روزهای من
روزهای من

روزهای من

این اشعار حکیمانه ی فارسی!

چند روز پیش که داشتم برای باران شعر می خوندم، ییهو به یک کشف خیلی مهم رسیدم و اون اینکه: همونجور که یک ایرونی باید تو خونه اش دیوان حافظ و غزلیات مولانا رو داشته باشه (نه برای پز دادن و فال گرفتن و اینا ها، برای خوندن اون اشعار) به همون اندازه هم مهمه که همون ایرونی شعر نغز و به واقع پندآموز یه توپ دارم قل قلیه رو هم بلد باشه! خیلی مهمه! چومکه این شعر برای کودکان بسیار آموزنده می باشد از این جهت که یادشون میده توپ مسلما قل قلیه نه مربع و مثلث و مستطیل، بعد رنگهای سرخ و سپید و آبی رو یاد بچه ها میده، بعد بهشون یاد میده که هر چیز گردی که خورد زمین بلافاصله بعدش هوا میره و بعد به دقیق البته ما هرگز نمی فهمیم چقدر میره هوا اما قطعا میدونیم که هوا میره تا یه جاهایی؛ مطلب بعدی که این شعر یاد میده اینه که بچه ها باید با دیگرون درد دل کنند و همیشه هم راستشو بگویند مثلا وقتی توپو تازه خریده اند بگند که تازه خریده اند و آخر اینکه این شعر در کودکان بسیار بسیار زیاد انگیزه ایجاد میکنه که خوب درس بخونن چون هرکی مشق یا مقش یا مشخشو خوب بنویسه درنتیجه باباش بهش یه توپ قل قلیه جایزه میده! پس دیدید چقدر این شعر غنی و با معنی است و چرا هر ایرونی باید باید اونو بلد باشه؟ حالا البته دیگه کار ندارم به اینکه همون ایرونی که دیوان حافظ داره و شعر یه توپ دارم رو بلده، باید شعر چشم چشم دو ابرو رو هم بلد باشه که این یکی از اون یکی هم غنی تره و چه ها که یاد بچه ها نمیده، تازشم باید بازی اتل متل رو هم با اون شعر باحالش بلد باشه اصلا حالا که خوب فکر میکنم میبینم ما ایرونیا از اول کارمون درست بوده و در جهت علم و دانش و آموزندگی همش قدم بر میداشتیم... نگا تو رو خدا دست رو هر شعر معروفی میذارم پر از معنی و حکمته! آدم نمیدونه کدومو اول بخونه!

عصبانی!

بیرون باد می وزد شدید؛ باران و محمد در خواب نازند؛ یک دیوانه ای رفته پشت بام و سعی دارد با این باد و بورانی که بیرون هست، کانالهای ماهواره اش را تنظیم کند (از صدای لخ لخ دیشش فهمیدم)؛ چراغهای تو هال روشن مانده اند به این امید که بنده بروم و خاموششان کنم اما نمی روم! من اینجا روی تخت نشسته ام و در حال حرص خوردنم که چرا هیچ فیلتر شکن لعنتی ای کار نمی کند امشب، من دلم میخواهد بروم فیس بوک و در بحثهایی که بچه های کافه کتاب، پیج ساناز فرجی و تکین حمزه لو راه میندازند شرکت کنم! نمیتوانم وارد فیس بوک شوم در عوض آمده ام اینجا، مدیریت وبلاگم را بازکرده ام و مشغول تایپ این خزعبلاتم! تازه 5 پیغام دارم برای تایید اما نمیشود هیچکدام را تایید کرد چون همه شان خصوصی هستند. برای بار هزارم می گویم ای بر اون روح و روان فیلترینگ ...! امیدوارم هر احمقی که دستور فیلترینگ را صادر کرده است خودش از صحنه ی گیتی فیلتر شود!!!!!!!

اشتباهات مرگبار

منم مثل مینا گلی فکر میکنم این پست نازنین را نه تنها بخوانید که گسترشش دهید بلکه افراد بیشتری بدانند و اشتباه نکنند.

من و باران در آستانه ی چهارماهگیش

این روزا که در آستانه ی چهارماهگی باران هستم، به این فکر میکنم که چقدر زمان داره زود میگذره و من چه غافلم از بزرگ شدن روز به روز باران! دخترم داره روز به روز تغییر میکنه، خودش، عاداتش حتی منو هم با تغییرات خودش تغییر میده. این روزا حس میکنم صبر و تحملم نسبت به قبل بیشتر شده. باران تازگیا اصلا دلش نمیخواد افقی دراز بکشه بلکه دوست داره بذاریش روی بالش تا اونم با تمام قوا سعی کنه با کمک دستهاش سرشو بیاره بالا و با کمک پاهاش خودشو بلند کنه و بشینه! بعد وقتی نشست و با تعجب همه جا رو نگاه کرد چون تعادل نداره از همون وری که نشست، تالاپی به صورت پشت و رو بیفته رو دشک و بعد سرشو به زور بیاره بالا تا ببینه چی شد که اینجوری شد؟! بعد یه چیز بامزه ی دیگه ای که انجام میده اینه که بالش نازکی رو که گذاشته ام زیر سرش، موقع خواب با دستاش از دو طرف میاره بالا و میکنه تو دهنش! اول فکر میکردم بخاطر گرسنگی ولی وقتی بهش شیر دادم و نخورد، فهمیدم خانم باید دهنشون بجنبه تا خوابشون ببره! حالا یاد گرفتم پستونک میذارم دهنش و اونم چند دقیقه ای باهاش بازی میکنه و بعد خوابش میبره؛ یه وقتایی هم از دهنش میندازه بیرون و بعد جیغ میزنه تا من برم بالا سرش و دوباره پستونک رو بذارم تو دهنش
این روزا باران رو می ذارمش رو تخت و تقریبا میخوابونمش روی بالش (اگه بذاره بخوابونمش و خودشو بلند نکنه) و براش ترانه ی قدیمی مرتضی رو میخونم: عشق منی، آتیش میزنی ... به جون و دلم واویلا... دیوونه ی چشم مستته دل عاشقم وایلا... اسیر دلم واویلا ... دل غافلم واویلا ... هرچی می کشم از دست این دل و... دل عاشقم واویلا...بعد باران خانم هم با لبخند نگام می کنه و قوقو می کنه برام... منم دلم قنج میره براش بعد فکر میکنم به اینکه باران وقتی مامان صدام کنه چه حسی پیدا می کنم آیا؟!
دیشب دوستای محمد خونه مون دعوت بودند، دخترم از بس خانوم بود و آبروداری کرد پیششون که یکی از دوستای محمد عاشقش شده بود میگفت من باران رو با خودم میبرم شما هم برید یه فکری به حال خودتون کنید! گفتم مرد حسابی ما یه فکری به حال خودمون کردیم که الان باران رو داریم، خوب تو برو یه فکری به حال خودت کن! چه راحت طلب! 
اینم باران نشسته (البته با کمک کوسنایی که باباش گذاشته کنارش)!

نمایشگاه امسال

برای اولین بار تو عمرم، روز اول نمایشگاه کتاب، رفتم اونجا و چه کیفی هم کردم از خلوتی راهروها، دیگه از این به بعد هر سال روز اول میرم؛ هرچند کلی برنامه ریزی کرده بودم که صبح اول وقت باران رو بسپرم دست مامان و زود بریم نمایشگاه، اما طبق معمول باز دقیقه نود برای مامان کار پیش اومد و کل یوم (به قول قلعه نویی) برنامه مو بهم ریخت، نتونستم سر قرار با دوستان نویسنده برسم و فقط تونستم تکین حمزه لوی عزیز و مادر مهربونشون رو ببینم؛ چند تا کتابی که تو لیستم بودند رو نتونستم بخرم چون هنوز به نمایشگاه نرسیدند؛ مهمترینشون راه طولانی تکین و کافه مادام بود که خیلی دلم سوخت از نخریدنشون البته از نمایشگاه یراست رفتم کتابفروشی بالای میدون شهرداری بلکه ببینم میتونم کافه مادام رو بگیرم یا نه که دیدم نداره عوضش یه سررسید و قصه های منو بابام و یه دفترچه پر از نوستالوژی به انضمام 5 تا فیلم خریدم و اومدم بیرون  (محمد میگه رو که رو نیست یه چیز دیگه ست که اینجا گفتنش جایز نیست)، حالا ایشالا بعد از نمایشگاه با سامانه کتاب تماس میگیرم و میگم برام بفرستند اون کتابا رو اما خودم دیگه فرصت نمایشگاه رفتن رو ندارم. بعد اونوقت 30 عنوان کتابی که قرار بود بگیرم تبدیل شد به 47 عنوان کتاب!!! یه چیز بگم، هرچی از دست این نشر علی برای قیمت بالای کتاباش حرص خوردم، عوضش ققنوس یک حال اساسی داد بهم، 11 عنوان کتاب ازش خریدم، همش شد 54 تومن! باورم نمیشد... امسال برخلاف سالای گذشته نشد به دوست جون برم، من بخاطر باران و اونم بخاطر اون دونه برنج، حالا به قول خودش سال دیگه دوتایی با کالاسکه میریم خریدخلاصه اینم از امسال و نمایشگاه رفتن ما :) اینم عکس کتابای امسال:

ادامه مطلب ...

باید زن باشی و عاشق آشپزی تا .....

زن که باشی و عاشق آشپزی و خانه داری، برایت هیچکدام از شعارهای زنان دیگر مبنی بر زن نباید مانند کلفت در خانه کار کند و کنار گاز بایستد و بوی قورمه سبزی بدهد، به قدر پشیزی ارزش ندارند؛ تو می توانی خانه ای مرتب داشته باشی و احساس کلفتی نکنی، می توانی قورمه سبزی بپزی فرد اعلی اما درنهایت به جای بوی قورمه سبزی، رایحه ی گل بدهی، میتوانی خانه را تبدیل به مأمنی از آرامش و آسایش خانواده کنی و ذره ای احساس کلفت بودن بهت دست ندهد؛ تنها اگر بخواهی!
زن که باشی و عاشق آشپزی و خانه داری، وقتی همسرت دوستانش را برای یک عصر و شب جمعه دعوت می کند خانه ات، با عشق تمام می روی سروقت فریزرت، بسته های بادمجان، گوشت چرخ کرده و فیله ی مرغ را خارج کرده و میگذاری دیفراست شوند، با بادمجانها و گوشت چرخ کرده گراتن درست میکنی و با فیله، قارچ، پیازچه و فلفل دلمه ای های رنگارنگ خوراک چینی و توجه نمیکنی به غرغرهای همسرت که تو همه چیز را سختش میکنی و با این کارت باعث می شوی آنها معذب شوند! باید زن باشی و عاشق آشپزی تا سرت درد بکند برای بهانه ای تا دست به کار شده و سور و سات (ساط؟) آشپزی را راه بیندازی و درنهایت زمان سرو غذا، دلت قنج برود از ملچ و مولوچ میهمانانت به وقت تناول غذا. خستگی از تنت در می رود وقتی با استقبالشان مواجه می شوی و در دل خدا را شاکر می شوی که دوست داشتند غذایت را .
آشپز که باشی و ساعتها برای پخت غذایت وقت صرف کرده باشی، آنوقت دلت برای زحمت و غذایی که پخته ای می سوزد، پس باقی مانده ی غذا را نمی گذاری در یخچال، از هر غذا بشقابی بزرگ می کشی و ردش می کنی خانه همسایه (برادرت) چون تو خوب می دانی او عاشق غذاهای این مدلکی است، بخش دیگر را در ظرفی می کشی و می دهی به میمانانت تا برای پدرشان که در خانه مانده است ببرند، بخش دیگر را در ظرف بزرگی ریخته و برای فردای همسرت می گذاری کنار و نهایتا اندک غذای باقی مانده را می گذاری برای خودت و بعد نفس عمیقی از سر آسودگی می کشی که غذاهایت قرار نیست یک هفته در یخچال بمانند (مگر خودت چقدر می خوری؟ همسرت هم که ناهار در اداره می خورد و از طرفی غذای مانده دوست ندارد) و اینگونه حاصل چند ساعت زحمتت به هدر نخواهد رفت.
آشپز که باشی دلت برای دانه دانه برنجهای پخته شده می سوزد و نمی توانی اجازه دهی دانه ای برنج دور ریخته شود اما آشپز که نباشی، برایت فرقی نمی کند آن غذا چگونه پخته شده است، با بی خیالی نیمی از غذا را می خوری، نیمی دیگر را دور میریزی، برای غذای در یخچال مانده ناز و نوز می کنی و اگر مدت ماندن غذا در یخچال بیش از دو روز باشد، کمپلت ظرف غذا را چپه می کنی در سطل زباله توجه نمی کنی به هیچ چیز، نه به بهای گزافی که برای مواد مصرفی پرداخت شده است و نه به کفران نعمت و نه به زحمات آشپز برای پخت غذا! اما آشپز که باشی، دو روز که سهل است اگر یک هفته هم غذا در یخچال مانده باشد (به شرطی که در ظرفهای دربسته گذاشته باشی غذاها را) باز با اشتیاق زیاد گرمش می کنی و همراه ماستی سالادی چیزی صرفش می کنی و تازه گل از گلت هم میشکفد که غذایت بعد از یک هفته همچنان تازه و خوشمزه مانده است؛ بله همسر عزیزم، برای درک اخلاق من، باید زن باشی و عاشق آشپزی تا درک کنی هرآنچه را که برایت توضیح دادم

