روزهای من
روزهای من

روزهای من

شعر

آری...تو آن که دل طلبد...آنی.

اما

افسوس!

دیریست که آن کبوتر خون آلود

جویای برج گمشده جادو،

پرواز کرده است... (پارازیت...خوب شد مماخت سوخت؟)

اخوان ثالث

***

از میان سکوتم حرفی رویید

به سان سبزه ای که از سنگ تراوید

از چشم خاموشم نگاهی جهید

به سان سهره ای

که از نقش کاشی ایوان بیرون پرید....

(پارازیت...والا منکه نفهمیدم چی به چی شد... تو خودت پیدا کن پرتقال فروش را...)

فرشته ساری

تکرار مکررات

هر روز صبح که سوار ماشینش می‌شوم بی‌بروبرگرد باید داریوش برایم بخواند که بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو... یه وجب خاک مال من هر چی می کارم مال تو... و بعدازظهرها بشنوم آهای مردم دنیا... آهای مردم دنیا گله دارم...گله دارم من از آدم و عالم گله دارم خوب راستش را بخواهی باید صادقانه اعتراف کنم که داریوش هیچ وقت در لیست آوزاخوانان محبوب من نبوده و نیست و فکر نکنم که در آینده نیز در آنجا قرار بگیرد، از بس که یا گله دارد یا رو می‌کند به آینه و با خودش حرف می‌زند یا فریاد و هوار راه می‌اندازد بلکه یکی بیاید و یک حرف تازه‌تر بگوید! نه، اصلا حالا که خوب فکرش را می‌کنم می‌بینم او نه‌تنها خواننده ی محبوب من نبوده بلکه خیلی اوقات هم شده که از او بدم آمده حتی! ولی به هر حال هستند معدود آهنگهایی از او که من دوستشان دارم (مثل نازنین، حسود و همین مردم دنیا) ولی غالبا اگر بین رضا صادقی و داریوش مجبور شوم یکی را گوش کنم، من رضا صادقی را ترجیح می‌دهم دیگر تو خودت حساب کن ببین رابطه من و داریوش چگونه است با یکدیگر! اینها را گفتم تا بدانی وقتی هر روز و هر روز مجبور می‌شوم راه رفت و برگشت را با صدای او طی کنم، چه حس ناخوشایندی دارم! حالا، یکی دو روز است که در کمال تعجب می‌بینم از داریوش آهنگ دامبولی دیمبولی می‌گذارد!!! جل‌الخالق داریوش و این جلف بازیها؟! البته شیرین شیرینمش را که برای دخترش خوانده را خیلی قبلترها شنیده بودم ولی این یکی را نه! اولین بار از خانم شین جان شنیدم که ظاهرا این آهنگ جدید داریوش است ولی باز هم زیاد به شعرش توجهی نکردم تا اینکه چند لحظه ی پیش کل ترانه را از آرایه شنیدم و راستش را بخواهی برای اولین بار بدجور به دلم نشست البته شاید خود متن آرایه هم در این خوش آمدن بی‌تاثیر نبوده باشد، خلاصه هرچه بود فکر نکنم اگر جناب راننده دوباره و دوباره این آهنگ را بگذارد من احساس ناراحتی بکنم. ولی آنچه که باعث تعجب من است این اصرار و الحاح جناب شوفر برای گوش دادن هزارباره به این آهنگهاست... مگر خسته نمی‌شود از این تکرار؟ حالش گرفته نمی‌شود وقتی صبحش را با گله و شکایات داریوش آغاز می‌کند؟ آخر علاقه تا کجا؟ چقدر؟ والا من هم از صدای حسام‌الدین سراج بسی خوشم می‌آید مخصوصا وقتی می‌خواند==> بیا تا جان شیرین در تو ریزیم... یا سیمین خانم خودمان وقتی گل گلدون من را می‌خواند، یا صدای فرامز خان را وقتی می‌خواند اگه یه روز بری سفر... یا صدای همین فریدون خان خدابیامرز خودمان را وقتی می‌خواند تن تو ظهر تابستونو به یادم میاره... ولی باور کن الان دیگر نمی‌توانم مداوم به این صداهای دوست داشتنی گوش دهم چون واقعا گوشهایم اعتراض می‌کنند و ترانه‌ای جدید را طلب می‌کنند (البته ناگفته نماند تنها خواننده‌ای که فعلا توانسته گوشهای مرا همچنان راضی نگاه دارد خدابیامرز منوچهر سخایی است و بس که تازه آنهم نه در همه مواقع... گاهی گداری دیگر چه شود که حوصله‌ام سر جایش باشد و راغب باشم که به صدایش گوش دهم)... ولی این اصرار جناب راننده به گوش دادن مداوم ترانه‌های داریوش خان برایم به واقع معما شده است! آخر چطور تحمل می‌کند اینهمه تکرار را؟ نکند در زندگی شخصیش هم همین‌گونه تکراری و تکراری باشد؟! بیچاره خانواده و اطرافیانش! من جای آنها کسل شدمایش! 

پ.ن. من به هیچ وجه نمی‌گویم صدای داریوش بد است... اصلا... صدایش بد که نیست هیچ خیلی هم زیبا و مخملیست... من با سبک خواندن داریوش مخالفم که همش یا گله دارد یا شکایت... راستش برای منی که به شعر یه آهنگ خیلی اهمیت می‌دهم سخت است گوش دادن مداوم به آه و ناله و فغان تازه اونم صبح اول وقت! 

ادامه مطلب ...

دوست داشتم...

دوست داشتم یک خونه قدیمی بزرگ تو یکی از محلات خوب و قدیمی تهران داشتم با حیاطی بزرگ که باغچه‌اش عریض و پر گل بود و یک درخت آلبالو، یک درخت گیلاس، یک درخت شاه توت و یک درخت خرمالوی بار ده داشت. بعداز ظهرای گرم تابستون می‌رفتم به حیاط و تا می‌تونستم به درختا و گلا آب می‌دادم و اجازه می‌دادم وزش باد از لابه‌لای برگای درختانم هوای اطراف خونه‌ام رو خنک و دلنشین کنه بعد تو بالکن بزرگ خونم یه فرش خوشگل پهن می‌کردم، روشو خوب جارو می‌کردم، ظرف میوه رو که پر بود از گیلاس، هلو، زردآلو، انگور یاقوتی و خیار رو میذاشتم رو فرش، بعد ظرف هندونه رو از تو یخچال خارج می‌کردم و نهایتا اهل خونه رو صدا می‌کردم که بیان تو ایوون و به من ملحق بشند.   

 دوست داشتم خونم نزدیک امامزاده صالح بود تا هر وقت که اراده می‌کردم می‌رفتم زیارت و بعدش از اون بازارچه ی محشر گذر می‌کردم و برای خودم تنقلات می‌خریدم یا اینکه نه زیارت هم نمی‌رفتم عوضش می‌رفتم دربند و اون هوای پاک کوهستانی رو با تموم وجود نفس می‌کشیدم.

دلم می‌خواست با مردم شهرم همسایه دیوار به دیوار بودم نه اینکه مجبور باشم با نه خونواده مختلف با نه مدل اخلاق و روحیه متفاوت تو یک ساختمون زندگی کنم! 

دلم می‌خواست هر وقت که هوس می‌کردم میهمانی‌های زنانه تو خونه‌ام بر پا می‌کردم و نه خودم و نه هیچکدوم از زنان مهمونم نگران تنها موندن یا بی‌غذایی هیچ مردی نمی‌شدیم! (پارازیت... خدایا چرا مردا رو اینقدر وابسته به زنا کردی؟ در کودکی و نوجونی وابسته مادرشون و در جونی و پیری هم وابسته به همسرشون؟! انکار نکنید آقایونا که دارم عین واقعیتو میگم!)

دلم می‌خواست هر وقت که اراده می‌کردم دور و برم خالی از هر نوع انسانی می‌شد و می‌تونستم تا هر وقت که دلم خواست، تک و تنها بمونم و کسی رو با من کاری نباشد که نباشد! گاهی وقتها بدجور دلم تنهایی و سکوت می‌خواد، بدجورا! 

دلم می‌خواست هوای تهران یک بار دیگه تمیز می‌شد و بازهم مناطقی داشتیم که مردمش می‌تونستند هوای پاک و تمیز رو استنشاق کنند و آبی آسمونش همچنان آبی و درخشان بود و مثل رنگ آسمون این روزهای تهران آبی رنگ پریده ی خاکستری نبود.

