روزهای من
روزهای من

روزهای من

سفرنامه ۲

سه شنبه ۱۹ مرداد ساعت  ۴:۳۵ بعدازظهر 

یعنی از ما دو نفر پرو روتر دیده بودی؟ نه واقعا دیده بودی؟ با اجازه تون نشد بریم سنندج و دوباره به اصرار محمد دوتاییمون عنر عنر بلند شدیم اومدیم شمال! بله بایدم بخندی؛ خنده هم داره واقعا!    

اینبار اومدیم نمک آبرود هتل هایت سابق و آزادی خزر کنونی. تا به این لحظه که 6 ساعت و نیم از آغاز مسافرتمون می گذره، گوش شیطون کر همه چی به خیر و خوشی گذشته و آسوده باشید که شهر در امن و امان است... راستی دوباره ماه رمضان شد و ساعت کاری ما 2-9 ... یعنی حالی به حولی 

 

ادامه مطلب ...

مشاعره 3

به تقلید از می می و ممو  حالا من میخوام مشاعره بذارم... بیایید بازی:


با خیال تو بسر بردن اگر هست گناه

باخبر باش که من غرق گناهم همه شب


«ب» بیایید دوست جونا...

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم

به نظرت من که از خداوند عالم سی و یک سال عمر گرفته ام و از 28 سالگی رسما از پدر و مادرم جدا شده ام و با همسرم زندگی میکنم، چند سال را با آنها زندگی کرده ام و در کنارشان بوده ام؟ چند سال از عمر من با مادر و پدر و خانواده ام گذشت؟ چند سال با دوستان؟ با پدر و مادرم 28 سال؟ با دوستان حدود بیست سال و شایدم کمتر؟ با محمد سال 1383 نامزد کردم و سال 1386 رسما ازدواج کردم، با او چند ساله که زندگی می کنم؟ 3 سال؟ 5؟ سال؟ 

این سوالات امروز کلی از وقتم را به خودشان اختصاص داده بودند؛ با محاسبه ی اینکه پدر و مادر من هر دو کارمند بودند و صبح ها می رفتند سر کار و حدود ساعت 5 عصر بر می گشتند خانه، من فقط از ساعت 5 عصر تا 10 شب فرصت با آنها بودن را داشتم تازه آنهم در کودکی نیم بیشتر وقت مامان در خانه صرف پختن شام ما و ناهار فردای خودش و بابا می شد و نیمی دیگر صرف تمیز کردن خانه و رسیدن به کار ما بچه ها؛ از کلاس اول راهنمایی من یک ساعت و نیم از با پدر و مادر بودن را از دست دادم چون بعدازظهری بودم و ساعت 6:30 می رسیدم خانه. دانشگاه که رفتم، از ساعات با خانواده بودن کمتر شد، بعضی روزها که از صبح کلاس داشتم تا عصر، نزدیکای 9 شب می رسیدم خانه، بعضی روزها هم که می رفتم قزوین از این ساعتم دیرتر می رسیدم؛ بعد که رفتم سر کار از ساعت 8 صبح کلاس داشتم تا 8:30 شب، 5 سال از عمر نازنین من در آموزشگاههای مختلف گذشت بدون اینکه وقتی پیدا کنم که به خودم برسم حتی دیگر چه رسد به دیگران! واقعا می گویم من آن 5 سال از بهترین سالهای عمر را نفهمیدم چطور گذراندم. بعد از آن هم که درست وقتی در این اداره مشغول به کار شدم، رفتم سر خانه و زندگی خودم، از آن زمان تا کنون من فقط می رسم گهگداری (تو فکر کن یک یا دو روز در هفته) پدر و مادر و برادرانم را ببینم و بس. حالا با توجه به مطالبی که برایت تعریف کردم، فکر میکنی من بیشتر از 12-10 سال را با خانواده ام طی کرده ام؟ با محمد طفلکی چند سال؟ بیشتر از دو سال؟ گمان نکنم. حتی حالا که زیر یک سقف زندگی میکنیم رسما از ساعت 6 بعد از ظهر به بعد را با همیم و اگر محمد برود کارخانه، از ساعت 8:30- 9 شب به بعد.

