روزهای من
روزهای من

روزهای من

مدیر وبلاگی که من باشم!

5 دقیقه است مدیریت وبلاگ را باز کرده ام و مثل تازه واردی که به شهری وارد می شود و هیچ کجا را بلد نیست و مدام سر را به اطراف می چرخاند بلکه کسی را بیابد که آنجا را بلد باشد و بتواند راهنماییش کند، زل زدم به صفحه ی سفید رنگ و منتظرم تا کلمات بیایند. یکباره بدون هیچ هدفی تایپ می کنم: «این روزها زندگیم حالت خنثی پیدا کرده است و من نه خوشحالم و نه ناراحت...» ولی حس میکنم حوصله اش را ندارم تا دوباره گیر دهم به خودم و زندگیم و حالتهای مختلف روح و روانم؛ انگار موضوع قحط آمده که من هی راه به را ه گیر میدهم  به زندگیِ؛ والا! پس انگشت را می گذارم روی بک اسپیس و پاک می کنم هرچه را که تایپ کردم. دوباره تایپ میکنم: «چند روز پیش ایمیلی دریافت کردم با موضوع میلیاردرهای ایران، از دیدن اسم دوست مامان در ردیف هشتم لیست، کنتور برق خانه مان هم پرید دیگر چه رسد به فیوز مغز خودم! برایش نگران شدم آخر آن بنده خدا درست است وضع مالیش خوب است ولی دیگر نه آنقدر که اسمش در این لیست کذایی بیاید یک جورهایی حس میکنم این موضوع بدجوری بودار است؛ این را به مامان هم گفتم، او هم نگرانست» دوباره فکر میکنم حوصله حروبحث با محمد و مامان را ندارم که سرم غر بزنند که هر حرفی را نباید اینجا بزنم؛ پس دوباره ==> بک اسپیس! دوباره تایپ میکنم: «کسی میداند تعبیرخواب سگ چیست؟ چند شب است که مدام خواب سگ میبینم» و  باز حس میکنم واقعا برای خودم متاسفم با این موضوع پیدا کردنم، آخر این هم شد موضوع برای حرف زدن؟ پس باز هم ==> بک اسپیس! دوباره تایپ می کنم:

«تو که لطیفتر از برگ گل هستی 

 تو که گیسوت بلنده، خوشگل هستی 

تو که خوشبو، معطر چون گل هستی 

تو که چشمان سیاه، چون نرگس هستی 

تو که سرخ و سفید و مهوش هستی

تو که کارت درسته، محشر هستی 

تو که فکر میکنی خیلی تک هستی» و بعد فکر میکنم، خوب که چه؟ او که همه ی اینها هست بعدش چه؟ چکار کند؟ و  بعد به این نتیجه میرسم که فعلا حوصله شاعری و تکمیل کردن این شعر مر گونه را ندارم و کلا مرده شور مرا ببرد با این مطلب نوشتنم! دوباره به ساعت نگاه میکنم، الان درست نیم ساعت است که هی خزعبلات تایپ می کنم و پاک میکنم، تایپ می کنم و پاک میکنم! انگار مجبورم کرده اند! یکی نیست بگوید خوب دختر وقتی حرفت نمی آید، نمی آید دیگر؛  باز پر رو پر رو نشسته ای زل زده ای به صفحه که چه بشود؟ بلند شو برو رد کارت دیگر! اه! دختره ی سرتق پر رو! با حرص هرچه تمامتر صفحه را میبندم و ناسزاگویان می روم سراغ یار مهربان خاموشم!

کتاب

از کتابایی که نمایشگاه کتاب خریدم کتابهای زیر خوانده شد: 

۱- تمنای تو نوشته تینا عبداللهی- داستان کاملا رویایی و غیرواقعی بود ولی برای یه بار خوندن بد نبود. 

۲- کتاب یکتا اثر سهیلا کریمی- کتابش یه جورایی بود... هم عاشقانه بود و هم نبود. من خوشم اومد ازش. 

۳-کتاب مینای عشق نویسنده اش یادم نیست... موضوع داستانش بیخود و تکراری بود! 

۴- کتاب نوبت عاشقی از تکین حمزه لو... به نظرم قشنگ و زیبا بود. 

۵- کتاب تولد دوباره ی عشق... اسم نویسنده اش یادم نیست ولی موضوع داستانش تکراری و تکراری بود. 

