روزهای من
روزهای من

روزهای من

یک سال پیش همین وقتها

یک سال پیش همین وقتها، احتمالا به همراه مامان در تکاپوی مهیا کردن بساط شله زرد بودیم و اصلا باکمان نبود که هوا کثیف است، که دلار ناگهان از 1100 تومان رسیده به 1700 تومان، که طلای گرمی 50 تومان شده 90 تومان، که تحریمهای خفنی در راه است که قرار است سرویس کنند همه چیز را هم قیمت اجناس را هم فک مبارک مردمان را!

یک سال پیش همین وقتها مطمئنا به همراه مامان به دنبال پیدا کردن کپسول بودیم که وصلش کنیم به اجاق گاز تا 28 صفر که رسید رویش شله زردی بپزیم فرد اعلی و اصلا به ذهنمان خطور نمی کرد که ممکن است در شب قدری که گذشته باشد خداوند عالم برایمان مقدر کرده باشد که امسال در آستانه ی 28 صفرش در انتظار رسیدن فردی باشیم که با رسیدنش قرار باشد زندگی همگیمان دچار تغییر و تحول شود تا آخر عمر! همچنین یک سال پیش ما بطور مذبوحانه ای همچنان فکر میکردیم آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند و مگر ممکن است آنکه مدام غلط می کند همش ما باشیم؟ و دیگر خبر نداشتیم از دلار 3 هزار و خرده ای تومان و طلا گرمی 130 هزار تومان و ... .

یک سال پیش همین وقتها من همچنان فکر می کردم که هرگز مادر نخواهم شد و زیر بار مسئولیت خطیر مادری نخواهم رفت و غافل بودم از کارهای خدایی که وقتی امر به انجام کاری می دهد خودش به بهترین وجه ممکن همه چیز را راست و ریست میکند و اجازه ی گنده گویی به بنده اش نمی دهد!!! ظاهرا در طالع من اینگونه آمده است که مادر شوم فقط خدا خودش به فرزند من رحم کند و اجازه دهد این طفل معصوم مادر داشته باشد تا وقتی که بزرگ شود! یک سال پیش اگر می دانستم که قرار است سال دیگر همین وقتها خدا دختری در دامانم بگذارد، بالاخره یک فکری برای این چاقی لعنتی می کردم که دیگر مثل الان از درون مثل سگ نترسم که نکند چربی وارد خونم شود و به قول دکترا نکند از آمبولی بمیرم؟! یک سال پیش همین وقتها من انسانی احمق و بی فکر و خودخواه بودم که فکر میکردم همه چیز دست خودم است و وقتی می گویم قرار نیست بچه دار شوم و نگران این چیزها باشم پس حتما بچه دار نمی شوم و خودم را به هیچ عنوان به دردسر نمی اندازم!

حالا، فقط امیدوارم که سال دیگر همین وقتها، هنوز زنده باشم و باز هم به همراه مامان در تکاپوی آماده کردن مقدمات برپایی تولد یک سالگی دخترم باشیم و فکر کنم به اینکه چقدر سال پیش همین وقتها نگران بودم و استرس داشتم و واقعا واقعا واقعا آرزو میکنم این غول ترسناک سزارین آنقدرها ترسناک و وحشتناک نبوده باشد!

دیگر چیزی به آمدن دخترم نمانده و امیدوارم این روزهای باقی مانده هم به خیر بگذرند و دخترکم بدون دردسر به دنیا بیاد؛ بیش از هر چیز آرزو میکنم سلامت و تندرست باشد و امیدوارم خداوند عالم دلش نخواسته باشد که صبر و توان مرا مانند مادرم محک بزند چون خودش بهتر از هرکسی میداند که من مثل مادرم نیستم و زود میشکنم... لطفا برایمان دعا کنید که این روزها بدجور محتاج دعای خیر هستم و هستیم.

اگر بنا به هر دلیلی، نشد که دوباره پیشتان باشم لطف کنید و بدی های این خواهر کمترینتان را به بزرگی خودتان ببخشید و حلالش کنید.

این آخرین پست من قبل از به دنیا آمدن باران خواهد بود... همگیتان را به خداوند قادر متعال میسپارم... شاد و سرفراز، در پناه حضرت حق باشید.

رمز

دوستان اگه رمزو میخواهید اینجا برام پیغام بگذارید... ببخشید خودم نمیام یکی یکی رمزو بهتون بدم باور کنید بیشتر توانمو آپلود عکسا گرفت

اتاق باران

نمای بیرونی اتاق باران:

کمد عروسکها و لباسهای زیر

هنر دست بهاره خانم... این قبلا کتابخونه ی من بود که رنگش کردم و حالا شده دکور اتاق باران خانم

کمد لباسها به همراه صندلی غذا

این که دیگه نیاز به توضیح نداره

اینم دیگه توضیح نمیخواد

اینم...