روزهای من
روزهای من

روزهای من

هویجوری

وقتی فیلم کتاب قانون رو پرده بود، نمیدونم چرا نرفتم ببینمش، بخاطر کمبود وقت؟ تنبلی، جور نبودن برنامه ی محمد؟ نمیدونم به هر دلیلی بود نشد برم ببینمش، جالبه که از موضوع فیلم هم خبر نداشتم فقط از هر کی می پرسیدم چه جور فیلمیه همه میگفتند خیلی قشنگه! همین؛ نه یه توضیح اضافه ای نه گفتن خلاصه ای از فیلم، هیچی؛ بنده فقط باید می فهمیدم این فیلم خیلی قشنگه و دیگه بقیه ش فضولیش بهم نیومده! دیگه گوش به زنگ بودم که به محض اینکه وارد سینمای خانگی شد، برم بخرمش که این توفیق 4شنبه پیش نصیبم شد؛ حالا می فهمم که چرا هرکی میدید این فیلم رو فقط میگفت خیلی قشنگه! حتی اگه کسی از من هم بپرسه درباره این فیلم فقط بهش میگم خیلی قشنگه و بس! اصلا چه ایرادی داره گاهی اوقات ما بدون دونستن موضوع فیلمی، به تماشاش بشینیم؟ هاین؟ چه عیبی داره؟ اگه از من بپرسی میگم نه تنها عیبی نداره بلکه تازه کلی هم هیجان داره، فیلم اگه جذاب باشه و گیرا، از همون ب بسم الله جذابیت خودش و نشون میده و آدم را به دنبال خودش میکشونه! اگر دست بر قضا کسی هست که ندیده این فیلم رو، بهش توصیه میکنم حتما تهیه اش کنه و با لذت و هیجان بشینه پای تماشاش و مطمئن باشه که فیلم خیلی قشنگی رو داره نظاره میکنه.

بطور خیلی اتفاقی یک کتابخانه الکترونیکی پیدا کردم پر از کتابای جذاب و قشنگ (پارازیت... سایت 98 یا نیست یه سایت دیگه ست) متاسفانه لینکش و تو کامپیوتر اداره دارم فردا حتما براتون تو همین پست میذارم آدرسش رو. خودم که یه ده دوازده تایی کتاب دانلود کردم و آوردم خونه که بخونمشون. بله میدونم کتاب خوندن اینجوری به آدم نمیچسبه و کتاب را حتما باید دست گرفت و لم داد رو مبل و خوند، ولی عزیزم چه ایرادی داره یه نوع جدید کتاب خوندن رو هم تجربه کنی؟ هاین؟ خوب اینم یه جورشه دیگه

شمال که بودیم رفتیم ویلای خاله جان که تازه ساختند اونجا رو، مبارکشون باشه خیلی جای زیبا و قشنگیه، فقط یه نموره وحشتناکه ویلاشون، حساب کن دیگه آخرین ساختمونه و چسبیده به جنگل، دیوارای منتهی به جنگل را هم من نمیدونم چرا اینقدر کوتاه ساختند یعنی راحت خرسی، شغالی، گرگی چیزی میتونه بیاد تو حیاط.

شبا که میخواستیم بخوابیم، از صدای پارس سگا میشد فهمید که شغالا اومدن و همین نزدیکیا هستند، حالا شغال که چیزی نیست کوچولو موچولوه ولی من یه شب صدای کفتار رو شنیدم، هرچی گفتم کفتار مگه همینی نیست که صدای خنده در میاره؟ همه گفتن آره، گفتم خوب من صداش و شنیدم، هیچ کی حرفم و باور نکرد  و گفتن امکان نداره، اینجا کفتار نداره؛ تا اینکه صبح فرداش بابام که تو اون اتاقه سمت جنگ خوابیده بود اومد گفت دیشب یه حیوون گنده اومده بود اینجا چون سگاتون خیلی قوی پارس می کردند (پارازیت... ظاهرا سگ وقتی خیلی پرقدرت پارس میکنه برا اینه که یه حیوون خیلی گنده مثل خرس و گرگ و اینا اون اطرافه). 

خلاصه جای همه تون خالی هم خیلی ترسیدیم هم خیلی خوش گذشت. عکسا رو تو ادامه مطالب براتون میذارم.

پ.ن. اگه یه مدت دیر به دیر آپ کردم نگران نشید دوباره حرفام ته کشیده

ادامه مطلب ...

سلام

امروز عصر از شمال برگشتیم. ۵شنبه عصر حرکت کردیم به سمت جاده چالوس ولی از همون ابتدا ترافیک خیلی سنگین بود... ما هم از همونجا دور زدیم و رفتیم سمت اتوبان قزوین-رشت و خلاصه از ساعت ۲:۳۰ بعد از ظهر تا ۱۱ شب تو راه بودیم... گرچه هوای شمال سرد و گرفته و گاهی هم بارونی بود ولی برای من بهترین هوا بود. جای همتون خالی خیلی بهمون خوش گذشت فقط روز شنبه یه ضد حال اساسی از خدا دریافت کردم که هنوزم نفهمیدم چرا؟! شنبه ای رفته بودیم بازار نوشهر خرید کنیم که ظرف ده دقیقه گوشی موبایلم و ازم دزدیدند. هرچی فکر میکنم کی بود و چه جوری، عقلم به جایی قد نمیده. برادرم و داییم و دختر خاله ام کنارم بودند و هر چهارتاییمون حواسمون جمع جمعه و اصلا تو عالم هپروت نیستیم ولی به هر حال شد دیگه. دلم سوخت گوشیم و تازه خریده بودم:( بعدش که برگشتم خونه فکر کردم خدا چقدر بهم رحم کرد چون گردنبند طلام با آویز جواهرش هم تو جیب کیفم بود اگه اونو برده بودند یک میلیون تومن ضرر می کردم و حسابی آتیش می گرفتم، ضرر گوشیم همش 250 هزار تومن بود که باز برام قابل تحملتره تا یه میلیون تومن. خاله ام میگفت ناراحت نباش ماه صفره و سنگین، برو خدا رو شکر کن خورد به مالت و کسی طوریش نشد. حالا جالبییش اینجانست که نمی دونم چرا اصلا ناراحت نیستم از اینکه گوشیم و زدند بیشتر از این ناراحتم که عکسای خونوادگیم تو گوشی بود، و احتمالا اون دزد میمون دیده بودتشون؛ یه جورایی حس میکنم به حریم شخصیم تجاوز شده اینه که اذیتم میکنه، فقط می دونی از چی دلم خنک میشه؟ این که طرف گوشیم و خاموش کرده بوده ولی اینو نمیدونسته که گوشیم کد داشته و هر وقت که خاموش بشه باید بهش کد بدی تا روشن بشه! کدشم یه چیزی بود تو مایه های این: 5802 فکر نکنم به این راحتیا بتونه پیداش کنه. یه قول محمد دزدیش و بهش کوفت کردم! نوش جونش!

یکشنبه رفتیم امور مشترکین که سیم و بسوزونیم ولی چون سند و شناسنامه همرامون نبود فقط خط و برام قطع کردند باید این چند روزه برم دوباره امور مشترکین و سیم کارتم و بسوزونم.

خلاصه اینم از شمال رفتن ما و مسافرتمون. الانم دارم از خستگی غش میکنم... از ساعت 5 تا 8 خوابیدم ولی بازم خوابم میاد دیگه الان فکر کنم برم بخوابم تا خود صبح؛ پس شب بخیر.

من از خدا خواستم ...

من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید 
خدا گفت: نه!
آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم... بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی.  

من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد  

خدا گفت: نه! روح تو کامل است. بدن تو موقتی است. 

من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد 
خدا گفت: نه! شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است.
من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد 
خدا گفت: نه! من به تو برکت می دهم؛ خوشبختی به خودت بستگی دارد.من از خدا خواستم تا از دردها آزادم سازد 
خدا گفت: نه! درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد.
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد 
خدا گفت: نه! تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی.
من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از زندگی خوشم بیاید 
خدا گفت: نه! من به تو زندگی می بخشم تا تو از همۀ آن چیزها لذت ببری. 

من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران را همان طور که او دوست دارد، دوست داشته باشم.
خدا گفت: سرانجام مطلب را گرفتی!
منبع: ایمیل دریافتی 

پ.ن1. جناب آقای محمدرضا خان؛ وقتی اینجانه یواشکی تو ادارا می خونو دیجه حگ ندارو تو خانا منی سر خوردن قائمکی بستی طالبی سین جیم کنو! فهمیدش؟ تو هچ می دونو الان 6 ماهه که این بستنیه اومده و منی از وجودش گافلم؟ هاین؟ هچ می دونو؟ حالا چه اومدش و اینجانه خوندش میجی چرا اونو خوردی؟ اصلا خوب چردم، تو حواست نباشه بازم قائمکی میخورم! 