هر وقت این فکرها به یادم می آیند، دلم می خواهد کار و بار و زندگی را رها کنم به حال خودشان و با تمام سرعتی که در توان دارم بدوم سمت خانه پدری و از آنجا تکان نخورم، من هنوز سیر از وجود مادر نشده ام، من هنوز گرمای دستان پدر را به قدر کافی حس نکرده ام، من هنوز دل برادر کوچکم را خوب به دست نیاورده ام، من هنوز خیلی از حرفها را به مادر نزده ام؛ من هنوز خیلی از حرفهای پدر را عملی نکرده ام، من هنوز فرصت نکرده ام تا مثل یک خواهر خوب برای برادر بزرگترم خواهری کنم... من هنوز با آنها کارها دارم و درست در این لحظه است که شعر معروف مولانا می آید به ذهنم که: 

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم            که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم 

و باز درست در همین لحظه ی بخصوص، دلم می خواهد مولانا دم دستم بود تا با تمام قدرت کنار گوشش نعره بزنم که این حرفها را به من نگو لامذهب بی انصاف! تپش قلب می گیرم هرگاه که یادم می افتد این شعرت! غم عالم به جانم حمله ور می شود هرگاه که مجسم می کنم حرفت را... عوض این شعر، حرفی به خدا می زدی تا کاری می کرد و کاری بکند که من بیشتر کنار عزیزانم باشم و بهتر بتوانم از وجود پر مهرشون بهره ببرم! مادر را دیرتر پیر کند، حوصله پدر را دیرتر کم کند، توان حرف زدن به بهزاد بدهد مثلا. یا کاری کند تا درک کنیم و بفهیم معنی قدر دانستن را و محبت کردن را و دوست داشتن را...

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم

                          که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم

کریمان جان فدای دوست کردند

                         سگی بگذار ما هم مردمانیم

فسون قل اعوذ و قل هو الله

                         چرا در عشق همدیگر نخوانیم

غرض‌ها تیره دارد دوستی را

                         غرض‌ها را چرا از دل نرانیم

گهی خوشدل شوی از من که میرم

                         چرا مرده پرست و خصم جانیم

چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد

                         همه عمر از غمت در امتحانیم

کنون پندار مردم، آشتی کن

                         که در تسلیم ما چون مردگانیم

چو بر گورم بخواهی بوسه دادن

                        رخم را بوسه ده کاکنون همانیم

خمش کن مرده وار ای دل ازیرا 

                        به هستی متهم ما زین زبانیم

پ.ن. جریان سفر دوممون را به همراه عکس بعدا تو یک پست رمزدار با همون رمز سابق براتون میگذارم...الان اصلا حال و  حوصله ی نوشتنش را ندارم.

این پستم خسته کننده ست، اگر حوصله دارید بگویید تا رمز بدم!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مردم آزاری

دم اداره ما آژانسی هست که صاحبش یک آقا رضا نامیست. آقا رضا فردی بسیار جدی بداخلاق و کم حوصله است. منکه هر وقت زنگ میزنم به آژانسشان و او گوشی را برمیدارد، کلی حرص می خورم از دستش چون تا می گویم الو؟ فوری جواب می دهد ماشین اومد خدمتتون و بعد گروپی ارتباط را قطع می کند و لج مرا اینور خط در می آورد! تا اینجا را داشته باش.  

خانم «ی» دختری ساده، مهربان، بسیار با ادب و خیلی خجالتیست. کافیست جلو جمع با او یک شوخی بکنید تا او عین گوجه فرنگی قرمز شود! دست بر قضا بنده با این خانم دوست داشتنی همکار و هم اتاقیم و از آنجا که اتاقمان خیلی کوچک و مختصر مفید است و جا برای سه نفر خیلی کم دارد، به ناچار میزهایمان را چسبانده ایم به یکدیگر و در نتیجه روبروی هم می نشینیم. 

بچه هایی که مرا خارج از دنیای نت می شناسند خوب می دانند که من علی رغم تمام این شلنگ تخته هایی که اینجا می اندازم، خارج از این محیط فردی ساکت و تقریبا میشه گفت جدی هستم اما از شانس بد خانم «ی»، نمی دانم چرا هرگاه او را می بینم، انواع و اقسام مرض ریختنها و احساسات مردم آزاری هجوم می آورند سمتم و من هم لاجرم تمامشان را روی خانم «ی» پیاده می کنممثلا یک روز که خانم مشغول گزارش نویسی بود و حسابی غرق نوشتن و از زمین و زمان غافل، خیلی آرام و آهسته رفتم کنارش و دستها را آوردم کنار گوشش و محکم کوباندمشان به هم: شترق!!! طفلک خانم «ی» عین موشک شهاب 3 که شوت شد به هوا، همانگونه پرید به آسمان؛ ولی بعدش حسابی از خجالتم درآمد بی رحم! 

