روزهای من
روزهای من

روزهای من

عشق مادری

درست 20 آذر پارسال بود که برایتان از ترسم از مادر شدن گفتم؛ از اینکه نکند با اولین نگاه آن جریان عجیب مغناطیسی وارد روح و قلبم شود و من بیچاره شوم از فشار سنگین آن جریان عجیب مغناطیسی که همگان نامش را عشق گذارده اند! از اینکه از یک طرف حس شیرین مادر شدن بیاید و از آن طرف آرام و قرارم پا بگذراند به فرار! برایتان گفته بودم که اول بار وقتی پسر برادرم را دیدم چه حال عجیبی بهم دست داد و ترس برم داشت که آن هنگام که فرزند خود را ببینم چگونه خواهم شد... اما راستش را بخواهید آنگونه که فکرش را می کردم نشد ازیرا که عشق و علاقه ی مادر به فرزند فرق می کند با تمام عشقهایی که در عالم موجود است؛ این یک چیز کاملا متفاوت است! عشق و علاقه ی مادری در یک نگاه اتفاق نمیفتد (یا حداقل برای من اتفاق نیفتاد)، سریع و در یک ثانیه نیست، نه؛ آرام آرام و ذره ذره در وجودت شکل می گیرد، درست مثل بازی دومینو که وقتی اولین مهره به زمین افتاد ناگهان تمام مهره ها به زمین نمیریزند بلکه دانه به دانه یکی پس از دیگری بر زمین میفتند و بعد از مدتی تو میبینی که دیگر مهره ای سرپا نیست؛ عشق مادری هم همینگونه است، وقتی اولین تپش غیرعادی قلبت را شنیدی بدان که اولین مهره افتاده است و هرچه فرزندت بزرگتر و بزرگتر شود، تپشهای قلب تو هم سرعت بیشتری می گیرند و ناگهان به خود میایی و میبینی که تمام ضربان قلبت دیگر از آن اوست، اویی که جزئی از تو و پاره ی تنت است؛ آری، عشق مادری اینگونه است!
من اولین بار که باران را دیدم، گفتم برایتان، در اتاق عمل بودم و تحت تاثیر داروی بی حسی همچین به هوشِ به هوش هم نبودم اما تا دکتر دختر را آورد مقابلم و گفت ببین دخترت را، اولین فکری که از ذهنم گذشت این بود که چقدر این بچه خوشگل است! بعد ناباورانه دوباره نگاهش کردم و با خود فکر کردم یعنی این نیم وجبی بچه ی من است؟ از وجود من و گوشت و پوست و استخوانم؟ چقدر خدا بزرگ است! اینها افکار من بود و در کمال تعجب هیچ خبری از آن جریان عجیب مغناطیسی که انتظارش را می کشیدم، نبود! بعد وقتی دخترک از همان بدو تولد به مدت یک هفته نگذاشت بخوابم (در هفته ی اول اگر خیلی خوابیده باشم 8 ساعت بود)، روزی ده بار به خود می گفتم این چه غلطی بود کردم؟ اما مثل تمام سختیهای گذرای زندگی، وقتی سختی روزهای اول گذشت، کم کم نظرم نسبت به کودکم و خودم تغییر کرد؛ روزی ده بار خداوند را برای بارش این باران الهی شاکر شدم! این روزها دخترک توان خندیدن پیدا کرده است و نمیدانید او چگونه با هر لبخندش میخ بزرگ عشقش را در قلبم محکم و محکمتر فرو می کند، نمیدانید چگونه! نیمه شب دیشب وقتی باران را در تختش می گذاردم و نگاهم به لبخند ملایم لبهایش افتاد، این افکار به ذهنم آمدنم و چون مجالی برای نوشتنشان در آنوقت شب نبود، دلم خواست حالا ثبتشان کنم برای بعدهایم... دوست دارم چند سال بعد برگردم به عقب و از حس و حال این روزهایم بخوانم و یادم بیاید از کجا به کجا رسیدم...
پ.ن. بعد از 3 هفته بالاخره از خانه مامان اینها برگشتیم خانه خودمان، آنجا که بودیم بعضی شبها و روزها باران خیلی بیقراری می کرد و نمی خوابید، با مصیبت عظمی می خواباندیمش و به قول این تکه کلام معروف، اصن یه وضعی؛ خلاصه پنجشنبه شب که می خواستیم عازم خانه شویم مامان کلی سفارشم کرد که ممکن است حالا که می روید خانه باران ناآرامی کند آخر می گویند بچه اگر جابه جایش کنی با جای جدید غریبی می کند و خوابش نمی برد، اگر باران چنین کرد و چنان تو هم فلان کار و فلان کار را انجام بده تا خوابش ببرد. اما وقتی رسیدیم خانه، شیر باران را که دادم خورد، تا گذاشتمش در تخت خوابش و چند تکان کوچکش دادم، دیدم دخترک خوابید؛ از ساعت 12 شب خوابید تا 7:30 فردا صبح! بعد 7 و نیم بیدار شد و دیگر تا جایش را عوض کنم و شیرش دهم و دوباره بخوابانمش ساعت شد9، دوباره از 9 خوابید تا 2 بعدازظهر! و خلاصه این شیرخوردن و خوابیدنهای منظم دخترک ادامه دارد تا الان (بزنم به تخته البته چشمش نکنم دوباره بیدار و ناآرام شود) و معلوم شد آن بی قراری و ناآرامی که مامان میگفت همان بود که خانه ی خودشان اتفاق افتاده بود! قرتی خانم تخت خودش را میخواسته و اتاق مادرش را تا یک دل سیر بخوابد و کیف عالم را بکند!

