روزهای من
روزهای من

روزهای من

از وقتی عمه شده ام

وقتی دانیال (پسر برادرم) به دنیا آمد، من تهران نبودم؛ پس فردایش آمدم. تا قبل از دیدن آن فنقلی فقط کنجکاو بودم تا ببینم پسر بهنام چه شکلی می‌تواند باشد اما... به محض اینکه چشمم به صورت ماه دانیال (از دیدِ منِ عمه البته) افتاد باورم نمی‌شد که این حجم عظیم عشق ناگهان حمله‌ور شود به قلبم؛ درست عین فیلم‌های تخیلی که شخصیتهای ابربشری می‌توانند از چشمها یا کف دستشان نوری عجیب و غریب ساطع کنند به نفر مقابل و او را تحت سلطه ی خود قراردهند، منهم تحت تأثیر آن نور عشق نامرئی قرار گرفتم! در باورم نمی‌گنجید کسی بتواند ایــــــــــــــــــــــــــنقدر ناگهانی عاشق شود که من شدم. در باورم نمی‌گنجید منی که حال و حوصله ی هیچ بچه‌ای را نداشتم و اوصولا رابطه ی زیاد خوبی هم با بچه‌ها نداشتم چطور می‌توانم اینجور دلبسته ی این فسقل بچه شوم؟! من در باورم نمی‌گنجید این چیزها... اما حالا دیگر باور کرده‌ام؛ حالا هر روزی که می‌گذرد میزان عشق و علاقه ی من هم به این دو وجب بچه بیشتر و بیشتر و بیشتر می‌شود و من مانده‌ام حیران که مگر چقدر می‌شود بچه برادر را دوست داشت آخر! همین است که نگرانم می‌کند... می‌ترسم از روزی که خداوند عالم فرزندی به من عطا کند و قلب من دیگر گنجایش و تحمل آن عشق مادر به فرزندی را نداشته باشد، آنوقت چه؟ یعنی چند برابر دانیال فرزندم را دوست خواهم داشت؟ چقدر بیشتر؟ یعنی قرار است تا فرزندم جم بخورد من همینجور در دلم طوفان به پا شود؟ یعنی قرار است با مادر شدنم آرام و قرار هم از من فراری شود؟ 

از وقتی عمه شده‌ام قلبم هم خیلی رئوف و مهربان شده است، دیگر نمی‌توانم براحتی و بدون عذاب وجدان از کنار کودکان سمج دستفروش رد شوم... دیگر تا کودکی گریه می‌کند قلب من ناخودآگاه در سینه می‌لرزد و دلم می‌خواهد آن کودک را درآغوش گرفته و آرامَش کنم؛ آخر فرقی ندارد، کودک، کودک است و حتما اون هم عزیز جماعتیست... 

از وقتی عمه شده‌ام مثل سگ از مادر شدن می‌ترسم... از خود مادر شدن که نه من در واقع از خودم می‌ترسم! 

از وقتی عمه شده‌ام احترام خیلی خیلی زیادی برای تمام مادران و ازجمله مادر خوب خودم قائل شده‌ام... حالا می‌فهمم که مادران چه سختیهایی را تحمل می‌کنند وقتی دل در سینه‌شان هر لحظه می‌تپد برای فرزندانشان ولی کو فرزندی که قدر بداند اصلا او چقدر دوست دارد مادرش را؟! همین است که هر مادری را که می‌بینم کوچولویی دارد، به نظرم فرد بسیار مهربان و از خودگذشته ایست و من شجاعت تمام مادران را می‌ستایم... حالا می‌فهمم که کم الکی نیست که بهشت زیر پایشان است...   