پ.ن2. احتمال خیلی زیاد فردا بعداز ظهر میریم شمال یا یکشنبه بر میگردیم یا دوشنبه صبح زود. 

بهتون خوش بگذره دوست جونا...

اگه ماه از آسمون پایین بیاد در بزنه...

اگه می خوای آخر خر تو خری و وحشی بازی رو ببینی، صبحا قبل از ساعت 8 صبح، بیا سر اتوبان همت غرب-یادگار امام و درست سر پیچ که می خوای وارد یادگار بشی، حرکات ژانگولر و آکروباتیک رانندگان محترم رو ببین که تقریبا از روی همدیگه پرواز میکنند تا 30 ثانیه زودتر وارد یادگار بشوند! 

اگه میخوای آخر دودره بازی رو ببینی، بیا پیش من تا جناب آقای همکار زیرکار درروی دودره باز رو نشونت بدم! تازه ایشون 2 ماهه که استخدام شدند و اینهمه از زیر کار کردن شونه خالی میکنند وای به زمانی که چند سالی هم از استخدامشون بگذره، اونوقت لابد اصلا و ابدا زیر بار کار کردن نمیره که نمیره! 

اگه می خوای یک اینترنت کند و اعصاب خرد کن رو تجربه کنی، پاشو بیا پیش من تو اداره تا بهت نشون بدم یک اینترنت پر سرعت کم سرعت اعصاب خرد چه جوره! 

اگه می خوای یک فیلم قدیمی جذاب عشگولانه رو ببینی برو فیلم You've got mail رو ببین. 

اگه می خوای یک آهنگ قدیمی خوشجل رو گوش کنی برو آهنگ «در رو وا نمیکنم» فرخزاد رو گوش کن: 

اگه ماه از آسمون پایین بیاد در بزنه
اگه مرغ بخت و اقبال رو سرم پر بزنه
اگه رعد آسمون داد بزنه، تو سرم هزارتا فریاد بزنه
چون تو مهمون منی، در رو وا نمی کنم
مونس جون منی، در رو وا نمی کنم
در رو وا نمی کنم، نه در رو وا نمی کنم
اگه بر بال هما تخت سلیمون بزارن
پریا هدیه برام تاج و جواهر بیارن
ستاره ها زمین بیان در بزنن
شب تا سحر صد بار به من سر بزنن
چون تو مهمون منی، در رو وا نمی کنم
مونس جون منی، در رو وا نمی کنم
در رو وا نمی کنم، نه در رو وا نمی کنم
اگه از قصر بلند آسمون، اگه از بهشت عشق پریون
کنیزهای مو طلای سحر، بیارن هزارتا مژده و خبر
ستاره ها زمین بیان در بزنن
شب تا سحر صد بار به من سر بزنن
چون تو مهمون منی، در رو وا نمی کنم
مونس جون منی، در رو وا نمی کنم
در رو وا نمی کنم، نه در رو وا نمی کنم

اگه یه موقع توهم برت داشت که دیگه تو این دوره زمونه همه آدمای تحصیل کرده به نظافتشون اهمیت می دهند و هر روز یا نهایتا یک روز درمیون میرن حموم و لباسهاشون را مدام می شویند و اتوکشیده و ادکلن زده وارد اجتماع و از اون مهمتر محل کارشون میشوند، یه سر بیا اداره ما تا از توهم درت بیارم و  آقایون و خانمهای تحصیل کرده عزیزی را نشونت بدم که تا نیم ثانیه کنارشون می ایستی از بوی گاربجی (Garbage) که ازشون ساطع میشه میخوای خودت یا اونا رو بکشی! 

اگه تو هم مثل من آمار بستینی های جدید و خوشمزه رو نداری، و هنوز بستی طالبی کاله رو نخوردی، یه سر برو سوپر محله تون و بخرش، خیلی خوشمزست 

هدیه آسمونی+ قسمت آخر

 خودم از شنیدن خبرش انقدر متعجب شدم که حق میدم بهتون اگه باور نکنید!

