روزهای من
روزهای من

روزهای من

پراید سفید کنج خیابون...

صبح به صبح که جلو در مجتمع سوار ماشین می شم، می بینمشون؛ ماشینشون گوشه ی خیابون پارکه؛ یه پراید صندوقدار سفید رنگ. هر دو درشت هیکل و چهار شونه‌اند. زن که راننده ماشین هم هست، حدودا 40 ساله به نظر میاد و ظاهری داره شبیه قمر خانوم. معلومه که اطرافیانش حسابی ازش حساب می برند، و اگه کسی انجام نده چیزی رو که اون میخواد، خودش باید بره با دستای خودش قبر خودش و بکنه! از طرفی از ژست و فیگورایی که برای مرد میاد، مشخصه که عاشقشه! مرد اما یه چیزیه تو مایه های شیرعلی قصاب! مو فرفری و سیبیل از بناگوش در رفته، اونم 45-40 ساله به نظر می رسه و از ظاهر اونم پیداست که با کسی شوخی نداره و وقتی حرفی می زنه باید مو به مو اجرا بشه، ولی اینا همه ظاهریند چون قلبی داره قد یه گونجیشک!!! اینم از قیافه عاشق و خجولی که پیش زن گرفته مشخصه. همیشه زن از دستش ناراحته؛ آرنجش و میذاره کنار پنجره و دستها رو روی شقیقه که یعنی خیلی ازت ناراحتم و با این حرفا از دلم در نمیاد! تا پدرت و درنیارم نمی تونم ببخشمت! مرد هم همیشه نصف بدنش سمت پنجره است مابقی سمت زن، یه دستش و میذاره پشت صندلی زن و یه دستشم رو داشبورد. هر روز صبح بی برو برگرد اون کنج نشستند. به خیال خودشون اومدند یه جای خلوت که کسی نبیندشون ولی نمی دونم چطور پیش خودشون حساب کردند اینجا خلوته؟! یه مجتمع 16 بلوکه آخه چطور میتونه خلوت باشه؟! اینجا از 5 صبح مردم در حال رفت و آمدند تــــا خود 5 صبح فردا! اوایل که می‌دیدمشون یه حس بدی بهم دست میداد چیزی تو مایه های چندش و انزجار؛ آخه فکر میکردم رابطه پنهانی ای با هم دارند، یا مرد داره به زنش خیانت میکنه یا زن داره به شوهرش نارو میزنه وگرنه چه دلیلی داره اینا از 7 صبح بشینند تو ماشین تا 8 ونیم 9 صبح؟! (آخه تو زمانهای مختلف که رد شدم اینجور بوده یعنی راستش و بخوای آمار من از 7 تا 9 ست از 9 بیشترش و دیگه خبر ندارم) خوب اگه رابطه پنهانی نداشته باشند می تونند تو این سر و سیاه زمستون تو خونه شون برا هم ناز و اطوار بیان، نـــــــــــــــــــــه؟ غلام؟ بعد پیش خودم گفتم دختر تو مگه فضولی مردمی؟ که البته معلومه بسیار سوال احمقانه ای پرسیدم از خودم؛ خوب معولومه که فضول مردمم اگه نبودم که اینجور میخ نمی‌شدم به روابطشون! دوباره یه مدت که گذشت فکر کردم شاید اصلا با هم خواهر و برادرند!!! اینجورشم ممکنه دیگه مگه نه؟ معلومه که نه خنگ خدا آخه کدوم خواهری برای برادرش اینجور عشوه خرکی میاد؟ هاین؟ بعد دیگه گفتم اصلا به من چه هر کی هستند و هر چی هستند به خودشون مربوطه! ولی کم کم به وجودشون عادت کردم. اگه روزی باشه که نباشند اونجا، دلم براشون تنگ میشه و نگرانشون میشم. خوب اینم یه جورشه دیگه، همه عشقا که نباید علنی باشند و همه عالم و آدم ازش خبردار باشند، اصلا همه ی قشنگی عشق به پنهانی و نهانی بودنشه. عشق اگه علنی بشه و هم عالم و آدم ازش باخبر بشوند که دیگه جذابیتی نداره، داره ها ولی مثل قدیم که یواشکی بود و کسی ازش خبر نداشت، به دل آدم نمیشینه. حالا داره یواش یواش به این عشق در خفاشون حسودیم میشه. دلم میخواد یه جوری بشه که اینا به همدیگه برسند ولی شاید خودشون اینجوری بیشتر دوست دارند... اینجوری یه بهانه ای دارند که صبحا زود از خوا بیدار بشوند و بشتابند سمت قرار... انگار که دوباره تبدیل شدن به دختر و پسری کم سن و سال و عاشق... حالا دیگه نه تنها ازشون بدم نمیاد، بلکه دوستشون هم دارم، خلاصه که من و اون کنج خیابون به حضورشون بدجوری عادت کردیم 

بانو...

عسل بانو هنوزم پیش مایی
اگرچه دست تو، تو دست من نیست
هنوزم با توام تا آخرین شعر
نگو وقتی واسه عاشق شدن نیست
حالا هرجا که هستی باورم کن
بدون با یاد تو تنهاترینم
هنوزم زیر رگبار ترانه
کنار خاطرات تو میشینم 

بانو دلم برات تنگه... برای هم صحبتی و درد دل کردن با تو... برای خرید رفتن و خندیدن با تو... برای شوخی ها و سر به سر گذاشتنهات... برای بوسیدنها و بغل کردنهات... هستی پیشم، ولی ولی انگار که نیستی... به حرفام گوش میدی ولی نه با دقت... حواست و جمع کردی برای کار و جای دیگه... بانو! این مدت که انبوهی از مشکلات ناجوانمردانه حمله کردند سمتت، حس می‌کنم فرسنگها ازم دوری... به قول مریم: نه مهربونی، نه واسم میخندی، هر دری و من می‌زنم می‌بندی... دیگه نه حال و حوصله خندیدن داری، نه وقتی برای صحبت و درد دل کردن... دیگه حتی سر به سر محمد هم نمیذاری... بانو! ای کاش می تونستم و در توانم بود که یه جوری راضیت کنم... یه جوری کمکت کنم که دوباره خودت بشی... که دوباره بلند بلند بخندی... که دوباره محمد و بذاریش سر کار... که دوباره به بهانه خرید یواشکی با هم بریم بیرون و آب آنار محمد بخوریم... که دوباره هوس خرید چیزای شاخ در بیار بکنه دلت... بانو! حرفای تو سینه ام دارند خفه ام می کنند ولی نمیشه که باهات درمیونشون بذارم... تو دیگه ظرفیتت تکمیل تکمیله... ولی بانو! خودت میدونی که داره کم کم همه چی درست میشه... این سختی نهایتش تا یک ماه دیگه ست... تو رو خدا دوباره خودت بشو... آخه تو که اینجوری نبودی... تو که به این راحتیا خودت و به دست غم و غصه نمی دادی... تو که به این راحتیا نمی باختی خودت رو... پس چی شد که اینجوری شد؟ بانو! حس میکنم داری تلافی همه ی اون اوقات خوشی رو میکنی که با هم داشتیم... حواست هست داری از دماغم در میاری؟؟؟ بانو! تو رو خدا زودتر خودت بشو... خواهش میکنم ازت... التماست می کنم... آخه بابا! بانو جونم، مامان جونم! دلم برات خیلی تنگ شده، خیــــلی تنگ! 

عسل بانو، عسل گیسو، عسل چشم
منو یاد خودم بنداز دوباره
بذار از ابر سنگین نگاهم
بازم بارون دلتنگی بباره 

  

بالاجبار اضافه می‌شود:

ببین عزیز دل! بیخودی نه وقت خودت رو بگیر نه وقت من رو... من مایل به تبادل لینک با جنبالو نیستم... اصلنم زیبا و پر محتوی نمی نویسم... کی گفته؟ تو اصلا خوندی ببینی من چی گفتم که هی الکی میایی 2 خط به به و چه چه و 20 خط تبلیغ وبلاگت و میکنی؟! بیخودی هندونه تو زنبیل من ننداز... نه تنها نمیام پیشت بلکه نظرت رو هم تأئید نمیکنم... لطفا، خواهشا، پلیز، جون مرگ من نظر نذار برام لطفا!

خودت یه اسمی براش بذار...

آمده‌ام که سر نهم
عشق ترا به سر برم
ور تو بگویی‌ام که نی
نی شکنم شکر برم 

ادامه مطلب ...

دستبردی از اون یکی وبلاگم...

اگه بهت بگن فقط ۶ ماه وقت زندگی داری، چی کار میکنی؟ به دیدن کیا میری؟ از کیا دلجویی می کنی؟ راز مگوی دلت و که مدتها تو سینه ات سنگینی می کرده به کی می گی؟ برای انجام ندادن چه کارایی دلت می سوزه و افسوس می خوری؟ از انجام دادن کدوم کارات پیش خودت خجل و شرمنده میشی؟ دوست داری با چه ظاهر و روحیه ای بری پیش خدا؟ از کیا میخوای بعد از رفتنت ناراحتی و بی قراری نکند؟ 

                                                        ***

آنکس که تو را شناخت، جان را چه کند؟               فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟

دیوانه کنی، هـر دو جهانـش بـخـشـــی               دیوانـه تو هـر دو جهان را چه کنـد؟!

ادامه مطلب ...

سلام

دیگه دارم کم کم از بارش برف ناامید میشم. پارسال این موقع چه خبر بود اینجا! چه هوای سردی... چه برفی... چه بارندگی ای... ولی حالا کو؟ حتی یه ذره هم نباریده بلکه دلم خنک بشه تنها باری که بارید، همون یه ذره تو آذر بود و دیگر هیچ. 

سرماخوردگی همچنان اذیتم میکنه و پدرم و درآورده؛ 5 شنبه که مجبور شدم عین میت از صبح تا شب تو رختخواب بیفتم؛ چنان حال بدی داشتم که نگو. الانم گلوم هنوز درد میکنه و نفسم زیاد بالا نمیاد. لعنتی تا نکنشه من رو ول نمیکنه... همه ی اینا رو گفتم که بگم همچنان مریضم. 

تو هفته ی پیش یه سری اتفاقا افتاد که خیلی ناراحتم کرد. از دست یه نفر انقدر ناراحت و عصبانیم که حد نداره. دوست ندارم در موردش فکر کنم. حتی نمی تونم با کسی این جریان و مطرح کنم، بخاطر نگه داشتن حرمت خونواده و گرم نگه داشتن روابط خونوادگی!!!! مجبورم لال مونی بگیرم و به احدی حرف نزنم و جوابهای دندون شکن را مث حناق قورت بدم تو گلو! همین قدر بدونید که اصلا اعصاب مصاب ندارم. تو بگو قدر سر سوزن، ندارم که ندارم!  

ببخشید منو که نمی رسم تا چند روز بهتون سر بزنم ولی به محض اینکه حالم جا اومد و از طرفی از انبوه کاری که رو سرم ریخته کم شد، دوباره میام پیشتون. 

پ.ن1. نگران نشید با محمد مشکلی پیدا نکردم. 

پ.ن.۲. تو بجای من خوش باش و سلامت و سعی کن حسابی بهت خوش بگذره

مرض!

نمیدونم قصد خداوند عالم از خلق سرماخوردگی و گلودرد چی بوده آخه؟! یکی نیست بهش بگه بابا حالا اونو خلق کردی، چه لازم بود که حتما حتما منو بهش مبتلا کنی؟ حالا منو بهش مبتلا کردی، چه نیازی بود یه مدیر زبون نفهم بذاری بالا سرم؟ حالا اونم گذاشتی؟ واسه چی اونم بهش مبتلا نکردی تا بفهمه سرماخوردگی چه بدمرضیه؟ هاین؟ این آدمی که اصلا هیچی نمیفهمه، نه مریضی نه خستگی نه استراحت، دوغ و دوشاب پیشش یکیه، خوب باید حتما حتما یه گلودرد خفن نصیبش بشه تا بفهمه من چی میگم... بد میگم بگو بد میگی! الان که دارم باهات حرف میزنم خدا جون، دیگه نیازی نیست بهت بگم حالم چه جوریه تو خودت از رگ گردن به من نزدیکتری و لابد میدونی چه حالی دارم، فقط آی دلم داره خنک میشه که تو هم با من داری درد میکشی که نگو! حقته! میخواستی خلق نکنی همچین مرضی رو! والا! حالا مثلا چی میشد بجای درد و مرض یه چیزای خوبی خلق می کردی؟ هاین؟ میخوای بگی نمیتونستی؟ منکه عمرا باور کنم؛ تو ناسلامتی خدایی و نمیشه و نمیتونم تو کارت نیست! مثلا کدوم قانون خداوندیت عوض میشد اگه بجا سرماخوردگی، یه کاری می کردی تو فصل سرما هرکی در هوای سرد قرار بگیره، چنان حال خوبی پیدا بکنه و انقدر خوشگل بشه که حد نداشته باشه، هاین؟ نمیشد اینجوری؟ یا مثلا بجا گلودرد، صدای آدم باز میشد و میتونست با خیال راحت بزنه زیر آواز و یه حالی ببره اساسی... یا مثلا حرفای تو، کاش می شد قند و عسل، می آوردم واسه تو ... گل سرخ بغل بغل، گل سرخ بغل بغل... نی نانای نی نای نی نای، نی نانای نی نای نی نای، هاین؟ نمیشد اینجوری؟ می شد دیگه... فقط از اونجاییکه تو این انسان بدبخت بی نوا رو خلق کردی که هی بچزونیش و عذابش بدی، پیش خودت گفتی زیادیش میکنه اگه چیزای خوب خوب بهش بدم! همین درد و مرض و بهش میدم از سرشم زیاده! بعد اونوقت دلت به حالش سوخت گفتی بذار راه حلش و الهام کنم به یکی از پزشکا، راه حلت چی بود؟ یک سیخ درزا و ترسناک که هیچ جا نباید فرو بره الا تو نشیمنگاه مبارک انسان زبون بسته ی بخت برگشته! نمیتونستی بجا آمپول یه چیز دیگه بهش الهام می کردی؟ حالا الهام کردی نمیشد یه جای دیگه بدن و میذاشتی برا آمپول زدن؟ هاین؟ نمونه یکی از اون بندگان بخت برگشته ات خود من... هم سرما بهم دادی، هم گلودرد، هم تب، هم لرز، این آخریش کم بود که اونم بسلامتی بهم دادی... منظورم هذیونه! خیالت راحت شد پاک خل و چلم کردی؟ ها.. ها...هاپچه! حالا همه ی اینا به کنار، چرا تو دادن درد و مرض بین زن و مرد تفاوت قایل شدی؟ هاین هاین هاین؟ مثلا همین زایمان! چرا زایمان و گذاشتی به عهده ی زن ضعیف لاجون مردنی اون وقت مرد سیبیل کلفت قلدر واسه خودش راست راست بگرده و هیچ کاری نکنه؟ هاین؟ نه من میخوام بدونم همین مردی که آفریدیش و خیلی خیلی بیشتر از زنا دوسش داری، اگه قرار بود بچه رو اون بدنیا بیاره بازم دلش شونصدتا بچه میخواست؟ هاین؟ یا مثلا برا داشتن فرزند پسر حاضر بود 10 تا شکم ... استغفرالله... حالا ببینا! منکه موقع خلقت نبودم تا اینا رو بهت یادآوری کنم ولی تو خودت باید اون موقع حواست می بود و مساوات و واقعا بین زن و مرد رعایت می کردی! نکردی چومکه خیلی خیلی پسردوست تشریف داری! ها... ها... هاپچه! حالا چیه هی ... هی...ها... ها... هاپچه... عطسه میفرستی برام؟ نگم اینا رو؟ ناراحت میشی؟ باشه دیگه نمیگم؛ ولی این رسمش نبود! ها... ها... هاپچه!!! 

رنگها

بی هدف عکسای کامپیوترم و نگاه می کنم، بعضیاشون انقدر زنده اند و با آدم حرف می زنند که کافیه دستت رو دراز و لمسشون کنی... یکی از اون تمشک ترش و خوشمزه هایی که تو عکسه رو برداری مثلا. یا صورتت رو بدی به دست نسیم خنکی که از سمت دریا می وزه... رنگ زیبای این تصاویر  واقعا مجذوبم کرده... با هر عکسی که می بینم به این فکر می کنم که چقدر خدا کار خوبی کرد جهان و رنگی آفرید و نه سیاه و سفید و من چقدر ممنون خدا هستم که به من توانایی دیدن داد تا لذت ببرم از اینهمه زیبایی. حالا که دارم اینها رو می نویسم یهو به ذهنم می رسه که ما آدما حتی بعضی چیزا رو تو ذهنمونم رنگ میکنیم... مث اعداد، افراد، روزهای هفته، ماههای سال و حتی شاید خود سالها... حداقل منکه اینجوریم... مثلا من بجز افراد که فقط تصاویرشون میاد تو ذهم برای بقیه موارد رنگ میاد جلو چشام؛ مثلا من روزهای هفته رو این رنگی میبینم:

شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه،  پنجشنبه و جمعه

حالا که این رنگا رو کنار هم گذاشتم میبینم اصلا و ابدا ترکیبای قشنگی نیستند و اگه قرار باشه عمدا رنگایی و کنار هم بذارم به هیچ وجه به این ترتیبی که این بالا هست، نمیذارم ولی چه کنم که این رنگا ناخودآگاه میان تو ذهنم.

رنگ اعداد هم تقریبا مث رنگ ایام هفته ست ولی با این وجود بذار امتحان کنم ببینم دارم درست میگم یا نه آخه تا حالا رنگای ذهنیم و اینجوری رو کاغذ پیاده نکرده بودم:

یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده!

نه مثل اینکه یه کم فرق کرد. حالا ماهها:

فروردین، اردیبهشت، خرداد، تیر، مرداد، شهریور، مهر، آبان، آذر، دی، بهمن، اسفند

اینم از رنگ سالها:

1387، 1386، 1385، 1384، 1383، 1382، 1381، 1380، 1379، 1378

از ترکیب رنگ سالها بیشتر خوشم اومدB تو چی؟ این مواردی و که من گفتم چه رنگی میبینی؟ یا اصلا رنگی میبینی یا نه چیز دیگه ای برات تداعی میشه؟ اگه کسی روانشانسی این رنگها رو هم بلد بود خوشحال میشم بهم بگه ...   

 

P.S.1: Come live in my heart & pay no rent!

P.S.2: If nothing lasts forever, can I be your nothing?!