روزهای من
روزهای من

روزهای من

نوبهارست و ...

این روزا که به پشت سر  و روزای رفته بیشتر فکر و نگاه میکنم، بیشتر خوشحال میشم از اینکه سال 1388 رو به اتمامه و دیگه مجبور نیستم برای زدن تاریخ روز از «1388» استفاده کنم. هرچند تا الی الابد برای دو روز مهم در زندگی من، دو خاطره ی خیلی خیلی بد از خودش برام بجا گذاشت! اولیش شب سالگرد ازدواجمون بود که من خونواده ام را دعوت کرده بودم که یه جشن مختصر بگیرم ولی از بد روزگار همون شب پدر خانوم برادرم سکته قلبی کرد و مرحوم شد، دومیش هم درست فردای روز تولدم پدر محمد اینجوری شد... تازه این دو اتفاق مال خونواده ی منه و افرادی که به رحمت خدا رفتند تقریبا یک سنی ازشون گذشته بود؛ ولی خونواده های زیادی در این سال داغدار بچه های دسته گلشون شدند و ... ولش کن سر سال نویی نمیخوام تلخ بنویسم... فقط همینقدر بدون که خیلی خوشحالم که این سال داره تموم میشه و دیگه اثری از آثارش باقی نمی مونه. برادر محمد هم همچنان بیمارستان بستریه و بازم همچنان آقایون محترم اطبا نتونستند تشخیص بدهند که بیماریش چیه، فقط هی چپ و راست ازش آزمایش میگیرند و هی هر بار از بار قبل گیجتر می شوند و چیزی سر در نمیارند! حالا خونواده ی محمد تصمیم دارند بیارنش خونه چون اونجا هم که هست هیچ کاری براش انجام نمیدهند حداقل بیاد خونه که سال تحویل کنار خونوادش بمونه؛ ولی من ناراحت نیستم چون به قول دکتر شریعتی:

اگر تنهاترین ها شوم
باز خدا هست
او جانشین همه نداشتن هاست
نفرین ها و آفرینها بی ثمر است
اگر تمامی جهان به یک باره زیر و رو شود
اگر کوهها پنبه پنبه شده و بر سرم فرو ریزند
اگر آسمان شکافته شود، اگر زمین تمام بودنیها را در خود فرو برد
تو مهربان آسیب ناپذیر من هستی
ای پناهگاه ابدی
تو جانشین تمام بی پناهیها و پناه تمام بی پناهان هستی.
                                                                                   
 

 

اینبار میخوام برات از زبون اوحدی مراغه ای شعری بخونم که دلت باز بشه و با روحی سبکبال و قلبی مالامال از شادی به استقبال بهار و سال جدید بری... امیدوارم سالی که پیش روست برای همگی مملو از شادکامی، بهروزی، سلامتی و موفقیت باشه و دیده ی هیچکدومتون در این سال جدید بخودش رنگ غم نبینه... سال نوتون پیشاپیش مبارک

نوبهارست و چمن خرم و گلزار اینجاست  

ارمِ دیده و آرام دل زار اینجاست 

بر سر خار چمن روی بمالیم چو گل 

گر بدانیم که باز آن گل بی‌خار اینجاست 

تن از آنجا نشکیبد، دلم اینجا چون نیست 

دلم آنجا ننشیند، که مرا یار اینجاست 

بازم سلام

نمیدونید خوندن پیامهای گرمتون چقدر آرومم کرد... مخصوصا پیام شما آقای امین. ممنونم بابت لطف و محبت همگیتون.

میدونی یه زمانی بود فکر میکردم خدا انداخدتم تو ماهیتابه زمونه و هی اینور و اونور میغلتونتم تا خوب تفت بخورم، ولی حالا که این جریانات برامون پیش اومده میبینم اون ماهیتابه کجا و این ماهیتابه کجا! این یکی هم خیلی بزرگتره و جا برای غلتوندن زیاد، هم روغنش خیلی زیادتر و داغتره و لامذهب بدجور میسوزونه!

تو مراسم پدر محمد، تازه متوجه بیماری برادرش که یک سال از محمد بزرگتره، شدیم. ظاهرا دچار مشکل گوارش، کاهش 20 کیلویی وزن و .. شده. اینور و اونور آزمایش داد ولی چیزی مشخص نشد و در عوض حالش هی بدتر و بدتر شد. چند تا بیمارستان بردیم ولی نمیدونم چرا قبولش نکردند شاید چون شب عیده کسی زیر بار مریض جدید نمیره نمیدونم؛ یه روزم رفتیم پیش پسر عمه من که در بیمارستان (الف) رئیس بخش پاتولوژیه، حتی اونم درست و حسابی کمکمون که نکرد بماند تازه کلی هم من رو ترسوند که چرا بابات که اومده بود پیش من دوباره نیومد آزمایش بده و ازش نمونه برداری کنن، ظاهرا پدر منهم مشکوک به سرطانه بیماریش (که من هنوزم نمیدونم چیه، حتی اصلا خبر نداشتم که بابام رفته پیش پسر عمه ام و آزمایش داده، من نمیدونم این آقایون چرا مریض میشوند از اطرافیانشون قایم میکنند آخه؟! بیماری که دیگه قایم کردنی نیست آخه!) خلاصه با هزار بدبختی و مصیبت تونستیم در یکی از بیمارستانها اونم با کلی پارتی بازی و سفارش، بستریش کنیم. ولی از هفته پیش تا حالا فقط هی ازش آزمایش میگیرند و هی هیچی سر در نمیارند که بیماریش چیه! نمیدونم مصلحت خدا چیه ولی هرچی هست بدجور داره امتحانمون میکنه... اینا رو گفتم که ازتون بخوام تو این روزا خیلی دعامون کنید که بدجوری محتاجشیم. 

تو بجای من شاد باش و سرحال و مواظب خودت و اطرافیانت باش حسابی

سلام

بطور خیلی اتفاقی و ناغافل... عزادار پدر محمدرضا شدیم... شرایط روحی خوبی ندارم. ببخشید... بخاطر پیامهای گرمتون بابت تولدم ممنونم... ایشالا در اسرع وقت از خجالتتون در میام.

شاد و سلامت باشید.

در پناه حق

خونه بازی!

این بازی رو مستانه انجام داده، منم خوشم اومد و انجامش دادم. 

  

 

پ.ن1. بی زحمت همه تون دعوتید 

پ.ن2. نخیر این نقاشی رو یه بچه 2 ساله نکشیده بلکه شخص شخیص بنده کشیدمش؛ خیلی بدی اگه بزنی تو ذوقم و مسخرم کنی 

پ.3. اون خونه بنفشه کوچیکه که معلوم نیست چی توش نوشتم، آسانسوره، بغل دستشم راه پله ست.

روز میلاد من

امروز دهم اسفنده و روز تولد من؛ شاید نباید خوشحال باشم از اضافه شدن مجدد سالی به سالهای عمرم، شایدم ته ته قلبم هم همینطور باشه؛ ولی اصولا اینجور دوست دارم که روز تولدم را باید شاد باشم و بی خیال. بی خیال اینکه سی و یک را تمام کردم و در حال آماده سازی خود هستم برای رویارویی با سی و دو (که احتمالا این آماده سازی تا سال دیگه همین موقع طول میکشه)؛ بی خیال اینکه هنوزم حس میکنم بیست ساله هستم و پر از شور جوونی درصورتی که واقعیت با احساس من تقریبا ده یازده سالی با هم تفاوت دارند؛ بی خیال اینکه ... بی خیال دیگه؛ وقتی میگم بی خیال پس بی خیال؛ دیگه لزومی نداره چیزای دیگه رو به یاد بیارم و بعد که به یاد آوردمشون بی خیالشون بشم! روز تولد را عشق است و بس؛ مگه نه؟