یا چند روز بعدش باز دیدم خانم «ی» چنان غرق کار است که اصلا نه انگار در این عالم است. باز همان حسهای موذی آمدند سراغمبا صدایی کاملا متعجب و شوکه شده، گفتم: هیـــــــــن! خانم ی ی ی! بیا این را ببین! خانم «ی» هم بدتر از من فضول، فوری آمد ببیند این چیست که هیـــــن مرا درآورده است. برای اینکه کارم را راحتتر کنم، مانتیتور را چرخانده بودم سمت دیوار و او برای دیدنش مجبور بود سرش را بیاورد مقابل صورت من، به محض اینکه گوش خانم «ی» آمد جلو دهانم،با صدای بلندی گفتم: پــــــــــخ!!! و باز دوباره خانم «ی» راهی فضا و آسمانها شد...

روزی دیگر مسئول دفتر یکی از مدیریتها که با خانم «ی» کار داشت، اشتباهی داخلی مرا گرفت، بعد از کمی صحبت شماره ی خانم «ی» را بدو دادم و قطع کردم. این وسط من از لحن صحبت کردن دختره خیلی خنده ام گرفت بود برای همین ادایش را درآوردم و به خانم «ی» گفتم: این دختره چرا مثل اوا خواهرا حرف می زد: ببخشید را چنان با ناز و ادا می گفت که آدم غش می کرد، تازه با اونهمه قر و قمیش صداش هم تودماغی بود! و بعد دوباره ادای دخترک را درآوردم. 

خانم «ی» همینطور که با لبخند به حرفهای من گوش میداد، تلفنش را پاسخ گفت. یک آن من دیدم قیافه خانم «ی» اینجوری شد و بعد اینجوری البته این شکله سبزه ولی تو قیافه خانم «ی» را قرمز رنگ ببین! فهمیدم به سختی سعی می کند جلوی خنده اش را بگیرد و حدس زدم همان دخترک پشت خط باشد و به همین دلیل با شنیدن صدایش خانم «ی» خنده اش گرفته است. چیزی را که من نفهمیدم این بود که دخترک حالا ارتباط داده بود به رئیسش و حالا جناب مدیرکل پشت خط بودند نه او؛ من بی خبر از همه جا شروع کردم به مسخره بازی و با تقلید از صدای دخترک گفتم: ببخــــــــــــشید خانم «ی» اون فـــــنجــــونتون را بدید به من! (با لحن یک اواخواهر بخوان) یا خانم «ی» روون نویــــــس خدمتتون هســـــت؟! طفل معصوم دلدرد گرفته بود از بس سعی می کرد نخدد تا اینکه بالاخره مکالمه اش تمام شد و آمد سر وقت من........ این نقطه چینها باید همانگونه بمانند چون بچه از این جا رد می شود و اینجا خانواده زندگی می کند نمی توانم باقیش را بگویم. فقط همینقدر می گویم که بعد از آن بلاهایی که سرم درآورد، تازه گفت تلافیش را سرت در می آورم! اینهمه بلا سرم آورده بود کم بود و بازم میخواست بلای دیگری سرم دربیاورد! هرچه گفتم خانم جان جنبه داشته باش من فقط باهات شوخلوخ کردم،همین؛ ولی به خرجش نرفت که نرفت، تا دیروز... 

دیروز بعدازظهر زنگ زدم به آژانس آقا رضا زهلم گتمیش که ماشین بگیرم. تا گفتم الو؟ و تا آقا رضا بخواهد بگوید الان می فرستم ماشین را، دیدم خانم «ی» تمام هیکل افتاده روی میزش تا توجه من را به خود جلب کند، وقتی نگاهش کردم دیدم دستها را گذاشته کنار لبهایش، زبانش را درآورده تا آخر و تا آنجاییکه توانسته چشمهایش را چپ کرده درست مثل این:

 

 راستش را بخواهی من اصلا مثل خانم «ی» با حجب و حیا نیستم و در آن لحظه سرسوزنی به این فکر نکردم که بابا آنور خط آقا رضاست که منتظرست ها نه برگ چغندر، هیچ به این موضوع فکر نکردم و بدون اینکه خود را به زحمتی بیندازم، هرهر زدم زیر خنده و حالا نخند و کی بخند! دردسرت ندهم یک دقیقه ای من اینطرف می خندیم و از آقا رضا بعید بود که او هم آنطرف گوشی را نگاه دارد دستش و نکوفوندش سر جایش! فکرش را بکن آقا رضای گند دماغ، نه تنها دعوایم نکرد بلکه تازه خودش هم خنده اش گرفته بود و برای اولین بار در عمرش بجای اینکه بگوید ماشین اومد خدمتتون، گفت: ماشاالله به این خنده و بعد خنده کنان ارتباط را قطع کرد. بعد از اینکه خنده هایم تمام شد، بدون اینکه آن بلاهای آسمانی را سر خانم «ی» دربیاورم، خنده کنان فقط بهش گفتم: دستت درد نکند، تو باعث شدی این اخمالوخان برای اولین بار در عمرش بخندد! در جوابم گفت: واقعا که خیلی پر رویی؛ من اگر جای تو بودم همان موقع گوشی را قطع می کردم نه اینکه یک دقیقه گوشی را نگاه دارم دستم و غش غش بخندم 

