روزهای من
روزهای من

روزهای من

یک تجربه ی منحصربفرد


امروز صبح برای بار اول و آخر با تمام وجود بهم ثابت شد که آدمیزاد کلا موجودی فراموشکار، مغرور، نادان و کله خر است و تا خداوند عالم گوشش را نگرفته و نپیچاند، او ابلهانه بر این باور است که تا ابد هیچ گزندی  او را تهدید نخواهد کرد و عمری دارد تمام نشدنی! حالا این اطمینان از تمام نشدن عمر را چه کسی بدو داده را نمی دانم اما همینقدر میدانم همین اطمینان از نمردن است که باعث می شود او تمام کارهای عقب مانده اش را جبران نکند، هرگز در پی کسب حلالیت گرفتن نباشد، هرگاه که لازم است به انسانها نیکی و محبت نکند (هرگاه که دل خودش بخواهد این کار را انجام دهد)، همچنان سر مسائل بیخود و بی ارزش پشت سر مردم غیبت بکند، فرایض دینی اش را انجام ندهد و خلاصه همینجور بگیر برو تا آخر... تنها زمانی می فهمد که او نامیرا نیست بلکه خیلی هم فانی تشریف دارد که ناگهان و ناغافل ریق رحمت را سر بکشد!!! تازه آنوقت است که می فهمد چه بلایی سرش آمده اما متاسفانه آنزمان دیگر پشیمانی سودی برایش ندارد!!! اینهمه پیامبران و مردان خدا آمدند و رفتند و مدام او را هشدار دادند از لحظه ی مرگ و زمان بعد از مردن و نامه ی اعمال و چه ها و چه ها اما او به جای باور و اصلاح خود چه کار کرد؟ هیچ! مذبوحانه خود را راضی کرد که نه بابا خدا به آن سنگدلی ها هم که اینان می گویند نیست و او خود میبخشد مرا و گناهانم را... اصلا من شنیده ام که بهشت و جهنمی وجود ندارد و هر چه هست تنها در همین دنیا است و بس! در این زمینه بیشتر از این صحبتی نمی کنم چون نه عالم هستم و نه مبلغ مذهبی، وقتی آنهمه مردان بزرگ آمدند و همینها را گفتند ولی کسی توجهشان نکرد دیگر می خواهید کسی به حرف من ساده ی سراپا تقصیر توجهی کند؟!

زندگان قدر زندگانی را نمی دانند تا زمانی که از آنها گرفته شود؛ تنها آن زمان است که به تکاپو میفتند و خدای عالم را در دل فریاد می زنند که تو را به بزرگی و جلال و جبروتت قسم بار دیگر فرصتی عطایمان کن! گاه خداوند قادر متعال ارحم الراحمین دلش به رحم میاید و به آنها فرصتی دیگر می دهد گاهی هم آنها را لایق دادن فرصتی دوباره نمی بیند و فرصتشان نمیدهد... به بعضیا هم تنها به قصد زدن تلنگری و بیدار کردن او از خواب غفلت، یک حالی ازش می گیرد که اگر آدم باشد نباید تا آخر عمر آن تلنگر را از یاد ببرد.