یعنی اگه من یه ذره شعور و معرفت داشتم که می تونستم درک کنم تو چقدر خوبی خدا جونم، اگه یه ذره معرفت داشتم؛ یعنی فقط if only... وضعیت روحی معنویم خیلی خیلی بهتر از اینا بود... مرسی عزیز دلم که اینقدر مهربونی و به 24 ساعت نکشیده جواب دلم رو دادی؛ این هدیه آسمونیت برام هزاران بار بیشتر از ارزش مادیش ارزش داره؛ این زیباترین و قشنگترین سوپرایز زندگیم بود 

پ.ن. تو مسابقه ای که تو اداره مون برگزار شد، یک سکه تمام بهار آزادی برنده شدم. 

پ.ن۲. نازلی جونم مرسی که بازم زحمت این قسمت و کشیدی دوست جون

ادامه مطلب ...

سوپرایز+ قسمت بیست و چهارم

 نازلی جانم خیلی ممونم که بازم زحمت این قسمت را هم کشیدی عزیزم

هوس یک سوپرایز حسابی کرده دلم... از اون سوپرایزا که از شوق داشتنش ذوق کنی و اشک شوق از دیده بباری... خدایا میشه تو که خیلی خوبی و خیلی مهربونی و کارت خیلی درسته، لطفی کنی و دل این بنده ی گنهکار سراپا تقصیرت رو با فرستادن یک فروند بارش برف سنگین خفن، خوش کنی و شاد؟ میشه آیا؟ اگه نه، پس میشه لطفا مرحمتی کنی و اسم منو از تو صندوق الکترونیکی قرعه کشی لاتاری بکشی بیرون و حسابی سوپرایزم کنی خدا جون؟ اگه اینم نمیشه، میشه پلیز یک فروند کتاب عشقولانه قشنگ از آسمون هفتم برام ارسال کنی؟ میشه پلیز؟ هاین؟ نه؟ اینم نمیشه؟ بابا...اه... دیگه خستم کردی... آخه تو چه جور خدایی هستی که به بنده ات توجه نمیکنی و دلش رو شاد نمی کنی با یه چیز جیزگولک؟ هاین؟ تو چه جور خدایی هستی آخه؟ اصلا من این حرفها سرم نمیشه من دلم یک سوپرایز مشتی می خواد! خودت یک فکری به حالش بکن! 

ادامه مطلب ...

بازی+ قسمت بیست و سوم

 قبل از اینکه مطلب امروزم و شروع کنم، میخوام تشکر مخصوص و ویژه بکنم از نازلی جان که زحمت تایپ این قسمت را کشید و من رو حسابی سوپریز کرد مرسی نازلی جونم

بنا به دعوت آیلا جانم به بازی زندگی نامه دعوت شدم؛ هرچند تا حالا بارها و بارها از خودم گفتم براتون، اینبار بیشتر و بهتر از خودم میگم: 

متولد 10 اسفند 1357 ولی تو شناسنامه متولد 1 فروردین 1358 هستم   

دو تا برادر دارم؛ برادر بزرگترم که 2 سال و نیم از من کوچکتره، مهندس معماره و برادر کوچکترم که 24 سالشه، عقب مونده ی ذهنیه؛ من متاسفانه خواهری ندارم. 

پدرم کارمند مخابرات بود و مادرم کارمند سازمان امور مالیاتی؛ هر دو الان بازنشسته شدند. 

سال 1376، در دانشگاه غیرانتفاعی اسلامی کار قزوین در رشته حسابداری قبول شدم و سال 1378 بعد طی کردن 4 ترم در رشته حسابداری، رشته تحصیلی ام را تغییر دادم و کیلومتر را صفر کرده و از اول، شروع به تحصیل در رشته مترجمی زبان انگلیسی کردم.  

سال 81 بطور پاره وقت، و بعد از یک سال دیگه بطور تمام وقت در شعبات مختلف غرب تهران موسسه زبان سیمین، مشغول به تدریس شدم و سال 85، تدریس را به کل گذاشتم کنار و در این اداره ای که هستم، مشغول به کار شدم.

به قول مش قاسم دروغ چرا تا قبر آ...آ...آ...آ... اصلا و ابدا اهل درس خوندن نبودم، یعنی درسی را که دوست نداشتم (مثل ریاضی) هیچ جوره نمیخواستم که بفهممش یا درکش کنم، همیشه خدا هم ناپلئونی پاسش می کردم. ولی بجاش درسی را که دوسش داشتم مثل زبان، درسته قورتش میدادم.