۶- حالا دارم کتاب دختر آذر از اعظم طیاری رو میخونم... از ایشون قبلا کتابای در چشم من طلوع کن و به رنگ شب رو خوندنم و به نظرم کتابای قشنگی اومدن و موضوع داستانش اصلا تکراری نبود مخصوصا کتاب در چشم من طلوع کن این کتاب هم تا اینجایی که خوندم از اون عاشقانه های یه جوراییه... به رنگ شبش هم خیلی قشنگ بود. من تا اینجا که اواسط این کتابه، خوشم اومده ازش حسابی. 

۷- بعد از این کتاب میخوام کتاب پرنده بهشتی را بخوانم از خانم عاطفه منجزی که به گفته یکی از دوستانم کتاب قشنگیه... از ایشون قبلا تیه طلا رو خوندم و خوشم اومد ازش. 

8-  کتاب بعدی کتاب بازگشت از نشاطِ داودیه... بچه های انتشارت پرسمان میگفتند این کتاب خیلی از کتاب همخونه قشنگتره؛ تا نخونم نمی تونم نظر بدم.  

9- کتاب عروسک چوبی را هم از انتشارات البرز خریدم ولی همون اول دادم مامانم بخونه و بعد خودم بخونمش که هنوز دستم نرسیده و نویسنده اش ازووا کاساتی مودینیانی، نویسنده کتاب وانیل و شکلاته.

10- کتاب خانه پروانه را هم از انتشارات البرز خریدم ولی اسم نویسنده اش یادم نیست فقط یادمه که خارجی بود کتابش.

چند تا کتاب دیگه هم هست که هرچی فکر میکنم یادم نمیاد اسمشون را...  

شماها چی خریدید و خوندید؟ هاین؟ 

این شعر را یاسین جانم برام ایمیل کرده و متاسفانه نمیدونم شاعر خوش ذوق و با احساسش کیه ولی هرکی هست که اشک منو درآورد با این شعر قشنگش، چون طولانی بود ادامه اش رو در ادامه مطالب گذاشتم براتون: 

اولین روز دبستان، بازگرد
کودکی ها، شاد و خندان باز گرد
باز گرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسب های چوبکی

خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن مانا ترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است

ادامه مطلب ...

و بهاره باز احساس شاعری می کند

الهی تو دانایی و یاری بخش و همرازی 

تو از شب گریه های مردم آزرده

آگاهی و میدانی غم پیدا و پنهان را 

الهی تو رحمن و رحیمی؛ و توانی

که چرخانی جهانی بر سر انگشت 

و حیران سازی انسان را و حیوان را و  

 هستی را 

ادامه مطلب ...

شهرت

چند روزه وقتی از اداره بر می گردم خونه، یک گروه فیلمبرداری را می بینم که در حال کار هستند. قبلا هم چندین بار نظیر این گروه را دیده بودم ولی جالبه که همیشه خدا عوامل فیلم را میبینم و هیچ وقت نشده که یک بازیگر را ببینم بینشان... دیروز که بر میگشتم خانه و دیدمشان، باز هم طبق معمول، نتوانستم هنرپیشه معروفی را ببینم، یکباره یاد این موضوع جالب و تکراری افتادم که چقدر جالبه افراد معروف (بیشتر بازیگرها) خود را به تنگ و تا می اندازند تا مشهور شوند و همه بشناسندشان و هر جا که می روند همه به هم نشانشان دهند و چه ها و چه ها؛ ولی بعد به محض دست یافتن به نام و شهرت، به مرور زمان سایز عینک های آفتابیشان هم بزرگ و بزرگتر می شود، کمتر می توانند با دوستان و آشنایان در ملا عام ظاهر شوند، حسرت یک قدم زدن مشتی و جانانه تو پارک یا زیر برف به دلشان می ماند؛ مجبورند برای دوری از گزند دشمنان کمتر در میهمانی ها و عروسی های دوستان و فامیلشان شرکت کنند چون اگه شرکت کنند همین فردا صبحش عکسشان همراه مادر یا دوست یا خواهر یا برادر و یا همسرشان در اینترنت پخش میشود و حالا خر بیار و باقالی بار کن؛ الکی سر هیچ و پوچ ممنوع الکار یا تصویر می شوند. بعد یک وقت به خودشون می آیند می بینند که تنها شدند، تنهای تنها؛ نه می توانند با کسی ارتباط داشته باشوند، نه جایی بروند نه کاری بکنند؛ البته خوب از حق نگذریم پولش خوبه این کار (دو دفعه البته که بیشتر بازیگرای خوشگل و خوش تیپ و جوون الان اوضاعشون خوبه و اون قدیمیها طفلکیا از بازیگری فقط هنرش را دارند و نه پول) ولی به نظر من سینما فقط ظاهرش وسوسه گر و جادوییه و باطنش اصلا اونچیزی نیست که دیگران فکر می کنند... بیچاره ها همیشه باید بترسند که نکند یک وقتی حتی خصوصی ترین روابطشان به بیرون درز کند... حالا اینجا که خوبه کسی به طور رسمی نه حق و نه جراتش را دارد که دخالت را به آن حد برساند ولی در کشورهای دیگر این پاپاراتزی های ذلیل مرده یک آب خوش نمیگذارند از گلوی هیچ بنی بشر معروفی پایین برود و  آن افراد بدبخت بیچاره ی معروف، مجبورند به هزار کلک دست بزنند تا مثلا یک شب از خانه بروند بیرون و مثلا مک دونالد و همبرگر بخورند... سرکار خانم نگونبخت دایانا خانم را که یادتان هست، همین پاپاراتزیهای جز جگر زنده فرستادنش به دیار باقی! به نظر منکه نمی ارزد این پول و شهرت به اینهمه دردسر و تنهایی و انزوا...نه والا؟