به قول خانم لیقوانی، به سادگی خوردن یک فنجان چای، صبح امروز مُردم!!! قرار بود صبح که بیدار شوم به کارهای عقب مانده ام برسم اما وقتی بیدار شدم نه کسی مرا میدید و نه من قادر بودم با کسی ارتباط برقرار کنم و نه آنکه دستم قادر به لمس جسمی بود. در همین حین و بین بود که چه بر من رفته است که دیدم شبحی سیاهپوش آمد به کنارم و در کمال آرامش گفت تو مرده ای و نامه ی اعمالت هم دست من است. این را گفت و رفت. بعد از رفتنش به فکر فرو رفتم که ای دل غافل دیدی چه شد؟ نامه ی اعمالم در دست اوست، من هم که مرده ام پس دیگر هر کار که کردم و نکردم دیگر در آن نامه ثبت شده است و قابل تغییر نیست. برعکس گفته های دیگرانی که مرده بودند و دوباره زنده شده بودند، من به همان راحتی که مردم، مرگم را نیز قبول و باور کردم حتی ناراحت هم نبودم از اینکه مرده ام تنها افسوس بود که می خوردم برای تغییر نکردن آن نامه ی اعمال کذایی که ناگهان مامان را دیدم که باران را بغل گرفته و از مقابلم رد شد. تازه آنزمان بود که دلم لرزید... از اینکه باران بشود مثل آن دخترکانی که بارها سرگذشتشان را خوانده بودم، همانها که مادر را در کودکی از دست می دهند و دیگر هرگز کسی برایشان جای خالی مادر را پر نمی کند، از اینکه بارانم بی مادر بزرگ شود، آنقدر ترسیدم و وحشت کردم که خدا میداند... به دست و پا افتادم که حالا چه کنم که ناگهان یادم افتاد مرا هنوز تشییع نکرده اند! آنجا بود که نور امید به قلبم تابید و با تمام وجود دست به دامان خدا شدم، آنقدر گریه کردم و او را به اولیایش قسم دادم که به من فرصتی دوباره دهد، آنقدر زار زدم و زار زدم که نفهیمدم کی چشمانم را باز کردم از خواب و دیدم فرصتی را که می خواستم در کمال سخاوت و مهربانی به من داده است! می شد هم فرصتی بهم ندهد و مرا همانگونه که در خواب دیده بودم، در خواب از دنیا ببرد اما او آنقدر رحیم، مهربان، بزرگوار و بخشنده است که به تضرعم پاسخ مثبت داد و برم گرداند روی زمین. شاید بخاطر باران باشد، شاید بخاطر مادرم باشد یا حتی پدرم و محمد، شاید بخاطر انجام اندک اعمال نیکی باشد که انجام داده ام، نمی دانم، فقط همینقدر می دانم که او هزاران برابر از آنچه که او را رحیم و مهربان می نامند، رحیم و مهربان است... او آنقدر مهربان است که مرا لایق زدن این تلنگر دید و مرا از خواب غفلت بیدار کرد. احساسی که الان دارم قابل گفتن و وصف نیست... انگار واقعا مرده و دوباره زنده شده ام... حال عجیبیست حالی که دارم. میگویند خوابهای معنی دار را نباید تعریف کرد اما این خواب را نمی شد تعریف نکرد و در دل نگه داشت چون احتمال قریب به یقین بعد از مدتی فراموشش می کردم پس باید می نوشتمش تا بارها و بارها بخوانمش و یادم باشد که چه ها بر من گذشت صبح 30 تیر 1392.

برای خودم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نیستم


دوستان گل از فردا تا 20 روز دیگه نیستم... امیدوارم تو این مدت همگی سلامت و تندرست باشید و ایام حسابی به کامتان باشد :)