از سال 69 شروع به رمان خوندن کردم؛ اولین کتابی که خودنم بی سرپرستان بود، اسم نویسنده اش یادم نیست؛ البته قبل از اون فقط کیهان بچه ها میخوندم؛ فکر کن، دختره ی خرس گنده تا 14 سالگی فقط کیهان بچه ها میخوند! 

پدرم صدای گرم و قشنگی داره، همیشه برامون آواز می خوند، چه تو خونه چه تو مهمونیا؛ همین امر باعث شد منم عاشق آواز خوندن بشم و خدا رو شکر صدام هم، ای، بدک نیست. 

مامانم اهل نوشتن و شعر گفتن بود، زمان دانشجوییش چندین بار تو مسابقات مقاله نویسی و شعرنویسی، اول شد و چندین بار مجلات مختلف اشعارش و چاپ کردند، پس این علاقه به نوشتن رو ظاهرا از مامانم به ارث بردم. همیشه تو مدرسه نمره ی انشام 19 یا 20 بود.

فروردین سال 83 با محمدرضا آشنا شدم و 20 بهمن همون سال با هم نامزد شدیم؛ 9 اردیبهشت 84 به عقد هم دراومدیم و 6 شهریور 86؛ عروسی کردیم. 

فعلا هم برنامه بچه داری و این حرفا را نداریم یعنی راستش و بخوای اصلا حوصله نگهداری از بچه رو ندارم؛ با اینکه عاشق برادر زاده ام هستم، ولی فقط میتونم چند ساعتی نگهش دارم اونم تازه وقتی که بچه بداخلاقی نکنه و نزنه زیر گریه.  

دیگه همینا... فقط اینکه همه تون دعوتید به بازی... من منتظرما. 

پ.ن. از لطف و محبت همگیتون ممنون و سپاسگزارم

ادامه مطلب ...

من یک آدم حسود لوس از خودراضی هستم!

کتاب و گذاشتم پیش روم و بانهایت سرعتی که در توانمه، تایپ می کنم؛ با تایپ هر کلمه انگار تازه داستان ذره ذره به وجودم تزریق می شود و بهتر و روشنتر درکش میکنم؛ گو اینکه بارها و بارها این داستان را خوانده ام و همیشه هم لذت برده ام از خواندنش، ولی این بار انگار فرق می کند با آنهمه باری که تند و سریع می خواندمش؛ اینبار که تاتی تاتی میخوانمش، نکات و حرفهای جالبی را درک میکنم که تا به حال نفهمیده بودمشان و باز پیش خودم اعتراف می کنم: عجب داستان شیرین و قشنگیست این بازی سرنوشت!  

هرچند از اینکه داستان مورد پسند و قبول بعضی از دوستان قرار گرفته، خوشحالم؛ ولی ناراضیم از کاری که کردم؛ آنچه که من انجام دادم فقط گذاشتن حاصل زحمات افراد دیگر است در اینجا! من هیچ چیز از خودم نداشتم که بگویم، انگار که پنهان کردم خودم را در قفای داستان خانم باربارا و دوستانی را جذب خودم کردم که تاکنون نتوانسته بودم. از این موضوع زیاد خوشم نیامد. بهاره این میان گم شد و دلیسیا شد مرکز توجه! (پارازیت... عجب آدم لوس، ننر، از خودراضی و بچه ننه ای هستم ها، خودم میدانم) نه اینجور نمی شود؛ باید یک بار دیگر ابراز وجود کنم تا دیده شوم؛ ولی آخر منکه فعلا حرفی برای گفتن ندارم؛ خوب نداشته باشم، غرض یک دالی کردن و ابراز وجود است و بس، پس می نویسم تا بگویم: دالی... سلام... من بهاره هستم و دلتنگ شما 

پ.ن1. ولی از رو نمی روم. این داستان نهایت در دو قسمت دیگر تمام می شود و وقتی تمام شد، داستان اوج لذت را از همین نویسنده می نویسم برایتان و بعدش دیگر کفگیرم گیر خواهد کرد ته ته دیگ و مجبورید باز هم فقط مرا بخوانید و حرفهایم را

پ.ن2. دارم سعی میکنم کم کم نوع نوشتنم را عوض کنم یعنی راستش را بخواهی دارم خفه می کنم خودم را که تغییر کند نوع لحنم، تو حس کرده بودی این را یا نه آیا؟  

قسمت بیست و دوم

دلیسیا برای چند لحظه نمی توانست تنفس کند. وقتی به خود آمد، درک کرد که به هیچ وجه قادر به دادن توضیح درباره آنچه انجام شده است نخواهد بود. 

