روزهای من
روزهای من

روزهای من

دوست جون

اومدم اینجا تا یه چیزی بگم، اما قبل از اینکه حرفی بزنم یه سر به دوست جون زدم و اونجا خبر فوق العاده شو خوندم؛ بعدش انقدر ذوق کردم که کلا یادم رفت چی می خواستم بگم میدونید مادر شدن به نظر من مثل خیلی از چیزای دیگه به بعضیا میاد به بعضیا هم نمیاد... دوست جون از اون افرادیه که مادری خیــــــــــــــــــــــــــلی بهش میاددوست جون یکی از اون مامان بعد از اینای خوب و ماه و مهربونه دوستم خیلی خیلی تبریک میگم بهتامیدوارم این 9 ماه برات مثل آب خوردن بگذره و خیلی اذیت نشی

بعد از کمی آرامش، دوباره من و احساسم

ساعت 12 نیمه شبه؛ باران را تازه خوابانده ام. نمی دانم انگار او هم حس کرده بود که مادرش دچار دپرشن شده است امروز که اینقدر شیرین و دوست داشتنی شده بود و حرکاتی می کرد که نه یک بار و دو بار که بارها و بارها دل را در سینه ام لرزاند و خنده را میهمان لبانم کرد. این درست نیست که این روزها فقط و فقط نگران و دلواپسم و دلم مدام گریه می خواهد؛ نه درست نیست! در کنار نگرانیهای شاید بی موردم، من این روزها مدام خداوند عالم را شاکرم که بارانم را به من هدیه داد؛ ازش ممنونم که بهم فهماند برخلاف نظر خودم، می توانم مادر شوم و اگر لوس بازی و  ننر بازی را کنار بگذارم چه بسا که مادر خوبی هم از آب دربیایم! من این روزها وقتی به چشمان نافذ و معصوم دخترکم نگاه می کنم، دلم می خواهد بگذارمش در دستگاهی چیزی تا زودتر بزرگ شود تا بتوانم هرچه زودتر با او درد دل کنم و بگویم خدا او را در عوض خواهری که هرگز نداشتم به من هدیه داد، دلم میخواهد همان دم در آغوش بگیرمش و آنچنان در بغل بچلانمش تا بلکه کمی آرام شوم. این روزها جملات و حرفهایی می آیند بر زبانم که پیش از این خودم هم با آنها ناآشنا بودم چه رسد به دیگران؛ ترانه هایی را می خوانم برای باران که باور کنید نمیدانستم من ترانه ی این آهنگها را حفظم، نمونه اش ترانه ی: خوشگل زیاد پیدا میشه تو دنیا.... اما کسی (باران) من نمیشه... لاله رو میگند نوبر بهاره... برای من تو نوبری همیشه... یا همین ترانه ی معروف یه دختر دارم شاه نداره ی شماعی زاده و این درحالیست که نه اندی و نه شماعی زاده جز خوانندگان محبوبم نیستند که بماند تازه از اندی خیلی هم بدم میاید!!!

خلاصه من می گویم این روزها خیلی قاطی پاطیم اما شما خیلی حرفهایم را جدی نگیرید چون در کنار بی قراری ها و ناآرامیها، دارم کیف عالم را می کنم از بودن با بارانم. راستش را بخواهید نگرانی ها وقتی به سراغم می آیند که دخترکم در خواب است و چنان معصوم و بی دفاع است در  خواب که ناخودآگاه تپش قلبم را چند برابر می کند وگرنه که وقتی این مسخره خانم بیدار است و به قول محمد گوهر خرج می کند، مگر می تواند نگران و بی قرار بود؟ هاین؟

من و احساسم

راستش پست امروز برای خودم است که بعدها بیایم و از حال و روز این روزهایم بخوانم. برای خودم است که تخلیه ی روانی شوم چون این حال و هوا را نمی توانم با اطرافیانم درمیان بگذارم به هزار دلیل! نگرانشان میکنم، شاید ناراحت شوند، ممکن است غمگینشان کنم و و و. اما پستم را رمزدار نمیکنم اگر دوست داشتید شما هم بخوانید اما محض رضای خدا پند و اندرزم ندهید که توان تحمل این یک قلم را ندارم؛ من نیاز دارم که بنشینید مقابلم، به حرفهایم گوش کنید و تنها سری تکان دهید و اگر خواستید که حرفی هم بزنید، بگویید که درکم می کنید هرچند اگر واقعا هم درکم نکرده باشید. ممنونم.

ادامه مطلب ...

یک ماه مثل برق گذشت!

باران خانم در یک ماه و دو روزگیش

نـــــــــــــــــــگیر دادش!!! شطرنجیش کن!


پ.ن. سانی جان برات درخواست دوستی فرستادم، اکانتت رو چک کن دوستم.

من و بارانی

دخترک که خواب است، دلم می خواهد بیدارش کنم، درآغوش بگیرمش و تا می توانم قربان صدقه اش بروم؛ اما دخترک که بیدار می شود، بعد از اینکه دو ساعت تمام شیر خورد و همچنان بیدار ماند، دلم می خواهد التماسش کنم که جان مادرت بخواب بارانی، گردن و کمر برایم نگذاشتی مادر آخر! اما انقدر شیرین و خوشمزه است که باز هم دلم نمیاید به زور بخوابانمش؛ خلاصه داستانی دارم این روزها...
این روزها حال و هوای عجیبی دارم، زودرنج و زرزرو شده ام اساسی، همه را کلافه کرده ام با این اخلاق گند جدیدم؛ تا می گویند بالای چشمت ابروست، فرتی میزنم زیر گریه و حالا گریه نکن و کی گریه بکن! از طرفی نمی دانم چه کرده ام که خداوند عالم تصمیم گرفته حالم را بگیرد!!! از یک طرف دانیال، حدیث، بهنام و از همه بدتر محمد آنفولانزایی گرفته اند که باید در تاریخ ثبتش کرد از بس که سخت، دردناک و وحشتناک است؛ بنابراین احدی نمی تواند در خانه بیاید و یک لیوان آب بدهد دستم دیگر چه رسد به اینکه بیایند و به قدر یک جیزگول در بچه داری کمکم کنند! از آن طرف هم عزیز خانم روز جمعه افت قند پیدا میکنند و به زبان عامیانه چند ساعتی غش می کنند تا اینکه مامان خانم میروند درب منزلشان و با کمک همسایه ها در خانه عزیز را باز می کنند و نجاتش میدهند، حالا قرار بر این است که هر دو شب یک نفر بماند پیشش و از شانس بد من، مامانم این دو شب گذشته را آنجا بود و ... واقعا دست تنها خسته می شوم. امروز که نمی دانم بچه چش بود از ساعت 9 صبح تا همین چند لحظه پیش هر چه شیر می خورد سیر  نمیشد! حتی یک شیشه کوچک شیر خشک هم درست کرذم و دادم بهش خورد (گفتم شاید شیر خودم کم باشد) اما هرچه بیشتر می خورد انگار کمتر سیر می شد. دیگر الان نمیدانم چه شد که خوابش گرفت. الان هم آمدم تا این پست نیمه کاره را تمام کنم و بالاخره انتشارش دهم و بروم... انقدر خسته ام که نگو... فعلا همینها را داشته باشید دوستان تا فرصت بعدی.
پ.ن. خیلی خیلی ممنونم از لطف و محبت همگی سانی جان قربونت برم مرسی عزیزم از اینهمه لطف و محبتت... سارای گلم امیدوارم روزی برسه که تو از بارانت برای ما بگی ممنونم عزیز دلمبهناز جان زندگیم همچین تغییر کرده که خودمم حیرون موندم... گاهی اوقات دلم برای زندگی قبلم تنگ میشه اما چشمای دخترک رو که میبینم حاضر نیستم یک لحظه ی این زندگی رو با اون زندگی عوض کنم

تولد باران

به تقویم و به طور طبیعی قرار بود تو 13 بهمن 1391 به دنیا بیایی اما از آنجا که خداوند عالم مادری ترسو و بزدل را نصیبت کرده دخترکم، از تاریخ طبیعیش ترسید و قرار بر این شد که 10 روز جلوتر و در تاریخ 3 بهمن 91 پا به دنیا بگذاری؛ اما ظاهرا تو بیشتر از ما عجله داری! از دیروز تا حالا امانم را بریده ای مادر، فکر کنم آخرش نه 3 بهمن و نه حتی 1 بهمن که همین امروز که 30 دی 91 است بیایی در آغوشم. پدرت که از دیروز تا حالا سر از پا نمی شناسد؛ چنان وجدی همه ی وجودش را فراگرفته که نگران قلبش می شوم برای اینهمه هیجان. اما خودم؛ تا همین دیروز صبح هنوز باورت نکرده بودم عزیزکم، هرچند که بودی و با تکانهای ظریفت به یادم می آوردی که در وجودم هستی و در حال رشد، اما هنوز باورت نکرده بودم! البته برای این ناباوری خودت هم مقصری، تو آنقدر مظلوم و آرام بودی در این نه ماه، آنقدر خوب بودی عزیزکم که اجازه ندادی آب در دل مادرت تکان بخورد؛ نه باعث شدی بخاطر تو زشت و پف آلود شوم، نه اذیتهای مرسوم دیگر همسالانت را داشتی؛ شاید به همین خاطر است که حس می کنم تو متفاوتی از هرآنکس که می شناسمش؛ آنقدر متفاوت که انتظار در آغوش کشیدن نوزادی عاقل و فهیم را می کشم و می دانم به یقین که تو در آینده سری از سرها جدا خواهی شد. به هر روی، تا دیروز که وجودت را با لگدهای حفیف و پراکنده به یادم می آوردی و من همچنان باورت نداشتم، نمی دانم چه شد که تصمیم گرفتی بخاطر این ناباوری تنبیهم کنی به سختی! برایم به رسم اعلام قهر و بی محلی، لکه های خون فرستادی و بعدش دیگر تکان نخوردی که نخوردی!!! تازه آنوقت بود که تمام وجودم لرزید از فکر رفتن و نبودن و نداشتنت! چون دیوانگان به دور خود چرخ میزدم و پریشان و متوحش دست به دامان اورژانس و دکتر و بیمارستان شدم و آرام نشدم تا زمانیکه صدای کوبش گوشنواز قلب کوچکت را شنیدم. باور کن کارت چندان زیبا نبود! حالا من به کنار، می دانی داشتی چه بلایی سر پدرت می آوردی؟ حالا هر دو آنقدر ترسیده ایم که هیچ بعید نیست بعد از ساعت 2 که وقت ملاقات با خانم دکتر است، دست به دامانش شویم که هرچه زودتر کاری کند که به دنیا بیایی... منکه دیگر تحمل آنهمه ترس و واهمه را ندارم عزیزکم.
   12:56 بعدازظهر 91/10/30، پارکینگ پژوهشکده ی رویان، در انتظار برگشت محمد از پژوهشکده
***
بعد از آن همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. از پژوهشکده حرکت کردیم سمت بیمارستان و رأس ساعت 2 رفتیم پیش خانم دکتر. حقیقتش خون ریزی از جمعه شب ادامه داشت و هی بیشتر و بیشتر میشد از طرفی درد هم داشتم و هی درد میگرفت و ول می کرد. مامانم میگفت کیسه آبت پاره شده اما چون ظهرش بیمارستان بودیم و گفتند بهمان طبیعیست ما هم فکر می کردیم که خوب لابد راست می گویند دیگر. تازه من شنیده بودم کیسه آب یکدفعه پاره می شود و درد وحشتناک زایمان بلافاصله بعد از این اتفاق میاید سراغ آدم. به همین دلیل چون دردی که سراغم آمده بود آنقدرا هم وحشتناک نبود فکر می کردم امکان ندارد کیسه آبم پاره شده باشد اما ساعت 2 بعد ازظهر  که خانم دکتر را دیدم و معاینه شدم، بعد از گرفتن نوار قلب و دیدن تکانهای بچه، رنگ از روی خانم دکتر پرید و فوری دستور داد اتاق عمل را آماده کنند. پژوهشکده که بودیم با خاله افسانه تماس گرفتم، چون تمام این مدت با راهنمایی های او بود که جلو میرفتم، دکترم را عوض کردم و رفتم پیش دکتر او و چقدر راضیم از این کار، خاله روزی نیست که با محمد دعایت نکنیم چون اگر صحبتها و راهنمایی های تو نبود، معلوم نبود من الان می توانستم کودکم را درآغوش بگیرم یا نه (دکتر قبلی خودم دوست خاله نینام بود و خاله میگفت چون دوست منه بیشتر مراقبت هست و هوایت را دارد اما خاله اشتباه می کرد، در تمام عمرم دکتری به بی مسئولیتی و بی فکری این خانم ندیده بودم!!! حالا داستانش مفصل است که بعدها شاید تعریف کردم برایتان، خلاصه درست دقیقه نود یعنی ماه نهم، خاله افسانه بهم پیشنهاد کرد که بروم پیش دکتر او و از کارآمدی ایشون و خوبی بیمارستانی که درش کار می کرد گفت برایم؛ من خیلی ترس و واهمه داشتم از زایمان این را که دیگر خودتان می دانید از بس بارها و بارها گفتم از ترسم، اما بعد از حرفهای افسانه ی نازنینم و دیدن خانم دکتر، بخش زیادی از ترس و اضطرابم ریخت و تنها ترسی که برایم ماند همان ترسی بود که دکترم هم داشت==> خطر آمبولی.) خلاصه در تماسی که با خاله افسانه داشتم، خاله گفت اینجور که تو میگی فکر کنم همین امروز دکتر عملت کنه ولی اصلا نگران نباش و مطمئن باش عمل راحتی را در پیش داری. و همین هم شد، مرا آماده کردند برای عمل و ظاهرا از آن طرف هم خانم دکتر خیلی ترسیده بوده چون کیسه آب پاره شده بوده از دیروز احتمال خفگی بچه خیلی زیاد بود و تازه آن دردها هم واقعا درد زایمان بوده!!! (خدایی اگر درد زایمان این بود، برای من  قابل تحمل بود!) دکتر به محمد گفته بود بچه تکان نمی خورد و من واقعا نمیدانم چه کنم محمد هم گفته بود خانم دکتر این بچه را خدا به ما داده و خودش هم مراقبش هست برو اتاق عمل و نگران چیزی نباش، من بعد از خدا امیدم به شماست. خلاصه بعد از حرفای محمد و بعد از گرفتن هزارتا امضا از او، خانم دکتر آمد به اتاق عمل. قرار بود بی حسی از نخاع داشته باشم. متخصص بیهوشی یک آقای دکتر خیلی شوخ و شنگ بود و کلی آنجا مسخره بازی در میاورد تا هم ترس من بریزد و هم ترس خانم دکتر. بهم گفت دوست داری بچه را اول تو ببینی یا همسرت؟ گفتم من دلش را ندارم الان ببینمش بچه را، نشان پدرش دهید اما فکر نکنم جرأت کند بیاید به اتاق عمل. تو این فاصله من منتظر بودم که خانم دکتر کارش را شروع کند اما نگو همان لحظه که آقای دکتر داشت ازم سوال می کرد بچه را خارج کرده بودند. بلافاصله بعد از آن دیدم محمد لباس مخصوص به تن وارد اتاق عمل شد و اول آمد سراغم، حالم را پرسید و سرم را بوسید و همین موقع صدای گریه ی دخترکم بلند شد. واقعا زیباترین صدایی که می توان شنید همین صداست برای مادر. اما این حس در مقابل دیدن صورت قشنگش هیچ بود، واقعا هیچ بود. آقای دکتر گفت هنوزم نمیخواهی ببینیش؟ گفتم چرا نشانم دهیدش. دکتر دستش را بالا گرفت و من توانستم جثه ی ظریف، سر کوچک و پر مویش و صورت قشنگش را ببینم برای اولین بار.
همانطور که خاله افسانه به من پیشنهاد داد، من هم پیشنهاد میدهم به هر کس که قرار است بچه ای به دنیا بیاورد، بی تردید یکراست برود بیمارستان صارم، واقعا بیمارستان خوبی است. پزشکان متخصص، کادر پرستاری بسیار بسیار خوش اخلاق و مؤدب و خلاصه همه چیز آنجا عالی ست. من از درد بعد از زایمان به شدت وحشت داشتم اما به جز شب اول و آن هم برای اینکه باید راه می رفتم، درد غیرقابل تحملی نکشیدم. خلاصه با لطف خدا و دعای خیر همه بالاخره دخملک من به دنیا آمد. الهی که تمام مادران بعد از این، به راحتی و سلامت کودکشان را به دنیا بیاورند و بعد از آن هم خودشان سلامت باشند و هم فرزندانشان.
یک دنیا ممنونم از لطف و محبت همه ی شما دوستان گلم، از دوست جون و نازلی جان و خاله افسانه که تلفنی و وبلاگی قبل و بعد از زایمان جویای حالم بودند تا تک تک شما عزیزانی که ندیدمتان حضوری اما دوستم هستید و دوستتان دارم، الی مهربان و دوست داشتنیم، شاذه ی نازنیم که خودش هم به تازگی پسردار شده، مینای گلم، تینای مهربان، فیروزه ی جانم، بانوی همیشه آرام و مهربانم، ساینای عزیز، الهه دوست داشتنی، بهناز گلم که از همان ماههای اول بارداریم مدام راهنماییم می کرد، فریبای عزیزم که خودش میداند ندیده چقدر دوستش دارم فقط حیف که فاصله مان اینقدر زیاد است، غزل و لی لی عزیز و خلاصه تمام دوستان با محبتی که این چندوقته کنارم بودید، از پیامهای تبریک گرم و پرمحبتتان واقعا ممنون و سپاسگزارم، امیدوارم عمری باشه تا من هم بتوانم لطف و محبت همگیتان را جبران کنم.

باران من...



فعلا عجالتا این را داشته باشید تا سر فرصت بیام و تعریف کنم براتون.

یک سال پیش همین وقتها

یک سال پیش همین وقتها، احتمالا به همراه مامان در تکاپوی مهیا کردن بساط شله زرد بودیم و اصلا باکمان نبود که هوا کثیف است، که دلار ناگهان از 1100 تومان رسیده به 1700 تومان، که طلای گرمی 50 تومان شده 90 تومان، که تحریمهای خفنی در راه است که قرار است سرویس کنند همه چیز را هم قیمت اجناس را هم فک مبارک مردمان را!

یک سال پیش همین وقتها مطمئنا به همراه مامان به دنبال پیدا کردن کپسول بودیم که وصلش کنیم به اجاق گاز تا 28 صفر که رسید رویش شله زردی بپزیم فرد اعلی و اصلا به ذهنمان خطور نمی کرد که ممکن است در شب قدری که گذشته باشد خداوند عالم برایمان مقدر کرده باشد که امسال در آستانه ی 28 صفرش در انتظار رسیدن فردی باشیم که با رسیدنش قرار باشد زندگی همگیمان دچار تغییر و تحول شود تا آخر عمر! همچنین یک سال پیش ما بطور مذبوحانه ای همچنان فکر میکردیم آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند و مگر ممکن است آنکه مدام غلط می کند همش ما باشیم؟ و دیگر خبر نداشتیم از دلار 3 هزار و خرده ای تومان و طلا گرمی 130 هزار تومان و ... .

یک سال پیش همین وقتها من همچنان فکر می کردم که هرگز مادر نخواهم شد و زیر بار مسئولیت خطیر مادری نخواهم رفت و غافل بودم از کارهای خدایی که وقتی امر به انجام کاری می دهد خودش به بهترین وجه ممکن همه چیز را راست و ریست میکند و اجازه ی گنده گویی به بنده اش نمی دهد!!! ظاهرا در طالع من اینگونه آمده است که مادر شوم فقط خدا خودش به فرزند من رحم کند و اجازه دهد این طفل معصوم مادر داشته باشد تا وقتی که بزرگ شود! یک سال پیش اگر می دانستم که قرار است سال دیگر همین وقتها خدا دختری در دامانم بگذارد، بالاخره یک فکری برای این چاقی لعنتی می کردم که دیگر مثل الان از درون مثل سگ نترسم که نکند چربی وارد خونم شود و به قول دکترا نکند از آمبولی بمیرم؟! یک سال پیش همین وقتها من انسانی احمق و بی فکر و خودخواه بودم که فکر میکردم همه چیز دست خودم است و وقتی می گویم قرار نیست بچه دار شوم و نگران این چیزها باشم پس حتما بچه دار نمی شوم و خودم را به هیچ عنوان به دردسر نمی اندازم!

حالا، فقط امیدوارم که سال دیگر همین وقتها، هنوز زنده باشم و باز هم به همراه مامان در تکاپوی آماده کردن مقدمات برپایی تولد یک سالگی دخترم باشیم و فکر کنم به اینکه چقدر سال پیش همین وقتها نگران بودم و استرس داشتم و واقعا واقعا واقعا آرزو میکنم این غول ترسناک سزارین آنقدرها ترسناک و وحشتناک نبوده باشد!

دیگر چیزی به آمدن دخترم نمانده و امیدوارم این روزهای باقی مانده هم به خیر بگذرند و دخترکم بدون دردسر به دنیا بیاد؛ بیش از هر چیز آرزو میکنم سلامت و تندرست باشد و امیدوارم خداوند عالم دلش نخواسته باشد که صبر و توان مرا مانند مادرم محک بزند چون خودش بهتر از هرکسی میداند که من مثل مادرم نیستم و زود میشکنم... لطفا برایمان دعا کنید که این روزها بدجور محتاج دعای خیر هستم و هستیم.

اگر بنا به هر دلیلی، نشد که دوباره پیشتان باشم لطف کنید و بدی های این خواهر کمترینتان را به بزرگی خودتان ببخشید و حلالش کنید.

این آخرین پست من قبل از به دنیا آمدن باران خواهد بود... همگیتان را به خداوند قادر متعال میسپارم... شاد و سرفراز، در پناه حضرت حق باشید.

رمز

دوستان اگه رمزو میخواهید اینجا برام پیغام بگذارید... ببخشید خودم نمیام یکی یکی رمزو بهتون بدم باور کنید بیشتر توانمو آپلود عکسا گرفت

اتاق باران

نمای بیرونی اتاق باران:

کمد عروسکها و لباسهای زیر

هنر دست بهاره خانم... این قبلا کتابخونه ی من بود که رنگش کردم و حالا شده دکور اتاق باران خانم

کمد لباسها به همراه صندلی غذا

این که دیگه نیاز به توضیح نداره

اینم دیگه توضیح نمیخواد

اینم...


من و کارهای عقب مونده و توانی که برام نمونده!

کمتر از 50 روز دیگه حضرت والا باران خانم قراره پا به عرصه ی وجود بگذارند. با اجازه ی همگی بنده کم گرد و قلنبه بودم، حالا کلی گرد و قلنبه تر شدم اما نمیدونم رو چه حسابی هنوزم که هنوزه خیلیا نمیفهمند بنده باردارم!!! یعنی از بس خودم گرد و قلنبه بودم همه فکر می کنند بنده خودم چاقتر شدم نه اینکه 8 ماهه باردارم!!! البته یک علت بسیار مهمش اینه که شکر خدا اصلا ورم نکردم حتی خیلیا میگند صورتت لاغرتر هم شده ولی دیگه خبر ندارند بنده دارم از چاقی زیاد منفجر میشم لاغری کجا بود؟!
طبق معمول یک عالمه کار دارم و دست تنهام. در طول هفته که میرم اداره دیگه توانی برام نمیمونه برای انجام کاری فقط میمونه 5 شنبه ها و جمعه ها؛ با این هفته میشه 4 تا 5شنبه و جمعه که با محمد و مامانم صبح میریم بیرون و شب خسته و کوفته برمیگردیم خونه. اما هنوز یک دنیا کار مونده برای انجام! سرویس خواب بچه رو 4شنبه شب تحویل گرفتیم، دیروزم رفتیم دنبال فرش و پرده اما از هیچی خوشم نمیومد متاسفانه، از یه طرفم حسابی خسته شده بودم، آخرش یه فرش فسقلی خریدم برای اتاقش ولی پرده موند برای یه روز دیگه. تازه فرشی هم که خریدم هیچ ربطی به فرش اتاق کودک نداره ولی خوب چی کار کنم فرشای کودک اصلا طرح های زیبا و قشنگی نداشتند اونایی هم که قشنگ بودند همه شون پسرونه بودند و به درد ما نمیخورد، حالا اتاق که کامل شد عکسشو براتون میذارم.
از طرفی خیلی زود خسته میشم تا دو تا چیز جابه جا میکنم، غذایی می پزم، دو قدم راه میرم فرتی خسته میشم و دیگه نمیتونم سرپا وایسم؛ باید چند دقیقه ای دراز بکشم بلکه از درد کمرم و خستگیم کمی کم بشه. ببخشید خیلی نمیتونم بیام نت تو اداره که هنر کنم همون کارای اداریمو انجام بدم تو خونه هم که از وضع و اوضاعم گفتم براتون؛ اون نیمچه توانی که برام میمونه رو باید صرف کارای عقب افتادم بکنم... خلاصه ببخشید که اینقدر کمرنگ شدم... از لطف و محبت همگیتون یک دنیا ممنونم... مرسی که هستید کنارم و تنهام نمیگذارید... برام دعا کنید لطفا که این 50-40 روزه هم به خیر و خوشی تموم و بشه... امیدوارم هر جا هستید شاد و سلامت، در پناه حق باشید

