روزهای من
روزهای من

روزهای من

چی می شد اگه می شد؟!

آدمی هیچ وقت به آنچه که می خواهد نمی رسد چون همیشه وقتی به خواسته های خود می رسد که آن خواسته ها، جایشان را با خواسته های دیگری تعویض کرده اند یا نه، تعویض هم نکرده اند اما از شدت و حدت خواهش آدمی برای محقق شدن آن آرزوها کم شده است، خیلی خیلی کم! در حال حاضر تنها آرزوی من داشتن مامنی در دل کوه و جنگل است که روی تراس یا بالکنش بنشینم، ریه ها را پر از هوای تازه کنم و زل بزنم به تصویر زیبای روبرویم. دلم سکوتی می خواهد مطلق که تا هروقت که دلم بخواهد امتدادش دهم آنقدر که در انتها تبدیل به سوتی ممتد شود! دلم آرامشی میخواهد برهم نزدنی و خیالی عاری از هرگونه دغدغه ای! دلم کتابی می خواهد لطیف و زیبا و تهی از هرگونه تنش و اعصاب خردی؛ دلم میزی میخواهد چوبی با صندلی هایی لهستانی که در آن بالکن رویایی بگذارم، رویش را رومیزی سفیدی بیندازم قلاب بافی شده که رویش گلدانی ظریف و باریک با گلهای سپید قرار داشته باشد؛ پشت میز من نشسته باشم با کتابی در دست و فنجانی قهوه، هوا خنک و بهاری باشد و آسمان آبی فیروزه ای با چند تکه ابر پنبه ای سپید؛ کاش بادی  هم بوزد خنک و دلچسب که دیگر رویای من تکمیل تکمیل باشد! راستی، اصلا دلم نمیخواهد آن مامن شیک و فوق مدرن باشد، نه، در مامنهای شیک و مدرن به آدم احساس سیخونکی بودن دست میدهد، مامن باید تنها زیبا و آرام باشد و هرچه وسایل و لوازمش قدیمی تر باشند، برای من دوست داشتنی ترند! یک جایی مثل باغ ویلایی که همایون ارشادی در «درخت گلابی» داشت

 

پ.ن. سال نویتان مبارک... امیدوارم که سال بسیار خوبی را پیش رو داشته باشید؛ فکر نکنم دیگر لازم به توضیح باشد که چرا نبودم و نتونستم زودتر از این بیام، نه؟ در پست بعدی میگم بهتون چی کارا کردم (هرچند کار خاصی هم انجام ندادم). تا اون موقع شاد باشید و سلامت.

نظرات 9 + ارسال نظر
شاذه یکشنبه 18 فروردین 1392 ساعت 03:10 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

ای جانم! کاملا موافقم! منم رویای این خانه را دارم.

مینا - دفتر خاطرات دوشنبه 19 فروردین 1392 ساعت 08:36 ق.ظ

عید خانواده سه نفره تون مبارک بهاری... ایشاله سال رو خوبه و خوش شروع کرده باشی و رویای زیبایی که نوشتی به زودی اتفاق بیفته...
خیلی قشنگ همه چی رو به تصویر کشیدی تو ذهنم...
همه اینایی که خواستی خواسته قلبی منم هست...

قربونت برم مینا گلی مرسیبرای تو هم همینطور بشه ایشالا عزیزم امیدوارم یکی از بهترین سالهای عمرت امسال باشه

بهناز دوشنبه 19 فروردین 1392 ساعت 09:33 ق.ظ

منم میخوام، کتاب که دلم لک زده براش ، فیلم خوب هم همینطور .
دوستم برات توی عیدپیغام گذاشته بودم در فیس جواب ندادی نگرانت شدم. باران خوبه؟ اذیتت نکرد؟

منم همینطور چند ماه از همه چی عقب افتادم دوستم
جوابتو دادم کهبذار برم دوباره ببینم ولی تا جاییکه یادمه جواب دادم
ممنونم ازت عزیزم... هر دومون خوبیم... تو چی کار میکنی؟ علی کوچولو چطوره حالش؟

مموی عطربرنج دوشنبه 19 فروردین 1392 ساعت 09:50 ق.ظ http://atri.blogsky.com/

من خیلی دلم می خواد یه خونه درختی داشته باشم!از همونا که همه چیش از چوبه و یه نردبوم بلند داره...

اونم خیلی قشنگه ولی راستشو بخوای من از خونه درختی می ترسم دوستم یعنی از خودش نه ها... می ترسم جک و جونور بیاد توش

ســـــــاینــــــــا!. دوشنبه 19 فروردین 1392 ساعت 04:58 ب.ظ

من کلا رویای خونه زیاد دارم هنوز به ثبات نرسیدم که چی میخوام اما خونه ها مختلف با ورژنهای مختلف دلم میخواد

ولی من این مدل خونه رو سالهاست که آرزو دارم... آخرشم میدونم زمانی صاحبش میشم که پیر شدم و نمی تونم دو دقیقه تو هوای آزاد بشینم

مرجان سه‌شنبه 20 فروردین 1392 ساعت 09:42 ق.ظ http://roozhay-e-man.blogfa.com

بهاره جونی
باهات موافقم وسایل قدیمی و خونه های دل باز قدیمی با پنجره های بزرگ پر از انرژی های مثبت هستند و بینهایت باعث میشن آدم تو این خونه ها آروم تر باشه

دقیقا مرجان جان... انقدر دلم همچون جایی رو میخواد که نگو

مامان سمیر چهارشنبه 21 فروردین 1392 ساعت 01:12 ب.ظ http://www.fasamir.blogfa.com

اینایی که تو گقتی الان منم دلم خواست ..اصلا بگو بهاره جون کی دلش نمیخواد ؟

فکر کنم همه دلشون میخواد اما ترلان جون من ناجور دلم میخواد این مکان رو جوری که دارم خل میشم از نداشتنش

دکتر پرتقالی پنج‌شنبه 22 فروردین 1392 ساعت 12:14 ب.ظ http://dr-orange.blogfa.com

سال نو مبارک عزیزم

سال نوی تو هم مبارک خانم دکتر دوست داشتنی

بهناز پنج‌شنبه 22 فروردین 1392 ساعت 08:22 ب.ظ

سلام
من حوصله ام سر رفته، پسرک بازم مریض شده دلم کتاب می خواد، فیلم می خواد . اصلا دلم زندگی نمی خواد

سلام بهناز جان
خوبی؟
ای بابا چرا مریض شده پسرمون؟
دوستم میگذره خودتو ناراحت نکن... یعنی چی دلم زندگی نمی خواد؟! بابا تو باید مشوق من باشی من تازه اول راهم دوستم (بچه داری رو میگم) وقتی شماهایی که از من بیشتر تجربه دارید اینجوری میگید من از الان وحشت برم میداره...
برو برا خودت یه فنجون قهوه ی مشتی درست کن، علی رو هم بده دست مادرت یا مادر همسرت یا اصلا خود همسرت و خودت یه کم استراحت کن... می دونم خیلی خسته شدی.
خیلی مرافب خودت باش عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد