روزهای من
روزهای من

روزهای من

ام آر آی!

زبانم لال نمیدانم چند نفرتان تاکنون نیازمند این دستگاه مخوف شده اید (که الهی که تنتان هرگز به ناز طبیبان نیازمند مباد)، اگر از نزدیک دیده ایدش که میدانید خیلی ترسناک است، اگر هم خوشبختانه گذرتان به ایشان نیفتاده است، بدانید که خیلی ترسناک است! چهارشنبه شب گذشته بعد از آن وقایعی که گفتم برایتان، دکتر برایم ام آر آی نوشت و قرار شد بروم بیمارستان دی و انجامش دهم. اما از شما چه پنهان که قصد پیچاندن دستور پزشک را داشتم چون واقعا از این دستگاه مخوف میترسم. انگار که آدم را بخواهند برای مدتی درون تابوت بگذارند، میروی درون یک لوله و از جایت جم نمیخوری تا از لوله خارجت کنند! خو این ترس دارد دیگر، ندارد؟ اما دردی که دیشب وجودم را فراگرفت، مجبورم کرد بر ترس خود فائق بیایم و هرجور که هست بروم به کارزار... قبل از انجام کار از مامان پرسیدم شما که ام آر آی گرفته اید، ترسیدی عایا؟ تپش قبلی چیزی نگرفتید؟ مامان گفت نه، خوب چشمانم را بسته بودم دیگر. بعدش هم یک لبخند ژکوند تحویلم دادند! از محمد پرسیدم برای تو چطور بود؟ گفت من هم چشمانم را بستم و فقط به خاطرات کودکیم فکر کردم، انقدر فکر کردم تا رسیدم به خاطرات دبیرستان به اینجا که رسیدم کار تمام شده بود، ایشان هم پشت بندش لبخند ژکوند تحویلم دادند!  خلاصه به این نتیجه رسیدم که به محض دراز کشیدن روی تخت، چشمها را ببندم و به گذشته فکر کنم!!! جانم برایتان بگوید که بنده خوابیدم روی تخت و چشمها را بستم، خانم پرستار یک هدفون را هم گذاشت روی گوشهایم و با لبخند گفت 25 دقیقه ای مهمانمان هستی! یکی نبود بگوید مگر مرض داری دختر جان به من تایم را میگویی؟ خوب اینگونه که من هر لحظه عذاب میکشم که زودتر این دقایق بگذرند، من اصلا به زمان فکر نمیکردم آن موقع. به هر ترتیب دستگاه شروع به حرکت کرد و بنده وارد دالان شدم... من هنوز فرصت نکرده بودم چشمهایم را ببندم که دستگاه حرکت کرد برای همین یکباره دیدم سقف روی سرم فقط چند سانت بالاتر از دماغم قرار دارد!!! یکباره ضربان قلبم بالا رفت و نفسم گرفت. با ترس فریاد زدم خانم منو بیارید بیرون لطفا... خاننننننننم!!! خدا رحم کرد ته دستگاهشان باز بود یعنی سر و ته دستگاه باز بود، دیدم خانمه از بالا دست گذاشت روی سرم و گفت عزیزم نترس ببین اینجا بازه... چشماتو ببند و آروم باش. خلاصه به هر بدبختی بود سعی کردم به اینکه الان کجا هستم و سقف بالا سرم چند سانت با دماغم فاصله دارد فکر نکنم و در عوض به خاطرات قدیم فکر کنم .... اما مگر آن سر و صداها و آژیرها گذاشتند! این درست که به خاطرات قدیم فکر کردم اما تنها توانستم به زمان جنگ برگردم، همان زمانها که رادیو و تلویزیون صدای آژیر پخش می کردند و آن آقاهه با آن صدایش میگفت: شوندگان/بینندگان عزیز توجه فرمایید، صدایی که هم اینک میشنوید آژیر خطر است و خلاصه دو پا دارید دو تای دیگر هم قرض کرده و فرار کتید!!! بعد به این فکر کردم که نکند زارت همین الانی که من اینجا خوابیدم ایران و عربستان جنگ را شروع کنند با هم؟ فکر بعدی این بود، نکند سیمهای دستگاه اتصالی کنند و من جزغاله شوم اینجا؟ بعد از چند لحظه... اگر یکهو برق برود چه؟ اینجا بود که دیگر داشتم کم کم اختیار خودم را از دست میدادم و آماده بودم که شروع به جیغ داد کنم که دکی جان فرمودند: خانم دو سه دقیقه دیگر بیشتر نمانده سعی کن آروم نفس بکشی! من نمیدانم این پرسنل محترم فکر میکنند اگر زمان و نوع رفتار را به ما گوشزد نکنند، ما گمان میکنیم ایشان لالند؟ بلافاصله بعد از بیانات آقای دکتر بنده دچار نفس تنگی شدید شدم یعنی به حدی که واقعا نفسم بالا نمیامد و فقط باید نفس عمیق میکشیدم، بعدش هم هر ثانیه منتظر بودم آن دو سه دقیقه لعنتی زودتر تمام شده و راحت شوم!!! وقتی صداهای اعصاب خرد کن تمام شدن و سینی حاوی اینجانب از دالان بیرون آمد، حالم مثل کسی بود که انگار ساعتها فعالیت بدنی کرده و حالا خسته و کوفته ست، انقدر که توان و انرژی ازم گرفت این دستگاه.
خلاصه به هر ترتیب و بدبختی بود تمام شد ولی با تمام وجود امیدوارم دیگر هرگز گذارم به این دستگاه مخوف نیفتد، نه خودم، نه شما عزیزان و نه هیچ کس دیگر... خیلی ترسناک دستگاهیست دستگاه ام آر آی!

انگار مرده بودم. . .

میدانی همیشه پذیرش و باور وقوع اتفاقی ناگهانی، ناخوشایند و نخواستنی، برای آدمیزاد خیلی سخت و ناممکن است. او همواره بر این باور است که وقایع بد و ناگهانی، تنها در فیلمها، کتابها و برنامه در شهر اتفاق می افتند و از ازل قرار بر این بوده که حوادث ناگوار و ناگهانی را با او کاری نباشد که نباشد! ولی آنگاه که ناگوار وقایع بر او حادث میشوند، تازه آن زمان است که می فهمد زهی خیال باطل!
امروز صبح که از خانه خارج شدم، در ذهنم بود که کارهای بانکی و اداری را انجام داده و بعد به اداره روم. من امروز خبرم نبود از حوادثی که قرار ست بر من واقع شوند! خبرم نبود که آن عجلی که میگویند معلق است، ممکن است دلش بخواهد برایم ابراز وجودی کند، من امروز مذبوحانه به برنامه های بلند مدت خود می اندیشیدم بی آنکه حتی آن گوشه های ذهنم هم خطور کند که آدم غافل، شاید اصلا امروز مردی، برای بعد از بودنت چه فکری در سر داری؟!
به کارهای اداری و بانکی رسیدم اما به اداره خیلی دیر رسیدم. هنوز خیلی سرگرم کار نشده بودم که آقای همکار پاکت به دست اومد تو اتاق، گفت برای یک بچه یتیم نیازمند داریم پول جمع میکنیم، من اسم یتیم که مباد تنم میلرزد بدبختانه خیلی پول همراهم نبود، یک مبلغ خیلی کم دادم برای آن بچه یتیمی که حالا فهمیدم خیلی جدی تر از اینها باید دستش را بگیریم. قرار بود باران را از مهد بگیرم و بگذارم خانه مامان، با آقای راننده بروم مطب دندانپزشک و بعد اگر محمد زود آمد، بیاید دنبالم اگر نه که دوباره با آقای راننده برگردم. کارها را انجام دادم، باران را از مهد گرفتم و گذاشتم پیش مامان و سوار ماشین شدم، میدان بهرود بودم که برای محمد پیغام گذاشتم اگر به من نمیرسد، بگوید که آقای راننده را نفرستم برود. حالا رسیده بودیم جنوب پارک ژوراسیک، خیابان سرپایینی را داشتیم طی میکردیم که وارد ایثارگران شده و از آنجا برویم یادگار جنوب... روی کانال بودیم که آقای راننده کنترل ماشین را از دست داد، آمد ترمز بگیرد، دستپاچه شد و به جای ترمز، با آخرین قوا، پدال گاز را فشرد و اینگونه شد که ما اول رفتیم روی جدول و بعد کل خیابان ایثارگران را پرواز کردیم و بعد از گذر از چهار لاین، روی جدول فرود آمدیم! تمام این وقایع ظرف سه ثانیه اتفاق افتاد... بعد از جنجال من از ترس انفجار ماشین، به هر مصیبتی بود در سمت خودم را باز کرده و پیاده شدم سرم درد نمیکرد اما بینی و کمرم درد گرفته بود... روی باغچه دراز کشیدم و ناباورانه تماشا کردم مردمی را که به دورم جمع شده بودند، همان مردمی که خیابانها و اتوبانها را بند میاورند برای دیدن صحنه تصادف اما من اشتباه میکردم. ... با چشمان گریان اعتراف میکنم که در مورد این مردم نازنین همیشه بدقضاوت کرده بودم... اینان فضول و تماشاچی نیستند... یکی از این مردم مادری میشود هم سن و سال مادر خودم که از فرط استرس دستان و تمام تنش میلرزید او شاهد ماجرا بود... برایم آب آورده بود و با اینکه میدید بهوش و خوب هستم اما باز هم میلرزید و میگفت من تنها فریاد میزدم که یا ابوالفضل یا ابوالفضل...واقعا معجزه بود که زنده ماندید مادر... دیگری دکتری بود که همگان را از دور و برم دور و شروع به معاینه کرد، خواهش میکنم بروید کنار من پزشک هستم، دخترم حالت تهوع نداری؟ سرگیجه و خوالودگی نداری؟ پایت را گرفته ام بگو دستم کجاست؟ ... دیگری دخترکی میشود که تلفن همراهش را پیش آورده و با سخاوت میگوید خانم شماره اقوامت را بده تا تماس بگیرم... این مردم نازنین 40 دقیقه از وقت خود را وقف من کردند و تا سوار آمبولانس نشدم، رهایم نکردند...گذشته از حال و هوای سراسر مهر اطرافم، من به این اندیشیدم خدا به چه کسی رحم کرد؟ خودم؟ باران؟ محمد؟ بابا؟ خدا اصلا رحم کرد بر من یا عمر دوباره داد بهم بخاطر دعای خیر کسی، نکند بخاطر آن چندرغاز پول ناچیزی بود که به آن طفل یتیم کمک کردم؟ یا هیچکدام اینها؟ اتفاق امروز برای زدن تلنگری بود به من که خیلی مطمئن از خود روی زمین خدا قدم ننگذارم... نمیدانم فقط این را میدانم که من طبق تمام معادلات جهان، نباید الان زنده باشم، شوخی نیست پرواز از روی دو باند، واقعا نمیدانم چطور شد که حالا زنده ام و در حال تایپ ماجرا.... عزیزانم اتفاق مال فیلمها و داستانها نیست، حادثه خبر نمیکند، شعار نیست، حادثه واقعا خبر نمیکند به ثانیه نمیکشد که انسان از سرکار خانم بهاره مانوی، به مادری فداکار و همسری دلسوز، مرحومه مغفوره بهاره مانوی، تبدبل میشود... قدر لحظات بودنمان را بدانیم و نفس بکشیم زندگی را..
پ.ن. حالم خوبست دوستان خدا رو شکر مشکلی پیش نیامد فقط مماخم شکست که فدای سرم، و کمرم کمی درد میکند. عکسها همه چیز را نرمال و عادی نشانمان دادند این دردی هم که دارم، مال کوفتگیست.