عادت


قدیما که وقت برای خیلی کارها داشتم و قدر نمی دونستم، تا از بیرون میرسیدم خونه باید بلافاصله میرفتم دست، صورت و پام رو میشستم، بعد کرم نرم کننده ی دست و صورتم رو میزدم، کرم دور چشمم رو هم همینطور اونوقت بعدش میرفتم دنبال کارای دیگه ام ازجمله تعویض لباس بیرون با لباس خونه و باقی کارها؛ ولی خدا نکنه چیزی یا کسی این ترتیب رو به هم می زد مثلا موقع ورود به خونه یکی تلفن میزد و نیم ساعت وقت منو می گرفت، من درست عین اون نیم ساعت رو انگار رو سیم خاردار نشسته باشم، آروم و قرار نمیداشتم تا سریعتر تلفنو قطع کنم و حمله ببرم سمت حموم تا اول دست و بعدم صورت و نهایتا پاهام رو بشورم بعدش برم سروقت کرمهام؛ آمــــــــــا درست از وقتی باران خانم پا به عرصه ی وجود گذاشتند بنده نه این اخلاقم که خیلی از خلق و خوی های دیگم هم دچار تغییر و تحول شدند ازجمله همین عادتی که گفتم براتون. حالا تا از در میام تو خیلی هنر کنم و زرنگ باشم بتونم فقط دستمو بشورم بعد باید سریع بدوم و اول پوشک خانم رو نونوار کنم بعد براش شیر درست کنم و نهایتا بدهم بخورد، در چه حالتی؟ ایندفعه چون بحث دخترمه دیگه رو سیم خاردا ننشستم اما عین این آدمای مالیخولیایی که مدام با خودشون حرف می زنند، تو ذهنم هزار و شصت و شونزده دفعه تکرار میکنم => تا باران شیرشو خورد بدوم برم دست و صورتو پامو بشورم، کرمای صورت و چشممم بزنم، یادم باشه لباسای بارانو هم بریزم تو ماشین راستی یادم باشه تا باران شیرشو خورد بدوم برم دست و صورتو پامو بشورم، کرمای صورت و چشممم بزنم، یادم باشه لباسای بارانو هم بریزم تو ماشین نکنه یه وقت یادم بره تا باران شیرشو خورد بدوم برم دست و صورتو پامو بشورم، کرمای صورت و چشممم بزنم، یادم باشه لباسای بارانو هم بریزم تو ماشین... عزیزم فحش دادن نداره که خودم گفتم که عین مالیخولیایی ها هزاروشصت و شونزده دفعه این عبارات رو تکرار می کنم تو ذهنم تازه برا شما فقط سه بار تکرار کردم ببین خودم چی میکشم از دست خودم! خلاصه همین یک فرآیند ساده و معمولی از نظر دیگران، معضلی شده برا من این روزها

من از بیگانگان هرگز ننالم که ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

قله قاف

بعد از نود و بوقی (اینجا) با معرفی یک کتاب جدید، آپ شده.

میمیری اگه حرف نزنی؟!

دیشب سروش صحت تو پیج خودش (در فیس بوک) یه مطلب نوشته بود با این مضمون که سوار تاکسی بوده و تو ترافیک بسیار خفنی گیر کرده بوده یعنی انقدر بد بوده وضعیت که در یک ساعت ماشین اینا نیم متر هم جلو نرفته بوده بعد عابر پیاده ای که داشته از بین ماشینا رد میشده، به سرنشینان ماشینها خبر میده که خیلی امید نداشته باشید راه باز بشه چون اون جلوترها نبش چهار راه یه نفر رفته بالای ساختمونی و قصد خودکشی داره، پلیس هم راهو بسته که بتونه یه کاری بکنه. خلاصه هر کی تو ماشین اینو می شنوه یه حرفی میزنه بعدشم بعد از یه مدتی ماشین آقای صحت از کنار ساختمون رد میشه! همین . انگار مهم رد شدن ایشون از ترافیک بوده و دیگه اینکه خواننده چه حسی پیدا می کنه از بلاتکلیفی آخر داستان اصلا براشون مهم نبوده. بابا درسته گفتن آخر بعضی از ماجراها رو بذارید باز بمونه تا مخاطب خودش حدس بزنه که چی شد (که من متنفرم از این داستانهایی که پایان باز دارند چون حس میکنم تمام شخصیتهای داستان همینجور رو هوا می مونند یعنی چی پایان باز؟ خوب نویسنده که همه چیو گفته این آخرشم بگه دیگه) ولی دیگه یه جریان واقعی رو که دارید تعریف می کنید که نباید باز بذارید آخرشو که! انقدر لجم گرفت و ناراحت شدم که زیر مطلبشون نوشتم خوب بالاخره چی شد؟ خودشو انداخت پایین و شما از کنار جسدش گذشتید یا نه نجاتش دادند و دیدید که سالمه طرف؟ بعد زیر کامنت من یه خانم برام نوشته حالا برای تو چه فرقی می کرد؟! من نمی دونم بعضیا اگه حرف نزنن فکر می کنند مردم میگند اینا لالند؟ یا دوست دارند فقط حرفی زده باشند؟ براش نوشتم من دلم برای مادر اون جوون و خودش سوخت و برام مهم بود بدونم آخرش زنده موند یا مرد برای خودت چی؟ فرقی میکرد یا نه مهم نحوه ی پرسیدن من بود برای دونستن پایان ماجرا؟! حالا لجم از این خانمه گرفته و کاری به نوشته ی آقای صحت ندارم! چقدر بعضیا ... هستند ها!

آبی دریا...


چند روز است که مدام حال و هوای جنگل و دریا می آید سراغم و می رود، و بعد دوباره می آید سراغم و می رود. دلم می خواست هوا گرم و شرجی نبود آنجا تا به سمت شمال پرواز می کردم اما میدانم که فعلا نمی شود؛ یعنی نه آنکه نشود ها، نه، می شود اما به من خوش نخواهد گذشت! هیچ وقت دلم نخواسته زیر آفتاب داغ و هوای شرجی آنجا با مانتو و روسری بروم کنار دریا و با حسرت پسران و مردانی را نگاه کنم که با خیال راحت، بدون هیچ پوشش لعنتی و اضافه ای، در آبی دریا شیرجه میزنند و بیرون می آیند! به این کار ندارم که آب دریا کثیف است و آدم بیماری پوستی می گیرد و چنین و چنان که به نظر من اینها آن زمان که زیر آفتاب داغ نشسته اید و رطوبت دارد خفه تان می کند، اصلا و ابدا مهم نیست؛ آب شما را می طلبد و باید مغزتان را خر گاز گرفته باشد که دلتان نخواهد شیرجه بزنید در آب! درست انگار که از تشنگی در حال تلف شدن باشید و کسی لیوان آبی دستتان بدهد، آیا آن زمان به اینکه لیوان تمیز است یا آب، آب شیر است یا آب معدنی یا افکاری از این دست فکر می کنید؟ مسلما نه، به سرعت لیوان را قاپ می زنید و لاجرعه سر می کشیدش و تازه بدنبال بقیه اش هم می گردید! میل به شنا در آب دریا هم همینگونه است. منتهی از آنجا که دوست ندارم با مانتو و روسری بروم در آب، ترجیح میدهم همانجا کنار ساحل مدتی بنشینم و بعد از گرما فرار کنم به سمت جایی که کولر داشته باشد و هوایش خنک باشد!

بهترین زمان برای مسافرت به شمال از نظر من پاییز، زمستان و دو ماه اول بهار است یعنی زمانی که هوا خنک و بلکه هم سرد است و تو می توانی با خیال راحت و بدون وسوسه ی شیرجه در آب خنک، ساعاتی را کنار دریا بنشینی و زل بزنی به آبی بیکران و گوش دهی به صدای روحنواز امواج و لذت ببری از برخوردملایم باد خنک با پوست صورتت! هیچ وقت فرصتش دست نداده بود که مهرماه به مسافرت روم اما امسال فکر کنم بتوانم. راستش میخواستم اول مهر یعنی یک ماه زودتر از پایان مرخصی زایمان به اداره برگردم اما حالا منصرف شده ام! مگر قرار است چند بار در طول زندگی مجال یابم 9 ماه تمام در خانه بمانم و از وجود دخترکم لذت ببرم، مسافرت روم و تازه در آخر حقوق هم دریافت کنم؟ گمان نکنم بیشتر از همین یکبار اتفاق بیفتد پس با خیال راحت می مانم خانه و حالش را می برم. از این روی، پا روی دل مبارک می گذارم و تا اواسط مهر صبر می کنم و بعد هفته ی سوم مهر که مطمئن شدم هم هوا خنک است و هم از شلوغی جاده ها خبری نیست، روانه می شوم سمت جنگل و دریا و آرامش... آری همین است... فقط باید تا آن موقع دندان روی جگر بگذارم؛ همین.

