روزهای من
روزهای من

روزهای من

آمد نوبهار

آمد نوبهار طی شد هجر یار                           مطرب نی بزن، ساقی می بیار 

باز آ ای رمیده بخت من                                 بوسی ده دل مرا مشکن
تا از آن لبان مِی گونت                                  مِی نوشم به جای خون خوردن
خوش بود در پای لاله پرکنی هر دم پیاله           ناله تا به کی...خندان لب شو همچون جام می 

چون بهار عشرت و طرب                                باشدش خزانِ غم به پی
بر سر چمن بزن قدم                                     مِی بزن به بانگ چنگ و نی
آمد نوبهار طی شد هجر یار                            مطرب نی بزن، ساقی می بیار 

 

 خوب بسلامتی و مبارکی یک سال دیگر هم گذشت با تمام فراز و فرودهایش، با تمام غمها و شادیهایش، با تمام ملایمات و ناملایماتش، با تمام جنگها و دعواهایش و بی آنکه منتظر گرفتن اذن خروجش از طرف ما باشد! گذشت، وحشی و آزاد! به سرعت چشم بر هم زدنی، بی آنکه رخصتت دهد حتی حسش کنی، لمسش کنی و قدرش را بدانی، نه حتی مجالت داد تا درک کنی این ثانیه های پرارزشی که تند و تند از پس هم می گذرند عمر گرانقدر تواند که آرام و بی صدا می روند؛ و تو آرام و شاد نظاره می کنی این عبور را به شوق آمدن اوقات و روزهای بهتر و زیباتر؛ امید که در سال جدید هر روزش برایت حاوی لحظات و اوقات خوش باشد.

دوستان و یاران جدید و قدیمی خوبم، پیشاپیش فرا رسیدن بهار 1390 را به یکایکتان تبریک عرض نموده و از ایزد منان برایتان سالی سرشار از خیر و برکت آرزومند. 

 حالا... از حالت عصاقورت داده دراومده و به زبون خودم بهتون می گم:  

امیدوارم سال 1390 رو با شادی، خنده و خوبی شروع کنی و سال جدید واقعا برات سال جدیدی باشه، در همه زمینه‌ها، زندگی، کار، دوست، و .... دلم میخواد برات دعا کنم که خداوند همۀ عزیزانت رو برات صحیح و سالم نگه داره و دل مهربونت حالا حالاها رنگ غم و غصه رو نبینه و غم و غصه جرأت نکنن از یه فرسخی تو رد بشند. اگر مشکل و گرفتاریی داری، از خدا می‌خوام گره کارت رو هرچه سریعتر باز کنه و از دردسر رهاییت بده؛ تا سال دیگه، شاد ، موفق و تندرست باشی دوست من.

Wrong Number‏

تک و تنها نشسته‌ام پشت میزم در اداره و سر سوزنی حال و حوصله ندارم برای انجام هیچ کاری! از یک طرف در سرم بزن و بکوب رقصی از نوع بندری برپاست و از طرف دیگر از شدت خواب زیاد بدنم در حال متلاشی شدنست و از طرفی دیگر گلویم می سوزد اساسی! من مانده ام حیران این وسط که قوایم را جمع کنم و به کارهایم برسم یا قرصی بخورم برای خاموش کردن اینهمه همهمه و سر صدا در مغزم یا دمی چشمانم را روی هم بگذارم بلکه این خوابالودگی برطرف شود یا بگردم بین همکاران ببینم بلکه کسی قرص سرماخوردگی دارد یا نه؛ آنوقت این آقاهه یک کاره با شماره ی ناشناس زنگ می زند و شماره تلفن شوهر خاله جان را از من می پرسد*! انگار که من الان خیلی حالم خوبست و حوصله دارم فکر کنم ببینم او چرا از من سراغ شوهر خاله جان را می گیرد و فقط مانده که مشکل این آقا را حل کنم! تازه ده دقیقه بعد است که یادم میفتد می توانستم تلفن آقاهه را گرفته و به شوهرخاله جان بدهم! می آیم با شماره ای که افتاده در گوشی تماس بگیرم و همین را بگویم ولی یادم میفتد که بجای شماره، کلمه ی ناشناس افتاده بود! اصلا همان بهتر که گفتم تلفن واگذار شده؛ والا، معلوم نیست از وزارت اطلاعات تماس می گرفت یا از کجا...اگه آدم عادی بود و از جای معمولی تماس می گرفت شماره اش هم مث بچه آدم می افتاد برایم دیگر! بله خودم می دانم با کارت تلفن و این چیزها می شود کاری کرد که شماره برای کسی نیفتد ولی من از آدمی 50-60 ساله (صدایش که اینگونه بود) اصلا توقع ندارم که با این قبیل ژانگولربازیها آشنایی داشته باشد! اصلا برود به جهنم... همان فیس مثقال حوصله ای هم که داشتم پرید... تلفن را ندادم که ندادم... خوب کردم! بعد از 15 سال زنگ زده به شوهر خاله جان بگوید چند من است؟ این آدم اگر دوست بود یا فامیل، بالاخره می توانست شماره ی شوهر خاله جان و یا خاله جان بلکه هم بچه هایشان را پیدا کند دیگر... به من چه اصلا! وای خدایا مردم از سردرد و بی خوابی و اینهمه احساس گیجی و ویجی...دیوانه نیستم تو رو خدا؟ عوض اینکه فکری به حال این وضع قاراشمیش خود کنم، دارم دل به حال آن مردک می سوزانم! قازقولنگ!

 *آن اوایل که موبایل تازه آمده بود و اداره ی بابا اینها فرت و فورت بهشان خطهای خوب خوب واگذار می کرد، بابا این خطی  را که من الان دارم، مدتی قرض داد به همسر خاله جان که خدا رو شکر بعد از مدتی خودشان خط خریدند و این شماره را برگرداندند به بابا و او هم خط را داد به من! ولی هنوزم که هنوزست گهگداری بعضی ها تماس می گرند و سراغ شوهرخاله جان را از من میگریند.

ماجراهای آسانسوری

می‌دانی شاید بهترین حالتش این باشد که زمانی که قصد سوار شدن به آسانسور را داری، آسانسور همان طبقه‌ای باشد که تو هستی و تا همان طبقه‌ای که تو قصد پیاده شدن در آنجا را داری، حتی یکبار هم نایستد؛ که تو در آن صورت مطمئن باش آس برنده آورده‌ای و شانست گفته حسابی اما بدترین حالتش اینست که تو از طبقه ی همکف مثلا بخواهی بروی طبقه ی پنجم و نمایشگر آسانسور نشان دهد که آسانسور طبقه ی دوم است و در حال رفتن به طبقات بالاتر و تو در کمال ناامیدی شاهدی که آسانسور از طبقه ی دوم تا آخرین طبقه که ششم می‌باشد، بلااستثنا تمام طبقات را می‌ایستد تا به بالا برسد و در هنگام برگشت نیز همان اتفاق رخ دهد و تا به تو برسد، باز تمام طبقات را بایستد! زمانی قضیه وحشتناک می‌شود که تو سوار آسانسور شوی و درست لحظه‌ای که درب آسانسور در حال بسته شدنست، یک لشگر از همکارانت که در تمام طبقات پخش و پلا هستند نیز سوار آسانسور شوند و این یعنی باز قرار است آسانسور از طبقه ی دوم بایستد تـــــــــــا طبقه ی پنجم و این یعنی آخر شکنجه و عذاب الهی برای جرمی که نمی‌دانی چیست؛ یعنی آخر نامردی؛ یعنی شوخی بی‌مزه‌ای که حضرت حق دلش خواسته سرصبحی با تو داشته باشد که به نظر من اصلا هم خوشمزه نبود آخدا، هیچ خوشمزه نبود  

تازه از تمام اتفاقات بالا بدتر اینست که تو در طبقه پنجم مثلا، گیر کنی در آسانسورکه تنکس گاد، خدا در این زمینه هنوز شوخلوخش نگرفته با من و امیدوارم هرگز هوس نکند! فکر کن بین زمین و آسمان آنهم به فاصله ی ۵ طبفه! گیر بیفتی... واقعا وحشتناک است

بوی عیدی بوی توپ

بوی عیدی بوی توپ بوی کاغذرنگی
بوی تند ماهی‌ دودی وسط سفره‌ء نو
بوی یاس جانماز ترمه‌ی مادربزرگ
با اینا زمستونو سر می‌کنم
با اینا خستگی‌مو در می‌کنم 

دوباره سال نوی دیگری در راهست و همه از حالا در تکاپوی خرید لوازم جدید، تکاندن خانه، رزرو بلیط هواپیما (پارازیت...شایدم قطار بلکه هم اتوبوس!) و هتلی برای اقامت و خلاصه لیست کردن کارهای انجام نشده تا عید هستند.
آجیل فرد اعلا (تواضع لابد!)، انواع و اقسام شیرینی های رنگارنگ (پارازیت...صدالبته که شیرینی نخودچی پای ثابت شیرینی های تمام خانه ها خواهد بود)، باید خریداری شوند؛ از چند روز دیگر هم خانمهای کدبانوی تمام منازل، دست به تدارک درست کردن سبزه ی هفت سینشان خواهند شد. طاقت بچه ها دیگر کم کم در حال طاق شدنست برای پوشیدن کفش و لباسهای نو و زیبا. شهر، شلوغِ شلوغست و تو گویی افزایش قیمت بنزین، طرح زوج و فرد، مامورین چماق به دست، هیچکدام در کاهش ترافیکش مؤثر نیستند و از قرار ملت ککشان هم نمی گزد از افزایش قیمت بنزین و زوج و فردی خیابانها و انواع و اقسام پلیس راهنمایی رانندگی، می خواهد محسوسش باشد می خواهد نامحسوسش!  

من اما، علی رغم کلافگی صبحها که مدام باید در ترافیک باشم، کِیف می کنم از دیدن اینهمه تکاپو و جنب و جوش، لذت می برم از دیدن آدمهای پر هیاهوی اطرافم آن زمان که از کنارشان می گذرم. من از دیدن جست و خیز خانم همسایۀ روبرویی در آشپزخانه ی کوچکش و آن ظرف میوه ای که همیشه می گذارد روی لبه ی اپن آشپزخانه اش (که از این بالا کاملا پیداست)، غرق زندگی می شوم. من از دیدن کیف و کفشها و انواع و اقسام لباسهای مارک دار و غیر مارک دار خانم مغازه دار (همسایه)، هیچ وقت سیر نمی شوم؛ و از شما چه پنهان در حال شمردن معکوس روزهای باقی مانده ی سال هستم تا به محض تعطیلی، چون تیری که از چله کمان رها شود، بِدوم سمت خانه و عازم راه جنگل و دریا شوم! دلم خیلی برای بوی خاک باران خورده، هیزم و آتش و هوای تمیز پر از اکسیژن تنگ است. من امسال نه لباس جدیدی می خرم و نه کیف و کفشی چرا که قرار نیست به دیدن احدی روم درتعطیلات... هفتۀ اول را شمالیم و هفتۀ دوم عازم کردستان و کرمانشاه؛ این بار می خواهم یک دل سیر در سنندج و اطرافش، کرمانشاه و اطرافش بگردم، می گویند بهارشان خیلی دیدنیست. پس، نیازی نیست به خرید کیفی و کفشی و نیز لباس جدیدی... 

ادامه مطلب ...

۳۲ سالگی!

نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت، فقط اینو می دونم که ذهنم و قلبم خالی از هر فکر و احساسیه. نه خوشحالم، نه ناراحت، نه مبهوت و نه بی تفاوت. خوب امروزم یه روزه مثل باقی روزهای دیگۀ خدا، نه؟ سالهای قبل یا خوشحال می شدم از رسیدن این روز یا ناراحت، خوشحال از اینکه آخ جان امروز تولدمه و ناراحت از اینکه آخه اضافه شدن یک سال دیگه به سالهای عمر خوشحالی داره؟! امسال ولی... نمی دونم... خوب حالا که خوُب فکر می کنم می بینم شاید هنوز کمی خوشحالم؛ خوشحال از اینکه خداوند عالم اجازه داد سالی دیگر با آرامش و امنیت کنار عزیزانم زندگی کنم و دغدغه مهم و خیلی جدی تو زندگیم نداشته باشم، همچین احاطه ام کرد بین دوستانی خوب و مهربون که در خوشی و ناخوشی، غم و شادی کنارم هستند و اجازه نمیدند لحظه ای احساس تنهایی کنم، دوستانی که لطف و محبت خودشون رو به نهایت رسوندن با تلفن، پیامک و پیغامهای فیسبوکی و غیرفیسبوکی غافلگیرم کردند، پس تصمیم خود را گرفتم، من با تمام وجود خوشحالم امروز ... خوشحال خوشحال...به قول ندا چرا که؟!   

خدا جانم ممنونم ازت مهربونم که اول صبحی بهترین هدیه رو برام فرستادی... مرسی بابت این برف زیبا که با باران رحمتت مخلوط شده و تصاویر خیلی زیبایی رو مقابلم چشمانم به تصویر کشیدند دو تایی... ممنونم  

آرزوی خوشگلم، مموی گلم، نرگس مهربونم، افسانه جانم، تینای نازنینم، سحر گلم، فیروزه جانم و دوستان خوبم یک دنیا ممنونم بابت تبریکات گرم و صمیمانه تون... خیلی خیلی ممنونم

مامان خوشگل و نازنینم... قربون اون قلب با صفا و مهربونت برم که ساعت 7 صبح باهام تماس میگیری که اولین نفری باشی که بهم تبریک میگی... از خدا التماس میکنم که تن و بدنی سالم و توانمند بهت بده عزیزم و حضور پر مهرت رو هرگز ازم دریغ نکنه... دوستت دارم تا بینهایت 

محمد مهربون و نازک دلم... مرسی عزیز دلم که همیشه با لطف و محبتت غافلگیرم میکنی و با حضور امن و پرمهرت آرامش خیال رو برام به ارمغان میاری... وجود تو دلیل دیگریست که بخاطرش خداوند عالم رو شاکرم

رژیم!

 یکشنبۀ هفته پیش

رفته ام پیش یک مشاور تغذیه بلکه فرجی حاصل شود و بتوانم مقادری از وزن بدنم را کم نمایم؛ زنک با کلی ناز و اطوار و قروغمزه وارد اتاق می شود و شروع می کند از روش کار خود تعریف کردن که شما با روش من یک ماهه خیلی کیلو لاغر می شوید و من می توانم چنین کنم و چنان به شرطی که خودت با من همکاری نمایی. می گویم خوب حضرت والا اگر بنا بود همکاری ننمایم مرض که نداشتم بیایم اینجا، قصد بنده حتما حتما همکاریستمی گوید اوکی حال که قول همکاری می دهی باید بدانی که من در کارم بسیار بسیار سختگیر می باشم و هرگاه ببینم که در انجام دستوراتم کوتاهی می کنی دیگر به عنوان بیمار قبولت نمی کنم، گفته باشم! منکه فکر می کنم لابد روشش خیلی درست و اصولیست که اینهمه تعریف می کند از خودش، به دو دست بریده ی حضرت ابوالفضل قسم می خورم که والا و بلا قصد زیرآبی رفتن ندارم و هرچه او بگوید مو به مو انجامش می دهم. همانطور که من در حال قسم و آیه خوردن هستم او هم برگه ی رژیم را سُر می دهد سمتم، هنوز قسم آیه خوردنم تمام نشده است که چشمم می افتد به برنامه ی غذایی حضرت والاسه روزِ اول فقط سوپ می خوری و مایعات، جرات داری حتی یک چیز جویدنی بخور! سه روز بعد فقط میوه می خوری و یک لیوان شیر! سه روز بعد هم فقط و فقط پروتئین می خوری! حق نداری حتی یک لقمه به غیر از برنامه ی غذاییت بخوری! برای استفاده از دستگاهها هم باید اول رژیم را شروع کنی و بعد از دستگاه استفاده کنی. پس، از شنبه شروع می کنیم کار را. از مطب که نه، دفتر قرتی خانم که بیرون می آیم در عجبم که  چطور می توانم با اینهمه کار فکری که در اداره انجام میدهم و مشغله های خانه، سر و ته انرژی بدنم را با آب و سوپ هم بیاورم؟! ناگهان حس گرسنگی عجیبی تمام بدنم را فرا می گیرد و باور کن نمی توانم قدم از قدم بردارم، پس عجالتا امروز را که هنوز رژیم ندارم یک پیتزای مشتی خود را میهمان کنم تا بعد. به خانه که می رسم مخلفات یک پیتزای مشتی پروپیمان را آماده کرده و دست به کار می شوم. 