عمه به قربانت رود دانیال خوشگلم

 

پ.ن. هرچه خودش را دیوانه‌وار دوست دارم، با اسمش زیاد حال نمی‌کنم... کلا من از دو اسم پسرانه خوشم نمی‌آید یکی دانیال است و دیگری بنیامین... حالا باز دانیال را می‌توانم تحمل کنم اما از اسم بنیامین بیزارم!!! من دوست داشتم اسم پسر برادرم پدرام یا پرهام یا پیمان بود.. از اسمهای پسرانه‌ای که با (پ) شروع شوند خوشم می‌آید اما اگر روزی روزگاری خودم پسردار شدم اسمش با (ش) شروع خواهد شد این را به همه گفته‌ام

نظرات 20 + ارسال نظر
مهدی یکشنبه 20 آذر 1390 ساعت 09:06 ق.ظ http://mehdi-ch.blogsky.com

وای چه پسلی

ش شهلا حتما!!

آفرین آفرین ... دارید نزدیک میشید

مموی عطربرنج یکشنبه 20 آذر 1390 ساعت 09:38 ق.ظ http://attrr.com

آخی...والا تو اون موقعها هم نی نی فنقلی دوست داشتی...اما شاید الان بیشتر دوست داری!این دانیال بلا خیلی ناز و بزرگ شده و صد البته به خانواده پدریش رفته...

دوستم نی نی دوست داشتم اما از بچه ها خوشم نمیومد زیاد
دوست جون تو همش به من لطف داری عزیزم... مرسی

آرزو یکشنبه 20 آذر 1390 ساعت 10:27 ق.ظ http://rahgozareandisheha.blogfa.com/

یه حس مادری تو هر زنی هست که بعد یه مدتی اگه حتی بچه دوس نداشته باشه توش به وجود می یاد....یه دختر حتی اگه ازدواج هم نکرده باشه تو یه سنی نیاز به مادر شدن رو تو خودش احساس میکنه...من با اون روحیه مهربون و ظریفی که از تو سراغ دارم مطمنم که مادر خوبی میشی

کاملا باهات موافقم دوستم... این حس مادرانه انگار هرچی جلوتر میری بیشتر و بیشتر تو وجود آدم زبانه میشکه
قربونت برم آرزو جونم تو لطف داری به من عزیزم

الی یکشنبه 20 آذر 1390 ساعت 10:57 ق.ظ http://man-va-va.persianblog.ir

hمیدوارم خدا به قول خودت این فسقل بچه رو اول برای پدر و مادرش و دوم برای عمه مهربونش همیشه حفظ کنه

مـــــــــــــــــــــرسی الی جانم

مینا-دفتر خاطرات یکشنبه 20 آذر 1390 ساعت 11:13 ق.ظ

بچه خوده آدم که صد البته یه چیز دیگه خواهد بود. منم برادرزاده هامو دوست دارم ولی خواهرزاده یه چیز دیگه اس.
ش مثل شروین؟

منم از همین یه چیز دیگه بودنش میترسم دیگه مینا گلی
حالا هی تو پز خواهراتو به منِ بی خواهر بده... خوب منم دلم خواهر میخواد دیگه
نوچ... شروین نیست مینا گلی

بانو یکشنبه 20 آذر 1390 ساعت 12:36 ب.ظ http://heartplays.persianblog.ir/

خدا حفظش کنه... من دو تا بچه برادر دارم.. عاشق هر دوشونم...

خدا برادرزاده های تو رو هم برات حفظ کنه بانو جونم

حسن آذری یکشنبه 20 آذر 1390 ساعت 05:12 ب.ظ http://sepidedamvalimoo.blogfa.com

که مثل اولین صبح پس از جنگ

زیبایی وغمگین...