پ.ن. دوست جونای عزیزم لیست کتابام را برایتان گذاشتم در ادامه ی مطالب.

ادامه مطلب ...

امان از فیس بوک!

عجبا! این فیس بوک و فیس بوک بازی هم شده حکایتی برا خودش؛ پاک آدم رو از کار و زندگی میندازه! یعنی راستش برای منی که تو خونه موندم و کار خاصی هم ندارم انجام بدم مگر بازی و حرف زدن با باران، خوندن مطالب بچه های گروه و شرکت در بحثایی که مطرح می کنند، برام شده یه جور سرگرمی، از طرفی لب تاپو آوردم رو تختم و کنار تخت باران، تا میخواد بیدار بشه یه تکونش میدم و اونم خوابش می بره و اینجوری هم حوصله م سر نمیره و هم باران بدخواب نمیشه. منم حرفی چیزی بخوام بزنم اونجا میزنم و همین باعث شده اینجا رو خاک و خل بگیره از بس نیومدم چیزی بنویسم؛ ولی خوب حرف خاصی هم نداشتم که بزنم راستش. من همونم که وقتی فیس بوک اومد ازش متنفر بودم ولی الان ببین کارم به کجا کشیده؛ نوچ نوچ نوچ!
این سریال قهرمانان رو از شبکه ی من و تو می بینید؟ از اون موضوعاتی داره که خوراکه منه اما تازگیا مثل اینکه اعصابم ضعیف شده و نمیتونم راحت ببینم همچین موضوعاتی رو؛ دارم کم کم می ترسم از دیدن چنین فیلمایی اما اون حس موذی فضول که در درونمه نمیذاره نگا نکنم این سریال رو؛ دیشب از اون سیاپوسته که باعث شد اون گروهبانه غش کنه، انقدر ترسیدم، بیشتر از نگاه خیره، بی روح و منتقمش خیلی ترسیدم!
حدودا 30 تا کتاب لیست کردم که بگیرم از نمایشگاه؛ اگه خدا بخواد 4شنبه باران رو میذارم خونه مامانم اینا و با محمد میریم و زود برمیگردیم.
فعلا همینا باشه تا بعد...