روزهای من
روزهای من

روزهای من

من، جاده، زندگی ...

سرم و میگیرم بالا و نگاه می کنم ... تو راه همیشگی ام، جاده یی باریک و طولانی، تک و توک اطراف جاده درختهای چنار نه چندان بلند و پربرگی قرار دارند. در انتها، جائیکه بنظر آخر جاده میاد  کوهی ستبر و استوار قد برافراشته و پرصلابت ایستاده؛ تو گوئی که می خواهد به پیشباز مسافر جاده بیاید و خیر مقدمی عرض کند. جاده، راه زندگی ست، گاهی صاف و هموار است و گاهی خاکی و پردست انداز، درختهای لخت و عور کنار جاده دوستهای امین و بنظر وفاداری هستند که قراره تو این مسیر همراه و کمکم باشند و تنهام نذارند ولی نه با من هم مسیرند، نه میوه یی دارند برای رفع گرسنگی و نه برگی دارند برای ساعتی زیر سایه شان نشستن و آرمیدن البته هستند درختان پر برگ و ستبری که راسخانه قد برافراشته اند و انتظارت و می کشند ولی برای رسیدن به اونا راه درازی در پیش است ... و بالاخره کوه هم مصائب و مشکلات زندگیم است که هر چی جلوتر میرم پیش رویم بزرگ و بزرگتر می شوند و من پیش رویشان حقیر و ... نه! حقیر نیستم، فقط گاهی از دیدن کوهی به این بزرگی احساس ضعف و وحشت میکنم، به درختی باریک و خشک شده تکیه میدهم تا کم خستگی در کنم، سرم و میگیرم بالا و ... چشمم به آسمون میفته، آبیست و زیبا، اونقدر آبی و زیبا که میتونه آرومت کنه و بهت حس امنیت رو منتقل کنه، انگار که بخواهد دلگرمیت بده که نترس! من هستم، من اینجام، کمکت میکنم، از این کوه قلدر و قلچماق میترسی؟ اینکه ترسی نداره، کوه و باید فتح کرد نکه ازش ترسید، درسته بزرگه، وسیعه، پرقدرت و بلنده ولی من، هم از اون بزرگترم هم پر قدرت تر هم رفیع تر، بمحض اینکه اراده کنی دستت و میگیرم و میکشمت بالا، با خودم فکر می کنم آسمون و به چی تشبیه کنم، آها فهمیدم! آسمون تویی! تویی که مهربونی، تویی که همیشه و همه جا همراهمی، بین تمام آفریده هات فقط آسمونه که مثل تو همه جا هست، همه جا یکی و یه رنگه، درست مثل خودت که با همه یکی و یه رنگی، با همه مهربونی، با همه روراستی و خالص. پشت سر و نگاه میکنم هنوز نصف راه و هم نرفتم، بیشترش مونده، پاهام و نگاه میکنم خسته اند ولی پرتوان، با این حال نیاز به نگرانی نیست؛ آسمون بالا سرم هست، خودش گفت هر وقت خواستم دستم و میگیره و می بردم بالا... یه نفس عمیق میکشم و به راهم ادامه میدهم. به فواصل مختلف تک و توک درختهای کنار جاده جوانه یی زدند و گه گاه برگهای اندکی درآوردند ولی باز هم تا به سایه و بر برسند خیلی مونده؛ نگاهم و ازشون برمیگردونم و دوباره معطوف جاده میکنم ... کی قراره این سفر به پایان برسه؟ نمیدونم. نکنه میانه ئ راه خسته بشم؟ نه! زمان حرکت قرار بریدن نداشتیم! تازه، وسط بر بیابون دیگه راه برگشتی ندارم، باید برم، انقدر برم و برم تا بالاخره به جایی برسم که کوه و فتح کردم و دیگه بجای دیدن کوه ستبر و سیاه و قدر روبروم ... افقی روشن و زیبا پیش رویم باشه، ولی باید حواسم و جمع کنم، اونایی که پیش از من این راه وطی کردند می گفتند این راه خیلی خطرناکه، سر راه ممکنه به مار و عقرب (که همون آدمای شیطون صفت و حسود و نارفیقه) بربخورم، میگفتند نباید به چشمشون نگاه کنم فقط باید آروم و متین و با احتیاط از کنارشون رد بشوم، ها! یه چیز دیگه هم می گفتند، می گفتند طی سفر به چندین و چند دوراهی بدون هیچ نشونی از راه درست، برمیخورم. میگفتند در این مواقع باید چشام و ببندم، چند لحظه تمرکز کنم و برگردم به درونم، راه درست و نشونم میده، فقط باید بهش ایمان کامل داشته باشم و باورش کنم، باقیش دیگه حله. میگویند تو این راه خیلیهای دیگر هم همسفرم هستند ولی نه من اونها را میبینم و نه اونها من و میبینند  ولی همه با هم همسفریم. جالبه، مگه نه؟ عجب راهیه راه زندگی، عجب راهیه! نمیدونم چرا یاد این شعر اخوان افتادم:

 

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگست؟

( که من نرفته مطمئنم آسمان هرکجا آری همین رنگست...)

 

یا این تیکه:

هی فلانی!

با توام

زندگی شاید همین باشد.

از رفتنش دلم سوخت زیاد ...

سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز

                      مرده آنست که نامش به نکویی نبرند

 

پ.ن. سرم خیلی شلوغه...منو ببخشید برای یکی دو روز نمیرسم بیام پیشتون. به محض سبک شدن کارها میام دیدنتون

جدل با کلمات قلنبه شده!

نمی ذارند به کار و زندگیم برسم. وسط ویرایش، مدام تو ذهنم رژه میروند؛ انقدر رژه میرن و سر و صدا راه میندازند که پاک کلافه و عصبیم میکنند. بی قرار و ناراحت مداد و پرت میکنم رو میز و بجاش روان نویس و دست میگیرم و کاغذ سفید و میذارم پیش روم ... خوب؟ بفرمایید؟ چی میخواستید بگید اینهمه مدت که کشتید منو؟ اینم از قلم و کاغذ و بنده که ۶ دونگ دراختیارتونم... مگه چه حرف مهمی بود که بخاطرش ۱ ساعته بیچاره ام کرده اید و نمیذارید به کار و زندگیم برسم؟! مگه نمی بینید دارم زیر لغات و خط میکشم که یه جور دیگه بیانشون کنم ولی تا میام جور دیگه بیانشون کنم شماها نمیذارید! هی تو ذهنم فلش بک میزنید و هی تصویر میارید جلو چشام و اونقدر خودتون و به در و دیوار می کوبید و مث دیوونه ها سرو صدا راه میندازید که تمرکزم و از دست میدم و نمیتونم جملات و کلامات و درست پشت سر هم ردیف کنم! چتونه آخه؟ منکه حرف خاصی ندارم بزنم؛ فقط اشتباه کردم صبح اول وقت یه نگاه به کارای ایمان ملکی انداختم همین! ولم کنید بابا!

ولی ول کن نیستند. همچنان دارند تو سرم رژه میرند و رقص بندری راه میندازند... من دیگه تسلیمم!

صبح قبل از اینکه کارم و شروع کنم نمیدونم چرا یدفعه دلم هوس دیدن نقاشی کرد؛ یه نقاشی مثل اینی که این پایین گذاشتم، وقتی نگاش میکنی آرمش و آسایش و بیخبری از زمین و زمان و به وجودت میدمه؛ تو حتی میتونی خنکای دلچسبی و که از لای پنجره میخوره به دستات، حس کنی و لذت ببری از اینهمه سکوت و احتمالا هم داری خودت و آماده میکنی تا کتابی یا مجله ای چیزی بخونی... تو صورتت هم کوچکترین اثری از ناراحتی و نگرانی و دلتنگی نیست هرچی هست آرامشه و آرامش:  