حقیقتش را بخواهی انقدر از خنده های دیروز خوشم آمده که قصد دارم میزان اذیت و آزارهایم را چند برابر کنم بلکه خانم «ی» از این حرکات ژانگولری بیشتر از خودش دربیاورد خیلی وقت بود اینقدر نخندیده بودم...

هی روزگار...

اومده نشسته رو نوک زبونم ولی از اونجا اینورتر نمیاد! عین این بیکار الدوله هایی که یه زمونی بی هدف خیابون جردن را بالا و پایین میرفتن و حالا یا دور میدون کاج می گردند یا خیابونای اطرافش رو متر می کنند، داره از اینور دلم میره اونور دلم و از اینور مغزم می پره اونور مغزم ولی بازم نمیگه حرف حسابش چیه! حرف دلم رو میگم...

عین آدمایی که 24 ساعت می نشینند جلو تلویزیون ولی حتی یه برنامه شو هم نگاه نمی کنند، یک ساعته بیخود و بی جهت زل زدم به مانیتور و منتظرم تا به حرف بیاد و بهم بگه دردش چیه ولی دریغ از یک کلام! اکه هی!

راستش رو بخوای دلم هوس یه درد و دل حسابی کرده نصفه شبی... دلم یه گوش مفت و یه مغز بی طرف می خواد تا باهاش حرف بزنم؛ او فقط صبورانه گوش کنه و هیچی نگه! خسته شدم بسکه با هر کی حرف زدم، مواظب بود تو درد و دلای من فقط طرف خودش را بگیره و نکنه یه وقت حق را به من بده؛ خسته شدم بسکه نفهمیدن چی می گیم و نفهمیدم چی میگن؛ اصلا دلم یه انسان سه بعدی صامت میخواد که فقط بشینه کنارم و به حرفام گوش بده و لام تا کام حرف نزنه، نه فقط اون لحظه که هیچ وقت حرف نزنه و از درد و دلای من با احدی صحبت نکنه و حرفهام رو نکنه آتو برای روز مبادایش که هر وقت خواست و به نفعش بود بکوبونه تو سرم!

دلم یه محیط دنج و پر از آرامش می خواد بدون تنش و استرس که شبا تا هر وقت که دلت بخواد بتونی اونجا با همسرت، مجبوبت، دوستت و یا هرکسی که ددوست داری، بمونی و کسی از ترس اماکن رأس ساعت 24 نیاد غرغر بکنه که الان اماکن میاد و بهمون گیر میده و شما رو بخدا الان برید و فردا شب دوباره بیایید! احمقها نمی فهمند که تو الان به اون هوای آزاد نیاز داری نه فردا شب و پس فرداشب!

دلم هوای پاک می خواد برای تنفس؛ دیگه دارم کم کم تو این هوای دود گرفته و غبارآلود آسم می گیرم!

دلم میخواد یکی بیاد  الان دست محمد رو بگیره و از بالا سر من دورش کنه که هی غر نزنه به جونم که اینو ننویس این خصوصیه و اونو ننویس اشتباه برداشت می کنند، بالاخره من نفهیمدم اینجا وبلاگ منه یا اون! حضرت آقا برو دنبال کارت بذار من به کارم برسم! اصلا نمیذاری تمرکز کنم و ببینم دارم چی میگم!