و راستی... دوست داشتم نمای خونه‌ام آجر سه سانت قرمز رنگ بود با پنجره‌های چوبی سفیدرنگ، پشت پنجره‌های خونه‌ام هم پر بود از گلدونای شمعدونی! 

 

پ.ن. دیگه به این نتیجه رسیدم  که دست به قلم شدن من مستلزم اینه که هوا خنک و پاییزی باشه و هوا سوز داشته باشه زیاد و برگای درختا کمی تا قسمی نارنجی شده باشند... این هوای گرم و داغ تابستونی با روحیات من هیچ جوره سازگار نیست

آقایونا... پدرا... روزتون خجسته...

مرا در تن بود تا جان علی گویم علی جویم  
بجنبد تا رگم در  جان علی گویم علی جویم  
ز پیدا و ز پنهانم همین یک حرف را دانم  
که در پیدا و  در پنهان علی گویم علی جویم 

ادامه مطلب ...

شکمو

چند وقتیه که شبا با محمد میریم پیاده‌روی. طبیعتا باید قبل از پیاده‌روی شاممون رو که اتفاقا باید خیلی ساده و بی مزه باشه بخوریم که هم بعد از پیاده‌روی هضم بشه و هم اینکه نمیشه بعد از پیاده‌روی غذا خورد چون دیگه چه فایده داره یه ساعت دو ساعت پیاده‌روی وقتی دوباره غذا بخوری؟! این اواخر شام ما تشکیل شده از یه لقمه نون و پنیر و خیار یا یه دونه سیب‌زمینی آبپز با سبزیجات معطر یا یه ظرف سوپ‌خوری خوراک لوبیا و خلاصه غذاهایی از این قبیل. مسیر هر شبمونم گشت و گذار در کوچه پس‌کوچه‌های اطراف خونه‌مونه یه وقتایی هم برای ایجاد تنوع از دم خونه تا نزدیک همت میریم بعد از اونور میریم تا به ستاری برسیم و بعد از منتهی الیه چهارباغ شرقی برمیگردیم سمت خونه. اما چیزی که این وسط باعث میشه پیاده‌روی کمی تا قسمی زیاد برام عذاب آور بشه، نه پستی بلندیهای خیابونا، نه سر بالایی سر پایینیا و نه پادرد و کمردرد، که انواع و اقسام بوی غذاهای مختلفه که وقتی از مقابل خونه‌ها می‌گذریم منِ گرسنه رو گرسنه تر می کنه! یکی کتلت پخته، یکی دیگه کشک بادمجون با نعنا داغ فراون، اون یکی میزاقاسمی با سیرداغ فراوون، یکی دیگه خورشت کرفس پخته و اون یکی بوی خورشت قورمه سبزیش هوش از سر آدم می بره؛ من نمیدونم مردم چرا مث ما به فکر تناسب اندامشون نیستند بابا مگه اینهمه دکترا نمی گند شام سبکتر بخورید، خوب سبکتر بخورید دیگه، هم خودتون سلامت میمونید و هم باعث آزار و اذیت مردم نمیشید، والا! اون وقت تو فکر کن وسط این بوهای مختلفِ شکنجه گر، محمد دم از رژیمهای سخت تر میزنه و تازه از منم انتظار داره با حواس کاملا جمع (!) به حرفاش گوش کنم و تازه با رویی گشاده استقبال هم بکنم از نخوردن بیشترتر غذاهاhttp://mahsae-ali.blogfa.comولی دیگه خبر نداره که من تو ذهنم در حال پختن یک فروند کتلت فرد اعلا با یکی دو پرس خورشت کرفس به همراه یه ظرف میرزا قاسمی و کمی هم کشک بادمجون هستم و تازه خودم هم از چند وقت پیش دلم پیتزا می خواد ایتالیایِ ایتالیایی! دیگه دارم کم کم به این نتیجه میرسم که قید چند لیتر بنزین رو بزنیم و با ماشین بریم دم پارکی جایی که دیگه فقط بوی گل و گیاه رو حس کنم و حواسم نره به بوی غذاهای مختلف! شکمو بودنم معضلیه برای خودشا 

ادامه مطلب ...

؟!

