روزهای من
روزهای من

روزهای من

من می تونم!

کی میگه نمی تونم؟ خیلیم خوب می تونم...

من میتونم تمام افکاری و که یهو و با سرعت به ذهنم هجوم میارن و، بخاطر داشته باشم تا برسم خونه و ثبتشون کنم.... می تونم در آن واحد تو ذهنم هم به صدای فرزان گوش کنم که کت قرمز گوجه ایش و همراه پیرهنی سفید پوشیده و درحال رقص و آوازه که عیدی من یادت نره ... عیدی من... بوسه من عیدی من یادت نره... هم می تونم صدای برخورد لاستیک با کناره های اتوبان همونجایی که از یادگار امام وارد همت غرب میشی و بشنوم.... حتی میتونم به صدای سکوت توی ماشین هم گوش بدم و از ترنمش لذت ببرم و تو اعماقش شنا کنم.

من می تونم به پهنای صورت بخندم بدون اینکه نیازی باشه به لبهام کوچکترین تکونی بدم. حتی می تونم باچشمای بسته ببینم. می تونم عکس زیباترین نقاط دنیا رو باز کنم و با دیدن هر کدومشون، خودم و اونجا حس کنم؛ انقدر نزدیک که حتی بتونم صدای نفس های عکاسشون و بشنوم.

من میتونم کرم دور چشم 80 هزاتومنی و به کناری بندازم و به جاش از ویتامین آی 200 و خرده ای تومنی استفاده کنم و به چشمام اجازه ندم حتی ذره ای خارش بگیرن... یعنی دیگه جرات خاریدن ندارن... کوچکترین خارش مساویه با از حدقه دراومدن... آره حتی اونم می تونم... میتونم به وقت نیاز دست کنم تو کاسه چشام و قلپی از جا دربیارمشون!!! خیلی جالبه... چرا تا حالا فکر می کردم نمی تونم؟ ولی نگو میتونم، تو الان خودت دیدی که میتونم... من دیگه میتونم از چیزای چندش آور هم حرف بزنم....مثل چند جمله قبل! من می تونم زمانی که مدیر نیست و معاونش هم، حتی زمانی که خانوم همکار هم نیست از آقای معاون که رئیس مدیرمونه، مرخصی ساعتی بگیرم و بیام خونه!!! برام هم مهم نباشه که چی میشه!

من می تونم اینو برا خودم بی اهمیت کنم که به من چه که همه خبرا رو فقط من ترجمه کنم! بذار یه سریش هم به دیگری سپرده بشه! اصلا از شماره بعدی بولتن فقط میخوام مقاله ترجمه کنم، خبرها رو بدن یه نفر دیگه ترجمه کنه! من میتونم تو چشم آقای ایکس زل بزنم و با بدترین لحن ممکن بهش بگم مگه تو الان همه کارای بولتن و انجام دادی که اومدی سراغ من؟! حالا فقط مونده خبرای من؟! اصلا تا مدیر از ماموریت نیاد من چیزی برای ارائه ندارم! می تونم اگه به مدیر حرفی زد جواب هر دوشون و بدم!

من میتونم دیگه تو وبلاگای قدیمم چیزی ننویسم درحالیکه خدا میدونه چقدر دوسشون دارم... انگار 2 تا بچه دارم که یکیشون 5 سالشه و اون یکی 3 ساله است؛ حالا دادمشون به پرورشگاه که برام بزرگشون کنن آخه خودم نمیرسم ... دیگه باید به این یکی که همش 6 ماهشه برسم! میتونم پستی و که یک ساعت پیش گذاشته بودم اینجا، بفرستم تو قسمت ذخیره چرکنویس و بجاش این حرفا رو بزنم!

من میتونم خدا رو تو وجود هرچیزی که قابل لمس کردن باشه ببینم... حتی دیشب باهاش صحبت هم کردم؛ بدون اینکه ازش بترسم یا خجالت بکشم؛ با صدای بلند و رسا و بی وقفه باهاش حرف زدم و درد دل کردم و برا تمام موجودات روی زمین دعا کردم؛ من میتونم لبخند گرم خدا رو حس کنم... من میتونم تو تک تک سلولای تنم دست نوازشگرش رو حس کنم و صداش و بشنوم که داره تو گوشم میگه : آره عزیز دلم تو می تونی... می تونی! خودم بهت اجازه و قدرت دادم؛ تو میتونی هرکاری و که به صلاحت باشه انجام بدی. از بقیه اش هم نترس خودم پیشتم! همیشه باهاتم و حواسم بهت هست... برو جلو که زندگی، عشق، هوا،آسمان،زمین اصلا دنیا مال توه!

نمیدونم کی گفته بود من نمی تونم؟ منکه میتونم؛ خیلی خوب هم می تونم!

چنان...

چنانت دوست می دارم         
                                       که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و         
                                      من صبر از تو نتوانم...

 

سوءتفاهم

آقای همسر اومده دنبالم دم اداره... جلو در اداره آقای ایکس، همکارم، صدام می زنه برمیگردم ببینم چی میگه... چندتا نکته در مورد اخبار بولتن میگه به همراه چند بد و بیراه نثار ارواح مدیر بیچارمون؛ من خنده ام میگیره و یه ریزه می خندم... بعد از آقای ایکس خداحافظی می کنم و سوار ماشین میشم. با لبخندی که همه صورتم و پوشونده به همسری سلام میکنم؛ اون اما سرگرمه هاش چنان گره کوری بهم خوردند که بیا و تماشا کن! می پرسم: چی شده؟
- هیچی... مگه من بهت نگفتم با همکاران مردت جدی باش؟!
بهم بر می خوره ... من با همکاران خانومم هم جدی هستم چه برسه به آقایون. میگم: مگه تا حالا غیر از این بوده؟
- بله که بوده... الان با این پسره ی هیز  چی میگفتید و می خندید؟
- من؟!!! من که داشتم میومدم سوار ماشین بشم اون صدام کرد... چند تا چیز در مورد کار گفت بعد به خانوم مدیر بدو بیراه گفت من از طرز بدو بیراه گفتنش خنده ام گرفت ... همین.
- آخه خانوم من، عزیز من، چند بار باید بهت بگم پسرا بی جنبه اند؟ تا بهشون بگی سلام فکر می کنند داری بهشون چراغ سبز نشون میدی... تو ساده ای فکر میکنی همه مث خودتن!
- محمد این حرفا چیه به من میزنی؟! من یک زن شوهردار هستم چه چراغ سبزی می تونم به کسی نشون بدم؟! اینجوری که تو میگی من از خودم بدم میاد! مگه تا حالا چه عمل خطایی مرتکب شدم که تو اینجوری میگی؟ فقط برا اون چرت و پرتایی که اون ایکس میخره گفت و خنده ام و درآورد داری این حرفا رو می زنی؟ واقعا که!
بهم بر می خوره. روم و میگیرم سمت پنجره و باهاش قهر میکنم. دوباره صداش میاد که:
- وقتی بهت میگم ساده ای و خیلی چیزا رو درک نمیکنی برا همینه! اتفاقا خیلی از آقایون دنبال زن شوهردار هستند؛ اینکه نشد حرف بگی چون شوهر داری کسی برداشت بد نمیکنه از حرف زدن و رفتارت. تو به هیچ وجه نباید کوچکترین شوخی ای با آقایون همکارت بکنی! می گی نه؟ میریم خونه بهت ثابت می کنم.
انقدر بهم برخورده که تا خود خونه زبونم باز نمیشه کوچکترین حرفی بزنم. خونه که میرسیم بعد از استراحتی ده دقیقه ای، همسری صدام میکنه پشت کامپیوتر:

ادامه مطلب ...

سکوت

نمی دونم این سکوتی که اومده رو لبام بخاطر چیه؛ اصلا حوصله صحبت و حال و احوال کرد با کسی و ندارم.فقط اگه کسی و ببینم باهاش حرف می زنم تازه اونم نه زیاد تنها در حد چن جمله و بعد از اون چند جمله به نظرم لبخند ژوکوند (ژوکند؟ حال ندارم فکر کنم) کفایت می کنه. هیچ اتفاق خاصی نیفتاده، با هیچ کس مشکلی ندارم، از هیچ کس دلخور نیستم؛ فقط کمی می ترسم! آخه میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست؛ من سال جدید و کاملا بی روح، بی هیجان و بی احساس شروع کردم؛ می ترسم بقیه سال هم مثل تحویلش بی روح و کسل کننده باشه! برخلاف تصمیمی که داشتم مبنی بر هیچ جا نرفتن در ایام عید، به کوری چشم خودم ۲۹ اسفند رفتیم شمال ویلای دوستی که دعوتمون کرده بود. میهماندارمون خانوم خیلی خوب و خونگرمی بود ولی فقط یک عیب داشت: درست لحظه سال تحویل به جای اینکه یک کانالی و بگیره که پر از شور و نشاط باشه(پارازیت.... من هر سال لحظه سال تحویل فقط کانال تپش و می گیرم چون از همه کانالها قشنگتر و پر هیجان تر برنامه اجرا میکنند)، زد کانال ۳ ایران!!! حالا مجری برنامه کی بود؟ اون احسان نمی دونم چی چی یخ و لوس و بی مزه و پر رو بود!!! به جای صدای قشنگ توپ و پشت بندش ساز و دهل، صدای ناقاره های حرم امام رضا و بعدشم یه آهنگ شل و وارفته پخش کردند!!! بعد مجری با لحن خیلی خیلی خیلی یخی که با زود سعی داشت پر شور باشه، گفت: آغاز سال ۱۳۸۷ رو خدمت شما هموطنان عزیز تبریک میگم...جان؟ (در این لحظه از اتاق فرمان بهش اشاره کردند) جان؟ هنوز ۲ دقیقه مونده؟ اه؟ خوب؟ بینندگان عزیز همکاران ما در اتاق پخش می فرمایند که سال هنوز تحویل نشده و ۲ دقیقه مونده ...هه ههه ههه (خنده فرمودند از همونا که آدم میخواد بهش بگه یخ کنی الهی!) دوباره از اتاق فرمان حواسش و پرت کردند: جان؟ شده؟ بله دوستان ... همکاران عزیز ما می فرمایند سال همون چند لحظه پیش تحویل شد!!!!!!!!!!!!!!! تو اون لحظه فقط این جمله اومد تو ذهنم که خاک بر سر این تلویزیون ایران بکنن با این  اعلام سال تحویلشون.... خاک بر سر تلویزیون ایران بکنن با این کارگردانها و برنامه ریزهاشون، خاک تو سر این مجری چلمنگ بکنند با این شور و هیجتن یخ و لوسش!!! تو بگو با این تفاسیری که گفتم برات، چه حالی به آدم دست میده اون لحظه؟ برا همینه که تمام ۱۳ روز تعطیلی نوروز برای من با روزهای عادی دیگه هیچ فرقی نداشت. حتی مثل هر سال وقت نکردم تعطیلاتم و اون جور که دوست دارم بگذرونم، یا مجبور شدیم بعد از مسافرت بریم عیددیدنی، یا تو خونه موندگار بشیم  به انتظار مهمون، چون سال اولی بود که تو خونه خودمون بودیم، دیگه نمی شد به امید مامان و بابا گذاشت و از خونه در رفت! ولی عمرا سال دیگه این اشتباه و تکرار کنم! دیگه هرگز این کار و نمیکنم... روز اول و میرم عید دیدنی و اعلام میکنم من فقط روز ۳ خونه هستم بعد از اون میرم مسافرت؛ آخه اینکه نشد من تا خود دیشب مهمون داشتم... نمیشه چونکه کوچیکترم پس چشمم ۴ تا  تا آخر تعطیلات خونه نشین بشم که بازدیدم و پس بدن! اصلا نخواستم....

خسته شدم خیلی حرف زدم...دیگه نه میتونم تایپ کنم و نه حرف بزنم...فعلا...

سلام

داری این برف زیبا رو؟ از صبح تا حالا دارم با دمم گردو میشکونم....از برف زیبا تر فکر نکنم خدا نعمتی به انسان داده باشه....ولی از برکت وجود همین برف نازنین انگشتان دستم الان فیریز فیریزند... با سختی دارم تایپ میکنم...یه جورایی میشه گفت دستام بی حس بی حسند.... نمی دونم چرا هر کار میکنیم خونه گرم نمیشه... از درو دیوار داره سوژ میاد اساسی....

