روزهای من
روزهای من

روزهای من

روزمرگی

1- می دانی شاید بعضی چیزها و بعضی افراد در زندگی آدم هیچ خللی ایجاد نکنند و بود و نبودشان یکی باشد اما وقتی همین چیزها و همین افرادی که بودند، بودند، نبودند هم نبودند، یک روز سر جایشان نباشند، در قلب و فکر آدمی ایجاد خلل می کنند! مثلا روزنامه فروش پیری که تا همین چند وقت پیش صبح خروسخوان سر دوربرگردان میدان پونک می ایستاد، کلاه بافتنی به سر می گذاشت و با اخم و تخم و دعوا به زور به مردم روزنامه می فروخت، به نظرت کجای زندگی من می تواند قرار داشته باشد؟ اما همین آدمی که هیچ کجای زندگی من جایش نیست، وقتی چند وقت است که سر جایش نمی ایستد و جایش را به مرد جوانی داده است، توانسته فکر و ذهن مرا صبح به صبح به خودش اختصاص دهد!!! یعنی جایش را عوض کرده؟ بعید است او دست کم 5 سال است که همینجا و همین ساعت می ایستد اینجا و روزنامه می فروشد! نکند مرده باشد؟ خدا نکند، هر چند که بمیرد هم به من ربطی ندارد اما خوب من 5 سال است که صبح به صبح او را دیده ام و دلم نمی آید حرف مردنش را بزنم. عجیب ست که عین این 5 سال هم من خواسته ام از او روزنامه بخرم و عین 5 سال هم نشده است! یا او از ماشین من خیلی دورتر است یا اگر هم نزدیک باشد چراغ سیز شده است و دیگر نمی شود سر پیچ راه مردم را بند آورد بخاطر روزنامه!  شاید این چند وقت مریض شده است، ممکن است؛ هر چه باشد سنی از او گذشته است افراد پیر وقتی هوا سرد می شود خوب مریض می شوند دیگر نه؟ ترجیح می دهم اینگونه فکر کنم تا اینکه به این نتیجه برسم که مرده است! حالا چند وقت است که صبح به صبح با کنجکاوی سر پیچ که می رسم، سعی می کنم با دقت بیشتری مرد روزنامه فروش را ببینم اما نمی توانم تشخیص دهم چون کلاه بافتنی که به سر می گذارد، نصف صورتش را پوشانده اما خوب جثه و قد و قواره اش با پیرمرد فرق دارد. حالا او هم صبح به صبح با چرخش سر من، سرش را می چرخاند و با تعجب نگاهم می کند ولی شاید هیچ وقت نفهمد در سر زنی که او را متعجب و گاهی نا امید می نگرد، چه می گذرد!
به همین علت است که می گویم
شاید بعضی چیزها و بعضی افراد در زندگی آدم هیچ خللی ایجاد نکنند و بود و نبودشان یکی باشد اما وقتی همین چیزها و همین افرادی که بودند، بودند، نبودند هم نبودند، یک روز سر جایشان نباشند، در قلب و فکر آدمی ایجاد خلل می کنند!
2- باران این روزها معنی حرفها را می فهمد؛ جملات را با معنیشان ادا می کند و حیرت انگیبز ضمایر و افعال را درست به کار می برد. همانطور که گفتم بابا چند وقت پیش دستش شکست و هنوز هم درگیرش است، باران بدون اینکه ما یادش دهیم و حتی مقابلش اینگونه سوال کنیم، به بابا که می رسد با همان صدای زیر دلبرانه و کودکانه اش می پرسد: دستت چطوله؟ وقتی چراغها را خاموش می کنم و می گویم دیگر وقت خواب است و باران باید بخوابه، می گوید نه، نخوابه! من می گویم غذا بخور و او می گوید: نمی خورم! به شدت هوای بابایش را دارد دردانه و مواظب است که من پدرش را اذیت نکنم. چند وقت پیش محمد غذا گرفته بود از بیرون و همراه غذا هم دو نوشابه خریده بود با این تصور که خوب هر کداممان یک ذره نوشابه برای باران می ریزیم در لیوان اما به محض اینکه من در نوشابه را باز کردم، باران خانم پرید وسط و نوشابه را از من گرفت که : من بوخورم (بخورم)! نوشابه را دادم دستش و دومی را باز کردم. همانطور که نوشابه قبلی را می خورد، دستش را آورد جلو که این یکی را هم ازم بگیرد و گفت: بیده بابا! و وقتی ندادم بلندتر داد زد که بیده بابا! همین است که می گویم به شدت هوای بابایش را دارد وروجک خانم!
3- امیدوارم این سال سخت 1393 هرچه زودتر جل و پلاسش را جمع کند، برود و دیگر برنگردد! خیلی سال بد و سختی بود برایم.