اندر احوالات اینجانب در خانه ی پدری

خانه ی جدید پدری من سه اتاق خواب دارد که همگی در یک قسمت از خانه و در حصار راهرویی واقع شده اند. از آنجاییکه من همچنان و هنوز در نگهداری از باران به تنهایی ناتوانم، چند وقتیست که کوچ کرده ام اینجا تا بلکه بتوانم کمی از تجربیات مامان جان استفاده کنم و هم اینکه دست تنها نباشم. مامان جان هم که ید طولایی در میهمان نوازی و اینها دارند، در کمال سخاوت اتاق خوابشان را با تمام تجهیزات از جمله تخت و چراغ مطالعه و میز کامپیوتر و و و را در اختیاز ما یک نفر و نصفی آدم قرار داده اند. باز از آنجائیکه باران خانم هنوز روال خواب دستش نیامده، یک بار شب تا صبح بیدار است، یک بار صبح تا شب و خوب این نخوابیدنهای او یعنی اینکه دارد پدر بنده را در میاورد و طبیعتا بنده بی خواب میشوم. اگر باران شب تا صبح نخوابد، در عوض صبح تا شب می خوابد و متعاقب آن من هم می توانم دمی بخوابم، خستگی در کنم و به آرامش برسم. اما مشکل از همینجا آغاز می شود که وقتی بابا بیدار باشد، بهزاد هم در خانه، این محوطه، منظورم راهروی اتاق خوابهاست، شباهت عجیبی به خاورمیانه پیدا می کند از بس که سر و صدا و هرج و مرج بیداد می کند اینجا! از یک طرف بابا در اتاقش برنامه های صدای آمریکا و بی بی سی را تماشا می کند و در این حین دلش هم می خواهد که با موبایلش به آهنگهای مریضه خانم گوش فرا دهد که می خواند: ساغرم شکست اااااااااااااااااااااااااااااااااای ساقی؛ از آن طرف آقا بهزاد هم در اتاقش سی دی شبهای بربره را می گذارد و همزمان صدای ضبطش میاید که آقا شهرام با آن صدای زیبایش برای بهزاد خان می خواند: یک شب آتش در نیستانـــــــــــــــــــــــــــــــــــــی فتاد! خدا نصیبت نکند اگر تو در اتاق مامان جان در پی لحظه ای آرامش خسبیده باشی! نه تنها آرامش و آسایش نصیبت نمی شود که حتی حس می کنی از زور سرسام (صرصام؟ سرصام؟ صرسام؟ کدوم درسته آیا) جهت گردش خونت هم برعکس می شود، درنتیجه عطای آن خواب و آرامش را به لقایش می بخشی و میروی سروقت دختر؛ بیدارش میکنی و اجازه نمی دهی بخوابد تا شب؛ در نهایت شب هر دو از بی خوابی و خستگی زیاد بیهوش می شوید تا شبی دیگر بیاید و اگر باز باران جان جا به جا خوابید در شب و روز، باز آش همان آش و کاسه همان کاسه که گفتم برایت!
پ.ن. این هوا رو عشق است!