از طرفی دلم هوس این پنیر کپکی های کاله را کرده که یک ورقش را ببرم و بگذارم لای نان تست و بگذارمش داخل مایکروویو تا پنیرش آب شود و بخورمش!  

بعد از آماده کردن تمام موارد بالا، ناگهان به کله ام می زند که چطورست این پیتزا را با شامپاین بخوریم و بعدش هم یک دسر مشتی درست کنم؟ هاین؟ پس بلافاصله عازم خرید می شوم شامپاین آلبالو پیدا نمی کنم عوضش شامپاین انگور میخرم، یک کیلو بستنی وانیلی ساده می خرم به همراه یک بسته پسته و یک بسته پودر نارگیل؛ می خواهم پسته ها را پودر کرده و به همراه پودر نارگیل با بستنی وانیلی مخلوطش کنم و یک نیمچه معجونی آماده کنم برای دسر. 

زمان پخش بفرمایید شام، ما شام را خورده ایم و حال مشغول تناول آن دسر خوشمزه می باشیم. 

فردا که می شود، من پرخورتر از دیروز، هرچه دم دستم می آید می خورم از ترس اینکه هفتۀ از آینده باید به جای تمام این خوراکی های خوشمزه، کوفت بخورم! ناگهان به فکر فرو می روم؛ منکه تو این چند وقته خیلی مواظب غذایم بودم و اصلا و ابدا پرخوری نمی کردم، پس چرا حالا مثل این از قحطی در رفته ها هر چه می بینم می خواهم و یک ذره هم مراعات نمی کنم؟! پس چه جور می خواهم از شنبه با این برنامه ی سفت و سخت کنار بیایم؟! و تازه اینجاست که می فهمم بدنم از دیدن آن رژیم به واقع خرکی، وحشت کرده است! دقیقا به همین دلیلست که اینجور هوس انواع و اقسام چیزهای خوشمزه می کند دلم و تا نخورمشان آرام و قرار ندارم. پس در افکارم تجدید نظر می کنم، روزی که قرارست بروم پیش خانم مشاور، خیلی جدی باهاش اتمام حجت میکنم یا این رژیم خرکی را عوض کن و یک رژیم مخصوص آدمیزاد بده (چون مطمئنم با رژیم این خانم درست که یک ماهه 7-8 کیلو کم می کنم ولی از طرفی کلی به بدنم آسیب میرسانم) یا من مشاورم را عوض میکنم! به محض گرفتن این تصمیم، خیال بدنم راحت می شود، حالا دیگر آنقدرها هم گرسنه نیستم و هوس هیچ چیز خوشمزه ای ندارد دلم!  

پ.ن. دوستان من را ببخشید که نمی رسم برایتان نظر بگذارم، حتمی نمی رسم پاسخ کامنتهایتان را بدهم، ولی قول شرف به محض اینکه وقتی پیدا کنم لابلای کارها به سراغتان خواهم آمد.

سانتی مانتال

دم نگهبانی منتظرم تا آژانس بیاید دنبالم و در همان حال سر به سر همکارم میگذارم. در حال شوخی و خوش بش هستیم که با دیدن دختری سانتیمانتال و مکش مرگ ما که آرام و با تومانینه به سمت نگهبانی گام بر میدارد و نه انگار که وارد اداره ای دولتی گردیده و نه انگار که باید کمی آن زلفین دکلره شده ی براقش را بدهد تو (چون اگه ندهد تو وای به حال کارمندی که ایشون باهاش کار دارند)، چشمانم گرد می شوند اینگونه و زمانی چشمانم اینگونه می شوند که خانم به نگهبانی نام مرا می گوید! چند ثانیه ای طول می کشد تا می فهمم سرکار خانم راننده ی آژانس می باشند و آمده اند به دنبال بنده! 

نگهبان مرا که با دهانی باز و چشمانی متحیر به او زل زده ام نشانش می دهد و اوشون همانگونه با قر و غمزه می آیند به سمتم. با هم از در خارج شده و می رویم سمت ماشین. مانده ام جلو بشینم یا عقب؟! یاد محمد میفتم که هرگاه با آژانس جایی برود، کنار راننده می نشیند، تصمیم میگیرم منهم کنار دخترک بشینم ولی با دیدن کیفش که روی صندلی کمک راننده قرار دارد، حس می کنم دلش نمی خواهد بروم کنارش پس می روم عقب. ولی تا به مقصد برسیم هم او معذب است و هم من. بارها به خود لعنت می فرستم که چرا ازش نپرسیدم کجا بشینم، به هر حال او دخترکی جوونست و از ظاهرش پیداست تا چه اندازه غرور دارد. از طرفی دخترک مدام با روسری و عینک آفتابی و آینه وسط ماشین بازی می کند که این حرکات خود گواه اینند که او تا چه حد استرس دارد و آشفته است. شایدم نیست ولی من خودم هرگاه آشفته باشم مدام با روسری یا چیزهای دم دستم بازی می کنم.

به هر حال بعد از ده دقیقه به مقصد می رسیم ولی حالِ من مثل حال کسیست که در حین انجام کاری یواشکی مچش را گرفته باشند؛ به همان اندازه معذب و خجولم. خجول از اینکه احساسات دخترک را درک نکردم. این درست که رانندگی شغل شریفیست و باید به آن افتخار هم کرد ولی نه برای دخترکی کم سن و سال که سرش پر از باد غرور است و دوست دارد مرکز توجه و تحسین باشد؛ نه برای او! آنوقت منِ نادان چه کردم؟ همینجور سیخکی رفتم عقب نشستم و خود را راضی کردم به اینکه خوب دخترک نخواست، وگرنه کیفش را از روی صندلی بر میداشت! 

هیچ خوشم نیامد از کاری که انجام دادم. نهایتا با لب و لوچه ای به غایت آویزان، کلید را در قفل می چرخانم و وارد ساختمان می شوم. آسانسور در منفی یک است ولی هرچه کلیدش را می زنم نمی آید بالا، درنتیجه خود، یک طبقه پایین می روم به خیال اینکه درِ آسانسور بسته نشده است لابد ولی در بسته بودقربانش روم خداوند عالم را که نگذاشت 10 دقیقه از زمان دل شکستنم بگذرد، بلافاصله تیر غیبی را از آسمان هفتم روانه ام کرد، با یک طبقه زیر زمین، شد 6 طبقه که پیاده رفتم بالا و آی جانم درآمد، آی جانم درآمد 

فردا دوباره همان دخترک آمد دنبالم، اینبار دیگر رویم را سفت کرده و پرسیدم من می توانم کنارتان بشینم؟ لبخند رضایت روی لبهای دخترک گواه نظر مساعدش بود... اینبار برخلاف دفعه ی قبل با رضایت و خرسندی از ماشین پیاده شدم و برخلاف اینکه فکر می کردم آسانسور همچنان خراب است، دیدم تعمیر شده و خلاصه راحت رسیدم خانه  

 

پ.ن. الهی بمیرماینکه از اون دخترک راننده ی من هم ناناحت تره