دلم یه خبر خوش می خواد، یه خبر که حسابی غافلگیرم کنه و ضربان قلبم رو برسونه به خدا. به نظرت این کار از عهده ی کی برمیاد آخدا؟

پ.ن۱. درسته که اینجا نشسته ام پشت لپ تاب و گوشی تو گوشمه و دارم آهنگ محبوبم را گوش میکنم ولی این دلیل نمی شه که نشنوم محمد داره تو اون اتاق با کسی حرف میزنه! ساعت 12:20 نیمه شبه و حضرت عباسی تو باشی مشکوک نمی شی؟ وقتی می روم بالای سرش جیغ می کشد و تقریبا تا مرز سکته میرود از ترس (پارازیت... چون طبق معمول موهایم باز است و ... خوب تو خودت تصور کن خوابیده ای روی تخت و چراغ خاموش است و چشمهای تو بسته اند، بعد یکباره حس کنی کسی بالای سرت ایستاده و تا چشم باز میکنی یک کله ی موی فرفری را میبینی که رویت خم شده است، خوب مسلم است که مرا با جنی چیزی اشتباه میگیری) وقتی می گویم داری با کی حرف می زنی نصفه شبی، فقط می تواند چپول چپول نگاهم کند و هدفون گوشیش را فرو کند در گوشم==> خاک عالم... طفل معصوم  فقط داشت با نصرت جان زبانش را تقویت میکرد... همین

پ.ن2. همه شاهد باشید من هم دلم میخواسته یک روزی همینها را بگویم!

