روزهای من
روزهای من

روزهای من

باران، نه آن باران، منظورم باران است؛ اصلا ولش کن هیچی

ممکن است خداوند عالم چیزهای بسیار زیبایی در عالم خلق کرده باشد که اگر به هر کدام خوب بنگری، یکی را از یکی زیباتر بیابی و در عجب مانی از ذوق و هنر خالق. گویی او جهانیان را خلق کرده باشد تا هوش، ذکاوت، هنرمندی و خلاقیتش را به رخشان بکشاند. کوه، دشت، دریا، بیابان، جنگل و هزاران هزار چیزهای زیبای دیگر مثلا. از طرفی به آدمی پنج حس بویایی، چشایی، لامسه و شنوایی را عطا کرده باشد تا با داشتن هر کدام، زیبایی های خلقت را آنطور که باید درک کند؛ نرمی و لطافت برگ گل را با حس لامسه، شیرینی عسل را با حس چشایی، آبی دریا را با بینایی، صداهای روحنواز را با حس شنوایی و روایح دلنشین گلها را با حس بویایی درک کند، باز هم مثلا.  بعد برای هر حس چیزهای زیبا خلق کرد تا آدمی درکشان کند. اما میدانی یکی از زیباترین و شیکترین چیزهایی که خلق کرده چیست؟ صدای تیک تیک برخورد قطرات باران با سقف خانه و شیشه های پنجره! از نظر من بسیار صدای آرامبخش و گوشنوازیست این صدا؛ خاصه آنوقت که خانه در سکوت باشد و تو بتوانی براحتی صدای برخورد آب را با سقف و شیشه بشنوی  خیلی ها عاشق باران و قدم زدن زیر آنند اما من تنها عاشق شنیدن صدای باران و بو کردن خاک آب خورده هستم و بسم.

دلم میخواست باز هم از حال و هوایم بگویم اما طبق معمول انگار که دخترک حس کرده باشد من  چند ثانیه ای مال خودم هستم، از خواب بیدار شد و کلا هرچه که در ذهنم بود، پرید! دنیای بچه داری همین است دیگر... 

عجالتا این آهنگ بارانی را داشته باشید تا بعد... 

کلیک 

 

پ.ن. الیکا جان، ممنونم از لطف و محبتت عزیزم، چه صورت ناز و مهربونی داری، کاش تهران زندگی می کردی تا از نزدیک می دیدمت عاشق پنجره ی اتاقت و منظره ی مقابلش شدم  راستی اون عکسی که در موردش گفتی، اون کاسه محتوی سوپ بود از آشنایی بیشتر باهات خیلی خیلی خوشحالم عزیزم.

این روزا

برای اینکه بتونی بنویسی اونجور که دوست داری و اونطور که باید، اول از همه باید خیالت راحت باشه از خیلی جهات؛ کار خاصی برای انجام نداشته باشی، غذات آماده روی گاز باشه،  دخترکت در حال استراحت باشه، همسرت هنوز خونه نیومده باشه و از همه مهمتر ذهنت خسته نباشه! قبلنا که سیستم خودم تو اداره به اینترنت وصل بود، معمولا صبح اول وقت که ذهنم فرش و آماده بود مطلب می نوشتم و خیلی هم به دلم می نشست اما حالا که تو اداره سیستم خودم نت نداره، زیاد نمیتونم صبح اول وقت مطلب بنویسم. از اینجا هم که برم خونه ساعت شده 5 بعد ازظهر دیگه اونوقت هم ذهنم خسته ست و هم اینکه غالبا باران بیداره و دلم نمیاد اونو بذارمش زمین و خودم بشینم پشت لپ تاپ تازه این کارم کردم، مگه باران میذاره یه حرف تایپ کنم؟ به محض اینکه میشینم پشت میز بدو بدو میاد و پایه های میز رو میگره و بلند میشه بعدم انقدر میزو تکون میده که از رو زمین بلندش کنم بعدم که این کارو کردم تا میشینه رو پام، فوری شیرجه میره رو لپ تاب اینه که سنگینترم وقتی باران بیداره  دور و بر پی سی نرم اصلا!

این چند وقت کار خاصی انجام ندادم اما ظرف همین یکی دو هفته میخوام انجام بدم اونم اینکه برای بار دوم عذر خانم پرستار رو بخوام چون دیگه بدجوری داره رو اعصابم بندری میرقصه! اولا که به شدت اصرار داره بچه رو بخوابونه؛ با این کارش کلا سیستم خواب باران رو به هم زده بچه از بس در طول روز میخوابه دیگه شبا خوابش نمی بره و پدر ما رو درمیاره تا میخوابه دوم اینکه هرچی بهش میگیم بکن یا نکن هی با هامون یکی به دو میکنه دلیل سومشم اینکه امروز دیدم داره یه سری شعرا برا باران میخونه که توش عرعر و زرزر داره!!! خوب من نمیخوام بچه ام این لغات رو یاد بگیره خود بیشعورش باید بفهمه که نباید این حرفا رو جلو بچه بزنه، باران الان در مرحله یادگیریه و هرچی ما بگیم اونم سعی میکنه بگه... دیگه امروز که اینو شنیم  خونم حسابی جوش اومد گفتم از پشه کمترم اگه یه مهد درست و حسابی پیدا نکنم براش. رفتم نی نی سایت و دیدم بعضی از مادرا اسم چندتا مهدکودک خوب رو معرفی کردند مهستان، قند عسل، تیام، پاتریس و چندتای دیگه. از این میون یکیشون رو که هم به خونه و محل کار خودم و هم خونه مامانم اینا نزدیکتره انتخاب کردم که زنگ زدم یه سری اطلاعات اولیه گرفتم حالا تا 5شنبه که با محمد بریم و از نردیک ببینیمش. شماها مهد خوب دور و بر شهرک غرب سراغ ندارید؟

دارم کتاب سرنوشت روح رو میخونم از دکتر دانیل نیوتن خیلی کتاب جالبیه. در مورد زندگیهای قبلی انسان صحبت میکنه ؛ برای من خیلی جذابه.

خلاصه فعلا همینها (اگه تونستم از خونه این پست رو کاملترش میکنم فعلا باید برم)

از 1 لغایت 6

1. این روزها درحال دریافت یک سری از آگاهی ها هستم که گرچه قبلا از وجودشان اطلاعی جسته و گریخته داشتم اما حالا به واسطه ی راهنمایی و کمک دوستی، دارد روز به روز به حجم دانسته هایم اضافه می شود؛ آرزویم اینست که روزی برسد که همه گان از این اطلاعات آگاهی پیدا کنند و نه فقط آگاهی پیدا کنند که از تک تک آن دانسته ها استفاده کنند؛ لپ کلام این دانسته ها این است که آقا جان من از راستی و حقیقت دور مشو، در مورد دیگران براحتی قضاوت نکن، اگر به وقت نیاز به تو کمک شده است و ازت دستگیری شده است، پس تو هم به وقت نیاز به نیازمندان کمک کن؛ دروغ نگو، خیانت نکن، بخیل نباش، حسادت را از خودت دور کن و باور کن خداوند عالم آنچه را که به نفع و صلاح تو است به تو داده است و اگر نداد به تو چیزی را که می خواستی، پس حتما حکمتی در این ندادن هست، بیش از این اصرار نکن و حضرت باری تعالی را در آنپاس قرار نده و در آخر اینکه دوباره تأکید می شود همیشه و در همه حال حقیقت را آنچنان که هست بپذیر و واقعیت را آنچنان که هست به دیگران منتقل کن بی آنکه در این ابراز واقعیت اجازه دهی منیتت خللی در ابراز واقعیت ایجاد کند.
2. در راستای صحبتهای بالا، دارم با تمام وجود این ضرب المثل قدیمی را درک میکنم که هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی!
3. واقعیتش این است که به علتی از دوستی ناراحت شدم دیگه باقی ماجرا بماند.
4. هر روزی که می گذرد دلم بیشتر و بیشتر برای دخترکم ضعف می رود خاصه آن زمان که به پهنای صورت می خندد یا بخاطر ناراحتی از کسی یا چیزی لب بر می چیند، دلم میخواهد درسته قورتش دهم.
5. پاییز دوست داشتنیم دارد لحظه به لحظه ازم دورتر می شود و من هر لحظه برایش دلتنگتر و دلتنگتر می شوم.
6. کتاب خوب چه خوانده اید جدیدا؟ بگویید دلم برایتان تنگ شده است.

بابا کو؟

یک عکس داریم من باران رو بغل گرفته ام، محمد کنارمونه، روبروم یک کیک تولده که روش شمع 34 قرار داره (کیک تولد پارسالمه) پشت سرم هم یه آینه است که توش تصویر عکاس که بهنام باشه منعکس شده. تا اینجا داشته باشید تا جریان رو بگم، پریشب که با باران بازی می کردیم، یکهو محمد اون قاب عکس رو آورد جلوی باران و با انگشت اشاره اش به باران اشاره کرد و گفت باران بابا کو؟ باران اولش یه ذره هاج و واج نگاه کرد ولی بعد اومد جلو انگشت محمد رو گرفت و گذاشت روی عکسش. هر هر سه خیلی هیجانزده شده بودیم؛ من و محمد از این حرکت باران و باران از هیجان ما. دوباره محمد گفت باران مامان کو؟ این بار به سرعت برگشت انگشت محمد رو گرفت و گذاشت رو عکس من؛ بعد ذوق زده دستاشو زد بهم و ما رو نگاه کرد؛ بازم هر سه هیجان زه جیغ کشیدیم و دست زدیم. این عملیات برای شناسایی خودش هم انجام شد و خیلی بامزه انگشت محمد رو هدایت کرد سمت عکس خودش تو قاب. من اول فکر می کردم محمد هم داره کمکش میکنه اما وقتی عین این کار رو با انگشت منم کرد، دیگه نمیتونستم بغلش نکنم و هی چلپ چلپ بوسش نکنم. اما اوج حیرت ما وقتی بود که ازش پرسیدم مامان دایی بهنام کو؟ دیدم چرخید سمت محمد و کشون کشون انگشتشو گرفت گذاشت رو عکس بهنام که تو آینه منعکس شده بود!!! خیلی تعجب کرده بودیم... حالا از پریشب تا حالا عذاب وجدان گرفته ام که نکنه دارم برای باران کم کاری میکنم؟ ظاهرا خیلی چیزا رو متوجه میشه ولی فقط منتظره تا مجالش بدیم که نشونمون بده چیزایی رو که بلده و میتونه انجام بده
پ.ن. بالاخره دندون سوم هم در حال خروج از لثه ی دخترمه... خدا رو شکر... دیگه داشتم نگران میشدم چرا فقط دوتا دندون درآورده

این روزهای پاییزی

اگر بگویم روزی چند بار صفحه مدیریت وبلاگ را باز می کنم تا مطلب جدیدی بنویسم اما چیزی به ذهنم نمی رسد و در نتیجه دست از پا درازتر راه آمده را برمی گردم، دروغ نگفته ام! این روزهای در حال گذر برایم آرام و زیبا هستند، پاییز دوست داشتنی از راه رسیده است و مگر می شود که هوا خنک باشد، یکی دو روزی ابری باشد، شبها طولانی باشند و من حال خوش نداشته باشم؟ هرچند این حال خوش بعد از گذشت طوفانی که در اداره ام رخ داد، برایم بوجود آمده است اما حالا دیگر به آرامش رسیده ام، بانی بوجود آمدن طوفان را هم سپردم دست قادر متعال تا او خود رفتار کند با بانی هرگونه که دوست می دارد. اما حالا خوبم؛ وقتی دخترکم با همان دو عدد اشانتیون دندانی که درآورده است به رویم می خندد به پهنای صورت، وقتی به دنبالم می آید در گوشه و کنار خانه، وقتی حاضر نیست از آغوش من به آغوش احدی، حتی پدرش، برود، مگر می شود ناخوش و ناراحت ماند؟ هرچند خستگی این روزها بیداد می کند در وجودمان اما به محض خروج از آسانسور و رخ به رخ شدن با فرشته کوچکی که خنده بر لب در آغوش خانم پرستار به استقبالمان آمده است، خستگی از تن آدم بیرون  می رود خود به خود!
باران این روزها تا دلت بخواهد شیطان شده است به قدری که اگر توانش را داشت و مجالش، دیوار راست را می گرفت و از آن بالا می رفت؛ فقط خدا به دادمان برسد آن زمان که بتواند به تنهایی قدم از قدم بردارد!
در این چند وقت فقط توانسته ام کتاب مدارا از منیر مهریزی مقدم را بخوانم و راستش را بخواهی مثل چی پشیمانم از خرید و خواندنش!
فیلمهای گذشته، برف روی کاجها، ضد گلوله و قسمت اول شاهگوش را دیدم؛ از گذشته بدم نیامد اما از برف روی کاجها خیلی خوشم آمد، بودجور زنانه و خاص بود موضوعش. شاهگوش هم ای بدک نبود؛ البته فعلا یک قسمتش پخش شده باید دید در ادامه چطور پیش خواهد رفت.
شماها چه خبر؟

باران در آستانه ی نه ماهگی

دخترک این روزها بسیار بسیار خواستنی و بامزه شده است. دیگر می تواند سوار بر روروئک با سرعت تمام در خانه جولان دهد، از میز بگیرد و بایستد و یا چهار دست و پا به دنبالت بیاید به هر کجای خانه که می روی! تا پیش از این تنها می توانست سینه خیز و مانند قورباغه حرکت کند؛ اما همانطور که گفتم حالا تواناییهایش گسترش پیدا کرده اند. از طرفی این روزها برای جلب توجه و گاهی اعتراض صداهای جالبی از گلو خارج می کند یا آنقدر روی روروئکش بالا و پایین می پرد تا نگاهت را به خودش جلب کرد و وقتی انجام دادی کاری را که او می خواهد، یک لبخند بامزه ی به پهنای صورت میزند بهت و آن دو دندان اشانتیونی را که درآورده است، نشانت میدهد، بعدش تو دلت میخواهد بگیرش در آغوش و آنقدر بچلانیش که حد ندارد. 

هفته ی گذشته برایش یک استخر بادی خریدیم و پرش کردیم و برای اولین بار باران را گذاشتیم درون استخر؛ جایتان خالی که ببینید اولش دخترم چه قشقرقی به پا کرد و آنقدر کولی بازی درآورد تا مجبور شدیم از آب بیاریمش بیرون اما بعد ترسش که از آب ریخت، دلش می خواست آب را با دستش بگیرد که خوب نمی توانست و همین برایش کلی باعث تفریح و سرگرمی شده بود 

دوست جون

قدر لحظه ی دیدار را تنها کسی میداند که مدتهای مدید منتظر این لحظه بوده باشد؛ قدر آغوش گرم را آن کسی میداند که مدتها درانتظار درآغوش گرفتن عزیزی باشد؛ و تو فکر نکن که انتظار به همین آسونی ها و راحتیهاست...نه، اصلا راحت نیست؛ برای گذران لحظه لحظه اش آدمی سختی می کشد، دل در سینه اش سریعتر می تپد بلکه این ایام زودتر بگذرند تا او به محبوبش برسد... در عوض چه شیرین است لحظه ی دیدار و در آغوش کشیدن و بوسیدن محبوب... عزیز دلم سرآمدن انتظارت مبارک؛ برای خودت، همسر مهربانت و دختر گلت بهترینها را آرزو می کنم... گوارای وجودت طعم شیرین مادری 

اصحاب کهف

به تازگی کشف کرده ام که احتکار چیز بسیار بسیار بدی است زیرا بعد از مدت زمانی طولانی که اجناس احتکار شده تمام می شوند و تو برای خرید آنها به بازار می روی، با تمام وجود حال اصحاب کهف را درک می کنی!!! هرچند آنها بعد از سیصد سال از خواب بیدار شدند ولی تو تنها چند ماهی در خواب غفلت مانده ای اما به هر حال احساس تو با احساس آنها تفاوتی نخواهد کرد!!!  

پارسال تابستان وقتی شایعه ی نایاب شدن پودر ماشین لباسشویی همه جا پخش شد، بنده از ترس پیدا نکردن پودر، به سوپری محل رفتم و تا توانستم پودر ماشین لباسشویی خریدم به چه قیمتی؟ 1100 تومن، چه مارکی؟ سافتلن؛ من آن پودرها را داشتم تا همین چند وقت پیش که تمام کردمشان، وقتی برای خرید اقدام کردم دیدم قیمت همان پودر ماشین اینک از مرز 3000 تومان گذشته است!!! دستمال کاغذی 1000 تومنی شده 3000 تومان، پوشک بچه ی 3500 تومنی شده 10000 تومان، پوشک ممتاز 14000 تومانی شده 22000 تومان، شیرخشک 9000 تومنی اول شد 11000 تومان حالا هم که اصلا پیدا نمی شود اگرم پیدا شود 14000 تومان تازه آنهم تو بازار سیاه! چیپس 700 تومانی شده 5000 تومان!!! برنج کیلویی 5000 تومانی شده 10000 تومان آنوقت حقوق دریافتی چقدر؟ تنها اندازه ی خرید چند بسته پوشک، دو کیلو گوشت، ده کیلو برنج، یک بسته قند، یک بسته شکر، دو بسته دستمال مرطوب، 10 عدد شیرخشک، چند عدد پودر ماشین لباسشویی، یک بسته پودر ماشین ظرفشویی و چند کیلو میوه!!! تازه برویم خدا را شکر کنیم که کرایه خانه نداریم وگرنه کرایه را دیگر می خواستیم کجای دلمان بگذاریم؟ دلم میخواهد مسبب این گرانیها دم دستم بود تا می توانستم آنقدر بزنمش، آنقدر بزنمش که جانش از چشم و دماغش بزند بیرون!!! حالا ما که خدا را شکر می توانیم گلیم خودمان را از آب بیرون بکشیم اما آن بدبختهایی که ندارند، بچه ی دانشجو دارند، کرایه خانه دارند، آبرو دارند، بیماری دارند و توان خرید دارو ندارند، بی سرپرست هستند و ... آنها باید چه گلی به سر خود بگیرند با این اوضاع؟  

پ.ن. چند روزی باز نیستم، عروسی سارا است و درگیر کارها هستیم.

این پاییز دوست داشتنی

خانم خانه که مریض باشد؛ انگاری که در خانه بمب ترکانده باشند، هیچ چیز جای خودش نیست! ده نفر ده نفر می آیند به کمک خانم خانه اما هیچ کدام نمیدانند جای دقیق وسایل کجاست یا اگر هم بدانند اهمیتی به این دانستن نمی دهند، چیزها را آنجایی می گذارند که برای خودشان راحت تر است و همین می شود که کیسه ی برگ بو سر از کشوی آخر که جای طناب و گیره و دستکش و این حرفهاست در می آورد، زعفران نیز همان جایی است که برگ بو است؛ دستکشها سر از کشوی دم کن ها و دستمالهای تمیز در می آورند؛ پودر ماشین لباسشوی سر از طبقه ی روغنها در می آورد؛ بشقابهای دم دست می روند کنار چینی های میهمانی و ظرفهای پلاستیکی در دار هم کنار قابلمه ها و ماهی تابه ها پیدا می شوند!!! همین است دیگر، خانم خانه که مریض باشد اوضاع بر همین منوال است!!!  

پسرخاله ی ناتنی مامان بعد از چند سال در بستر بیماری افتادن، جمعه ی گذشته به رحمت خدا رفت. تمام این مدت من قیافه ی جوانش مقابل چشمانم بود که به همراه مامان و خاله خانم و اون مرحوم می رفتیم به دنبال کارهای عروسیش، نوار قری عروسیش را خودم برایشان گلچین کردم؛ آن زمان تازه آهنگ شهر فرنگ مرتضی آمده بود ایران و خوب قری در می آورد از مردم. دلم می سوزد وقتی یادم میفتند آن جوان رعنای دیروز، به هیبت پیرمردی رنجور و نحیف درآمده و در نهایت هم به آسمانها پیوسته؛ می گفتند بزرگترین آرزویش دیدن دخترش بوده که متاسفانه به دلایلی این اتفاق نمی افتد و او هرگز موفق به دیدار مجدد دخترش نمی شود چه خوب که نرفتم ببینمش وگرنه تضاد آخرین تصاویری که از او داشتم با این آخرین تصویر دیوانه ام می کرد؛ خدا رحمت کند هم او را و هم تمام تازه رفتگان را. 

زمان که نزدیک می شود به اوایل مهر، یعنی آن زمان که هوا رو به خنکی می رود و آفتاب دیگر از آن هیبت داغ و سوزان تابستانیش در می آید و روزها کوتاه و کوتاهتر می شوند؛ نمی دانم روی چه حسابی حال و هوای کتاب عادت می کنیم می آید به سراغم. دلم بدجور هوس می کند که دوباره و دوباره بخوانمش و غرق شوم در دنیای دلنشین زنانه ی آرزو، شیرین و آیه؛ بعد دلم هوس یک ناهار دو نفره ی زنانه ی بی سر خر می کند که برویم یک رستوران درست و حسابی و راحت (ترجیحا مرکز شهر و با چنین ظاهری==> ) که بتوانیم با خیال راحت غذا سفارش دهیم و از همه چی و همه جا حرف بزنیم و ته دلمان نلرزد که الان بچه ام چه شد یا اداره را چه کنم یا دیرمان نشود داد آقایان در بیاید!!! راحتی و تمیزی رستوران به شیکی و  دهن پر کن بودن نامش ارجیحیت دارد!  جایی که بتوانی با آرامش دستها را روی میز بگذاری و بی دغدغه به دوست همراهت نگاه کنی و از احوالات خود بگویی و دغدغه ی زود ترک کردن آنجا را نداشته باشی. یادآور می شوم که بنده اساسا جمع صمیمی زنانه را بیش از دو نفر قبول ندارم دیگر خیلی بخواهم ارفاق کنم سه نفر، بیش از آن دیگر جمع صمیمی نیست یا اگرم باشد آدم نمی تواند آنجور که می خواهد از خودش و احوالاتش بگوید، حرفها در دل آدم قلنبه می شوند و باز در پی آنی که فرصتی دست دهد تا با یکی از آن جمع بیرون بروی و این بار با خیال راحت از خود بگویی و از او بشنوی. دلم بدجور هوس چنان ناهاری در چنان جایی با چنان آب و هوایی را می کند بعد از خواندن این کتاب در این وقت از سال. امروز در احوالات خودم که کنکاش می کردم به این کشف بزرگ نائل آمدم که این حال و هوا برای من مختص این فصل از سال است و بس و تازه فقط بازخوانی این کتاب تنها نیست؛ این وقت سال من دلم هوس میدان تجریش و امامزاده صالح را هم می کند به انضمام دیدن هزار باره ی ماهی ها عاشق می شوند... بارها گفته ام که لجظات خوش و به یادماندنی در ذهن من در ماه پاییز شکل میگیرند عمدتا. قبلا فکر می کردم تنها عاشق زمستانم اما حالا که خوب فکرش را می کنم می بینم من کم عاشق پاییز نیستم ها

سوپرایز پارتی

بعد از آن تماس کذایی که با اداره داشتم و بهم گفتند باید برگردی سر کار، سه شنبه و چهارشنبه ی دو  هفته قبل بالاخره بعد از 7 ماه و چند روز، رفتم اداره. حالا اینکه با چه حالی رفتم اداره و با چه حالی برگشتم بماند (بعد از ظهر معمولا حالم بد می شد و دل درد امونم رو می برید). از چند روز جلوتر محمد هی چپ رفت و راست رفت گفت رضا و خواهرش 4شنبه می خواهند بیایند دیدن تو. سه شنبه شب وقتی رفته بودم مسواک بزنم، یکهو یادم افتاد که ای دل غافل فردا 6 شهریور است و سالگرد ازدواج ما منتهی از آنجاییکه بنده آه در بساط ندارم در حال حاضر  که با ناله سودا کنم، پیش خودم گفتم چطورست الان به محمد بگویم فردا که رضا اینها می آیند اینجا، تو هم یک دانه کیک خوشمزه بگیر و اینگونه سالگردمان را جشن بگیریم. از دستشویی که بیرون آمدم فوری به محمد گفتم عزیزم فردا که رضا میاد اینجا تو هم یک کیک بگیر همینجوری دور همی بخوریم. محمد اول چشمانش گرد شد و بعد در حالیکه کاملا تابلو بود خودش را می زند به آن راه، گفت چرا؟ نکنه تولدم از 23م افتاده به ششم؟ گفتم حالا چرایش را نمی خواهد بدانی تو فقط کیک را بگیر! از آن طرف محمد که همیشه میرفت کارخانه امروز ویرش گرفته بودر برود دفتر (که تهرانه) و از آنجا با رضا بروند خرید که رضا نمی دانم چی بگیرد! گفتم تو که تا آنجا می روی یک تبلت مشتی هم برای من قیمت کن که می خواهم در اولین فرصت بخرمش. خلاصه از من اصرار و از محمد انکار که وقت ندارم و حالا اگر شد باشد می پرسم. خلاصه ساعت 1 زنگ زدم به محمد و گفتم من دارم میروم خانه اگر تو میرسی بیایی دنبالم، بمانم تا بیایی؟ گفت آره آره می آیم دنبالت. ساعت 2 آمد. رفتیم خانه، سارا خانه ی ما بود تا باران را نگه دارد تا رسیدیم دیدم طفلکی کل خانه را کرده یک دسته گل، همه جا از تمیزی برق می زند. گفتم سارا جان ما که با رضا و خواهرش رودرواسی نداشتیم کاش انقدر خودت را به زحمت نمی انداختی.  سارا اما در مقابل چشمان متعجب من تی را برداشت و افتاد به جان سنگها و خلاصه حسابی مرا شرمنده ی خودش کرد. این گذشت تا شب که دیدم آزاده و همسرش هم آمدند خانه ی ما، آزاده گفت می خواستیم برویم جایی دیدیم به شما نزدیکتریم تا خانه ی خودمان آمدیم تا من کمی سر و وضعم را مرتب کنم و بعد برویم!!! من همچنانکه شاخهایم داشت درمی آمد با تعجب گفتم خواهش می کنم منزل خودتان است. آزاده فوری حاضر شد و با همسرش رفت. تا بخواهیم به خودمان بیاییم رضا و خواهرش آمدند و پشت سر آنها هم یکی از همکاران محمد آمد دم در دنبال محمد که یک دقیقه بیا کارت دارم! محمد هم به رضا گفت بیا چند لحظه برویم پایین و بیاییم. این وسط فقط من عین مرغ سرکنده شده بودم از طرفی از عصری به این طرف هرچی به محمد گفتم برو میوه و تنقلات بخر هیچی در خانه نداریم، نرفت و انقدر دست دست کرد تا رضا اینها آمدند؛ از آن طرف هم بهش گفته بودم کیک بگیر خودش که نخریده بود بماند به رضا گفته بود بگیرد که او هم نگرفته بود خلاصه خیلی خورده بود تو پرم. به محمد گفتم حالا که عصر نخریدی الان که می روی پایین برو  تا مغازه ها نبستند میوه و تنقلات بخر. اما بعد از یک ساعت و نیم که دوباره با رضا برگشتند بالا دیدم هر دو دست خالی هستند!!!  به محمد گفتم چرا چیزی نخریدی؟ گفت هر کار کردم رضا نذاشت! دلم می خواست هر جفتشان را بکشم از زور عصبانیت؛ شروع کردم به جیغ جیغ که رضا گفت آخر مرد حسابی تو چرا گوش کردی و چیزی نخریدی؟ در همین حین و بین که بنده در حال جیغ جیغ یودم، بهنام آمد دم در و گفت هیس! چه خبرته خونه رو گذاشتی رو سرت؟ یه دقیقه بیا اون طرف کارت دارم. (گفته بودم برایتان که واحد بغل دستی ما بهنام برادرم زندگی می کند). گفتم بعدا می آیم الان مهمان دارم. گفت یه لحظه بیا و زود برو. به ناچار همراه بهنام رفتم خانه شان و تا وارد شدم صدای دست و سوت و هورا بلند شد! ظاهرا آقا محمد سوپرایز پارتی تدارک دیده بودن برای بنده و کلی از دوستان رو دعوت کرده بود تازه آزاده و همسرش هم بودند فقط دلم سوخت که دوست جون نبود اونم چون چند بار با ابو تماس گرفته بوده محمد اما گوشی ابو خاموش بوده ظاهرا... دوستم خیلی جات خالی بود هیچی دیگر کلی سوپرایز شدم اصلا به مخیله ام خطور نمی کرد محمد بتواند چنین کاری کند؛ چون معمولا اگر چیزی را مخفی کند فوری خودش را لو می دهد اما اینبار نمی دانم چه جوری شد که توانست پنهان کاریش را به بهترین وجه انجام دهد تمام این مدت دلم می خواست بیایم و این خاطره ی جالب را برای خودم ثبت کنم اما تا به این لحظه فرصتش دست نمی داد. 

پ.ن1.  کیک را آذرخش و مینا برایمان گرفته بودند. 

پ.ن 2. در ادامه چند تا عکس از باران و بهداد خاله می گذارم براتون.   

پ.ن3. اگر فکر کردید هدیه تبلت گرفتم سخت در اشتباهید... هدیه چیز دیگری بود که با عرض معذرت نمی تونم بگم چی بود یعنی می تونم بگما اما دوست دارم که نگم  

ادامه مطلب ...

بارانم

این روزها هرچه بیشتر می گذرد دخترکم، بیشتر فراموش می کنم زندگی بدون تو چگونه گذشت و اصلا نمی دانم زندگی بدون تو زندگی بود آیا یا تنها گذران ایام بود و بس؟!
این روزها که چشمان زیبایت روز به روز هوشیار و هوشیارتر می شوند عزیزکم، من و پدرت بیشتر و بیشتر در عجب می مانیم از هوش سرشار تو خاصه آن زمان که تشخیص می دهی منفعتت در بغل من رفتن است یا در بغل بابا؛ یا آن زمان که چشم به دهانمان می دوزی و آنقدر زل می زنی به دست و دهانمان تا حالیمان کنی که کارد به شکمتان بخورد خوب یک لقمه از آن چیزی که می خورید به من هم بدهید بخورم ناسلامتی کودکی گفته اند، آدم بزرگی گفته اند حتما باید کوفتتان کنم آن لقمه ای را که در دهان می گذارید تا به صرافت بیفتید که به من هم بدهید؟! یا آن زمان که چیزی مخالف میلت است آنقدر سر و صدا راه میندازی تا بیاییم سروقتت و رضایتت را جلب کنیم اما دخترکم اگر فکر کرده ای می توانی از حالا و در این سن و سال ما را هدایت کنی به سمت پیشبرد امیال و خواسته هایت، باید بگویم کور خوانده ای حتی اگر پدرت هم دلش به رحم بیاید من یکی کوتاه بیا نخواهم بود تو تنها تا 4 سالگی مجال داری خوب برای خودت بتازانی از آن پس دیگر من هستم و تو و اصول سفت و سخت تربیتی، گفته باشم از حالا که فکر نکنی ما از آن پدر و مادراشیم!
این روزها که نهایت سعیت را می کنی تا بتوانی چهار دست و پا حرکت کنی و خود را برسانی به هر چیز مشکی رنگی که مقابلت است، می خواهد دمپایی روفرشی من باشد یا کیف لپ تاب پدرت، دلم می خواهد بگیرمت در آغوش و آنقدر بچلانمت تا دلم آرام بگیرد.
کی به تو گفته بود که آنقدر زیبا، عزیز و دوست داشتنی شوی برایم؟ کی به تو گفته بود با خنده هایت و با لب برچیدنهایت دل و دینمان را به باد دهی؟ ها؟ چه کسی اینها را یادت داده است؟ هرچند آن بالا برایت شاخ و شانه کشیدم اما خدا به داد رسد روزی را که تو اراده کنی چیزی را بدست بیاوری، از حالا می دانم مرد می خواهد که در چشمان معصومت نگاه کند و در مقابلت بایستد؛ خدا خودش به دادمان برسد. هنوز یادم نرفته آن روزی را که از بیمارستان برگشتم خانه و تو ده روز تمام چه به روزم آوردی! به من بگو قهر کردن را دیگر چگونه بلد شدی در سن 5 ماهگی؟ درست است قهر یکی از ابزارهای زنانه است اما آخر قربان قدت روم تو کاربرد این ابزار را چگونه اینقدر زود آموختی و اصلا از که آموختی؟ فقط امیدوارم در لجبازی دیگر به من نرفته باشی که آنوقت بدجور به مشکل بر میخوریم در آینده هرچند می دانم تو آنقدر عزیز و مهربان خواهی شد که نیازی به لجبازی و اینها نخواهد بود.
دلم از الان ماتم گرفته است برای دو ماه آینده که مرخصیم تمام می شود و باید حداقل 6 ساعت تمام ترا بگذارم پیش پرستاری یا مهدکودکی جایی و بروم اداره، یعنی باید از صــــــــــــــــــــــــبح نبینمت تــــــــــــــــــــــــــــا بعدازظهر خیلی زیاد است، خیلی زیاد گاهی فکر می کنم خوش به حال مادران چند دهه ی قبل که می توانستند بدون دغدغه در خانه بمانند و فرزندانشان را بزرگ و تربیت نمایند، کاش ترس از آینده نبود تا من هم می توانستم با خیال راحت قید کار و بار را بزنم و بمانم در خانه کنار تو و کاری انجام ندهم مگر رسیدگی به تو کارهایت اما عزیزکم هیچ کس از دو روز دیگرش خبر ندارد و شرط عقل و احتیاط در این است که من و پدرت هر دو برای رفاه و آسایش تو تلاش کنیم.
امیدوارم بتوانیم آنطور که دوست داریم و آنطور که شایسته است تربیت و بزرگت نماییم؛ امیدوارم.
پ.ن. در راستای آنکه گفتم فکر نکنی ما از آن پدر و مادراشیم، این پست را از زبان خودم نوشتم که بدانی آی دی و پسوردت حالا حالا در اختیار من است تا آنزمان که مطمئن شوم عقلت کاملا می رسد و خوب را از بد تشخیص می دهی؛ بله

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم

به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور

به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور

به همان سایه، همان وهم، همان تصویری

که سراغش ز غزلهای خودم میگیری

به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم

یعنی آن شیوه ی فهماندن منظور به هم

به تبسم، به تکلم، به دلارایی تو

به خموشی، به تماشا، به شکیبایی تو

به نفس های تو در سایه ی سنگین سکوت

به سخنهای تو با لهجه ی شیرین سکوت

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است

یک نفر ساده، چنان ساده که از سادگی اش

می شود یک شبه پی برد به دلداده گی اش

آه ای خواب گرانسنگ سبکبار شده

بر سر روح من افتاده و آوار شده

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم تشنه ی دیدار من است

یک نفر سبز، چنان سبز که از سرسبزی اش

می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است

اول نام کسی ورد زبانم شده است

آی بیرنگ تر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه ی هرشبه تصویر تو نیست

پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟

حتم دارم که تویی ان شبح آینه پوش

عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش

آری آن سایه که شب افت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی


بهروز یاسمی

پرستار

روزهای سختی بودند روزهای تیر و مرداد امسال؛ از 11 تیر که روز عملم بود تا الان، روزی نبوده که لحظه ای بی دغدغه از جا برخیزم، در خانه چرخی بزنم و به کارهای روزمره برسم؛ هر لحظه اش برایم دردناک و سخت گذر بود. روزهای اول بعد از عمل، خوب طبیعتا جای عمل و بخیه هایم درد می کردند، بعد از اون دردهای عضلانی به سراغم آمدند، بعد از آن عفونت لعنتی آمد به سراغم و دوباره مجبور شدند بدنم را آبکش کنند تا عفونت از آن خارج شود که نشد فقط درد مرا زیادتر کرد. دوباره تا آمدم به دردی که حالا داشت کمتر می شد عادت کنم، باز هم عفونت آمد سراغم و هنوز ولم نکرده! تو این مدت خانم پرستاری که صحبت کرده بودم برای باران بیاید، آمد و باران را نگه داشت از طرفی مامان هم یک ماه کار و بار و خانه و زندگی را ول کرد و آمد اینجا تا هم از من مراقبت کند و هم از باران و خوب نگفته پیداست که چقدر اذیت شد و دوباره دست درد و پا دردش عود کرد. بعد از مامان نوبت خواهرهای محمد بود که مزاحمشان شویم، چند روزی سارا آمد و از همه بیشتر سهیلا بود که خیلی خیلی به زحمت افتاد، امیدوارم خداوند عالم خیرش دهد، هنوز هم اوست که کنارمان مانده و خواهرانه و مادرانه از من و باران مراقبت می کند؛ فقط امیدوارم بتوانم محبتهایش را جبران کنم. در این 40 روزی که خانم پرستار می آمد اینجا، خوب به کارهایش دقیق شده بودم و هرچند رفتاری آرام و محبت آمیز با او داشتم اما این دلیل نمیشد که حواسم به کارهایش نباشد و جایی که لازم بود به او تذکر ندهم. اما خوب متاسفانه نتوانست در این یک ماه و خرده ای نظرم را جلب کند. اول از همه موضوع شستن دستهایش بود که من خیلی به این نکته حساسیت داشتم و دارم. وقتی کسی به باران دست می زند و خاصه وقتی که می خواهد به او غذا دهد حتما حتما باید دستهایش را بشوید اما با وجود تذکراتی که چند بار به او دادم باز هم میدیدم که تنها صبح که می آمد سرسری دستها را می شست و دیگر تمام! از طرفی کمی حواس پرت بود؛ یکبار بعد از این که قطره ی مولتی ویتامین را به باران داد و شیشه ی قطره را زمین گذاشت دیدم به جای ویتامین به بچه قطره ی استامینوفن داده!!! موضوع بعدی نوع برخوردش با دیگران بود؛ دوست نداشت به جز من کسی به او بکن نکن بگوید حتی از محمد هم ناراحت میشد اگر حرفی به او می زد. ایراد بعدیش اصرار بیش از حدش به خواباندن باران بود در صورتیکه باران دیگه نباید بیشتر از 12-13 ساعت در شبانه روز بخوابد؛ خوب 7-8 ساعت که از شب تا صبح می خوابد مابقی باید طی روز جبران شود اما نه آنکه صبح که بیدار شد شیر بخورد و پوشکش عوضش شود و بعد دوباره از ساعت 9 بخوابد تا 1 بعد از ظهر!!!! پس پرستار را برای چه گرفته بودیم؟ که با بچه بازی کند، ماساژش دهد غذا به او دهد و حالا یکی دو ساعتی هم بخواباندش اما نه اینکه یه کله 4-5 ساعت بچه را بخواباند و بعدش بچه ی سرحال را بگذارد برای ما و برود! خلاصه همه ی این عوامل دست به دست هم دادند و باعث شدند تصمیم بگیرم جوابش کنم که این کار را 5شنبه ی پیش انجام دادم. اما حالا به چه کنم چه کنم افتاده ام شدید! از طرفی آدم مطمئنی سراغ ندارم که بچه، خانه و زندگی را بدهم دستش و با خیال راحت بروم اداره (تازه جریان این محمد طاهای طفلکی هم که پیش آمده حسابی چشم مرا ترسانده و می ترسم غریبه راه دهم خانه) از طرفی مشاور تاکید اکید کرد که تا 3 سالگی بچه را مهد کودک نبریم، از آن طرف مامان محمد که از ما خیلی دور است مامان خودم هم که با آن پا درد و دست درد زیاد نمی تواند کمکم کند تازه مامان هنوز مشاور چند شرکت مختلف است و خوب این یعنی اغلب موارد صبحها خانه نیست بعضی وقتها هم از صبح تا عصر خانه نیست. خلاصه این روزها بزرگترین دغدغه ی فکریم همین مساله ی نگهداری باران است وقتی که من برگردم سر کار... لطفا دعایم کنید تا خداوند عالم بهترین راه را پیش پایم بگذارد

کودک آزاری

این روزا سرعت حرکتم زیاد شده؛ قبلنا باید مامانی یا بابایی دستشون رو میذاشتن پشت پاهام تا من پاهامو تکیه بدم به دستشون و بعد خودمو سینه خیز هل بدم جلو، اما حالا دیگه به کمکشون نیاز ندارم و خودم دیگه می تونم خودمو بکشونم جلو البته خوب که فکرشو می کنم می بینم هنوز یه ذره به کمکشون نیاز دارم و اونم اینکه باید یه چیزی که می دونن من دوست دارم بذارند جلو چشمام ولی با فاصله ی زیاد تا من به هوای رسیدن به اون شی ء دوست داشتنی با حداکثر سرعتی که در توانمه خودمو برسونم بهش! دیشب که نتیجه تلاشامو خوب نشونشون دادم و تا میذاشتنم زمین من سه سوته خودمو می رسوندم به دمپایی مشکیه ی مامان ولی همچین که می خواستم دمپایی رو بکنم تو دهنم یکیشون می دید و دمپایی رو پرت می کرد اونورتر بعد به دوباره مشغول کار خودش می شد من بیچاره هم مجبور می شدم دوباره برای رسیدن به دمپایی سینه خیز برم جلو بعد دوباره تا میرسیدم به دمپایی باز ازم دورش می کردن؛ ببینم این موضوع کودک آزاری شامل این کار مامان بابای منم میشه؟ حالا یا کودک آزاری یا مردم آزاری فرقی نداره بالاخره یکیو آزاری؟ منکه کار به کارشون نداشتم فقط می خواستم ببینم اون دمپایی از چی درست شده همین ولی اینا انقدر اذیتم کردند که پاک از نفس افتادم! دیشب انقدر این آزار دادنشو ادامه دادند و منم انقدر تقلا کردم که درست موقع شام و وقتی داشتند سوپ بهم میدادند، همونجا پشت میز غذا از خستگی بیهوش شدم اوناها مدرکشم موجوده! تازه یه آزار دیگه هم بهم میرسونند این دندون چیه که تو دهن آدم رشد می کنه؟ انگاری دو تا از همونا تو دهن من درومده حالا هی چپ میرند و راست میرند تا منو می بینند ذوق می کنند بعد دستشونو میشورند و فرتی می کنند تو دهن من و میزنند به لثه هام!!! آخه یکی نیست بهشون بگه اگه یکی همین کارو با خودتون بکنه خوشتون میاد؟ منم که می بینم اینجوریاست با تمام قدرت دستشونو گاز می گیرم اما هرچی بیشتر زور میزنم اونا بیشتر خوششون میاد و هی غش غش بهم می خندند!!! ظاهرا دردشون که نمیاد هیچ تازه کلی هم قلقلکشون میاد خو اینم یه جور کودک آزاریه دیگه نه والا؟ میگم شما جایی سراغ ندارید من برم از این مامانی و بابایی شکایت کنم آیا؟ هان بازم یادم افتاد... منو بغل می گیرند و می برند سر سفره بعد هی جلو چشام من دولپی غذا می خورند!!! اصلا انگار نه انگار که منم بشرم و دلم میخواد بعضی وقتا که یه نوشیدنی می خورند که قرمزه آقا من انقدر این نوشیدنی رو دوست دارم... یکی دو باری مامانی اجازه داد بابایی بهم از اونا بده من انقدر خوشم اومد ازش که می خواستم همه ی لیوانو بخورم اما فقط چند قلپ بهم دادند ولی چند روز پیش که عمه سهیلا اومده بود پیشمون تا دید بابایی داره بهم از اونا میده دعواشون کرد و گفت به بچه نباید چای بدید چون تمام آهن بدنشون از بین می بره... هیچی دیگه از اون روز تا حالا هی جلو چشم من چای می خورند اما یه قلپ هم نمیدند من بخورم خوب بابا دیگه کودک آزاری به چی می گند پس؟ اینا همش دارند منو آزار میدند میگم شما جایی سراغ ندارید من برم از حق خودم دفاع کنم؟ هاین؟