نمیدونم چی تو آثار ایمان ملکی هست که اینقدر منو جذب خودشون می کنند. انگار روح خودش و هم با رنگ روغن مخلوط کرده و این نقاشیا رو کشیده! وقتی داری کاراش و نگاه میکنی انگار خودشم کنارت ایستاده و داره درمورد اثرش برات توضیح میده... به هر کدومشون که نگاه میکنم میتونم ساعتها بهشون زل بزنم بی اونکه خسته بشم. این نقاشی، این تصویر داره به وضوح با من حرف می زنه و درد و دل میکنه! اسمش پایان امتحاناته؛ همونجور که میبینی تصویر یک پسربچه است که رو لبه پشت بوم نشسته و با صفحه کتاب درسی اش موشک ساخته، انقدر شیطون و بامزه و خواستنیه این بچه که ناخودآگاه دلم میخواد دست بندازم تو تصویر و از اون تو بکشمش بیرون و ۲ تا بوسه ی محکم بکارم رو لپاش و محکم بغلش کنم و شایدم گازش بگیرم! یا شایدم دلم بخواد سر به سرش بذارم و اذیتش کنم، کلاهشو بردارم مثلا یا قلقلکش بدم!   

یا این یکی نقاشیش که اسمش آلبوم خاطراته، خیلی ساده  و معمولی تصویر ۳ تا دختره که تو حیاط خونه نشسته اند و دارند یک آلبوم قدیمی و تماشا می کنند؛ بعد اون گوشه ی گوشه پایین صفحه یه کوچولو نوشته ایمان ملکی! انگار ایمان شبحی بوده که یواشکی و بی اجازه پا گذاشته به حریم خلوت این سه دختر؛ دخترا هم انقدر ساده و معصومند که آدم از سادگیشون گریه اش میگیره. دلم میخواست منم اونجا بودم و میتونستم اون عکسا رو تماشا کنم و با اون دخترا صحبت کنم و شایدم باهاشون دوست بشم... نجابت، ادب و ملایمت از سرتاپاشون می باره! دوستشون دارم زیاد... مخصوصا اونی که شال سبز سرشه. تازه حیاطشونم باصفاست انگار... کاش منم اونجا بودم

یا اون یکی نقاشیش از..... دلم میخواد درمورد همه نقاشیاش حرف بزنم و صحبت کنم یعنی نمیتوم ساکت بشینم! اگر حرف نزنم این کلمات دیوونه ام میکنند. ولی چطوره خودت تصاویر و ببینی و نظرت و بهم بگی؟ دلم میخواد بدونم فقط منم که اینجوریم یا تو هم مثل من فکر میکنی آیا؟

خوب حالم یک کم بهتر شد، خوب خوب که نشدم ولی بهتر شدم؛ حالا می تونم برم به کارام برسم!

پ.ن. ایمان ملکی متولد ۱۳۵۴ در تهرانه و نقاشی و پیش مرتضی کاتوزیان یاد گرفته و از ۱۵ سالگی هم شروع به این کار کرده. من کار هم شاگردیاشم دیدم ولی هیچ کدومشون اون روحی و که کارای ایمان داره، ندارند؛ فقط تصاویر خیــــــــلی زیبایی هستند که هنرمندی خالقشون و به نمایش میذارند ولی اصلا با آدم حرف نمیزنند. هیچ... حتی یه کلمه، اونا فقط نقاشی هستند و همین؛ تصاویری زیبا و صامت.

من یار مهربانم ...

می گند ناطق بی زبونه...هزار جور حرف میزنه و انواع و اقسام صحبت کردنها و گویشها و لحنها و اصطلاحات و یاد آدم میده بی اونکه خودش کوچکترین کلامی به زبون بیاره... تنهاترین آدم را در دورترین نقطه ی ... ایران مثلا، ارتباط میده با تنهاترین آدم در دورترین نقطه ی آفریقا! مشخصه که یکی از این تنهاترینها، تنهاییش و با دیگر تنهایان روی این کره ی خاکی تقسیم کرده. چه اگه تنها نباشه آدم نیازی هم به نوشتن نداره... نوشتن به نظر من همون چاه زمون حضرت علیه، خوب هیچ کس درک نمیکرده مولا رو اونم میرفته تو چاه داد و هوار میزده... یه نویسنده هم فرام مای پوینت آو ویو () آدم تنهاییه که آمال و آرزوهای بزرگی داره ولی از اطرافیانش ظاهرا کسی که گوشی که شنوا داشته باشه یافت نمیشه یا اگرم بشه اون نویسنده آدمی نیست که بتونه راحت حرف دلش و بزنه... so شروع میکنه به نوشتن و حالا ننویس و کی بنویس...اونایی که روحیه اجتماعی تری دارند کتاباشون و در اختیار عموم میذارند اونایی هم که اجتماعی نیستند اصلا صداش و درنمیارند و در نتیجه همه آمال و آرزوهاشون و با خودشون به دل خاک میبرند...من ولی با گروه اول از نویسنده ها کار دارم... اونایی که خساست به خرج ندادن و با همه مردم دنیا درد و دل کردند... و درست از اینجا شروع میشه که آدما بی اونکه همدیگه رو ببینن با هم ارتباط برقرار میکنند و به هم احساس نزدیکی میکنند... اینطور میشه که من بعد از گذشت ۳ قرن، با دغدغه های فکری جین آستین آشنا میشم و با دیدن فیلم زندگی اش، باهاش همدردی میکنم و مثل او یک گوشه از قلبم احساس خلائی و میکنم که هیچ وقت پر نمیشه... یا با خوندن ویولت شارلوت برونته حس و حال غریبش و درک میکنم و با خوندن جین ایرش دیگه مطمئن میشم خود شارلوت هم زن زیبایی نبوده و اگه دست بر قضا کسی عاشقش میشده براش جای خیلی تعجب بوده!!! یا با خوندن اگر فردا بیاید سیدنی شلدون میفهمم این آدم اگه میخواسته میتونسته سارق زبردستی بشه... یا با خوندن ده ها کتاب از باربارا کارتلند اینو میفهمم که باربارا چه دنیای رنگی و پرتجملی داشته و چقدر تو پر قو زندگی کرده و چقدر دلش میخواسته حقایق و نبینه... مردان داستانهاش همیشه به طرفة العینی عاشق میشند و هیچ وقت هم از عاشقی خسته نمیشند... اینجوریه که با خوندن عادت میکنیم زویا پیرزاد و یا نقطه ی تسلیم شهره وکیلی می فهمم که آدم حتی در سن ۴۰ یا ۴۶ سالگی هم میتونه عاشق بشه و عشق فقط مختص دختربچه های ۱۴-۱۵ساله نیست... و با خوندن جهانفرمای کوچک نادر وحید میفهمم که یک مرد هم میتونه لطیف و کودکانه بنویسه ... حالا هرچقدر میخواد ظاهرش زمخت و خشن باشه... مهم روح لطیفیه که داره! یا ................. اگه بخوام یکی یکی بشمرم نمیدونم آخرش به چه عددی میرسم. خلاصه که خیلی برام جالب بود وقتی این افکار دقیقا ساعت ۲ و بیست و پنج دقیقه ی صبح، هجوم آوردند به ذهنم.

باز بودن یه پنجره رو چه جوری میشه فهمید؟
یه سنگ به طرفش پرت میکنیم.

صدایی میاد؟

نه؟ نمیاد؟

خوب پس...باز بود.

حالا یکی دیگه...

شترق...

اه....باز نبود...

                         شل سیلور استاین

درد و دل

تو هم دوست داری که : " الهی چشم حسود بترکه ؟! "  به قول بابام تو نمیری منم از ته دلم  from the bottom of my heart دلم میخواد که اول چشای حسود از حدقه بزنه بیرون بعد باباقوری بگیره آخر سرم بترکه ولی تجربه ئ بیست و نه ساله نشون داده که اصلا اینطور نیست! فهمیدم که اولاً چشم حسود عمراً بترکه، یعنی خدا یه جوری خلقش کرده که آنتی ترکیدنه! برعکس اون چشمی که همیشه ترکیده، می ترکه و خواهد ترکید، چشم محسود بوده و بس؛ و تازه دوماً، تو اصلاً فکر نکن اونی که حسوده همینجوری وایمیسته و منتظر میشه بلکه یه روزی چشم محسود خودش خودبخود بترکه، نه جونم، از این خبرا نیست جناب حسود خودش با دستای مبارکش دست میندازه تو کاسه ئ چشم محسود زبون بسته و عین آقا محمد خان قاجار که چشم لطفعلی خان زند مادر مرده ئ بدبخت بیچاره ئ بینوا رو از کاسه درآورد و گذاشت کف دستش (پارازیت ... که این کار آقامحمد خان هم به روایتی از رو حسادتش بوده چون لطفعلی خان هم جوان خیلی رشید و خوش قد و بالا و خوش تیپ و خوش هیکل و الده همونچه خودشی بوده و هم خیلی شجاع و دلیر بوده بعد نکنه آقا محمد خان از آقایی افتاده بود، داشت از حسودی می ترکید و خوب البته نفرتش از وکیل الرعایا هم بوده، ولی اینکه اینجور بزنه پدر صاحب بچه رو دربیاره، فقط حسودیش و می رسونده و بس) از حدقه در میاره بیرون!!! زورش می رسه، امکاناتش و داره حسودی میکنه، چشم محسود که سهله چشم پدر جدشم در میاره ... تا کور شود هر آنکه نتواند دید !!! 

حالا من چرا این حرفا رو زدم؟ ====> چون ......... هیچی ... همینجوری .... تو بذار به حساب درد و دل  نمی دونم چرا یـــیهو یادم افتاد!

 ای طلایی رنگ
ای تو را چشمان من دلتنگ
راستی را از کدامین راز با تو پرده بر گیرم؟
من  که چونان کودکی دلباخته بازیچه اش را
 بی تو غمگینم...
گر بدانی آسمان دیدگانم را نه ابری جز برویای تو آکنده
چه خواهی کرد؟
قلبت آیا مهر با من هیچ خواهد داشت؟
چشمت آیا راست با من هیچ خواهد گفت؟
کاش با من مهربان بودی...

شاعر:فرهاد شیبانی

و عشق و عشق و عشق ...

عشق، محصول ترس از تنها ماندن نیست.

عشق، فرزند اضطراب نیست.

عشق، آویختن به نخستین میخی که دستمان به آن می رسد نیست.

برای ما، عشق هیچ یک از اینها نبود؛ اما زمان، با اقتدار خوفناک خویش، مصمم است آنها را که در وادی عشق، زمان را تکرار می کنند، لگدمال کند. ما در جنگیدن با زمان، کمی کوتاه آمدیم و چنین شد که توانست بر ما مسلط شود.

عشق، گرچه از بطن شوریدگی می روید؛ اما مثل عدد، قانونپذیر است و باقی. ما قوانین استوار عشق را لحظه یی از یاد بردیم...

اما این را هم یادت باشد، وقتی خود عشق حاکم بود، بحث عشق نبود فلسفه عشق نبود، این همه از ماهیت و محتوای عشق گفتن نبود، شبها را به یاد می آوری؟ شبها... شبها... پیش از آنکه به خواب برویم، چقدر حرف داشتیم که بزنیم. انگار که حرفهایمان تمامی نداشت. چند بار پیش آمد که طلوع را دیدیم و رنگ خواب را ندیدیم؟ آخر چه شد که حال، دیگر، می آییم و خسته و بی صدا می خوابیم؟ شبها دیگر گون شده؟ حرفها تمام شده؟ یا ما تمام شده ایم؟ جای عشق، در این شبهای خالی و خلوت کجاست؟