روبرو شدن با ماگنوس فین، بعد از اتفاقی که شب گذشته افتاده بود، خود به خود کار بسیار مشکلی بود چه رسد به اینکه از طرف خانم شلدن نیز زیر بازرسی قرار بگیرد. به هیچ وجه در خود چنین قدرتی را نمی دید. او بود که تمام اتهامات دروغ را درباره فلور، به ماگنوس فین رسانده بود.

ادامه مطلب ...

قسمت بیست و یکم

 ببخشید این قسمتش یه ذره بی..ناموسی داره

پس از چند لحظه دلیسیا وحشت زده پرسید: 

- چیه؟... چه اتفاقی افتاده؟ چرا شما به اینجا آمده اید؟ 

ماگنوس فین با لبخن تلخی جواب داد: 

-چنانچه می بینم، من کمی اضافه پوشیده ام. 

ضمن حرف زدن، کت تنگ مشکی را از تنش درآوردپیراهنهای نازک خیاطخانه بوبرومل، که تازه مد شده بود، نمایان شد. پیراهن، آنقدر لطیف بود که دلیسیا می توانست، تکان خوردن عضلات او را از زیر پارچه، ببیند. 

ادامه مطلب ...

قسمت بیستم

به نظرش می آمد که مدت زیادی آنجا نشسته است. زمانیکه مستخدم برگشت، به او گفت: 

-خانم معذرت می خواهم ولی ارباب الان برگشته اند و چون دیروقت است و ایشان مایلند حمام کنند، دستور دادندکه غذای شما را به اینجا بیاوریم. 

برای چند لحظه، دلیسیا فقط توانست او را خیره خیره نگاه کند. سپس درک کرد که چاره ای برایش باقی نمی ماند، جر اینکه این دستور را هر قدر هم که زننده بود، قبول کند. 

چگونه ماگنوس فین جرات می کرد، به جای اینکه شخصا عذرش را مطرح کند، بوسیله یک مستخدم پیغام بدهد؟  

ادامه مطلب ...

قسمت نوزدهم

دلیسیا پس از اینکه در آن دشت پهناور تنها ماند، لبهای خود را با انگشتان لمس کرد، مثل اینکه  می خواست مطمئن شود که همه چیز حقیقت داشته و رویای عجیبی نبوده است. 

به خود می گفت: او مرا بوسید. چطور جرأت کرد چنین کاری بکند؟ ولی چرا عصبانی نیستم؟ فقط گیج و متحیرم؟ 

ضمنا می فهمید که این مرد، احساسی  را در او بیدار کرده که هرگز قبلا نمی شناخته است. و مثل کسی که در خواب راه برود، به طرف اسبش رفت. 

ادامه مطلب ...

یه وقتایی ...

یه وقتایی دلم میخواد دستها رو بذارم کنار گوشم و تا اونجا که توان دارم، جیغ بزنم! 

یه وقتایی دوست دارم یکدفعه و بی مقدمه بزنم زیر گریه و چنان کولی بازی ای دربیارم که همه از تعجب شاخ در بیارن! 

یه وقتایی دوست دارم عین کلفت خونه قمر خانوم بگردم و حتی الامکان بی ریخت و شلخته باشم! 

وقتایی هم دوست دارم چنان به خودم برسم که انگار از من خوشگلتر خدا موجود نیافریده! 

یه وقتایی دوست دارم الکی به دیگرون بخندم و الکی باهاشون مهربون باشم. 

یه وقتایی هم دوست دارم الکی عصبانی باشم و از زمین و زمان طلبکار! 

یه وقتایی میرم تو عالم هپروت و چنان رویاهای شیرین و قشنگی برا خودم می بافم که دیگه دلم نمیاد از اون عالم بیام بیرون. 

یه وقتایی هم چنان واقع بین میشم و منطقی که قبول هر حرف قانع کننده و امیدواری دهنده ای برام محال میشه. 

ادامه مطلب ...