حضرت باری تعالی، خداوندگارِ قادرِ متعالِ یکتا راستش را بگو حضرت عباسی باز چه خوابی برایمان دیده ای؟هاین؟ آخر این دیگر چه جور آب و هوایی است که برایمان خلق کرده ای این روزها؟ هوا نه آنچنان ابریست که لذت ببریم از دیدنش، نه آنچنان صاف است که در آبی بیکرانش غرق شویم، نه آنچنان تمیز است که با یک نفس عمیق ششها را پر از اکسیژن نماییم و نه آنچنان کثیف است که با دیدنش زانوی غم بغل بگیریم! به جان خودمان ما همینجور گیرپاژ کرده و حیرانیم از دیدن این شرایط هوایی (اقلیمی؟) عجیب غریب! می گویی نه؟ یک نگاه به آسمان بینداز هم الان بعدش برایم بگو این هوا دقیقا چه جور هواییست؟! اصلا بگو بدانم تو از کی تا به حال اواخر خرداد اینهمه هوا را بهم میریختی؟ هان هان هان؟ اواخر خرداد همیشه آنقدر گرم و طاقت فرسا بود که جانمان در می آمد ولی حالا این هوا را ببین... البته نه که من شاکی باشم از هوای ابری خنک ها... نه اصلا... کور شوم اگر دروغ بگویم ولی آخر یک جورایی عجیب و غریب است برایم و راستش را بخواهی کمی تا قسمتی احساس ناامنی میکنم... جان من راستش را بگو باز چه خوابی برایمان دیده ای؟ راستی تا یادم نرفته... یادت باشد این بار که ازت درخواست سوپرایز کردم محل سگ هم بهم ندادی... یادت باشد آخدا دلم را شکستی حسابی... گیریم من سرپا تقصیر و پر از گناه ولی تو باید اینجور می کردی با منی که آنگونه مظلوم و مغموم ازت طلب کمک کردم؟ نه خدایی این رسمش بود تو با آن عرش کبریایی باعظمتت بخواهی حالِ منِ انسانِ ناتوان پیزوری را بگیری؟ نه خدایی این رسمش بود؟ البته حالا هنوز هم دیر نشده خدا جانم بنده همچنان چشم امیدم به سوی توست و منتظر لطف و کرمت می باشم و تا جوابم را ندهی دست از سر مبارکت بر نمیدارم که نمیدارم پس، کرم نما کریما ببینیم چه در چنته داریhttp://mahsae-ali.blogfa.com 

بدون شرح: 

ادامه مطلب ...

امان از این آسانسور

آسانسور اداره ما که معرف حضورتان هست... همانکه جان می‌کند تا آدم را به طبقه مورد نظر برساند... حالا فکر کن خانم همکار ساعت 2:30 خداحافظی کند و برود، بنده هم قرار بوده باشد که همراهشان بروم ولی کاری پیش بیاید برایم که نتوانم با خانم همکار بروم... بعد فکر کن ده دقیقه بعد که از اتاق خارج شده و به سمت آسانسور حرکت نمایم خانم مدیر را تلفن به دست دم آسانسور ببینم که نگران خانم همکار است و با نگرانی شماره می‌گیرد. ظاهرا خانم همکار نگونبخت که سوار آسانسور می‌شود، جناب آسانسور هوس سرسره‌بازی به سرش می‌زند و از طبقه پنجم ییهو سُــــــــر می‌خورد پایین و طبقه اول رضایت می‌دهد که از حرکت بایستدبیچاره خانم همکاره زهره ترک شده بود از ترس! از قضا پسر جناب مدیر اداری هم در آسانسور بودند و وقتی آسانسور ول می‌شود پایین ایشان هم تالاپی پرت می‌شوند وسط آسانسور! خدا رحم کرد این شازده هم آن تو بود که لااقل محض گل روی ایشان هم که شده پدر گرامیشان یک فکری به حال این آسانسور ما بکنند که کردند چون امروز آسانسور درست شده بود و عینهو فرفره این طبقات را بالا و پایین می رفت!  

الان نوشت: 

زمان چهارشنبه 18 خرداد 1390، ساعت ۲۱:۱۰، بنده همچنان اداره امhttp://mahsae-ali.blogfa.com!!! 

 ساعت: ۲۲:۳۰...بالاخره  دارم میرم خونه

جهت عرض دالی دیگری!

این روزهای نه چندان گرم بهاری در حال گذرند و حال من همچنان همانست که بود، نه حرفی دارم برای گفتن و نه میلی برای بیش از این خاموش ماندن، نه آنچنان شادم که شادیم منجر به رقص و پایکوبی شود و نه آنچنان غمگینم که زانوها را در بغل گرفته بزنم زیر گریه! یک جورهایی انگار روح و بدنم در حالت خنثی به سر می‌برند و ظاهرا هیچیک قصد عقب‌نشینی ندارند بلکه من بدبخت تکلیفم با خودم مشخص شود! گیری افتاده‌ام این وسط ها!

دلم نمی‌آید از کتابهای جدیدم چیزی بخوانم، بیشتر دوست دارم احتکارشان کنم برای روز مبادا! از طرفی حوصله فیلم دیدن هم ندارم؛ بفرمایید شام هم که ظاهرا تمام شده است تا سری جدیدش تهیه گردد؛ البته همان بهتر که تمام شده است من هم کمتر هوس خوردن غذاهای مختلف به سرم می‌زند... راستی گفتم غذا یادم افتاد یک ذره اذیتتان کنم چطورست شما هم با من به تصاویر زیر نگاه کنید و .... خوب راستش را بخواهید بدجور دلم همه‌شان را می‌خواهد ولی کارد به شکمم بخورد که فعلا نمی‌توانم هیچکدامشان را امتحان کنم چون اول شهریور عروسی خواهر محمد است و بنده قرارست خیلی کیلو کم کنم تا آن دو دست لباس جدیدی که به عمد ۳ سایز کوچکتر خریدمشان به تنم روند... لعنتی!

ادامه مطلب ...

دالــــــــــــــی!!! 

پ.ن. هستمُ حالم خوبستُ زندگی شیرین استُ من چقدر خوشحالمُ همه چی آرومستُ این چقدر خوبست که تو کنارم هستیُ و این حرف‌ها؛ فقط فعلا حرفی برای گفتن ندارم! ذهنم خالی و تهی از هر حرف و موضوعیست و راستش را بخواهی دارم کم کم انگیزه‌ام را برای نوشتن از دست می‌دهم اصلا شاید یک وقت آمدید و دیدید که می‌خواهم اینجا را منفجر نمایم! راستش را بخواهی می خواهم به تعالی برسم و برای رسیدن به تعالی شاید نیاز باشد تغییرات بزرگ و اساسی در خود ایجاد نمایم... شاید لازم باشد دست از خیلی عادات و علائقم بردارم... حتی ممکنست آن کتابخانه ی بزرگ را کامل و یکجا ببخشم به جایی (البته هنوز نتوانسته‌ام خود را راضی به انجام این یک قلم جنس نمایم)... قصد دارم برای مهاجرت اقدام کنم بزودی زود... قصد دارم بهاره‌ای نو و تازه از خود بسازم! پس دعا کنید برایم که خیلی نیازمندش هستم 

امروز نوشت: 

دوست جونا بابا شماها چرا اینجوری می کنید آخه... فچ کنم خیلی دوست دارید من زودتر برماباهبا من فعلا فقط ذهنم خالی و تهیست ولی در مورد منفجر کردن اینجا... اووووهههه! باید خیلی رو خودم کار کنم تا بزنم بترکونم وبلاگامو... من فقط خواستم پیش زمینه فکری داشته باشید که اگه یه وقت اومدید دیدید نیستم نگران نشید حالا اون یه وقت کی باشه خدا میدونه ولی مسلما حالا حالا نیست. از لطف همگیتون ممنونم

روزت مبارک مامان خوشگلم

گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهان ‌گرفتن آموخت
 شب‌ها بر گاهواره من
 بیدار نشست و خفتن آموخت
 لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه گل شکفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد
 تا شیوهٔ راه‌ رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم
 الفاظ نهاد و گفتن آموخت
 پس هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش دوست
                                                       ایرج میرزا
   

پ.ن. میدونم نمی خونی اینجا رو چون نه و وقتشو داری نه حوصله شو؛ ولی با این حال من دلم نمیاد نگم بهت که روزت مبارک، که امیدوارم خداوند عالم تو رو برای من هیچ وقت زیاد ندونه و سایۀ پرمهرت رو همیشه بالای سرم نگه داره، که دوستت دارم با ذره ذره وجودم، که ببخش منو اگه خیلی وقتها قدرت رو ندونستم و ناخواسته آزردمت... روزت مبارک عزیزترینم