که مثل اولین صبحانه ی صلح

آرامی و دلچسب

سلام. بی زحمت به وبلاگ من بیائید اگر سرتان شلوغ نیست. با بی تعارفی ها بیائید لطفا

شکیبا یکشنبه 20 آذر 1390 ساعت 09:00 ب.ظ http://khototemoovazi.persianblog.ir/

چقدر بامزه ست این پسرک
من این حسو به خواهرزاده هام دارم بی حد و مرز دوسشون دارم

دوستم من به تو هم حسودیم شد که هم خواهر داری و هم خواهرزاده... امیدوارم همیشه خداوند عالم برات صحیح و سالم نگهشون دارهمطمئنم اگر منم خواهری داشتم و صدالبته خواهرزاده ای اونها رو هم همینجور بی محابا دوست میداشتم... ولی در عین عجیب بودن حس خیلی شیرینی هم هست... نه؟
مــــــــــــــــــــرسی عزیزم بابت آدرس

شاذه دوشنبه 21 آذر 1390 ساعت 12:04 ق.ظ http://moon30.blogsky.com

قدیما یه وبلاگی می خوندم یه پسری بود که کلی خواهر برادر داشت و خودش بچه کوچیکی بود و دانشجو. یه بار نوشته بود برادرم بچه دار شده. فردا دارم برمی گردم شهرم میرم ببینمش. بعد نوشته بود به آدم زنگ می زنن میگن خواهر یا برادرت بچه دار شده. میگی خب. بعد میری به عنوان انجام وظیفه به دیدن خواهر یا برادرت. بعد میگن اینم بچه. میری جلو. یه موجود قرمز نحیف تو پتو پیچیده اونجاست. انگشتتو می بری جلو و انگشتاشو دور انگشتت محکم حلقه میکنه. اونوقت یهو می بینی که با تمام وجودت عاشقش شدی!!!


میدونی دوست جونم به لطف بیکران خدا هم مادرم و هم خواهرزاده و برادرزاده دارم. ولی در تمام این سالها هربار هر بچه ای رو دیدم یاد تفسیر زیبایی این بنده ی خدا افتادم و یه لبخند نشسته رو لبم.
امیدوارم هروقت که مصلحت بود به خوشی و راحتی بچه دار بشی

عجب توصیف قشنگی کرده بوده... راست میگه ... کافیه اون کوچولوی نازنین انگشتهای ظریفشو حلقه کنه دور انگشتای آدم بعد از اون دیگه دلی نمیمونه برا آدم... همه اش نصیب اون نیم وجبی میشه
خیلی ممنونم شاذه جونم... امیدوارم خدا هم تو رو برای بچه های گلت سلامت نگه دارو هم اونا رو برای تو تندرس حفظ کنه عزیزم

می می دوشنبه 21 آذر 1390 ساعت 08:33 ق.ظ

عزیزززززززززززززم. خدا حفظش کنه. نازی. بهار دقیقا درک کردم که چی نوشتی. منم از وقتی عمه شدم یه جورایی خاصی رادین رو دوستش دارم. عاشق کوچولویی هستم که شادی رو میاره خونمون
زود مامان شو دیگه

امیدوارم اون کوچولی شادی آور زودتر از راه برسه براتون می می جانم

نازلی دوشنبه 21 آذر 1390 ساعت 09:18 ق.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

سلام بهاره جان
منم الان خدا بهم یه برادر زاده داد بعد رامان رو میدونی بچه خود آدم یه چیز دیگه است با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست با وجودیکه منم برادر زاده ام رو می ژرستم و هر جایی هم میرم میخوام یه چیزی براش بخر.
ش مثل شهاب، شاهین، شهرام، شایان...
نکنه خبریه بهاره جون به ما بگوها

سلام نازنین نازلی جونم اینا
خدا بهت ببخشه هم پسر گلت رو و هم رامان خوشگل ما رو... دوستم دقیقا منم از همین میترسم از اینکه آدم بچه خودش را خیلی خیلی بیشتر از بچه های دیگر دوستن میدارد... برای همینه که من از اون حجم عشق و علاقه است که می ترسم... از نگرانی های مادرانه از دلواپسیهاش و مسائلی از این قبیل
ش مثل «شنتیا» چطوره دوستم؟
هنوز که نه ولی شاید خبری بشه دوست جون

الی دوشنبه 21 آذر 1390 ساعت 09:41 ق.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

مسلما تو مادر خیلی خوب و مهربونی می شی . خوش به حال بچه ات .
بنیامین می دنی معنی خوبی هم نداره . یعنی بچه ای که وقتی به دنیا اومده مادرش مرده . یه استادی داشتیم ما تو دانشگاه که همش می گفت این اسم رو رو بچه هاتون نذارین

قربونت برم الی جونم تو به من همیشه لطف داشتی عزیزم... ممنونم
چقدر جالب... من معنی اسم بنیامین رو نمیدونستم ولی هر وقت این اسم رو میشنیدم ناخودآگاه قلبم میگرفت و سیاه میشد... حالا که تو گفتی میفهمم که بی دلیل نبوده که این حال بهم دست میداده
منم شدیدا معتقدم به این قضیه که هر اسمی رو آدم نباید روی فرزندش بگذاره... راستش یه جورایی باور دارم اسامی بسیار قدرتمندند و میتونن روی رفتار و منش و حتی سرنوشت آدمها تاثیر بگذراند

منصوره مامان نورا دوشنبه 21 آذر 1390 ساعت 10:33 ق.ظ http://nura-maktabi.blogfa.com/

بهاره جان چقدر تو فعالی دختر!!! من چقدر پست نخونده دارم!! فعلا یه دعای خوب برای این آقا دانیال بکنم و بعد برم سراغ پستهای نخونده ... امیدوارم خدا بهتون ببخشه این گل پسر رو و زیر سایه ی پرمهر پدر و مادرش و همچین عمه نازنینی بزرگ بشه . راستش انقدر به نظرم عمه ی خوبی اومدی که هم از عمه بودن خودم شرمنده شدم و هم دلم برای خودم که عمه ندارم سوخت! :(

من شرمنده ام همش بخاطر این پرچونگی های منه
خیــــــــــــــــــــــــــــلی ممنونم از دعای خیرت منصوره جانم .... خیلی ممنون
من مطمئن تو عمه ی خیلی خیلی خوبی هستی فقط شکسته نفسی میکنی
کوچولوی منم که دنیا بیاد خاله نخواهد داشت

یک فلوشیب دوشنبه 21 آذر 1390 ساعت 12:36 ب.ظ

سلام بهاره جان .من در وب لاگ دکتر برتغالی کامنت شما را خواندم .خیلی متاسفم که شما را با نظراتم ترساندم .برای شما در وبلاگ دکتر برتغالی باسخ گذاشته ام که امیدوارم آنرا بخوانید . خوشحالم که در این دنیای مجازی با شما و وبلاگتان آشنا شده ام .امیدوارم نوشته هایی که در وب لاگ دکتر برتغالی در باسخ به کامنت شما نوشته ام رفع سوئ تفاهم کند .به عنوان یک بزشک فوق تخصص به شما میگویم که بهترین روش زایمان طبیعی است و اگر شما دوست داشتید میتوانم بیمارستانهایی که در وبلاگ دکتر برتغالی برایتان شرح دادم را در اینجا به شکل کامنت خصوصی به شما معرفی کنم .من در خدمت شما هستم دوست اینترنتی عزیز .

سلام بر شما
بله کامنتتون رو خوندم و خیلی خیلی ممنونم بخاطر اطلاعات خوب و مفیدی که در اختیارم قرار دادید. من هم از آشنایی با شما خیلی خوشبختم...
یک دنیا ممنون بخاطر وقتی که برام گذاشتید چه در اینجا و چه در وبلاگ دکتر پرتقالی...
بینهایت ممنونتون میشم اگر اون بیمارستانهایی رو که فرمودید بهم معرفی کنید