خانه آنجاست که دل هست و صفا هست و غذا هم :دی

پنجشنبه است؛ روز تعطیلت را تا لنگ ظهر می خوابی بدون کوچکترین احساس عذاب وجدانی. بعد یک لیوان شیر نسکافه درست می کنی برای خودت. امروز از آن روزهاست که حال و حوصله انجام هیچ کاری را نداری. کمی سر خودت را با برنامه های ماهواره گرم میکنی ولی چیزی توجه ات را جلب نمی کند، مدتی را به گشتن در آرشیو فیلمهایت سر میکنی ولی باز هم هیچ فیلمی جذبت نمی کند؛ می روی سراغ کتابهایت ولی همه شان سیخونکی هستند، از همانها که باید حس و حالش باشد که بخوانیشان، تمام کتابهای لمپن و وقت پرکنکت را خوانده ای و محض رضای عمر نکرده ای یک دانه را نگاه داری برای روز مبادایت! به ناچار، ناامیدانه نگاهی به اطرافت می اندازی، خانه پر از شلوغی ست، کیفت وسط میز ناهارخوری با دل و روده ی باز، ولو شده است، کنار تلویزویون و سینما خانوادگیت پر است از فیلهما و سی دی های دیده نشده، روی اپن آشپزخانه بسته هایی که دیروز خریداری کردی و ولشان کردی به امان خدا، به رویت دهن کجی می کنند، دست می کشی روی لبه مبلهایت، به قطر دو میلی متر گرد و خاک می نشیند روی انگشتانت... یکباره انگار به تن خسته و بی حوصله ات برق وصل کرده باشند، سریع از جایت برمی خیزی و می افتی به جان خانه. اول از همه از اتاق خواب شروع می کنی، ملافه تخت و پتو و روبالشتی ها را عوض می کنی، وسایل اضافه ی روی میز توالت را بر میداری و نیمی را حواله سطل آشغال می کنی و نیمی دیگر را روانه ی کشوها، کتابهای روی پاتختی ات را سر و سامان می دهی و آنهایی را که خوانده ای می گذاری در کتابخانه و نخوانده ها را می گذاری همانجا بمانند، این اتاق دیگر کاری ندارد بجز جارو و گردگیری، حالا می روی سراغ پذیرایی و نشیمن، تمام وسایل روی مبلها و میز پذیرایی را بر میداری، در کیفت را می بندی و می گذاریش یک گوشه در اتاق کار، وسایل خریداری شده ی ولو شده روی اپن را پخششان می کنی و هر بسته قرار می گیرد سر جای خودش. حالا نوبت دستمال کشیدن و گردگیریست، اول گاز را تمیز می کنی بعد اپن را و بعد جاهای دیگر را... آخر سر هم یک جاروی مشتی می کشی به کل خانه و خسته ولو می شوی روی مبل؛ ولی باوجود انجام تمام کارهایی که کردی هنوز یک جای کار می لگند، خانه ات هنوز آن گرما و صفای یک خانه ی امن و درست و حسابی را ندارد، نگاه به اجاق گاز خالی از قابمله می اندازی و می فهمی چه چیزی کم است. سریع می روی سراغ فریزر یک بسته گوشت چرخ کرده را خارج می کنی و میگذاری در ماکروویو که دیفراست شود بعد ظرف پیازداغت را از یخچال خارج می کنی به همراه رب گوجه فرنگی، فلفل دلمه ای، سرکه خرما و پنیر پیتزا، کمی هم جعفری خرد شده داری، آنها را هم بر میداری و می روی سراغ گازت، قبل از اینکه کارت را شروع کنی 5 عدد سیب زمینی خیلی گنده را برمیداری، پوستشان را می کنی، می شوریشان، خردشان می کنی به چند تکه، می ریزیشان درون ظرفی و ظرف را پر از آب می کنی تقریبا، داخل ظرف 25 گرم کره، کمی نمک و فلفل و زردچوبه می ریزی و می گذاریش روی گاز تا بپزد، حالا میروی سراغ گوشت چرخ کرده ات، خوب تفتش می دهی با پیاز داغ، جعفری و فلفل دلمه ای خرد شده و کمی پنیر رنده شده، بعد که خوب سرخ شد، یک دانه عصاره ی پیاز+ یک دانه عصاره ی سیر+ یک دانه عصاره ی گوساله یا مرغ را پودر می کنی+ کمی پودر کاری+ نمک به میزان لازم+ زردچوبه+ فلفل به میزان دلخواه+ پودر آویشن و خیلی کم دارچین را هم به آن اضافه کرده و با هم مخلوطشان می کنی و میریزی درون ملاتت، مدتی که تفتشان دادی، کمی سرکه خرما و کمی هم آبلیمو اضافه می کنی بهشان و بعد اندازه یک قاشق چای خوری سر خالی رب گوجه فرنگی را بهشان اضافه میکنی؛ خوب حواست هست که رب گوجه فرنگی ات نباید از این مقدار بیشتر شود کمی آب میریزی درون ماهی تابه ات و درش را می بندی تا گوشتت خوب بپزد، بعد از نیم ساعت هم ملات گوشتت آماده است و هم سیب زمینی ات خوب پخته شده است؛ سیب زمینی ات را با شیر خوب له و لورده اش می کنی، یادت هست که پوره ات نباید خیلی سفت باشد که هیچ تازه باید کمی هم شل باشد، اگر دوست داشتی یه نموره هم خوشمزه تر شود، می توانی بهش کمی کره و خامه هم اضافه کنی، حالا می روی سراغ گوشت سرخ شده ات، گوشت را میریزی درون یک ظرف پیرکس مستطیل یا بیضی شکل و خوب پخشش می کنی کف ظرف، بعد پوره ی سیب زمینی را عین کره که می مالی روی نان تست، می مالی روی ملات گوشتت، سیب زمینی باید تمام سطح ظرف را بپوشاند، انگار کن که ظرفت دو لایه دارد، لایه اول گوشت و لایه دوم سیب زمینی، حالا ظرفت را می گذاری دورن فر و می گذاری با حرارت 150 درجه سانتیگراد مدت نیم ساعت تا 45 دقیقه آن تو بماند؛ 5 دقیقه آخر که می خواستی ظرف غذایت را از فر خارج کنی، پنیر پیتزا را میریزی روی سیب زمینی ات و لایه سوم را تشکیل می دهی؛ بعد از 5 دقیقه کاتج پای خوشمزه ی تو آماده ی خوردن است! تمام این مراحلی که تعریف کردم برایت بیشتر از 5 ساعت وقت نازنینت را می گیرد و حسابی خسته ات می کند حتی یادت می رود که تو از وقتی بیدار شده ای تا این لحظه فقط یک لیوان شیرنسکافه خورده ای و بس؛ ولی از حاصل کار راضی هستی، به عنوان حسن ختام برنامه میروی حمام و یک دوش حسابی می گیری، خودت را به بهترین وجه ممکن می آرایی و راضی از کار مفیدی که انجام دادی، لم می دهی روی مبل. بوی خوش غذا فضای خانه ات را پر کرده است، به اطرافت نگاه می کنی، اینجا محل زندگی توست و درست در همین لحظه حس می کنی اینجا دنج ترین و امنترین مکان روی زمینست برای تو. صدای چرخش کلید در قفل در ،خبر از آمدن همسرت می دهد، پس با لبخندی به پهنای صورت می  روی به استقبالش. 

دم خروس یا ...

پیک بسته ای را که می خواستم برایم آورده؛ هزینه حمل می شود 3500 تومان ولی من در کیفم تنها چند اسکناس 5000 تومانی دارم ولاغیر، او هم پول خرد ندارد که باقی پولم را بدهد. به ناچار می روم سراغ آقای ع (آبدارچیمان) و می پرسم آیا او 5000 تومان پول خرد دارد؟ جواب مثبت است، می ایستد تا از جیب شلوارش پولهایش را بردارد، یک بسته بزرگ اسکناس از جیب خارج می کند و پول مرا خرد می کند. تا اینجای ماجرا همه چیز معمولی و ساده است ولی چیزی که این میان فکر مرا به خود مشغول کرده، دیدن تراول چکهای 50 هزار تومانی بین آنهمه اسکناس است. آقای ع بسیار انسان شریف و زحمتکشی است که علی رغم زحمتهای فراوانی که در اداره می کشد، ماهانه تنها 300 هزارتومان حقوق دریافت می کند، اوست و 6 سر عائله، اوست و اینهمه گرانی... ولی هیچ گاه ندیدم که خم به ابرو بیاورد از این بی عدالتی، فقط گهگداری درد دلی کرده است که من با چند بچه ی قد و نیم قد آخر با این پول چه بکنم تا سر برج. ولی حالا دیدن آنهمه پول در دستان او مرا به فکر فرو می اندازد که آیا او اینهمه پول را همیشه همراه خود دارد؟ اصلا اینهمه پول را می خواهد چه کند؟ شاید امروز خرید دارد یا میهمانی در پیش دارند یا ... البته در این حین مرتب به خود یادآور می شوم که اصلا به تو چه دختره ی فضول؟! تو مگه فضول مردمی؟ خوب البته؛ اینکه سؤال ندارد، مسلم است که فضول مردمم چه اگر نبودم دیدن یک دسته اسکناس اینهمه فکرم را به بازی نمی گرفت. از خودم پرسیدم آیا آقای ع وقتی که می خواهد 500 تومان ناقابل بدهد دست پسرش که برود از سر کوچه نان بخرد هم، همه ی این پروسه را انجام می دهد و تمام دار و ندار خود را نشان آقا زاده اش می دهد؟ آنوقت چه توقع نابجاییست اگر از فرزندش بخواهد او را درک کند و از او پول اضافه ای نخواهد! وقتی پسرک خودش با همان دو چشم خودش دیده است که پدر در جیبها پول دارد (تازه آنهم) قلنبه قلنبه، پس چطور باور کند که او پول ندارد؟ هاین؟ دم خروس را باور کند یا قسم حضرت ابوالفضل را؟ یاد خودم و بابایم می افتم آن زمان که همراهش به خرید می رفتم و او بدتر از آقای ع پولها را در جیبهایش نگهداری می کرد و کیلو کیلو گوشت و مرغ و میوه می خرید و پولهایش را تمام می کرد ولی دوباره فردایش جیبهای بابا پر از پول بود! ولی هر وقت از او پولی مازاد پول هفتگیم می خواستم جوابم این بود که تو اصلا دختر خوبی نیستی و رعایت حال پدر و مادرت را نمی کنی، مگر نمی دانی آنها  کارمند هستند و پولشان کم؟! راستش را بخواهی من هنوزم که هنوزه باورم نمی شود که پدرم پول ندارد یا مادرم پولهایش تمام شده است! آنها هنوزم که هنوزه از وضعیت بازنشستگی خود گلایه دارند ولی حرف و عملشان نمی خواند با هم، مثلا مامان خانمی که پول ندارد و نمی داند تا سر برج از کجا بیاورد خرج کند، به ناگهان تشریف می برند مغازه سیلم خان در پاساژ گلستان و عینک آفتابی می خرند 500 هزار تومان!!! آره، دقیقا؛ من هم همین شکلی شدم که تو شدی وقتی این خبر را شنیدم! یا همین بابایی که از زمین و زمان شاکیست و پول ندارد، یکباره همینجوری الکی و محض خوش تیپی؛ تصمیم می گیرد ماشینش را بدهد سرویس و 450 هزار تومان (ناقابل!) وجه رایج مملکت خرج ماشینش می کند! آنوقت این بهاره ی ساده و اخمخ وقتی می گوید پول ندارد و هیچ کی حرفش را باور نمیکند، یعنی به دو دست بریده ی حضرت ابوالفضل، به امام زمان، به گوران مجید، پول ندارد، تو بگو قدر 100 تا تک تومانی، او پول ندارد!  

من امروز به این نتیجه رسیدم که تمام پدر و مادرهایی که ادعای بی پولی می کنند اتفاقا برعکس خیلی هم پول دارند، اصلا به آن قیافه های مظلومی که میگیرند برایت توجه نکن، اگر خیلی دلت خواست برای کسی بسوزد، فقط به حالت خودت بسوزد و بس که اینهمه وقت سعی کردی رعایت حالشان را بکنی و زیاده خواهی نکنی مبادا که پدرت شرمنده شود از رویت که پول ندارد!!! چه حرف ها!