میدونی دیشب حدودای ساعت یک بعد از نیمه شب بود که رفتم بخوابم. من معمولا شبا چند دقیقه ای قبل از خواب به خودم و مسائل اطرافم فکر میکنم. دیشب هم فکرم پرواز کرد به 31 سال پیش؛ بعد با خودم گفتم سی و یک سال پیش دور و بر ساعت دو و نیم سه نیمه شب درد زایمان مادرم شروع شده بود و تا ساعت 5 صبح هم ادامه پیدا کرده بود تا سرکار خانم بهاره خانم هلپی پا به عرصه ی وجود بذاره؛ بعد فکر کردم چطور اون روز وحشتناک و سراسر درد برای مادرم، خاطره انگیز و زیباست (این و خودش میگه همیشه)، چطور یاد آوردن اونهمه درد و روزهای دردناک بعد از اون براش ناراحت کننده نیست و برعکس زیبا و خاطره انگیزه؟ بعد فکر کردم شاید چون مادر نشدم نمی تونم حس یک مادر رو خوب درک کنم، شاید روز تولد فرزند تو ذهن همه مادرا موندنی و خاطره انگیز باشه، نمیدونم؛ ولی اینو میدونم که مادر شدن نیازمند داشتن جسارت خیلی زیادیه که من فکر نکنم داشته باشمش. اگرم داشته باشم، بازم فکر میکنم روز تولد فرزندم به عنوان دردناکترین روز عمرم به یادم بمونه؛ بازم نمیدونم، همه ی اینا فعلا در حد حرفه، من مادر نیستم و احساس مادرا رو هم نمیتونم خوب درک کنم؛ شاید من اشتباه میکنم و اگر روزی خداوند عالم فرزندی بهم هدیه داد، روز تولدش رو به عنوان بهترین روز زندگیم به یاد بیارم، نمیدونم.   

شماره تلفن زوری!

صبح که میومدم اداره، سر پیچ یادگار امام اتفاق جالب و عجیبی افتاد. یکی از سرنشینان ماشین جلویی ما که یک پژو آردی سبز رنگ بود، یک کاغذ گرفته بود دستش و به زور میخواست به هر ماشینی که راننده اش خانم بود، بده! داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم، آخه اینجا هم جا بود واسه این کار؟! جل الخالق. بعد نمیدونم چرا این سریش بازی اون سرنشین من و یاد خاطره ای از سالهای دورم انداخت. 