مرجان دوشنبه 21 آذر 1390 ساعت 12:46 ب.ظ http://roozhay-e-man.blogfa.com

آخی چه حالی میده عمه شدن یا خاله شدن
و اما این حس مادری
سراغ منم اومده ولی هنوز شدیدا میترسم از مادر شدن و مسیولیت ها ش
انگاری گه تو این دنیای شلوغ زندگی های ماها گنجوندن بچه خیلی سخته مثل قدیم نیست که اولین وظیفه مادرا بچه بود و یه آرامشی تو زندگیشون بود که انگار ماها نداریم

دقیقا همینطوره مرجان جان

مینا-دفتر خاطرات دوشنبه 21 آذر 1390 ساعت 04:45 ب.ظ

خودم میشم خواهرت . خوبه؟
بهاری اسم وبلاگمو گذاشتم هم اسمه وبلاگت.
دوستم جونه من اگه یه کوچولو حال نمیکنی عوض کنم.
باشه؟ راحت باش. بگو .خوب؟؟؟؟

آره که خوبه... خیلی خوبه
مینا گلی روز که فقط مال من نیست... من روزهای خودم را دارم و تو روزهای خودت را... اتفاقا منم مدتی بود میخواستم اسم صفحه ام رو کمی دستکاری کنم ولی هی تنبلی میکنم... شاید منم یه نموره تغییر ایجاد کردم تو اسم صفحه ام که کمی از یکنواختی دربیاد اینجا

جواد قنبری(زیگزاگ) دوشنبه 21 آذر 1390 ساعت 11:59 ب.ظ http://jerz.blogsky.com

سلام
من هیچ وقت با بچه ها نمی تونستم مچ بشم تا اینکه دختر دایی نازنینم به دنیا اومد . اسمش مبینا س. تنها بچه ای که واقعا محبتش تو دلمه.حتی تو وبلاگم یه مطلب ازش گذاشتم:عارفانه ای با کودک .سر بزنی خوشحال می شم

حتما میخونمش... ممنون.

نهال سه‌شنبه 22 آذر 1390 ساعت 12:48 ق.ظ http://nahal87654.persianblog.ir

آخی نازی
چه نانازه

شکیبا چهارشنبه 23 آذر 1390 ساعت 10:36 ب.ظ http://shaakibaa.persianblog.ir/

آدرس!!!
نه اون آدرس قبلیمه که حذفش کردم دیگه اونجا نمی نویسم الان اینجا می نویسم "امروز روز دیگری ست"

سوتی دادم که
مرسی دوستم

فانی دوشنبه 5 دی 1390 ساعت 10:05 ق.ظ

چقدر قشنگ احساساتتو بیان میکنی بهاره جون..
این چندمین باره که میام مطالبتو میخونم تازه نشون میزارم تا کجا خوندم :دی بعد انقدر سرگرم خوندن میشم که زمان از دستم میره .. یهو می بینم رئیس داره میاد اینوری .. وبلاگ و میبندم و مشغول به کار میشم !..
این میشه که چند وقتیه نمیشد نظر بدم .. البته تقصیر من نبوده .. تقصیر این مطالب قشنگ و جذاب شما بوده ..
.
خدا برادرزادتو واست نگه داره :* میخوای تو پدرام صداش کن :دی

مرسی از لطفت فانی جانم
راستش بارها به خودم گفتم امروز دیگه یه پست کوچیک میذارم ولی وقتی شروع به نوشتن میکنم و کلمات یکی بعد از دیگری پشت سر هم ردیف میشوند، یک وقت به خودم میام و میبینم اااااااااااااااااااااه چقدر نوشتم و خودم خبر نداشتم
تو به من لطف داری عزیزم.. مرسی که با این وقت کم زمان میگذاری و پرحرفی های منو میخونی
قربونت برم دوست جون... مرسی اگه دست من بود که حتما پدرام صداش میکردم ولی چه کنم که مامان و باباش ناراحت میشوند در اونصورت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد