روزهای من
روزهای من

روزهای من

تولدت مبارک شیرین ترینم

تقریبا یک سال پیش همین وقتها من تنها نگران به دنیا آمدنت بودم دخترکم و هیچگونه نظری نداشتم که بعد از به دنیا آمدنت زنده می مانم آیا یا نه، از بس که دکترهای محترم مرا از خطر آمبولی و چه و چه ترسانده بودند. یک سال پیش همین وقتها من جدای از ترس از آمبولی مثل چی از خود زایمان هم می ترسیدم و فکر می کردم جراحی برابر است با درد و سختی وحشتناک. یک سال پیش همین وقتها من خبرم نبود از دنیای عجیب ولی دوست داشتنی مادر شدن. من خبرم نبود از لذت نگاه کردن به چهره معصوم و صورت دوست داشتنی تو و نمی دانستم چگونه قرار است کوهی از مسئولیت و نگرانی برای تو درست با به دنیا آمدنت سمت دلم و قلبم روانه شوند یک سال پیش همین وقتها!  

ولی تو به دنیا آمدی ساده و راحت؛ و درست که درد داشتم اما نه به آن وحشتناکی که فکر می کردم و در ضمن خبری از آمبولی نیز نبود! چشمان من چه زیبا به آب نشستند با دیدنت برای اولین بار... هنوز روی تخت اتاق عمل دراز کشیده بودم و قادر به چرخاندن سرم نبودم که دکتر صورت قشنگ و کوچکت را آورد مقابل صورتم و گفت این هم از دخترت مامان خانمی؛ تو آنجا بودی دلبرکم در آغوش دکتر اما من هنوز باورم نشده بود که دیگر مادر شده ام و نمی دانستم چه لذتبخش و چه سخت است مادر شدن. قبول کن شیرینم اینکه بدانی آینده و سرنوشت آدمی بستگی به نوع رفتار و تربیتی دارد که تو با او داشته باشی خیلی ترسناک و دلهره آور است؛ بعدها خود مادر می شوی و حال مرا درک خواهی کرد. اما خوبیش می دانی چیست؟ اینکه پدری داری عزیزکم دلرحم و دلسوز و متاسفانه همانگونه که از قبل حدس می زدم بسیار بسیار مهربان و این یعنی آنکه نقش خانم هاویشام خانه را من باید بازی کنم و این حتی از آن حسهای مسئولیت و نگرانی و مادرانه هم سختتر است! خیلی سختتر!

یک سال از زمان به دنیا آمدنت گذشت و من در باورم نمی گنجد که چگونه؛ وقتی خوب فکرش را می کنم می بینم هیچ سالی مثل این سالی که گذشت اینقدر لحظه لحظه اش به یادم نمانده است. هنوز دو ماهت تکمیل نشده بود که در کمال تعجب اولین قلت را زدی، گذاشته بودیمت روی تشک و به توصیه دکتر روی شکم خوابانده بودیمت تا باد معده ات گرفته شود اما ظاهرا این به روی شکم خوابیدن به مذاقت خوش نیامده بود، آنقدر خودت را به این ور و آنور تکان دادی و آنقدر زور زدی تا بالاخره توانستی کامل بچرخی و از آن وضعیت ناراحت کننده (برای خودت) خود را نجات دهی و با این کار لبخند رضایت را بر لبم و نور امید را در دلم نشاندی و روشن کردی چون فهمیدم تو از آن دسته افراد خواهی بود که برای رسیدن به هدف دست از طلب برنخواهی داشت و طی این یک سال گذشته نمونه این کار را بارها و بارها انجام دادی و نشان دادی که برای رسیدن به هدف ثابت قدمی! کافیست نیت کنی کاری را انجام دهی، زمین برسد به آسمان تو باز هم کار خود را انجام می دهی. بنا به گفته ی مشاور از 5 ماهگی به روی شکم می خواباندیمت و دستها را پشت پایت می گذاشتیم و تشویقت می کردیم که سینه خیز حرکت کنی، این کار علاوه بر اینکه باعث شد تو خیلی زودتر از دیگر همسالانت چهار دست و پا حرکت کنی ظاهرا قرار است کمکت کند در آینده ریاضی را خوب یاد بگیری حالا سینه خیز رفتن چه نسبتی با یادگیری ریاضی دارد را دیگر باید از خانم مشاور پرسید! 

مثل فیلم هنوز مقابل چشمانم است که چطور قهر کردی با من وقتی یک شبانه روز بخاطر عملی که انجام دادم در بیمارستان ماندم و ندیدمت؛ تا ده روز تمام محل سگ هم به من ندادی؛ نه انگار که 5 ماه تمام مونس شب و روزت بودم و این یعنی خدا به داد برسد که در لجبازی و سرتقی دست مرا هم از پشت بسته ای و وقتی قهر کنی حالا حالاها از خر شیطان پیاده نخواهی شد! 

این روزها هم که برای خودش داستانی است وقتی چیزی می خواهی و بهت نمی دهیمش چنان داد و هوار راه میندازی که مجبور می شویم مثل بچه آدم یا آن چیز را بهت بدهیمش یا چیزی مشابه آن را که خطرناک نباشد؛ فقط خوشم میاید لوس و ننر و نق نقو نیستی، فقط عتاب خطاب می کنی اما از گریه خبری نیست... هنوز کلمات را خوب ادا نمی کنی (هرچند انتظار داشتم زود به حرف بیفتی) اما با همان نصفه نیمه ها نیاز خودت را برطرف می کنی، ظاهرا از عدالت و برابری هم آکاهی داری زیرا که هم مرا و هم پدرت را بایی خطاب میکنی، چون بابا ترا خطاب می کند باران بابایی و همه گان مرا خطاب می کنند بهاره و خوب هم بابایی ب دارد و هم بهاره پس تو  خود را راحت کرده و هر دو را بایی صدا می زنی که قربان آن بایی گفتنت بروم! عزیز مادر. 

چه خوب که از آسمانها به زمین آمدی، چه خوب که ما را به عنوان پدر و مادرت انتخاب کردی، چه خوب که به زندگیمان هدف و انگیزه دادی، چه خوب. 

عزیزکم یک سالگیت مبارک 

موسیقی

راستش میدانی چست؟ به نظر من گوش دادن به موسیقی درست مانند لباس باید به آدم بیاید،  یعنی همانطور که آدم باید در انتخاب لباس دقت کند، در انتخاب آهنگ یا موسیقی که گوش میدهد هم باید دقت زیاد بکند چون با یک انتخاب نادرست ممکن است دیگران در مورد او برداشت نادرست بکنند!  مثلا فرض کن که سوار ماشین آژانس شوی و ببینی که راننده ى 50-60 ساله دارد با لذت تمام آهنگ بند تومبانی گوش می دهد و تازه با دیدن تو که فرد جوانی هستی فرض را بر آن بگذارد که تو هم چون او از این قبیل خزعبلات خوشت میآید و درنتیجه صدای ضبطش را زیادتر هم بکند!!! خوب به نظرم این موضوع همانقدر مسخره و عجیب است که آدم بشنود بانو مرضیه با  علیشمز ترانه ای بخواند! این موضوع برای من همینقدر عجیب است!  صبح وقتی دیدم آقای راننده محترم با ذوق و شوق فراوان به آن آهنگ بند تومبانی گوش می دهد،  به ذهنم رسید که چقدر این موسیقی به او نمی آید،  چقدر جلف و سبک است! بعد به فکرم رسید که گوش دادن به موسیقی درست باید مانند انتخاب لباس باشد،  با بالا رفتن سن،  نوع و کلاس آهنگ و ترانه های انتخابیش هم متناسب با سنش بالا برود.  شایدم نظرم اشتباه باشد ولی به قول ترک زبانان عزیز بوجور که وار

پیک!

رئیس کل اداره ما 4 تا معاون داره، هر معاون 3 مدیر داره و هر مدیر یک معاون؛ ما غالبا براى  اینکه  معاونین مدیران رو با معاونین رئیس کل اشتباه نکنیم، معاونین رئیس رو همون معاون خطاب میکنیم و معاونین مدیران رو با اسم خودشون.  پس اینجا وقتی حرف از معاون میشه منظور یکی از بالاترین مقامات اداره ست. زمانی که من رفته بودم مرخصى زایمان یکی دو نفر  از این آقایون عوض شدند و هیچ وقت نشد که از نزدیک بببینمشون، تا اینجا رو داشته باش تا باقیشو بگم.

چند وقت پیش رفته بودم پیش بچه های واحد قبلی که بهشون سر زده باشم،  اتفاقا اون روز مدیرشون نیومده بود و از اونجا که همیشه کار خدا با برعکسه،  اون روز یه کار خیلی فوری پیش اومده بود و بچه ها باید اطلاعاتی  رو خیلی فوری میفرستادند وزارتخونه چون وزیر منتظر بود و تاکید هم کرده بود که اطلاعات تا11 برسه دستش؛  از طرفی پیک هم هنوز نیومده بود و خلاصه حسابی اوضاعشون قاراشمیش بود ساعت هم 10:20 بود در ضمن. بعد از چند لحظه یکی از بچه ها از اتاق رفت بیرون و اون یکی هم تلفنش زنگ زد براى آقای س هم مهمان اومد و خلاصه تنها فرد بیکار اونجا من شدم. یه دفعه آقایی که شباهت زیادی به پیکها داشت اومد تو اتاق و سراغ آقای س را گرفت،  منم خیلی خونسرد اشاره به اتاق بغل کردم،  خانم همکار هم که داشت با تلفن صحبت می کرد شروع کرد به بال بال زدن که بگو پیکیه بیاد اینجا، ولی تا من به خودم بیام پیکیه از جلو اتاق ما رد شد، گفتم چه کار کنم چی کار نکنم دیدم بهترین کار اینه که آقای س را صدا کنم که پیک و نگه داره،  همین کارم کردم بلند داد زدم اقای س لطفا به این آقای پیک بگید صبر کنه، یهو دیدم آقای س تو سر زنان اومد تو اتاق که خانم مانوی هیییییییییییس!!! این آقای پ بود معاون جدید!!! گفتم اگه این آقا معاون بود پس چرا ریخت پیکیها رو داشت آخه؟ معاون باید با کت و شلوار بیاد اداره نه اینکه پیرهنش رو بندازه روی شلوارش! !!

هیچی دیگه الان دارم به این فکر میکنم که  لازمه برم خودم استعفام رو بنویسم یا نه آقا؟

پشت پنجره کبوترانی گرسنه اند

قبلا که برای خود غذا می آوردم اداره، اگر مقداری از غذا اضافه می آمد (مخصوصا نان و برنجش)، انگار که وحی منزل آمده باشد که من باید تمام دانه دانه برنجها را بخورم، اگر از سیری در حال ترکیدن هم می بودم، باید تمام آن دانه دانه برنجا را می خوردم؛ حتی اگر از سیری حالت تحول (به قول یه بابایی که خوب البته منظورش تهوع بوده) هم میگرفتم، من باید آن برنجها را می خوردم! گذشته از اینکه اینجانب غالبا عاشق غذا می باشم (پارازیت ... آنهم از نوع خوشمزه اش  یعنی بنده اساسا غذای بدمزه را نمی خورم پس وقتی از غذا صحبت میکنم تو بدان که قطعا غذای لذیذ منظورم است) پس حیفم می آمد که غذا را دور بریزم خوب وقتی این خندق بلا هست دیگر چرا سطل آشغال؟ هاین؟ کلا بدم می آمد که برکت خدا را دور بریزم چون هم گناه دارد و هم اینکه کلی وقت و هزینه برای آن غذا رفته است خوب! این گذشت تا اینکه در پی نقل و انتقال بنده در اداره، طبیعتا اتاقم هم عوض شد و در این جای جدید من صاحب دوستان جدید و بامزه ای شده ام. چند روز اول که هنوز نمی شناختمشان همچنان بر عادت قدیم بودم و تا آخرین نفس، آخرین دانه برنج را هم می خوردم و بعد به غلط کردن می افتادم از بس که سنگین میشدم. تا اینکه بعد از چند روز دیدم خانم همکار خیلی شیک می رود کنار پنجره و باقی مانده ی غذایش را می ریزد پشت پنجره!!!! بعد اتفاق جالبی می افتاد، این پرندگان دوست داشتنی گله ای حمله می کردند پشت پنجره و باقی مانده ی غذای خانم همکار را می خوردند و تازه سر اینکه کی زودتر آن دانه های برنج را بخورد با هم دعوا می کردند! حالا، به جای اینکه آنقدر بخورم تا بترکم، از غذایم می ریزم پشت پنجره و از همهمه ی ایجاد شده آن پشت لذت می برم 

 

 

 

 

آتش

نمی‌دانم پرییشب خواب بود؟ رویا بود؟ توهم بود یا واقعیت؟ ولی می‌دانم هرچه بود بسیار شب سختی بود...

چهارشنبه مثل بقیه ی روزها با خانم همکار راهی خانه شدیم. به میدان شهرک که رسیدیم، پیرمردی ژنده‌پوش را دیدم که ظاهرا نشسته بود برای گدایی؛ از پشت سر که نگاهش می‌کردی چیزی را در آغوش داشت که به نظر من آمد کودکی را همراه خود به گدایی آورده به همین دلیل در دل گفتم به او کوفت هم نخواهم داد که با این سنگدلی طفل معصومی را در این سرما آورده گدایی! اما از کنارش که گذشتم دیدم اشتباه فکر کرده بودم و آنچه که او در آغوش داشت کیسه ی سیاهی حاوه سیم ظرفشویی بود و بس! با این وجود همچنان به راهم ادامه دادم اما چند قدم که رفتم، به خودم گفتم او زحمت خود را برای کار کردن می کشد باقیش دیگر با ماست که کمکش کنیم، پس راه رفته را برگشتم و از قیمت سیمهایش پرسیدم: سه تا، دو هزار تومن. خریدم هزارتومن هم بیشتر گذاشتم کف دستش و به راهم ادامه دادم. شب قرار بود آزی و همسرش میهمان ما باشند چون محمد و همسر آزی قرار بازی پلی استیشن داشتند با هم. شب حدودای ساعت 10 و نیم باران خوابید منم نیم ساعتی بیدار بودم بعد شب بخیر گفتم و خوابیدم. نیمه شب یادم است محمد آمد خوابید و چراغ خواب هم روشن بود. دوباره خوابم برد تا اینکه باز چند لحظه ای بیدار شدم اینبار برقها رفته و همه جا تاریک تاریک بود؛ اهمیت ندادم، لابد برقها رفته‌اند دوباره خودشان باز می‌گردند؛ دوباره خوابیدم! فکر نمی کنم زیاد از خواب مجددم گذشته بود که همزمان صدای شلیک شنیدم و متعاقب آن ساختمان لرزید! هراسان بلند شدم و محمد را صدا کردم: بیدار شو فکر کنم دارند یکیو تو کوچه می‌کشند! پاشو!!! او هم غرغر کنان از اینکه چقدر من فضولم و به همه چیز کار دارم، از خواب بیدار شد. رفتیم کنار پنجره ولی هرچه سعی کردیم نتوانستیم پایین را ببینیم اما چشمان من در کمال وحشت به پنجره‌های ساختمان روبرویی افتاد که همگی رنگ سرخ را نشان می‌دادند این یعنی هر چه هست به ساختمان خودمان مربوط است و بس! هراسان رفتیم از خانه بیرون بلکه از پنجره‌های راه پله بتوانیم بفهمیم چه خبر است. همچین که در را باز کردیم، بوی دود و سوختگی مشاممان را پر کردم! یا حضرت فیل این دود از کجاست؟ تا محمد دو تا پله رفت پایین صدای یکی از همسایه‌هایمان از پایین آمد که لوله گاز ترکیده و آتیش سوزی شده! نصفه شبی فقط دنبال دلیل سرو صدا و دود و آتیش بودم و وقتی شنیدم، تو سر زنان برگشتم داخل خانه و دیگر اصلا به این فکر نکردم که آخر عقل کل اگر لوله گاز ترکیده و آتش گرفته بود که تو الان باید جزغاله شده باشی! در آن لحظه تنها به این فکر می کردم که باران را بیدار کرده برایش شیر آماده کنم؛ محمد را هم بفرستم برایش چند بسته شیر خشک بگذارد داخل ساکش و چند دست لباس گرم برایش