این روزها

زندگی جور دیگری شده است این روزها؛ من، منِ دیگری شده است؛ محمد، محمد دیگری شده است؛ حتی هوا هم هوای دیگری شده است این روزها! بهاره ای که کمتر ناراحت میشد و عمرا گریه اش می گرفت، این روزها به طرفه العینی ناراحت می شود و قلبش می شکند، اشکش را که دیگر نگو، مدام دم مشک است! از طرفی خونسردیم نسبت به بعضی مسائل برای خودم هم تعجب برانگیز است حتی دیگر چه رسد به دیگران! از مامان و خاله مینا و خاله نینا بگیر تا خانم دکتر و خانم همکار و خیلی های دیگر مدام نگران سلامتی من و کودکم هستند من اما در دل هیچ نگرانی ندارم، یک جورهایی که نمیدانم چه جورهاییست، یقین دارم به سلامت طفلم، من یقین دارم این موجودی که درون من است نه تنها سلامت و تندرست به دنیا خواهد آمد بلکه همه را هم متعجب خواهد کرد البته چه جوریش را دیگر نمیدانم فقط همینقدر میدانم به قول فروغ کسی می آید که مثل هیچ کس نیست، مثل من نیست، مثل محمد نیست، مثل مامان نیست، مثل بابا هم نیست در عین حال اما شبیه همه مان هست. فقط امروز برای اولین بار و آنهم تنها برای چند ثانیه از ذهنم گذشت که نکند یک وقت... نه نه زبانم لال؛ اصلا نمیخواهم دوباره یادش بیفتم و تمام باورهایم بهم بریزد! بر شیطان لعنت که تخم شک و دودلی را در دلم کاشت!!!

چند روز پیش خانم خانما هوس کرده بود از جایش جم نخورد، نه تکانی نه لگدی نه هیچ چیز دیگری، در دلم تنها سکوت بود و سکون؛ هر چه صدایش کردم که عزیزم دخترم یک تکانی بخور لگدی بزن که بدانم هستی اما جوابم تنها سکوت بود و سکوت... تا اینکه یادم افتاد وقتی وروجکی هوس میکند که در دل مادرش تکان نخورد، کافیست مادر چیز شیرین محرکی بخورد تا وروجک خانم یا خان را وادار به حرکت کند! خوب من هم همین کار را کردم، یک شیرکاکائو شیرین خوردم و به پهلوی چپ خوابیدم، بعد از چند لحظه حضرت والا منت به سر بنده گذاشته و بالاخره تکان خوردند!!! ناگهان بدجنسیم گل کرد، در کمال قصاوت زل زدم به چشمان محمد و گفتم هنوز وول نمی خوردمن فقط کمی مرض ریختم و خدا شاهد است که فکر نمیکردم انقدر این پدر بعد از این را ناراحت کرده باشم... ظرف ایکی ثانیه قیافه آقای پدر اینگونه==> و اینگونه==> و نهایتا اینگونه==> شد! یعنی جگرم را آتش زد با آن قیافه ای که برای خودش درست کرده بود هیچی دیگر مجبور شدم فوری بگویم نه نه عزیزم شوخلوخ کردم به گورآن، دارد تکان تکان میخورد

میدانید بالاخره تسلیم نظر جمع شدم، با آنکه ته دلم خیلی راضی نیستم اما خوب که فکرش را میکنم میبینم باران هم اسم بدی نیست، نه؟ فقط من باید نهایت سعیم را بکنم که یاد باران از نوع کوثریش نیفتم! والا!