چند سال پیش (تقریبا 7-8 سال)، یه روز با دوستم از دانشگاه بر میگشتیم، سر خیابون منتظر ماشین بودیم که دیدیم هی ماشینای مدل بالا و جینگول پینگول با راننده هایی جینگول پینگولتر از خود ماشینا هی برامون بوق و چراغ میزنند و بعضیاشونم که خیلی سمج بودند چند لحظه ای پیش پامون نگه میداشتند و هرچی ما ازشون فاصله میگیرفتیم، اونا هم هی دنده عقب میومدند و اذیتمون میکردند، آخر سر تصمیم گرفتیم بریم تو باغچه کنار خیابون بایستیم و هر وقت یک تاکسی یا ماشین خطی دیدیم، بیاییم تو خیابون. از شانس بد ما هرچی منتظر شدیم، نه ماشین خطی اومد و نه تاکسی. بالاخره بعد از کلی معطل شدن، دیدم یک پیکان قراضه و لکنتی داره از دور میاد، برای اینکه همینم از دستمون نره، فوری دست تکون دادیم و سوار شدیم. نمیدونم کی بهمون گفته بود ماشینای مدل بالا خوب نیستند و ماشین قراضه ها خوبند؟! چند دقیقه بعد از حرکت ماشین، دیدم راننده داره یه صداهای عجیب غریب از خودش درمیاره و از تو آینه برام شکلک در میاره! با نگاهی اخم آلود و متعجب نگاش کردم که یعنی مگه خل شدی، این کارا چیه! دوستمم که حالا متوجه حرکات راننده شده بود، بجای اخم و تخم برگشت بهش گفت: چی؟ چی میگی نمیفهمیم؟! پسره به من اشاره کرد بعد به دوستم و یه چیزی گفت که ما بازم نفهمیدیم. تازه فهمیدم کرولاله! دوستم دوباره گفت: چی؟ درست بگو ببینم چی میگی؟ اینبار پسره یک کاغذ برداشت و روش نوشت: خواهرید؟ خنده ام گرفته بود؛ اینهمه خودش و کشت که اینو بپرسه؟ دوستم گفت: نه، دوستیم. پسره دوباره به من اشاره کرد و یه چیزی گفت. نمیدونم چرا اون روز من لالمونی گرفته بودم، فقط بر و بر نگاش کردم. اینبار برگشت به دوستم نگاه کرد و من و بهش نشون داد و یه چیزی گفت؛ بازم نفهمیدیم. دستش و آورد بالا و انگشت حلقه اش و نشون داد؛ تازه فهمیدیم می خواد بدونه من ازدواج کردم یا نه؛ تو دلم گفتم عجب آدم پر روییه ها! می خواستم اخمم و صدچندان کنم ولی نمی دونم چرا یهو خنده ام گرفت، ولی تاجاییکه لب و لوچه ام اجازه میداد سعی کردم با جدیت جوابش و بدم و گفتم: بله ازدواج کردم؛ بعدشم شما فکر نمیکنی زیادی داری حرف میزنی و باید حواست به کارت باشه تا زن و بچه مردم؟! در کمال پر رویی نگام کردید و با خنده گفت:نه! (پارازیت... کرو لال بود ولی لب خونی بلد بود و از رو حرکات لب میفهمید چی میگیم) دوستم که سرش و گرفته بود پشت کلاسورش و غش کرده بود از خنده. انقدر لجم گرفته بود که نگو، ما اینهمه ماشینای مدل بالا رو رد کرده بودیم که کسی به خودش اجازه نده بهمون جسارت بکنه و خودش رو محق بودنه در کمال راحتی و وقاحت درمورد مسائل خصوصیمون از مون بپرسه، اونوقت این ایکبیری با این ماشین درب و داغون و لکنته اش پیش خودش فکر کرده عاشق چشم و ابروش بودیم که سوار ماشینش شدیم؟! پر رو. با حرص روم و گرفتم سمت پنجره. دوستم همچنان داشت می خندید و مسخره ام می کرد که همه رو برق میگیره تو رو چراغ نفتی؛ که ایندفعه پسره با نیش باز به دوستم اشاره کرد که یعنی تو چی؟ سرکار خانم دوست هم که یهو هول شده بود، برگشت گفت من نه، ازدواج نکردم!  پسره بیشتر نیشش باز شد. سریع یه کاغذ برداشت و شماره تلفنش رو نوشت روش و داد به دوستم. حالا نوبت من بود که بزنم زیر خنده و حالا نخند و کی بخند. نه فقط بخاطر دیدن صورت وحشتزده ی دوستم از کار غیر عادی پسره (آخه تمام هیکل برگشته بود عقب و به زور می خواست شماره اش و بده به دوستم) بلکه به این دلیل که آخه بالام اینکه کر و لاله، چطور می خواد تلفنی صحبت کنه. از شانس خوب دوستم دیگه به مقصد رسیده بودیم. منکه از خنده ی زیاد بی حس شده بودم و با هزار بدبختی پیاده شدم، ولی دوستم گیر افتاده بود؛ بند کیفش و پسره گرفته بود و با اصرار میخواست شماره اش و بندازه تو کیف دوستم. بالاخره دوستم بالاجبار شماره رو گرفت، پسره که خیالش راحت شد کیف دوستم و ول کرد و برگشت سر جاش، دوستم هم سریع پیاده شد و عین مستر بین که یک کاری و یواشکی انجام میده و کلی ذوق مرگ میشه از کاری که کرده، فوری تلفن پسره رو پرت کرد تو ماشینش و در ماشین و بست. دیدن این حرکت آخری دوستم کافی بود تا من بشینم کنار خیابون و دلم و بگیرم از خنده! شاید گفتن ماجرا خنده دار نباشه ولی باور کن موقعیتی که توش بودیم خیلی خنده دار بود؛ برا همینه که بعد از اینهمه سال تا یکی و میبینم داره به کسی با زور شماره میده، یاد اون پسره میفتم.

معرفت

باز روزی نو در راه است
و تو باید که مسلح باشی_ با عشق,اندیشه,ایمان,شادی....
چاره یی نیست عزیز من!
سهم ما ازمیلیاردها سال حیات و حرکت
ذره ئ ناچیزیست.
این سهم را, چه کسی به تو حق داد
که با خستگی و پیری روح
با بلاتکلیفی, با کسالت, دو دلی
به تباهی بکشی؟
باور کن!
زندگی را, پر  باید کرد
اما, نه با باطل و بیهوده
نه با دلقکی و مسخرگی
نه با هر چیز کدر و کثیف
و نه با هر چیزی که انسان شریف
از آن, شرمش می آید.
زندگی را, پر پر باید کرد: لبریز و دائما سر ریزکنان:
پر و خالی.
باور کن!
از هر حفره که در گوشه کنار زندگی مان
پدید آید
رنگ دلمردگی و پوچی میریزد_زشت
بر جمیع حرکات من و تو
بر راه رفتن
نگاه کردن
بحث,منطق
و حتی خندیدنمان
.......
هرگز نباید به فردا واگذاشت
چرا که خالی دلمردگی را از امروز تا فردا, همچنان, خالی نگه داشتن...
خطر کردنیست مصیبت بار
و بی دلیل
زندگی را پر پر باید کرد 

نادر ابراهیمی 

ساعت نزدیک هشته و من حسابی دیرم شده؛ زنگ می زنم آژانس و درخواست ماشین میکنم. تو فاصله ای که ماشین برسه، سریع وسایلم و جمع میکنم و میرم دم در منتظر ماشین می ایستم. بعد از چند دقیقه میرسه. نمیدونم چرا آفتاب امروز اینقدر کور کننده ست، به دنبال عینک آفتابیم، دست تو کیفم میکنم ولی هرچی میگردم، پیداش نمیکنم؛ یهو یادم میفته که روی اپن آشپزخونه جا گذاشتمش. به ناچار دستها را حائل چشمها میکنم و سعی میکنم  نیمه باز نگهشون دارم که خیلی اذیت نشوند. راننده آژانس که یه پسر 23-22 ساله ست، یه نگاهی از تو آینه میکنه و آفتابگیر سمت شاگرد و میده پایین (من پشت صندلی شاگرد نشستم). فکر می کنم بخاطر خودش آفتابگیر و داده پایین شایدم آفتاب از اون سمت اونم اذیت میکنه؛ برا خودش بود یا برای من، این کارش هیچ کمکی به من نکرد و آفتاب از سمت راست بدجوری اذیتم میکنه هنوز؛ از تو آینه یه نگاه بهم میندازه و یهو بی مقدمه عینک آفتابیش و از چشمش درمیاره و میگیره سمت من: 

- خانم خواهش میکنم عینک منو بگیرید، من هم آفتابگیر دارم هم یک عینک دیگه. 

هم تعجب میکنم و هم خنده ام گرفته! ازش تشکر میکنم ولی هرچی از اون اصرار و از من انکار، راضی نمیشه عینک و پس بگیره؛وضعیت خنده داری درست شده بود! آخر سر، جایم رو عوض میکنم و اینجوری دیگه آفتاب رو صورتم نیست؛ همین موضوع را هم به او میگم و اینبار دیگه رضایت میده.  

ولی کارش خیلی رویم تأثیر  گذاشته، اصلا یادم نیست آخرین بار خودم کی به فکر سلامتی و راحتی یک نفر دیگه بودم، دیگه چه برسه به اینکه یادم باشه آخرین بار کی به فکر سلامتی من بوده! جالبه که گاهی اوقات بعضی از آدما کارهایی رو انجام میدهند و حرفهایی را می زنند که انسان را متعجب می کنند و به این فکر وامیدارندش که هنوز هم بین مردم صفا و صمیمت و مهرورزی وجود داره؛ پس زیاد نباید از گذشت و رأفت آدمای این دوره زمونه ناامید بود، نه؟