بردارد. اما تنها رسیدیم باران را لباس گرم بپوشانیم و برایش یک شیشیه شیر درست کنیم چون چند لحظه بعد مأمورین آتش‌نشانی در واحدمان را زدند و گفتند سریع خانه را تخلیه کنیم. فکر کردم باید برویم پایین اما گفتند پایین نمی‌شود و باید بروید پشت بام! بیچاره شدیم حتما آتش تمام پله را ها را گرفته خوب حالا پشت بام هم رفتیم آنجا باید منتظر باشیم تا آتش بهمان برسد و کبابمان کند؟ مأمور آتش‌نشانی گفت آتش نیست خانم دود همه جا را گرفته، تمام کونتورهای برقتان آتش گرفته به همین دلیل دود زیادی ساختمان را پر کرده و اگر پایین بروید خفه می‌شوید. بعد دستور داد یکی برگردد داخل خانه و تمام پنجره‌ها را باز کند تا دود خارج شود. دردسر ندهم این فرآیند ترس‌آور تا 3:30 صبح ادامه داشت بعدش دیگر اجازه دادند برگردیم داخل خانه‌ای که مثل فریزر سرد شده بود. شرح ماوقع به این ترتیب بود که ظاهراً همسایه ساختمان بغل قرار بوده 5شنبه اسباب کشی کند به همین دلیل تا دیروقت بیدار بودند و مشغول بسته بندی وسایل خانه که ناگهان بوی سوختگی را حس می‌کنند، اول به خیال اینکه یخچالشان اتصالی کرده، آن را از پریز می‌کشند اما وقتی از بوی سوختگی کم که نمی‌شود هیچ تازه بیشتر هم می‌شود، پنجره را باز می‌کنند که ببینند چه خبر است که می‌بینند از پارکینگ ساختمان ما دود و آتش است که بیرون می‌زند پس اول زنگ می‌زنند 125 و بعدش خودشان می‌آیند و با آهن می‌کوبند به در ورودی ساختمان بلکه اهالی ساختنمان را بیدار کنند، این همان صدای تلق تولوقی بود که من شنییده بودم و با صدای شلیک تنفگ اشتباهش گرفته بودم، همسایه‌های طبقه اول و دوم زودتر از دیگران متوجه می‌شوند و میایند از خانه بیرون، خدا به همسایه طبقه دوممان رحم می‌کند اینجا چون تا وارد پارکینگ می‌شود و آتش را می‌بیند، شلنگ آب را برمی‌دارد که بگیرد روی کونتور برق تا آتش را خاموش کند، خدا به دادش رسید که همسایه دیگر متوجه می‌شود و اجازه نمی‌دهد تا این کار را انجام دهد. بعد دیگر آتش‌نشانی سریع می‌رسد و خلاصه  آتش را مهار می‌کنند و تازه حالا زمانی است که ما از خواب بیدار شده بودیم!!! نمی‌دانم بخاطر کمک به آن پیرمرد ژنده‌پوش بود یا به خاطر کمک محمد به پیرزنی در مترو یا بخاطر کارهای خیری که دیگر همسایگانمان انجام داده بودند که خدا رحمش آمد و رندگی دوباره بهمان داد. چون اگر همسایه بغلی بیدار نبود و آتش‌نشانی را خبر نمی‌کرد و اهالی ساختمان را بیدار، قطعا آتش به کونتور گاز که با فاصله ی اندکی با کونوتور برق داشت می‌رسید و از آن طرف هم آتش به ماشین‌ها می‌رسید و خلاصه 5 شنبه صبح شما در روزنامه‌ها می‌خواندید که اهالی محله‌ای در غرب تهران در آتش سوختند! به همین سادگی.اینهمه شنیده بودم که مرگ به قدر نفسی با آدم فاصله دارد اما هیچ وقت اینقدر از نزدیک حس نکرده بودمش!