منکه اگر خداوند عالم فرزندی بهم عطا کند، عمرا جلوی رویش بیشتر از 1000 تومان رو کنم، کاری خواهم کرد تا حرف و عملم با هم بخواند و او عمیقا و از ته دل باور کند بی پولی مرا نه مثل پدر و مادرم که حرف و عملشان نمی خواند با هم و اعتماد آدم را دچار تردید و تشکیک و تزلزل می کنند!

فارسی* وان

معینی کرمانشاهی میگه: 

ترک آزارام نکردی؟ ترک دیدارت کنم 

آتش اندازم به جانت بسکه آزارات کنم 

قلب بیمار مرا بازیچه می پنداشتی؟ 

آنقدر قلبت بیآزارام که بیمارت کنم 

همچنان دیوانگان در کوی و بازارت کشم 

کهنه کالایت بخوانم، بی خریدارت کنم 

حالا این شعر شده وصف حال صدا و سیما با فارسی*وان! غول تشن ها نمی کنند یه کم از قد و قواره شان خجالت بکشند؛ آخر صدا و سیمای یک ممکلت (پارازیت... تازه آنهم مملکتی از نوع قدرتمند و همه چیز تمام و همیشه ی خدا در اوج!!!) باید خودش را مقایسه کند با یک کانال ماهواره ای زپرتی؟ آخر صدا و سیما با آنهمه بودجه های کلان کلان و پول یامفت کجا و این فارسی*وان بدبخت بیچاره ی چیپ لمپن به درد نخور کجا؟! خدا را خوش می آید که اینچنین کوفاندید بر سر ناتوان؟ مگر سعدی از قول آن فردوسی پاکزاد نگفته که مزن بر سر ناتوان دست زور ... که روزی درافتی به پایش چو مور؟ اصلا به شماها چه مربوط که فارسی *وان دارد چه پخش می کند و ما چه می بینیم؟ اصلا می خواهیم منحرف شویم از راه راست ببینیم فضولمان چه کسی است؛ مگر تا حالا که منحرف نشده بودیم و راست دماغمان را گرفته و مستقیم می رفتیم، به کجا رسیدیم و چه شد؟ حال می خواهیم منحرف شویم ببینیم به جا می رسیم! شماها که یک برنامه درست و حسابی نمی سازید تازه فیلم هم که می خرید همش پیرامون کشت و کشتار و جرم و جنایتست، کسی پیدا شد در این مدت بهتان بگوید نشان ندهید اینهمه جنگ و خشونت را در تلویزیون؟! مگر کسی بهتان گفت با دیدن برنامه های شما آدم احساس می کند به روح و روانش سیم خاردار وصل کرده اند؟! هاین؟ این ها را کسی بهتان گفت؟ اگر هم گفته شده است، به من بگویید آن حرف را به کجایتان حساب کرده اید که هنوزم که هنوزه همچنان خر خودتان را می رانید، بی توجه به رضایت و نارضایتی کسی! حالا مثلا زدید فارسی* وان را ترکانید، ارواح عمه جانتان آمار بینندگانتان یکباره فرتی رفت بالا؟ نه عزیز من از این خبرها نیست... من یکی که اگر هزار سال سیاه هم بدون برنامه و فارسی* وان و پی ام و سی و غیره و غیره بمانم، محال ممکنست که دوباره تلویزیون شما را نگاه کنم! عمرا! سر خودم را با فیلمها و کتابهایی که خودم انتخاب کرده و خریده ام گرم می کنم ولی هرگز دیگر برنامه های شما را تماشا نخواهم کرد! این خط ______ این هم نشان ا

نامردها نکردند اجازه دهند این چند سریالی که مدتهاست همه را گذاشته اند سر کار تمام شوند، آنوقت بزنند بترکانند این کانال را؛ حالا من از کجا بفهمم که مارگاریتا آخرش چه کار می کند یا آرییانگ چه می کند با مادربزرگ شوهرش و یا اینکه سالوادور بالاخره می کشد ایزابل را و شوهرش را یا نه... خدا از سر تقصیراتتان نگذرد که اینهمه آدم را گذاردید در خماری!

مامانی سلام

سلام ای ماه من عزیزترینم 

سلام ای نازنین، جان شیرینم 

سلام ای مه جبین، ای مهربونم  

سلام گیسو  کمند، قشنگترینم  

سلام ای هستی من، تار و بودم

سلام ای بهترین دلیل بودن  

سلام بود و نبودم، مینوی من  

سلام زهرا خاتون، مامان خانومم