روزهای من
روزهای من

روزهای من

باران ِ ددریِ من!

امروز برای اولین بار همراه باران رفتم اداره! چند روزی بود که همکارانم تماس می گرفتند تا برای پر کردن فرم بیمه ی تکمیلی و تعیین وضعیت بیمه عمرم بروم اداره اما خوب فرصتش دست نمی داد البته نه که نشود بروم، می شد اما باید یک آدم بیکار پیدا می کردم تا باران را بسپارم به او ولی خوب نشد که بشود؛ امروز دیگر بهم گفتند بخاطر تو فرم ما را هم تحویل نمی گیرند و باید مدارک کل واحد یکجا برود به امور اداری و امروز هم آخرین روز مهلت ارسال است. درنتیجه طی یک تصمیم ناگهانی، شیر باران را دادم خورد، پوشک و لباسهایش را عوض کردم و رهسپار اداره شدم!!! دخترکم اما نهایت خانمیش را نشان داد آنجا، نه گریه کرد، نه جیغ زد، نه بی قراری کرد ولی ساکت ساکت هم نبود؛ یکی از مدیرکلان اداره به طور اتفاقی آمده بود به واحد ما و تا باران را دید فوری آمد سمتش، اول بسم الله پستانک را از دهان باران کشید بیرون و تا باران بخواهد اعتراض کند، شروع کرد با دخترک حرف زدن؛ باران هم که لابد فکر می کرد این آقا مدیرکلند و زشت است اگر جوابش را ندهم یا اینکه فکر کرد اگر جواب آقا را ندهد ایشان پیش خودشان فکر می کنند او لال است، فی الفور شروع کرد به آقوم آقوم و اونقه اونقه کردن!!! خلاصه هرچی جناب مدیرکل می گفت پشت بندش باران هم چند تا از جملات قصارش را تحویل میداد و با این کارش حسابی آقای مدیرکل را به وجد می آورد و ایشان هم که دیدند اینجوریست و باران با او حرف می زند، ناگهان تمام تجربیات مادرانه اش (!!!) را در اختیارمان گذارد که: با بچه اگر حرف بزنید 6 ماهگی حرف می زند، پستانک ندهید به بچه چون لوزه درمیاورد، نگذار کسی او را ببوسد، بغل کسی نگذار برود و نصایحی از این قبیل. هر چی ما این پا و آن پا کردیم بلکه برود و ما را با همکاران تنها بگذارد، ایشان اما سرسختانه ماندند و تا یک ساعت و نیم بعدش همچنان در حال ارائه نصایح مادرانه شان بودند (خدایی من مرد ندیده بودم اینهمه اطلاعات مادرانه داشته باشد، به جان خودم والا).
معمولا باران جای جدید که میرویم بی قراری می کند اما برایم جای تعجب داشت که چرا اینجا مثل خانه خودمان راحت بود. ظاهرا او با محیط کار من از مدتها قبل یعنی همان زمان که هنوز به دنیا نیامده بود، آشنا شده است و به همین دلیل با آنجا اینقدر راحت بود آخر کم الکی که نیست من روزی 8-9 ساعت را در آن محیط می گذراندم. تازه فقط امروز نبود که اینقدر خانمانه رفتار کرد، یکشنبه بعد ازظهر هم بردیمش هایپراستار، آن چند ساعتی را که پدر و مادرش در حال خرید بودند، ایشان در کمال آرامش به تناول پستانکشان پرداختند و درحالیکه یک لنگه ابرویشان مدام بالا بود، متعجبانه اطراف را نگاه می کرد، این میان گاهی چرتش هم می گرفت. خلاصه که کم کم دارد باورم می شود که دخترکم به مادربزرگ مادرش رفته است و حسابیِ حسابی ددری تشریف دارند!

نظرات 7 + ارسال نظر
مموی عطربرنج پنج‌شنبه 29 فروردین 1392 ساعت 09:21 ق.ظ http://atri.blogsky.com/

عزیز منه این باران آخه! هوس کردم بیام ببینمش!! بیام ببینم چه جوری پستونک می خوره آخه؟؟؟
یعنی نی نی قشنگ از وقتی تو شکم مادره همه چیز رو می فهمه...همه چیز!

بیا دوستم خیلی خوشحال میشیم اتفاقا تازه دلمون هم تنگیده برات... پستونک خوردنشو ببینی دلت میخواد بگیریش بغلت و بخوریش انقدر که بامزه میخوره و ملچ مولوچ میکنه
آره دوستم قشنگ متوجه همه چیز هست حتی محیط اطراف را هم میشناسه از تو شکم مادر

شاذه پنج‌شنبه 29 فروردین 1392 ساعت 03:14 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

نازی بارانی

ســـــــاینــــــــا!. پنج‌شنبه 29 فروردین 1392 ساعت 11:10 ب.ظ

نازی باران خانم بلبل زبون

افسانه شنبه 31 فروردین 1392 ساعت 11:52 ق.ظ http://ninidari.bloghfa.com

سلام خاله بهاره... خوبی عزیزم؟
من هم چند ماه پیش که با بهداد اومدم سرکار با همین برخورد مواجه شدم... تازه زمانی این اتفاق افتاد که بهداد حسابی غریبی کردن رو یاد گرفته بود و با دیدن غریبه ها بغض می کرد... جالب اینکه رفتم تو اتاق مدیرعامل کنونی که قبلا قائم مقام شرکت بود و بنده در دوران بارداری روزی یکی دو ساعت با ایشون جلسه تحریریه برگزار می کردیم... بهداد خان با شنیدن صدای ایشون نه تنها گریه و زاری راه ننداخت (با وجود ریش و سیبل داشتن شخص مذکور) بلکه شروع کردن به قاوون کردن و خندیدن... من هنوز هم از این برخورد در شگفتم واقعا!

خاله افسانه جونم کجایی تو؟ پنجشنبه باهات تماس گرفتم که بگم شام بیایید پیشمون اما گوشیت خاموش بود محمد هم به علیرضا خان زنگ زد اما موفق نشد صحبت کنه باهاشون، دلمون براتون تنگ شده حسابی
جانم به این گل پسر خوش اخلاق خاله... از طرف من چند تا ماچش کن حسابی

مامان سمیر شنبه 31 فروردین 1392 ساعت 01:23 ب.ظ http://www.fasamir.blogfa.com

ای جونم باران ....عزیزم ..این چیزایی که گفتی منو یاد بچگی سمیر انداخت ..خیلی دوران قشنگیه ..علیرغم همه سختی هاش ولی شیرینه ..قدر این لحظه های با هم بودن رو بدون ...چون بعدن خیلی دلتنگش میشی ...من همیشه میگفتم کی سمیر بزرگ میشه ؟کی به غذا میفته ؟کی راه میفته ؟اما امروز حسرت اون روزارو میخورم ...چه قدر پر چونگی کردم ...باران ببوس حسابی ..

الی سه‌شنبه 3 اردیبهشت 1392 ساعت 01:23 ب.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

از همین الان داره خانومی خودش را اثبات می کنه !
در مورد پستونک حرف های دیگرون رو گوش نکن !‌خیلی کار راه اندازه ! شیشه هم همینطور
ولی کلا بچه ها ددر را دوست دارن . یکی از توصیه های روانشناس های کودک هم همین بردن بچه به بیرونه هر از گاهی

بهناز پنج‌شنبه 5 اردیبهشت 1392 ساعت 04:54 ب.ظ

سلا من فیلتر شکنم کار نمی کنه برات ای میل فرستادم ، وقت کردی بخون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد