روزهای من
روزهای من

روزهای من

یاهو!

چقد یاهو امروز لجباز و زبون نفهم شدهدلم میخواد تمام حرصم و سر این کیس و مانیتور خالی کنم و از این بالا پرتشون کنم پاییناه!

هیچی.. همینجوری!

بلوط جونم مرسیسریال سام سون رو خریدم و دیدمش. خیلی خوشم اومد، البته وقتی سفارش میدادمش، یه سریال دیگه هم سفارش دادم به اسم «عشق و ازدواج»، هنوز ندیدمش ولی موضوعش رو که خوندم به نظرم بد نیومد. یادتونه پارسال سریال متشکرم را کانال 5 نشون میداد؟ اونم خیلی لطیف و قشنگ بود حالا اونم میخوام بخرمش. سریال و فیلمای کره ای به نظرم خیلی با روحیه و خلق و خوی ما سازگاری دارند... من فیلمای انگلیسی و آمریکایی رو هم دوست دارما ولی راستش و بخوای زیاد از بی پروایی شخصیتهای داستانیشون خوشم نمیاد در عوض حجب و حیا و احترامی که تو فیلمای کره ای هست رو بیشتر می پسندمظاهرا اخلاق شرقیا در خیلی از زمینه ها مثل همه 

ادامه مطلب ...

بازی سرنوشت قسمت نهم

دلیسیا نه تنها از اتفاقی که با آن سرعت افتاده بودمبهوت بود، بلکه تنفس برایش در آن هوای کم پوشش، دشوار می نمود. 

احساس کرد که دستهایی با استخوانهای بدنش ور می روند. سعی کرد تکانی به خود داده و از خودش دفاع کند ولی متوجه شد که چیزی به دور دست و پایش میپیجند. 

طناب نبود که درد بیاورد ولی چیز مخصوصی بود که کوچکترین حرکتی را برایش محال میکرد. سعی کرد با تکان، پوششی که از سر تا زیر زانویش را می پوشاند، رد کند. ولی قبل از اینکه بتواند کوچکترین تکانی به دستهایش بدهد، چیزی مانند یک تسمه یا یک شال به دور دست و کمرش  پیچیده شد. 

ناگهان به نظرش آمد، او را مانند مرغی که برای گذاشتن تو فر جمع و جور میکنند، از سر تا پا پیچیده اند. مرد کلمه ای حرف نمی زد ولی احساس میشد که داخل درشکه روی صندلی باریک روبرو نشسته است ولی دلیسیا جرات و قدرت ادای سخن نداشت! 

پوشش سنگین، کلاهش را تا زیر پیشانی، پایین آورده بود و حصیرهای شکسته کلاه در پوستش فرو میرفت. 

ادامه مطلب ...

بازی سرنوشت قسمت هشتم

خدمتکار برای تعویض لباس به او کمک کرد و علی‌رغم اینکه فکر می‌کرد، افکارش او را مدتی بیدار نگاه خواهد داشت، به محض اینکه در رختخواب دراز کشید، بخواب رفت.
او مدتی که به نظر خودش طولانی می‌آمد بدون رویا در خواب بود و با صدای دری که آهسته بسته می‌شد، از خواب پرید.
فکر کرد فلور است. گرچه بایستی دیروقت باشد، ولی فرصت خوبی برای صحبت با او خواهد بود.
احساس می‌کرد که آن شب لرد شلدن فلور را در جریان مطالب تازه‌ای گذاشه است. یقینا وقتی لرد شلدن آنها را پیاده کرده و به منزل رفت، دائیش در انتظار او بود. گفتگویی را که آنقدر از آن می‌هراسید، انجام داده است. دلیسیا به خودش می‌گفت مطمئنم که فلور مایل است این جریان را برای من تعریف کند. شمع کنار تخت خوابش را روشن کرد، از جا برخاست و ربدوشامبر ضخیمی را که از مزرعه با خودش آورده بود، پوشید.

به یاد لباس خوابهای زیبای فلور افتاد و فکر کرد من هم باید حتما لباس خوابهای تازه برای خودم تهیه کنم. لباسهای روز او ساده ولی با سلیقه فراوان تهیه شده بود.

در مدت بستری بودن پدرش فرصت نکرده بود که به لندن بیاید، ولی در شهر نزدیک مزرعه خیاطی کار می کرد، که قادر بود آنچه او می خواست و توضیح میداد، برایش بدوزد.

دو تا لباس شب بیشتر نداشت. ولی آنقدر خوش دوخت بودند که می توانست آنها را در میهمانی های فلور بپوشد. البته می دانست که نمی تواند برای لباسهایش به اندازه پولی که فلور خرج می کرد، بپردازد، ولی به هر حال در اینجا احتیاج به لباسهای گرانقیمت تر و خوش دوخت تر از آنها که در مزرعه میپوشید، داشت. 

وجود من نبایستی باعث سرافکندگی خواهرم شود. از این فکر لبخندی بر روی لبانش نقش بست. یک نگاه سریع به آینه انداخت، دستی به موهایش کشید و در را باز کرد. 

راهرو تاریک بود. فقط دو تا شمع در شمعدانهای دیواری نقره ای رنگ سوسو میزد. هر شب این شمعها را روشن میکردند و تا صبح عمر آنها تمام میشد. اتاقی که سابقا به مادرش تعلق داشت، تقریبا روبروی اتاق صورتی قرار داشت که برای استراحت او تعیین شده بود. میخواست از جلوی اتاق بگذرد که ناگهان با شنیدن صدایی که از آنجا می آمد، توقف کرد و گوش داد؛ بی شک، خانم ماتلاک بود که با صدای ملایم با کسی گفتگو میکرد. وقتی صدای مخاطب او در جوابش شنیده شد، دلیسیا کاملا صاحب صدا را شناخت! 

ادامه مطلب ...

سلام

فکر میکنی وقتی صبح اول صبح گیر یک راننده ی شوتینا بیفتی، دیگه حال و حصله‌ای برات میمونه؟ فکر میکنی وقتی صبح اول وقت وقتی سوار ماشین اوشون میشی و اوشون هم نامردی نکنه و چنان رانندگی کنه که تو تمام دستا اندازها و چاله چوله ها جوری بیفته که هر چند ثانیه یه بار کله ی مبارکت هی گرومپ گرومپ بخوره به سقف ماشین، دیگه مغزی برای فکر کردن برات میمونه؟ 

فکرشو بکن ببین راننده‌ای که یه دور دو فرمونه ی ناقابل رو 3 دقیقه و چهل ثانیه طول بده، دیگه چه راننده‌ایه! بعد فکر کن قیافه من وقتی میبینم آقاهه ضبط زورت (صوت نه زورت)شو روشن میکنه و سرکار خانم سوزان کوری با اون صدای چه چه داره میخونه و کیفیت آهنگ هم در حد همون صفحه های گرامون قدیمی می‌باشد، باید چه شکلی باشه؟ نه، خوب فکر کن، بیشتر توجه کن، آفرین یه چیزی تو مایه‌های این و  شایدم این و یا یحتمل یه چیزی تو مایه های تلفیق این سه! بارها در طول مسیر یاد این جمله ها افتادم که آخه خدا جون وای می؟ نه واقعا وای می؟ هاین؟ 

جونم برات بگه که برای درمان چاقیم یه راه حل توپ و خفن پیدا کردم و اون اینکه برم حجم معده ام را زیاد کنم! ظاهرا یه لوله میندازن تو گلوم و از این طریق یه چیز فیسقول و ول میدن بره اون پایین مایینا داخل معده ام... بعد این چیز فیسقول قراره ییهو هی گنده بشه و گنده بشه تا حجم زیادی از معده ام و بگیره و اینجوری میشه که این شکم کارد خورده ی بنده قراره سرش کلاه بره و هی فکر کنه که از سیری در حال انفجاره و ظاهرا قراره بعد چند ماه بشم مانکن! حالا مانکنی سرم و بخوره... من فقط لاغر بشم... دیگه هیچی برام مهم نیست. دکترا میگن این کار عوارض نداره ولی اگرم داشت بازم مهم نبود... من حاضر بمیرم ولی لاغر بشم... دیگه خسته شدم از این وضعیت! قراره فردا برم و ظرف 10 دقیقه اون فیسقوله رو بندازمش تو معده ام... برام دعا کنید.. خوف؟ 

این سریال سام سون و میبینید؟ خیلی خوشگله... من عاشق سامسون و اون رفتار خشن و بدو بیراه هایی که بار ملت میکنه شم... از جناب جین هو  هم خوشمان می آید و دلمان میخواهد کله ی اون یو هیجین لیلاسی گیس بریده را نیز بکنیم که فکر میکند خیلی خوشگل است که هی لبخند ژوکند تحویل ملت میدهد! والا! اوایل حالم از دوبله ی افتضاحشون به هم میخورد ولی نمیدونم الان چرا حس میکنم حتی از دوبلور سام سون هم خوشم میاد یا شایدم خانم دوبلور کمی یاد گرفته چه جور باید دوبله کنه... هاین؟ 

سلامی چو بوی خوش آشنایی

بعد از سه هفته، سلام... 

فکر نکنم لازم باشه که یادآوری کنم چقــــدر دلم براتون تنگ شده... تو این سه هفته که نبودم اتفاقات خوب و بد زیادی برام رخ داد... همونجور که بهتون گفته بودم رفتم سفر، نوشهر، نور، لاهیجان و رامسر... یه چند روزی هم خونه بودم و استراحت کردم، ولی تا خواستم بیام و آپ کنم، تا خواستم بیام و از اتفاقات جدید و خوب براتون بگم، پدر حدیث (خانم برادرم) به ناگهان سکته کرد و مرحوم شد! انقدر این خبر برام ناگهانی و ناراحت کننده بود که واقعا حال و حوصله‌ای برام نمونده بود که بیام و صحبت کنم. پدرش رو خیلی دوست داشتم، بسیار مرد مهربان و خونگرمی بود و برای مردن خیلی جوون، همش 58 سالش بود.... چون خونه برادرم واحد بغل دستی ماست، ما این خدابیامرز و زیاد میدیدیم، برا همین خیلی ناراحتم... 

بگذریم نمی‌خواستم ناراحتتون کنم، فقط خواستم بیام و از حال و روزم بگم و برم... بعدا سر فرصت میام و جبران مافات می‌کنم. 

چند تا عکس هم از جاهای خوشگلی که رفتم براتون میذارم. فقط منو ببخشید... ادامه ی داستان و ایشالا در یه فرصت مناسب براتون میذارم.  

 

ادامه مطلب ...