این سوال منست؛ جواب تو چیست؟

                                                        ***

عشق یک عکس یادگاری نیست؛ و یک مزاح شش ماهه یا یک ساله نیست. واقعیت عشق در بقای آن است حقیقت عشق در عمق آن؛ و این هر دو در اراده ئ انسانی ست که میخواهد رفعت زندگی را به زندگی باز گرداند. من دختران و پسران بسیاری را میشناسم که تمام هدفشان از طرح مساله ئ عشق، رسیدن است. عجب جنجالی به پا می کنند! عجب در گیر می شوند! اعتصاب غذا. تهدید به خود کشی. قرصهای خواب آور. تهدید. گریه. سکوت. فریاد، و سر انجام، رسیدن. مشکل اما از همین لحظه آغاز می شود. وقتی هدف اینقدر نزدیک باشد ـ گرچه کمی دور هم به نظر می رسد ـ بعد از زمانی که برق آسا می گذرد، دیگر نمی دانند چه باید بکنند ـ با اولین شست و شوی پرده ها؛ لب پر شدن بشقاب ها؛ بوی کهنگی گرفتن جهیز، می مانند معطل. قصد بی حرمتی به هم را که ندارند. بی حرمتی، فرزند کهنگیست، فرزند تکرار. این را باید می دانستند که رسیدن، پله ئ اول مناره ییست که بر اوج آن، اذان عاشقانه می گویند. برنامه یی برای بعد از وصل. برنامه یی برای تداوم بخشیدن به وصل. از وصل ممکن و آسان تن به وصل دشوار و خطیر روح. برنامه یی برای سدبندی قاهرانه در برابر خاطره شدن. برنامه یی برای ابد. برای آن سوی مرگ. برای بقای مطلق. برای بی زمانی عشق...

 

                                                        ***

عشق، قیام پایدار انسانهای مقتدر است در برابر ابتذال. با این وجود، عشق یک کالای مصرفیست نه پس انداز کردنی.

 

                                            نادر ابراهیمی

 

     

هویجوری ...

دیشب خواب تو را دیدم، چه رویای پر شوری
انگار که توی خواب دیدم که سالها از من دوری
تو را توی باغی دیدم که سر تا سر خزان بود
هزاران چشم پر ز اشک به طاق آسمان بود
مثال عکس قرص ماه میون آب نشستی
تا دست بردم بگیرمت پر چین شدی شکستی
آه ای فلک نفرین به تو ببین چه می کشم من
جدا از آن مهر آفرین میون آتشم من
 
شمال که بودیم ۳ تا سیگار کشیدم  امان از این رفیق ناباب ... دوست محمد و خانومش کشیدند محمد هم کشید منم از لج محمد کشیدم ... حالم به هم خوردها ولی بازم کشیدم! و جالبه که هیچ سرفه مرفه یی هم نکردم (پارازت... بابا سیگاری ...معتاد ... از دست رفته !!!) حالا خدا رحم کرد دوست محمد به قول خودش یادش رفته بود با خودش محمود آقا بیاره (پارازیت ... محمود آقا اسم رمزیه که بعضی از اقوام ما رو اسمشو نبر گذاشتند ... همونی که از انگور و آلبالو میگرند و بعضی آقایون که بلد نیستند درستش کنند مث بابای من محمود آقا رو سرکه میکنند و خلاصه کلی خوشبحال خانوماشون میشه که تا اطلاع ثانوی نیاز به خرید سرکه ندارند محمود آقا همونیه که تو اسلام خوردنش گداغانه (قدغنه)) خلاصه خدا خیلی به من رحم کرد که طرف یادش رفت بیاردش وگرنه اگه محمد تو رودرواسی میموند و میخورد منم باید میخوردم...محمد خیــــــــــــــــــلی بدش میاد دختر سیگار بکشه و محمود آقا بخوره... البته خودش میگه تو فامیل و جمع دوستان عیب نداره ولی من میدونم که ته دلش میگه خیلییییییییییییییییییییی هم عیب داره  خوب منم از این دوتا خیلییییییی بیشتر از اونیکه محمد بدش بیاد بدم میاد حالا سیگار و یه جورایی تحمل میکنم ولی محمود آقا رو به هیچ وجه! بدم میاد دیگه... چون معتقدم محمود آقا برکت زندگی و از خونه ئ آدم میبره ...خرافاتی نیستم ولی دیدم افرادی و با محمود آقا دوست صمیمی صمیمی بودند و زندگیشون هیچ وقت پا نگرفت. بگذریم .... الان بعد چند هفته تازه آقا یادش افتاده من چی کار کردم حالا هی چپ میره راست میره میگه باورم نمیشه تو سیگار کشیدی... تو خجالت نکشیدی؟ من: نوچ محمد:خیلی پر رویی  من: تو که میدونستی من چقد از این کار بدم میاد چرا کشیدی؟ محمد: بابا من با تو فرق دارم ... من پسرم تو دختری ...دختر با پسر فرق داره من : هیچ فرقی نداره! کار بد بده ... ربطی هم به جنسیت نداره محمد: یعنی هر کار من کردم تو هم باید بکنی؟ من :اوهوممحمد: اهوم و کوفت! پر رو اینجوریکه من همش باید نگران کارای تو باشممن : خوب کار بد نکنمحمد :بی حیا من : 

نتیجه ئ اخلاقی : ... !!!َ

~~~~~~~~

تجسم متافیزیکی از اقتصاد ایران!

آژانس و رشید پور!

من چه سرسبزم و زیبا امروز
من پر از باغم و دریا امروز
با تو عاشق، بی تو عاشق
من پر از خورشیدم امروز
چه بیایی، چه نیایی من به تو رسیدم امروز
بی من ای عشق، دور از اینجا هر کجا هستی و باشی
من صدای تو رو از دور... با غزل بوسیدم امروز
بگو پاییز نزنه دست به اقاقی دل من
بگو بارون، حتی بارون ...پا نذاره به زلال ساحل من

تا حالا دقت کردی که این کمک فنر ماشین چه چیز خوبی می باشد و اگر او نباشد چه بلاها که سر دل و جگر آدمی نمی آید؟ هیچ تا حالا شده پیش خودت فکر کنی که اگر همین جناب کمک فنر نباشد، هنگام بالا و پایین رفتن از دست اندازهای اتوبان همت و زمانی که اون راننده مو سیخ سیخیه با همان پراید قدیمی زپرتی اش از روی آن دست اندازها پرواز می کند، قیافه ات درحالیکه چشمانت کمی تا قسمتی چپ شده اند و در معده ات احساس جابه جایی میکنی و سر مبارکت تالاقی با سقف ماشین ارتباط مستقیم و تنگاتنگ برقرار میکند، چه دیدنی می شود؟ تازه خبر نداری... قیافه ات زمانی که اون پیرمرد فسیله با همان پیکان مدل شاه وزوزکش می آید به دنبالت و نیش بدترکیب مرده شور برده اش تا زیر بناگوش سر تخته شسته اش باز می شود، بسی بسیار زیاد دیدنی تر می شودتازه باز خدا پدر و مادر اون مو سیخ سیخیه را بیامرزد که لااقل مدل ماشینش متعلق به ده سال پیش است... این پیر مرده که ماشینش مدام از دست موزه چی ها در می رود... هی میخواهند ببرندش به موزه ولی این صاحب جز جگر گرفته اش هی نمی گذارد... الهی که خداوند عالم از سر تقصیراتش نگذرد!!! (پارازیت... منکه در هیچ صورتی نمی گذشتم اگر خدا می بودم! می گویم نمی گذشتم اصرار نکنید ! ده می گویم نه! اصلا سر طرفدارانش هم همان بلا را نازل می کردم تا عبرتی باشد برای هر آنکه این بهاره ی ناز حیفونکی طلفکی مرا اذیت کند!) اصلا هیچ شده پیش خودت فکر کنی که ای خدا! مگر قانون خداوندیت عوض می شود اگر این پیر مرده نیاید دنبال من! وقتی میبینمش ها دلم میخواهد با همین کیفم تا می توانم محکم بکوفم بر فرق سرش! آخر منکه میدانم این مردک پر رو هی خودش را مثل نخود می اندازد جلو که او بیاید دنبال من ... ای لعنت به این راه چپندرقیچی اداره-منزل ما که اگر این راه بسان راه آدمیزاد بود خودم مثل بچه آدم پیاده می آمدم خانه نه اینکه مجبور شوم چپ و راست با آژانس بروم و این اسکن سبز و آبی بی زبان را بدهم به این زیرخاکیه با اون ماشین زمان هیتلری اش نمیدانم درک میکنی یا نه من الان خیـــــــــــــلی عصبانیم!می گویم خیلی عصبانیم(پارازیت... احمق عصبانی! نه ناراحت ... قیافه ات را عصبانی کن!)آها درست شد... خیلی عصبانیعصبانی ترآفرین این شد ... من الان این شکلیم!

بالاخره نسخه رشیدپور هم پیچیده شد! خیلی تابلو صدا خفه کن گذاشتن رو برنامه اش. البته من بعد از مصاحبه اش با عبدالعلی زاده حدس میزدم یه بلایی سر برنامه اش میارند... تازه مصاحبه اش با کروبی و ندیدم ولی دیشب که تیکه هایی از برنامه های قبلی و نشون میداد تازه دیدم اونجا هم دسته گل به آب داده بودن! حالا باز خوبه یه هفته دیگه ادامه داشت برنامه اش و بلایی و که سر فرزاد حسنی آوردند و سر رشیدپور نیاوردند! تازه داشتم عادت می کردم به فراموش نکردن ساعت ۱۰ و دیدن برنامه اش ... به قول خودش خیلی زود دیر شد. البته بگما از خود رشیدپور اصلا خوشم نمیاد ولی از نوع دیگری از مصاحبه با اشخاص مشهور خوشم میاد... راسش خسته شدم از بس آدمای مهم و آوردند و فقط تملقشون گفتن و الکی ازشون تعریف کردند... ضد حال هایی که رشید پور می زد به این اشخاص برام جالب بود.

 

*دخترا... خانوما ... مامانا روزتون میمون و خجسته باد*

عین آن رازی که میدانی ست او                      یا همانی که نمیدانی ست او

نامه ای ناخوانده با خط کهن                          قصه ای تازه که میخوانی ست او
درد دارد... کو که پیدایش کنی                        همدم هر درد پنهانی ست او
کار و بارش سوختن ... افروختن                      آنکه در کارش فرو مانی ست او
لحظه ای از غمگساری دور نیست                  گریه ئ هر ابر بارانی ست او
بوی گیسوی سپیدش محشر است                بهتر از هر گل که میدانی ست او
دوستش دارم که در سرمای عمر                   همچو گلهای زمستانی ست او
روح او پایان نمیگیرد به مرگ                          ماندنی در عالم فانی ست او
از بدایت تا نهایت عاشق است                      عشق اول عشق پایانی ست او
این شگفت نازنین دانی که کیست؟                مادر پر مهر ایرانی ست او

 

به من میگن درک پلنگ!

تا حالا شده جو بگیرتت و به قول طرف هارتیست بازی در بیاری؟ منو یه بار جو گرفت، جوریکه خودم هر وقت یادش  میفته میمرم از خنده:

ادامه مطلب ...

امید!

با شوق و ذوق فراوون براش از کارهایی که میخوام انجام بدم میگم؛ از امید و آرزوهام میگم؛ از هدف و برنامه ها یی که دارم میگم؛ از مزایا و منفعتهایی که در این تصمیم جدید برامون هست میگم؛ هی میگم و میگم و اونم هی با چشمای یخ و منجمدش نگام میکنه ... بالاخره بعد از دوساعت که از امید و موفقیت آینده براش میگم لبان مبارکش و باز میکند و بذر افشانی میفرماید:

ادامه مطلب ...