به قول آقای صالح علاء دوستان جان، کتاب جدیدی نخوانده ام تنها من سیمین شیردل را کمی خواندم و کناری گذاشتمش دوست ندارم مدتها معلق بمانم، میگذارمش وقتی ادامه اش چاپ شد، هر دو را با هم میخوانم! الان دارم کتاب «چه دیر» را میخوانم اما راستش را بخواهید دلم برای نیکوی داستان خیلی می سوزد، چقدر بدبخت است فیلم هم ندیده ام فقط وقت کردم کارتون «Brave» را ببینم و بس 

پنجشنبه تنها وقت کردیم کاغذ دیواری و سنگ قیچی را انتخاب کنیم آقایون نصاب هم آخر این هفته می آیند برای نصب چون در تعطیلات میخواستند تشریفشان را ببرند به ولایتشان برای همین هرچه اصرار کردیم جان مرگ ما جمعه بیایید، نیامدند نامردها! تمام تعطیلات را به همراه محمد مشغول تکاندن خانه بودیم به این صورت که بنده به محمد میگفتم چه چیزی را کجا بگذارد یا نگذارد آن بنده خدا هم انجامش میداد، طفلکی حسابی خسته شد ولی در عوض خانه تمیز و آماده شدممنون از تک تکان که جویای حالم بودید، حالم هم شکر خدا بد نیست فقط مدام نوسان دارم دیگر که آن را هم کاریش نمیشود کرد

فعلا همینها را داشتم بگویم... شاد باشید همگی

هویجوری

مبلمان استیلی را که ۲ سال پیش خریدیم، بخاطر جولانهای آینده دخترکم، فروختم و به جایش یک دست مبلمان راحتی سفارش دادم که تا هفته ی دیگر تحویلم می دهند. یک سرویس خواب خیلی زیبا هم دیدم برای خانم اما خوب خیلی گران است ولی از طرفی بجز این سرویس خواب هیچ چیز دیگری نظرم را جلب نمی کند نمیخواهم سرویس خوابی تکراری با رنگهای جیغ و مدلی تکراری بگیرم برای دخترم! میخواستم فقط اتاق دخترم را کاغذ دیواری کنم اما از دولتی سر مبلمان استیلم، اکثر دیوارهای پذیرایی زخمی شده اند، نه حوصله ی نقاشی دارم و نه تحمل بویش را برای مدت مدید، درنتیجه ظرف پنجشنبه و جمعه باید کل خانه کاغذ دیواری شود...انقدر کار دارم که وقتی دانه دانه یادم میفتد چه کارهایی مانده استرس برم میدارد! حال جسمانیم هم روز به روز بدتر و بدتر می شود. صبحا که واقعا به سختی میایم اداره از طرفی دل ضعفه امانم را بریده یعنی باور کن از این طرف غذا میخورم از آن طرف ظرف 1 ساعت چنان گرسنه میشوم که بیا و ببین! تازه فقط همین نیست مشکل بعدی صحبت کردنمه==> بعد از چند دقیقه صحبت کردن یا به سکسکه میفتم یا اینکه حالت تهوع بهم دست میده و (خیلی ممعذرت میخوام) گلاب به رویتان مدام اوغ میزنم. بعد میخوام بشینمَ، انقدر این وروجک وول میخورد و میچرخد در دلم که نا و توانم را می برد. درواقع نه میتوانم بشینم یک جا نه میتوانم نشینم! بشینم یک جور اذیت میشوم و نشینم جور دیگر! خلاصه اینم از وضعیت حال و روز من.

خاله رورو!

آقا جریان این خاله رورو چیه که تا هرکی بهم میرسه فوری میگه: خاله رورو چطوره؟! این رورو ارتباط مستقیم با توپ قلقلی داره آیا؟ یا نه چومکه خانومای باردار در ماههای آخر بارداری تاتی تاتی راه میروند بهشون میگن رورو یا که اصلا چی؟! یکی بیاد منو روشن کنه در این زمینه لطفا!
پ.ن1. دوستای گلم از لطف و محبت تک تکتان ممنون و سپاسگزارم ببخشید وقت نکردم جواب کامنتاتون رو بدم ولی در اولین فرصت جواب میدم...مرسیاز لطف همگی
پ.ن2. حضرت آقا اگر در خلال کارهای سخت و نفسگیر اداره تان و نیز در حین برگزاری جلسات موهوم کاریتان گذرتان اینطرفی افتاد، مرحمت کرده و با همسر عزیزتان که بنده باشم تماس بگیرید وگرنه عواقب این تماس نگرفتن گریبانتان را خواهد گرفت ها! حالا از ما گفتن از جنابالو نشنیدن، اگه شب اومدی خونه و دیدی کل پولمو دادم یه چیز خوشجل برای خودم تهنا تهنا خریدم شاکی نشیا!  زنگ بزن جان من کارت دارم!