این آهنگ //محض گل روی شما//ی هاتف و شنیدید؟ خیلی لطیف و قشنگه 

دیشب تا ساعت ۱۵/۷ شب اداره بودم ماشین گیرم نمیومد برم خونه.. محمد هم که شرکت بود مجبور شدم زنگ بزنم مامانم بیاد دنبالم... امروزم برا اینکه تلافی بیگاری دیروز و سر رئیسم دربیارم ساعت ۲ مرخصی گرفتم و اومدم خونه... بازم مامان اومد دنبالم خودش از جایی میمود سر راهش اومد دنبالم... اگه می خواستم خودم برگردم باید تا فردا عصر منتظر ماشین میموندم....

فردا ناهار مهشاد و بهاره میان خونه ام... تا حالا نیومدند اینجا... لابد کلی هم دلشون و صابون زدند که فیلم عروسی و براشون میذاروم و عکسام و نشونشون میدک غافل از اینکه فعلا تا اطلاع ثانوی از پولوس مولوس هیچ خبری نیست و نمیشه رفت سروقت عکس و فیلم!

فعلا همینا باشه تا بعد....

هویجوری

دارم فکرام و میکنم که عزمم و جزم کنم و دست به یه حرکت انتحاری بزنم! نمی دونم کار درستی می خوام بکنم یا نه ... تا حالا ۳ بار این کار و کردم و بلافاصله بعدش عین سگ پشیمون شدم ولی پشیمونیم فقط به درد عمه ام خورد و بس چون نصف بیشتر پست هام پرید هنوز نگفتم که میخوام چی کار کنم==> می خوام بزنم اون ۲ تا وب بلاگ دیگه ام و پاک کنم!!! دلم میخواد این کار و بکنم ولی همین دلم نمیتونه بهم اجازه این کار و بده... حالا فعلا میذارم بمونن تا بعد ببینم کی برنده میشه دل مهربونم یا دل خبیث و سنگدلم...یه دل میگه برم برم یه دلم میگه نه بابا نرو ... نرو... کجا میخوای بری و این صحبتا....

آی کیف میکنم سریال حلقه سبز و هر هفته کانال ۳ پخش میکنه... تا چشم هر چی دکتره دربیاد.... عجب جماعت کولی و جیغ جیغویند بخدا (پارازیت... به قول محمد خداوکیلی) تا حالا اینهمه فیلم و سریال درمورد اینهمه مشاغل ساختند کی دیده کسی صداش دربیاد ولی همچین که موضوع داستان حول و حوش بیمارستان و دکترا می چرخه داد جماعت هوچی بلند میشه که ==> آی نفس کش! کی بود درمورد ما داشت حرف می زد!!! خوشم میاد هی اینا تو روزنامه ها و اینور اونور جیغ جیغ میکنن ولی هیچ کی محلشون نمیده و تلی همچنان داره کار خودشو میکنه... حالا اینا هی برند جیغ بکشند...جواب اخمخان خاموشیست

فعلا همینا باشه تا بعد....

امروز

امروز زیاد حال و حوصله ندارم... از صبح که اومدم اداره همینجور پشت سر هم کار کردم دیگه الان بریدم از خستگی... یعنی یه جورایی تمرکز ندارم... گفتم چند دقیقه ای به خودم و مغزم استراحت بدم...

احتمالا از هفته دیگه قسمت ما منتقل میشه به یک ساختمان دیگه...زیاد از اینجا دور نیست همش چند تا خیابون پایین تره ولی فقط ۳ طبقه است اینجایی که ما هستیم طبقه پنجمه ... میز من درست روبروی پنجره است و منظره پیش روم تا دور دستها کوهه و کوه... هر وقت خسته میشم چند دقیقه ای میرم کنار پنجره و خیره میشم به اون دور دورا... این کار خیلی خستگیم و در میکنه ... حالا نمیدونم اتاق جدیدمون طبقه چندمه؟ چه جوراتاقیه؟ چشم نداز داره یا نه؟ اگه داره چه جور چشم انداریه؟ (پارازیت... دارم سر خودم و گول می مالم... احتمال ۹۹٪ طبقه سومه نمیدونم آسانسور داره یا نه...چون ساختمان داخل کوچه است احتمالا چشم اندازش پنجره پذیرایی یا اتاق خواب خونه روبرویهایـــــــــــــش) نمیدونم چرا حالا فقط واحد ما زیادی کرده بوده با سازمان؟ از بین اینهمه واحد فقط مای ببخت بیچاره باید از اینجا بریم....

۳ تا جزوه ۵۰ صفحه داییم مونده رو دستم و وقت ترجمه اش و ندارم... روم هم نمیشه به داییم بگم نمیرسم انجامش بدم از اول هم قرار بود فقط یه نگاهی بهش بندازم ببینم میرسم و یا اصلا از پسش برمیام که انجامش بدم یا نه ولی کم کم خان دایی جان اینو کرد وظیفه و بارش و گذاشت رو دوش من... حالا هرچی هم به مامان میگم آخه مادر من لااقل شما که خودت میبینی من نمیرسم خودت بهش بگو دخترم نمی تونه... میگه نمیشه! چطور اون موقع که وام ازدواجتون و جور کرد اون تونست حالا که یه کار ازت خواسته خودت و لوس میکنی براش؟ ....لطفا یکی بیاد حرفای منو برا مامانم ترجمه کنه !

 

شماره بانک

تو بانک نشستم و منتظرم تا نوبتم بشه... هیچی همراهم نیست تا تو این احتمالا یک ساعتی که باید منتظر بشم باهاش سرم و گرم کنم... انقدر با عجله اومدم که فراموش کردم یه کتابی یا مجله ای چیزی همراهم بیارم...به ناچار چشم به کفش فردی که روی صندلی جلویی نشسته می دوزم و میرم تو فکر... امروز خیلی کار باید انجام بدم... دارم کارها رو تو ذهنم به ترتیب میکنم که یهو یه بسته آدامس باز گرفته میشه جلو صورتم... سرم و بلند میکنم و خانم ۳۲-۳۳ بغل دستم و میبینم که داره آدامس تعارفم میکنه... تشکر میکنم و دوباره سرم و میندازم پایین...(پارازیت... تا جایی که بشه دوست ندارم تو صورت آدما نگاه کنم...نمیدونم چرا ولی خوشم نمیاد از این کار...خوب تو اون فسقل جا اگه سرم و بالا کنم هی باید به مردم نگاه کنم) دوباره میرم تو فکر ... ولی این بار توجهم و صدای مرد جوونی به خودش جلب میکنه که داره بلند بلند از متصدی بانک در مورد وام ۲میلیونی ازدواج می پرسه...صحبتش که تموم شد بر میگرده که بره که خانوم کناردستی من جلوشو میگیره و میگه آقا ببخشید اگه ممکنه شمارتون و بدید به من ... مرد شمارش و میگیره سمت خانومه ولی تا چشم خانومه به شماره میفته لب و لوچه اش آویزون میشه: اه.. مرسی آقا... شما تازه ۱۰ تا شماره بعد از منید! مرد شونه ای بالا میندازه و میره... این پایین انداختن سر یه مزیت دیگه هم داره و اون اینکه چون تو از قدرت بیناییت در اون لحظه استفاده نمیکنی قدرت شنوایین در اون لحظه برات قدرت نمایی میکنه... پس اینبار صدای دو تا آقای مسنی و که در صندلی پشتی نشستند میشنوم... یکی از اون ۲ نفر یه شماره اضافی داره که میده به اون یکی و اون یکی هم یه تشکر بلند بالا از نفر کناریش میکنه...موقعی که این اتفاق افتاد خانوم بغل دستی من چند لحظه از بانک رفته بود بیرون و نفهمید جریان از چه قراره... خلاصه اون آقا اولیه که شمارش و داد و به اون یکی آقاهه نوبتش شد و رفت...اون رفت و اون خانومه اومد... بعد از ۱۰ دقیقه از صدای نشستن کسی پشت سرم فهمیدم که یه نفر نشسته پیش اون آقاهه... داشتم پیش خودم فکر میکردم که از این به بعد منم ۲ تا شماره میگیرم که اگه مثل امروز یه خانوم یا آقای مسنی و دیدم که زیاد نمیتونه منتظر بشه شماره اضافیم و بدم بهش...آخه بیشتر یاد مادربزرگ و مامانم بودم که پا درد شدید دارند و همیشه با مصیبت عظمی می رند بانک و برمیگردند با خودم گفتم اگه یکی بهشون این لطف و بکنه که تا حالا چند بار اتفاق افتاده چقدر خوشحال میشند....تو این فکرا بودم که شنیدم آقاهه شماره قبلی خودش و داد به خانوم کناریش و گفت این اضافه است... یهو خانومه که پیش من نشسته بود یه تکونی خورد و برگشت با صدای بلند به من گفت: واقعا که! بعضیا چقدر بی ملاحظه اند... یارو رفته برا خودش شماره گرفته بعد به جای یکی ۲ تا گرفته که بیاد خودشیرینی کنه و شماره اضافیش و بده به این اون...خوب حق بقیه که خیلی وقته منتظرن چی میشه پس؟ ... انقدر نادون و نفهم بود که نمیدونستم چی بهش بگم... فقط نگاش کردم... تو دلم بهش گفتم تو خودت از راه نرسیده و با پر رو بازی میخواستی شماره اون پسره رو بگیری که خیط شدی... حالا چون خودت نتونستی اینجور با بی ادبی در مورد مردم حرف میزنی؟ اگه به تو میداد خوب بود؟ ولی چون به یه نفر دیکه داده بد شده؟ بیچاره آقاهه صداشم درنیومد... والا خیلی مردم محترمی بود وگرنه هر کس دیگه ای بود فوری جواب خانومه رو میداد و مینشوندش سر جاش... چرا بعضیا اینجوریند؟ این حسودی چیه که آدم با تمام قوا سعی در نگهداری این خصلت زشت در خودش میکنه؟ خوب اگه خانومه حسودی نکرده بود هم آبروی خودش و اونجوری نمی برد هم کمک مردم و با این طرز حرف زدنش ضایع نمی کرد... چون هم اون خانوم پشتیه که شماره آقاهه رو گرفت کلی خجالت کشید هم اون آقاهه بیچاره...

عذاب

تورا نادیدن ما غم نباشد           که در خیلت به از ما کم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روی           ولیکن چون تو در عالم نباشد (پارازیت... سراج داره میخونه منم داره روح از بدنم خارج میشه)

اگر من میدونستم که با اولین کار یواشکی و مخفیانه ای که شروع کردم فی الفور عذاب الهی گریبان و یقه و جیبم و میگیره هزار سال سیاه این کارو نمیکردموالا! از همون پریشب که زد به سرم که یه وب بلاگ مخفیانه برام خودم درست کنم باران عذاب الهی بود که به سمتم روانه شد... همون شب (پارازیت... منظورم نیمه شب اون شبه) چنان دلدردی گرفتم که بیا و ببین... تا صبح بیدار بودم... بعد ساعت ۸ با حالی نزار زنگ زدم به مدیرمون که جون مرگ من امروز من و ول کن که دارم میمیرم اونم که دید اگه ولم نکنه اون روز باید برای همیشه قید یک ... یک...کارمند مظلوم و که مثل ... مثل... همون درازگوشه کار میکنه و صداش هم در نمیاد بزنه برا همین گفت اوکی نیا... ولی آخه من از کجا باید میدونستم که در ادامه در دلش بهم میگه امروز و نیا ولی فردا که اومدی چناند پدری ازت دربیارم که تا عمر داری دیگه بیخبر و یهویی مریض نشی... هاین؟ من اینا رو از کجا باید می فهمیدم؟ هیچی... دیروز نرفتم اداره به جاش مامانم که دید بد جور مریضم اومد دنبالم و منو برد خونه خودشون... تا آخر شب اونجا بودم بعد محمد اومد دنبالم و برگشتم خونه... صبح که اومدم اداره دیدم به اندازه کار یه هفته رومیزم کاره !!!! من==>جیــــــــــــــــــغ تا ساعت ۵ و ۱۰ دقیقه داشتم کار می کردم...نفسم برید... این پشت دست من و داغ که دیگه مرخصی نرم... حتی اگه رو به موت هم باشم میام اداره... هرچی دیروز استراحت کردم امروز از دماغم درومد