یادش بخیر قدیما

این روزها گذشته از من و حال و هوای جدیدم، خیلی چیزها هم تغییر کرده است. بگذریم از گرانی، تورم، نداری و اعصابهای درب و داغان مردم؛ بگذریم از نداشتن هوای پاک و سالم، آرامش و امنیت و خیلی چیزهای دیگر، بگذریم از اینها. من این روزها دلم برای خانه های ویلایی یا نهایتا دو طبقه ی قدیم تنگ است... برای آن زمانها که می توانستی رنگ آبی آسمان را ببینی، بگذریم از اینکه آسمان چند سالی است که از دولتی سر این بنزین غیراستاندارد و خطرناک تولید وطن از آبی به خاکستری تغییر رنگ داده است، اگر تغییر رنگ هم نمیداد باز هم نمی توانستی براحتی آبی آسمان را ببینی یعنی این ساختمانهای سر به فلک کشیده رخصتت نمی دهند که دمی آسمان را ببینی و از دیدنش غرق آرامش شوی! دلم برای همسایگی کردن در ساختمان مجاور تنگ است، من این همسایگی های درون ساختمانی را که هر کسی به خود اجازه میدهد وارد حریم تو شود را دوست ندارم! اصلا این ساختمانهای زپرتی جدید مگر حریم هم برای آدم می گذارند؟ تو اینطرف دیوار نفس بکشی همسایه ایت آن طرف دیوار و در واحد بغلی صدای نفست را می شنود، صحبت از کدام حریم است؟! دلم برای حیاط پردرخت خانه ی پدری تنگ است که عصرهای بهاری یا تابستانیش به آنجا روم، شلنگ آب را در دست گرفته و تمام گلها و درختان را آبیاری کنم، برای صبحهای زود پنجشنبه اش که با مامان حیاط را آب و جارو میکردیم، زیر سایه ی درخت زردآلو فرشی پهن کرده و بساط صبحانه را آنجا علم می کردیم؛ برای شبهای خنک پاییزی که وقتی همه جا تاریک و ساکت بود، به ایوان می رفتم و بر روی اولین پله می نشستم و زل می زدم به آسمان تیره ی پر ستاره... من دلم برای خانه های زیبای قدیمی تنگ است! من این مجتمعات مسکونی 4 یا 5 طبقه، 8 واحدی، 10  واحدی بلکه هم 20 واحدی را دوست ندارم؛ من خانه های یک یا دو طبقه ی قدیمی را دوست دارم که تمام ساکنینش اعضای یک خانواده بودند و خبری از ساکنین 72 میلیتی با خلاق و سلایق مختلف نبود! من دلم می خواهد وقتی پرده را کنار میزنم، به جای ساختمانهای قدبرافراشته ی روبرو، چشمم به حیاطی پر گل و درخت بیفتد و دوست ندارم از کنار زدن پرده پشیمان شوم و دوباره آنرا سرجای خود برگردانم؛ من دوست دارم پنجره ها را باز کنم و به هوای تازه اجازه ی جولان دهم در خانه ام و دوست ندارم از ترس گرد و خاک، دود و آلودگی و هم سر و صدای زیاد تمام مدت پنجره ها را بسته نگاه دارم! آه چقدر زندگی در این شهر، نازیبا، ملال انگیز و کسل کننده شده است! چقدر همه چیز تیره و خاکستری است! من حتی دلم برای زمستانهای پرابهت قدیم هم تنگ است؛ این زمستان بی برف و باران و نه چندان سرد جدید را دوست ندارم...چرا هرچه جلوتر می رویم هی چیزها از جای خود تکان می خورند و همین می شود که دیگر هیچ چیز جای خود نیست؟! چرا دنیا اینجوری شده است؟!