زندگی

 زندگانی سیبی ست 

گاز باید زد با پوست

*صبح به امید آغاز روزی تازه و پر از اتفاقات خوب، از خواب بیدار میشوی، دست و صورتت را می شویی؛ یک لیوان شیرنسکافه خوش عطر درست می کنی؛ تند تند لباسهایت را می پوشی و هرچند دقیقه یک بار به ساعتت نگاه میکنی تا نکند یک وقت دیرت شود... ساعت به هشت که نزدیک می شود، تو خانه را به قصد کار ترک میکنی... 

** امروز برنامه خاصی نداری، تنها باید خانه را مرتب کنی، به اندازه خودت و همسرت ناهار درست کنی، کمی با مادر یا دوستت صحبت کنی؛ اگر دلت خواست کتاب بخوانی و اگر خسته شدی کمی استراحت کنی؛ همین.

***بعد از اینکه فرزندت را به مدرسه رساندی، باید نان بخری، دیشب دخترت بدجور هوس دلمه بادمجان کرده بود، نانوایی که نزدیک بازار میوه است پس چطور است یک سر هم به آنجا بزنی و سبزی خوردن تازه و بادمجان دلمه ای و کمی هم میوه بخری؛ میوه را میخواستی فردا صبح بخری که شبش میهمان داری ولی ایرادی ندارد، اگر از میوه ها خوب مراقبت کنی تا فردا همانطور تازه و با طراوت می مانند.

****کلاس رقص خانم محبی ساعتش تغییر کرده و به جای روزهای دوشنبه ساعت 4 افتاده روزهای شنبه ساعت 10 صبح، ساعت که هنوز 9 نشده، بد نیست یک دوش آب گرم بگیری و تمیز و خوشبو بروی کلاس، آن سولماز لعنتی همیشه تمیز و مرتب و خوشبو می آید کلاس و بعد از آنهمه تمرین، باز هم همانطور خوشبو باقی می ماند و لج ترا در می آورد؛ معلوم نیست چطور این کار را می کند! لعنتی!

*****هفته آینده قرار است برای دخترت خواستگار بیاید و باز کار تو ساخته شده است؛ از صبح چشم که باز میکنی باید همه جا را بسابی و بشوری و تمیز کنی تــــــا آخر شب؛ دختره ی بلا هم نمیکند لااقل یکیشان را قبول کند تا برای هر بار خواستگار آمدن تو اینهمه به زحمت نیفتی آنهم با این درد کشنده ی پا و کمرت؛ آخر اینکه نشد کار هر چند وقت یکدفعه، این شده برنامه تان؛ ای بابا!