بیا تا جان شیرین در تو ریزم             که بخل و دوستی با هم نباشد

نخواهم بی تو یک دم زندگانی          که طیر عیش بی همدم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روی           ولیکن چون تو در عالم نباشد 

من دیگه مردم......هیچ وقت از شنیدن این آهنگ سیر نمیشم... هیچ وقت...

سلام

نشستم پشت کامپیوتر و نظرات وب بلاگم و چک میکنم...اغلب دوستام (پارازیت... که شاید تعدادشون از انگشتان دست هم تجاوز نکنه) برام پیغام گذاشتند... دلم میخواد هر روز بیام و هی حرف بزنم و حرف بزنم... دوست دارم از حالات و روحیاتم بگم...دلم میخواد هر روز بیام و بگم مثلا فلان کار و انجام دادم ولی فلان کار و که دوست داشتم نتونستم انجام بدم... دلم میخواد برا خودم یه دفتر خاطرات الکترونیکی درست کنم ...دفتری که علی رغم اینکه همه جا قابل دسترسه هیچ جا قابل دسترسی نیست مگه اینکه خودم بخوام بگم کجاست...حیف نمیشه... آخه آدرس این خونه لعنتی و خیلیا دارند... دوستان نزدیکم... دختر خاله هام... یکی دو تا از همکارام ... چند تا از همکاران سابقم و خدا میدونه دیگه کی...نچ... نمیشه.... آخه چرا باید بذارم همه اونایی که من و میشناسن بدونن و بفهمند که تو دل من و تو زندگیم چی میگذره؟ از کجا معلوم بعدا همین دونستن و چماق نکنن و نکوبن تو سرم؟! اصلا مگه کی برا من از رو بازی کرده که من بخوام براش رو باز بازی کنم؟... دارم به این مسائل فکر میکنم که یهو به سرم میزنه یه وب بلاگ جدید درست کنم...آره... فکر خوبیه... یه خونه جدید با یه آدرس جدید و عنوان جدید که توش احدی تو رو نمیشناسه... به محض خطور این فکر به سرم عملیش میکنم... ولی همینجا با خودم عهد میکنم آدرس اینجا رو به هیچ کی ندم... حتا به دوستان نتیم که من و نمیشناسن... دوست ندارم حتی اونا هم بدونن تو دلم خبره (پارازیت... بیخود دارم شلوغش میکنم ... تو دلم هیچ خبری نیست... فقط اونا عادت ندارند من چپ و راست آپ کنم... عادتشون دادم که هر 10 روز یه بار منتظر پست جدیدم باشند... اینجوری اگه بخوام هر روز آپ کنم و یه روز آپ نکنم باید یه هزارتا سوا جواب بدم که چرا اون یه روز آپ نکردم) مخصوصا دوست ندارم یه نفر از حال و روزم با خبر بشه....اصلا همه رو ول کن و همون یه نفر و بچسب... نمیخوام بدونه مرده ام یا زنده... می دونم با دونستن کوچکترین خبری ازم فوری شروع میکنه به فرستادن سیگنالای منفی برام... اینجا رو حتی از محمدرضا هم مخفی میکنم... درسته زن و شوهر نباید چیزی و از هم مخفی کنند ولی با همه این حرفا برا خودم یه حریم میخوام...یه جا که بتونم بی دغدغه حرفا و فکرام و بزنم و بیان کنم... اینجا رو میخوام برای بعدها...روزها و شاید سالهای بعد که بتونم برم تو آرشیوش و با خیال راحت حس و حالات دوران ۲۸ سالگیم و برای خودم دوباره زنده کنم...فکر نکنم چیز زیادی باشه... نچ...نیست... اصلا نیست...  هست نیستهست  نیست