دوست جون

اومدم اینجا تا یه چیزی بگم، اما قبل از اینکه حرفی بزنم یه سر به دوست جون زدم و اونجا خبر فوق العاده شو خوندم؛ بعدش انقدر ذوق کردم که کلا یادم رفت چی می خواستم بگم میدونید مادر شدن به نظر من مثل خیلی از چیزای دیگه به بعضیا میاد به بعضیا هم نمیاد... دوست جون از اون افرادیه که مادری خیــــــــــــــــــــــــــلی بهش میاددوست جون یکی از اون مامان بعد از اینای خوب و ماه و مهربونه دوستم خیلی خیلی تبریک میگم بهتامیدوارم این 9 ماه برات مثل آب خوردن بگذره و خیلی اذیت نشی

بعد از کمی آرامش، دوباره من و احساسم

ساعت 12 نیمه شبه؛ باران را تازه خوابانده ام. نمی دانم انگار او هم حس کرده بود که مادرش دچار دپرشن شده است امروز که اینقدر شیرین و دوست داشتنی شده بود و حرکاتی می کرد که نه یک بار و دو بار که بارها و بارها دل را در سینه ام لرزاند و خنده را میهمان لبانم کرد. این درست نیست که این روزها فقط و فقط نگران و دلواپسم و دلم مدام گریه می خواهد؛ نه درست نیست! در کنار نگرانیهای شاید بی موردم، من این روزها مدام خداوند عالم را شاکرم که بارانم را به من هدیه داد؛ ازش ممنونم که بهم فهماند برخلاف نظر خودم، می توانم مادر شوم و اگر لوس بازی و  ننر بازی را کنار بگذارم چه بسا که مادر خوبی هم از آب دربیایم! من این روزها وقتی به چشمان نافذ و معصوم دخترکم نگاه می کنم، دلم می خواهد بگذارمش در دستگاهی چیزی تا زودتر بزرگ شود تا بتوانم هرچه زودتر با او درد دل کنم و بگویم خدا او را در عوض خواهری که هرگز نداشتم به من هدیه داد، دلم میخواهد همان دم در آغوش بگیرمش و آنچنان در بغل بچلانمش تا بلکه کمی آرام شوم. این روزها جملات و حرفهایی می آیند بر زبانم که پیش از این خودم هم با آنها ناآشنا بودم چه رسد به دیگران؛ ترانه هایی را می خوانم برای باران که باور کنید نمیدانستم من ترانه ی این آهنگها را حفظم، نمونه اش ترانه ی: خوشگل زیاد پیدا میشه تو دنیا.... اما کسی (باران) من نمیشه... لاله رو میگند نوبر بهاره... برای من تو نوبری همیشه... یا همین ترانه ی معروف یه دختر دارم شاه نداره ی شماعی زاده و این درحالیست که نه اندی و نه شماعی زاده جز خوانندگان محبوبم نیستند که بماند تازه از اندی خیلی هم بدم میاید!!!

خلاصه من می گویم این روزها خیلی قاطی پاطیم اما شما خیلی حرفهایم را جدی نگیرید چون در کنار بی قراری ها و ناآرامیها، دارم کیف عالم را می کنم از بودن با بارانم. راستش را بخواهید نگرانی ها وقتی به سراغم می آیند که دخترکم در خواب است و چنان معصوم و بی دفاع است در  خواب که ناخودآگاه تپش قلبم را چند برابر می کند وگرنه که وقتی این مسخره خانم بیدار است و به قول محمد گوهر خرج می کند، مگر می تواند نگران و بی قرار بود؟ هاین؟

من و احساسم

راستش پست امروز برای خودم است که بعدها بیایم و از حال و روز این روزهایم بخوانم. برای خودم است که تخلیه ی روانی شوم چون این حال و هوا را نمی توانم با اطرافیانم درمیان بگذارم به هزار دلیل! نگرانشان میکنم، شاید ناراحت شوند، ممکن است غمگینشان کنم و و و. اما پستم را رمزدار نمیکنم اگر دوست داشتید شما هم بخوانید اما محض رضای خدا پند و اندرزم ندهید که توان تحمل این یک قلم را ندارم؛ من نیاز دارم که بنشینید مقابلم، به حرفهایم گوش کنید و تنها سری تکان دهید و اگر خواستید که حرفی هم بزنید، بگویید که درکم می کنید هرچند اگر واقعا هم درکم نکرده باشید. ممنونم.

ادامه مطلب ...

یک ماه مثل برق گذشت!

باران خانم در یک ماه و دو روزگیش

نـــــــــــــــــــگیر دادش!!! شطرنجیش کن!


پ.ن. سانی جان برات درخواست دوستی فرستادم، اکانتت رو چک کن دوستم.