جون من میخواست از تو حلقم بزنه بیرون؛ یکباره انقدر دلم برای ایران و ایرانی سوخت که حد نداره.

اوایل کنسرت خیلی بهم خوش گذشت ولی از اوسطش دو تا گوریل، از اون ته سالن اومدند و تلپی نشستند روی دو تا صندلی جلویی ما که صاحباشون نیومده بودند، و از اون لحظه به بعد کنسرت به ما زهرمار شد چون هم با اون قد و هیکل گنده نمیگذاشتند سن رو ببینیم و هم اینکه از بوی تند عرقشون تقریبا به رحمت ایزدی پیوستیم... بعد دیدیم بابا اینجور نمیشه به محمد و شوور دوست جون گفتم شما را بخدا نجاتمون بدید که خفه شدیم از بوی گند و خلاصه جاهامون و با هم عوض کردیم و دوباره همه چیز زیبا شد! نبودید ببینید وقتی آهنگ خیابان خوابها را میخوند کل سالن چه جوری رفت رو هوا؛ انقدر مردم جیغ زدند و دست زدند و دوباره جیغ زدند و دست زدند که خدا بدونه... آخر شب هم رفتیم نفری یک ساندویچ خومشزه زدیم تو رگ و بالاخره ساعت 2 نصفه شب رسیدیم خانا... اگه اطلاعات بیشتر می خواهید، کل ماجرا رو از اون ابتدای ورود تا آخر کنسرت، دوست جون به زبون شیرین خودش تعریف کرده به همراه چند تا عکس خوشمل. خلاصه که جای همگی خالی

پ.ن. فعلا معلوم نیست ما رو به جایی منتقل کنند اینجور که رئیسم میگفت اون وزارتخونه بزرگی که ما زیرمجموعه اش هستیم قرار بوده منتقل بشه ولی اعلام کرده که سازمانهای زیرمجموعه ام را ببرید از تهرون بیرون؛ ولی اداره ی ما چون به تازگی یک ساختمون بزرگ هفت طبقه خریده، خارج شدنش از تهرون منتفیه ولی باز با این وجود هنوز هیچی معلوم نیست... میدونید که اینجا ایرانه و هیچ چیزش قابل پیش بینی نیست

ماهی تو

ماهی تو  که بر بام شکوه آمده است
آیینه ز دستت به ستوه  آمده است
خورشید اگر گرم  تماشای تو نیست
دلگیر مشو ز پشت کوه آمده است 

                                                «خلیل جوادی»

خبر داغ دسته اول!

شنبه صبح اول وقت، بی انصافها نمی گذارند پایم به اداره برسد، لبخندِ ژوکوندِ به پهنای صورتم را که خودشان می گویند سرشار از انرژی مثبت است را تحولشان دهم و بگویم: سلام؛ همان دم که لب از لب باز می کنم تا بگویم سـ.... مثل رگبار اخبار جدید را به مغزم فوروارد می کنند==> میدانی قرار است به زودی سازمان را از تهران منتقل کنند به قزوین یا قم یا هشتگرد و یا ورامین! و تو همینطور که در مغزت مسیرهای گفته شده را که اصلا هیچ ربطی به هم ندارند (یکی شرق، یکی غرب یکی به سمت جنوب) را دنبال می کنی، به عمق فاجعه پی می بری! چه قزوین باشد چه قم چه هشتگرد و چه ورامین، بهرحال محل کار تو تهران نخواهد بود! همان دم لبخند پرانرژی به روی لبانت می ماسد و کلمه ی سلام در همان سین اول تمام می شود و خیره می شوی به دو چشم حیران و وحشتزده ای که در شیشه کتابخانه منعکس شده اند؛ گمانم چشمان توست که به اندازه یک گرودی بزرگ، از حدقه بیرون زده اند! ناراحت نیستی از اینکه باید بروی فقط مانده ای حیران که پیش اینهمه سازمان و اداره ی بزرگ دولتی، چرا اداره شما که کل پرسنلش به 200 نفر هم نمی رسد باید برود؟! یعنی مشکل ترافیک تهران با انتقال این 200 نفر (تو بگو با خانواده هایشان ۷۰۰نفر!) حل می شود؟ ولی باز خود را ناراحت نمی کنی و ته دلت امیدواری به اینکه اینان روزی صدها قول و وعده می دهند ولی هیچکدام را عملی نمی کنند، این هم قولی است مثل هزاران قول دیگر!

ولی کلا هفته ای که با چنین خبری شروع شود خدا بخیر کند آخرش را!