*******... 

میدانی وقتی خوب به زندگی خودم و اطرافیانم نگاه میکنم، به خودم میگویم چقدر خوبه که آدما یک برنامه روتین و روزمره دارند در زندگیشان؛ چقدر خوبه که این روزمرگی از یادشان می برد که باید خدا را صدها هزار مرتبه شاکر باشند برای نعماتی که بهشان داده و آنها قدرش را نمی دانند... رفتن سر کار یعنی اینکه تو برنامه ای برای زندگیت داری؛ هدفی داری و نهایتا می توانی خودت گلیم خودت را از آب بیرون بکشی، پس خدا را شکر؛ میدانی خیلی ها آرزو داشتند کاری را داشته باشند؟  

وقتی خانه ات را تمیز می کنی یعنی خدا را شکر که خانه ای هست که تو درش ساکن باشی و با ذوق و شوق انتظار همسرت را بکشی و در محیط گرمش با هم غذا میل کنید؟ میدانی خیلی ها نه خانه دارند، نه کسی که دوستشان بدارد و نه حتی لقمه ای غذا؟ پس خدا را شکر که تو همه اینها را با هم داری.  

وقتی برای عزیزانت خودت را به زحمت می اندازی یعنی خدا را شکر که یکه و تنها نیستی و هستند کسانی که دوستت بدارند و دوستشان بداری؛ خدا را شکر، زلزله بم را که یادت نرفته، خیلی ها یک شبه یکه و تنها ماندند؛ خدا را شکر که تو تنها نیستی. 

خدا را شکر برای تمام داشته و نداشته هایی که لابد آنها را هم خدا صلاح ندانسته که داشته باشی، خدا را شکر. 

نمی دانم چرا یکباره یاد این تیکه از شعر اخوان افتادم که میگه

هی فلانی!  

زندگی شاید همین باشد.

همین دم و لحظه که تو درش زندگی میکنی، که کار میکنی که عشق می ورزی که امید به فردا داری که خودت امید جماعتی هستی که ... واقعا که زندگی همینه و چیزی غیر از این نیست. چرا اکثر اوقات نمی بینیم و نمی فهمیم زندگی را و فکر میکنیم زندگی چیزی باید باشد ماورای تصور انسانی، پر از همه ی خوبی ها و بهترینها و یه عالمه ترینهای دیگر... چرا یادمان میرود که اگر انسان همه ی این ترینها را هم داشته باشد باز هم بنا به طبیعت انسانی، فکر میکند زندگی آنی نیست که او دارد و لابد باید چیزی باشد ورای همه ی اینها و ای کاش زندگی جور دیگری بود... اینجاست که دلم میخواد دوباره این جمله را با خودم تکرار کنم که: 

هی فلانی! 

زندگی شاید همین باشد.

حضرت والا بهاره خانم!

آقا جان من نمی توانم رو بازی نکنم! هرچه سعی میکنم و به هر راه که میروم، نمی شود که نمی شود! هیچ از این کار خوشم نمی آید؛ دیگران همه از رو که بازی نمی کنند بماند تازه دستها را پشتشان پنهان میکنند تا نکند یک وقتی خدای نکرده بخوانم از پشت کارتهایشان دستشان را! میدانی این روزها به این نتیجه رسیده ام که کار درست را همان دیگران انجام می دهند و کسی که 31 سال اشتباه کرده است و باز هم در کمال وقاحت اشتباه میکند کسی نیست جز حضرت والا بهاره خانم که معلوم نیست کی قرار است بزرگ شود و عبرت بگیرد از اینهمه درس پندآموزی که زندگانی بدو داده است؟!  

حضرت والا بهاره خانم هنوز یاد نگرفته است که به وقت شادی، خود را خفه نکند از لبخندهای پهن و گشادی که می نشاند روی لب؛ آخر خجالت هم خوب چیزی هست، زن هم بود زن های قدیم، یک شرمی، خجالتی، آبرو داری سرشان میشد، این حضرت والا که تا میگوییم جشن، شروع میکند به دست زدن و خندیدن؛ دختره ی بی آبرو از قد و هیلکش خجالت نمی کشد؛ یک ذره فکر نمی کند که ممکن است برای این خنده های از ته دل پشت سرش حرف در بیاورند! نمیمیری اگر یک ذره سنگین باشی؛ والا!

حضرت والا بهاره خانم یاد نگرفته هنوز که آخر عزیز من پدر من، همه جا با همه کس یار نمی باید بود؛ یار اغیار دل آزار نمی باید بود! ازیرا که جان من عزیز من در کمین تو بسی عیب شماران هستند؛ سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند! دِ آخر لامذهبِ لامروت، برملا نکن هرآنچه را که در دل داری، یک چیزی به قدر سر سوزن هم نگه دار برای روز مبادایت؛ تو مگر از این مردم چقدر میدانی که دست خودت را باز میکنی برایشان؟! هاین؟ جواب من را نده! پر رو!

حضرت والا بهاره خانم یاد نگرفته هنوز که به وقت نیاز اگر یک نیمچه دروغی هم بگوید، والا بخدا کله معلق نمیشود از آسمان هفتم! پس دروغ مصلحتی را برای چه وقتی آفریده اند؟  

حضرت والا بهاره خانم یاد نگرفته هنوز به وقت نیاز یک نه ی کله گنده بگوید و راحت کند خودش را از دردسر و اعصاب خردی و پیامد آخر کار!  

حضرت والا بهاره خانم بعد از 3 سال و اندی کار مداوم در محیط دولتی، یاد نگرفته هنوز که نباید خودش باشد و باید یک نفر دیگری باشد که نیست، خوب این دروغست که دروغ باشد، تو اگر خودت باشی، زیرآبت 3سوته خورده است، چرا نمی فهمی این را! چرا باز دوباره تا کسی حرفی خلاف اعتقادت میزند به چشم بر هم زدنی جوش می آوری و می خواهی هرجور شده مجابش کنی؟ آخر پدر من، آنکه گنده گندهتون بود در بحث و جدل با این قوم عجوج و معجوج کم آورد و نتوانست حریف زبان بی منطق و دروغای شاخ دارشان شود، تو که دیگر با این هیکل گنده جوجه ای پیششان!  

حضرت والا بهاره خانم یاد نگرفته هنوز که وقتی مثل سگ می ترسد، اینقدر ادای آدمهای شجاع را درنیاورد و حرف گنده تر از دهانش نزند، حضرت والا بهاره خانم زبان آدمیزاد سرش نمی شود چه اگر میشد مثل بچه آدم آن چند خط بالاتر را پاک می کرد، وقتی آن خط هنوز آن بالاست یعنی همان نرود میخ آهنین در سنگ و این حرفها... 

امان از دست این حضرت والا! بیایید همگی دسته جمعی برای اصلاح رفتار حضرت والا بهاره خانم به درگاه باری تعالی دعایی بکنیم بلکه فرجی شود و حضرت والا الگوی رفتاریشان را تغییر دهند! الهی آمین!

بعضی وقتها...

بعضی وقتها دلم میخواهد یک قلم جادویی دست بگیرم و بچرخانمش در هوا و جایگزین کنم آنچه را که می خواهم با هرآنچه که نمی خواهم؛ فی المثل، ساختمان روبروییمان را که مالکش یک فروند آقای کچل شکم گنده ی بی تربیت و بی کلاس است و همیشه همگان را به هیچ می انگارد و با زیرپیراهنی می ایستد در بالکن و سر مبارک را می گیرد سمت کوچه و دستها را می گذارد روی لبه ی نرده و سیگار می کشد از ته دل و رفت و آمد رهگذران را چک می کند، تبدیل کنم به باغی بزرگ و باصفا که از سبزی درختانش پر شوم از شادابی و از صدای چهچه گنجشکانش پر شوم از آرامش... یا بجای دیوار کثیف و کرم رنگ اتاقم در اداره، چشم اندازی بکشم از آبی دریا تا صدای امواجش مستم کند و افق آبی رنگش مشتاقم کند به زندگی... 

بعضی وقتها دلم میخواهد قدرت انگشتانم به قدری بود تا با زدن بشکنی در هوا چنان راست و ریست کنم کارها را که همگان در عجب مانند و انگشت حیرت به دهان گیرند؛ مثلا هنگام هجوم کارهای وقت گیر و طاقت فرسا، با زدن بشکنی در هوا، ظرف ایکی ثانیه همه ی کارها چنان بسرعت انجام شوند که چشمان خانم رئیس گرد شوند همانند صورتک چشم چشم دو ابرو.... 

بعضی وقتها دلم میخواهد تنها باشم، تنهای تنها و برای انجام هیچ کاری مرا نیازی به روبرویی با احدی نباشد، وقتم در اختیار خودم باشد و مال خود باشم و بس و کسی را به خلوتم راه نباشد که نباشد که نباشد... 

بعضی وقتها دلم می خواهد چوب جادویی پری مهربان در دستانم بود تا با کوچکترین اشاره ای، زندگی، زیبا و رویایی می شد و غمی در دل کسی لانه نمی کرد... 

بعضی وقتها هم مثل الان؛ دلم میخواهد که در خانه باشم و آسمان ابری باشد و هوا خنک و سرد باشد و بهاری و من خزیده باشم زیر پتو و غرق شوم در دریای متلاطم فکر و خیال و رویا...

راز فال ورق

همیشه دلم میخواسته بدانم چطور می شود که تمام زندگی من می شود قدر ته استکان و جمع می شود ته فنجان قهوه و می آید روی لب خانم فالگیر و او می تواند با زرنگی هرچه تمامتر بخواند هرچه را که خودم میدانم و نمی دانم! واقعا می خواهم بدانم چطور می شود که این خانم می شناسد محمد را و بهنام را و ندا را و مینا را و زهرا را؟ چطور  میشود این اسامی به مامان که میرسد تبدیل میشوند به رضا و بهزاد و مهین و معصومه و زینب و شیرین؟! چطور میشود که حتی یک نفر هم اشتباهی نمی شود؟ اگر این اسامی باری به هر جهت انتخاب شدند و از زبان خانم فالگیر بیرون آمدند، چرا همه درست و دقیق هستند و چرا حتی یک اسم بی ربط و نشان نیست و اصلا چرا همه ی آن اسامیِ واقعی بجای اینکه برای مامان بیایند، برای من نیامدند؟ هاین؟ من باور نمیکنم اتفاقی باشد همه ی اینها؛ فقط نمی توانم دلیل منطقی پیدا کنم برایش؛ و درست در این لحظه ی بخصوص خیلی دلم میخواهد بدانم چطور توانست دیروز آنهمه چیز درست به من بگوید و وحشتزده ام کند از اینهمه حرف؟! آخر چطور توانست؟ چه رازی نهفته بود در آن کارتهای تارد و چطور آنهمه حرف توانستند جمع شوند در آن کارتهای جادویی؟! وامی که قرار بود بگیرم چطور رفت ته فنجان؟ یکی به من بگوید آخر محمد با آن قد و هیکل و مشخصات اخلاقی چگونه جا شد آنجا؟ همکار محمد که اتفاقا دو هفته پیش سعی کرده بود موش بدواند در زندگی ما، چطور خودش و خانمش و محل کارش و حتی اسم منحصربفردش توانست گوله شود ته استکان و نیت پلیدش را بگوید دم گوش خانم فالگیر؟ هاین؟ یا از همه مهمتر بابا روی تخت بیمارستان دیگر چطور توانست بخوابد در آن ریزه جا؟! جل الخالق! اینجور نمی شود من باید به زودی زود و هرطور شده سر دربیاورم از  راز فال ورق و تارد و قهوه و چای و .... 

پ.ن. چند روز پیش برای سرگرمی و تنوع رفتم پیش خانمی فالگیر که یکی از دوستان معرفی کرده بود، خانمه 2 جور فال همزمان میگرفت، اول با کارتهای تارد فال گرفت برایم و بعدش فال قهوه، حرفهایی که بهم زد وحشتناک درست بودند!

صبر کن ببینم چی شد؟!

میدونی شاید خیلی وقتها که قلم دست میگیرم یا صفحه آبی رنگ ورد را باز میکنم تا مطلبی تایپ کنم؛ هیچ هدفی از نوشتن ندارم؛ حتی هیچ موضوعی ندارم که بخواهم در موردش صحبت کنم؛ با این حال، کاغذ سفید را میگذارم پیش رویم و قلم را دست میگیرم و بسمه الله؛ بعد اتفاق عجیبی رخ میدهد: حرفها خودشان داوطلبانه به روی کاغذ می آیند و به یادم میآورند که در چه مورد دلم می خواسته صحبت کنم. اینجوری می شود که خیلی وقتها، خیلی حرفها را که اصلا هیچ خبری ازشون در ذهنم نبوده؛ به زبان می آورم. مثل همین الان که خانه پدرشوهر خدابیامرزم نشسته ام و منتظرم تا حریفی پیدا کنم برای بازی و چون یافت می نشد حریفی، لپ تاب جان را گذاردم به روی پا، فولدر آهنگهای ملایم را باز کردم و متعاقب آن صفحه ورد را و منتظر ماندم تا سیاوش قمیشی برایم بخواند: با تو حکایتی دگر…این دل ما بسر کند…شب سیاه قصه را….هوای تو سحر کند؛ و بعد انگشتانم خودبخود شروع به تایپ می کنند بی اونکه مجالم دهند بدانم اصلا می خواهند چه چیزی را تایپ کنند!