فهیمه رحیمی


دیروز یه مطلب نوشتم و تنظیمش کردم که فردا ظهر پابلیش بشه اما امروز خبری رو خوندم که خیلی ناراحتم کرد. خانم فهیمه رحیمی در اثر سرطان معده دار فانی را وداع گفتند! همین! این یه خطر خبر باعث شد اشک تو چشام جمع بشه؛ یعنی باور کنم خالق پنجره، تاوان عشق، اتوبوس؛ بازگشت به خوشبختی و یک عالمه کتاب شیرین و دوست داشتنی که تمام دوران نوجونیم رو باهاشون سپری کردم، دیگه بینمون نیست؟! به همین راحتی دار فانی را وداع گفتن بی اونکه هیچ رسانه ی لعنتی از قبل پیش زمینه ای برامون فراهم کرده باشه! این درست که من الان سالیان ساله که دیگه کتابی ازش نخوندم اما هرگز فراموش نمی کنم که اگه الان میتونم ادعای یه رمان خون حرفه ای رو داشته باشم، تنها مسببش همین خانم رحیمی هستند و بس! من و خیلی از همنسلان من رمان خونی رو با کتابای ایشون شروع کردیم و خیلیامون مدیون ایشون هستیم. کسی که یادمه یه سال رکورد فروش رو چنان زد که روزنامه ها مجبور شدند برند دنبالش که ببین این فهمیه رحیمی کیه که اینهمه کتاباش فروش دارند؟ حالا داستانای عامه پسند می نوشت که می نوشت، چند درصد مردم مگه اهل کتابای خاص خوندن بودن و هستن؟ چند درصد مردم حال می کنند از خوندن یک کتاب سیخونکی؟ من مطمئنم همون روشنفکر نماها هم گاهی تو خلوتشون میرند سراغ همین کتابای عامه پسند لمپن در پیت به زعم خودشون و کیف عالم رو می کنند. دلم سوخت برای خانم رحیمی که چه مظلومانه رفت، بی اونکه بعد از اینهمه سال نوشتن تجلیل درست و حسابی ازشون بشه و یه خسته نباشید دلنشین بهش بگیم. امیدوارم خداوند عالم روح این بانوی مهربان رو که عشق ورزی رو یاد خیلیا داد، همواره قرین رحمت کنه و به آرامش برسونه. روحشون شاد.


پ.ن. (اینجا) خبرگزاری مهر از فهیمه رحیمی گفته... برن بمیرن، حالا دیگه؟!

چقدر خدا بزرگ است!


میدانید شاید خیلیهایمان آن زمان که پشت سر دختر کوچکتر نوه عموی مادرمان حرف میزنیم، یا آن زمان که جو گیر احساسات شده و در بازیهای بدون برنده و بازنده ی سیاسی شرکت می کنیم، یا آن زمان که از دست تکه های مادرشوهر گراممان ناراحت می شویم، یا زمانی که می خواهیم از حسادت نسبت به افرادی که چیزی را دارند و ما نداریم بترکیم، یا آن زمان که سر متوجه نشدن همسر گرامی به تغییر مدل ابرویمان با او قهر کرده و می خواهیم سر به تنش نباشد، یا آن وقت که سر بیشتر بودن حقوق همکاران احساس می کنیم در حقمان اجحاف شده است درنتیجه سعی می کنیم با تمام قوا زیرآبشان را بزنیم، یا وقتیکه بخاطر مال دنیا حاضر به انجام خیلی کارها می شویم، یا وقتیکه به دنبال هوی و هوس رفته زنا می کنیم، خیانت می کنیم، تجاوز می کنیم، یا بخاطر طمع زیاد دزدی می کنیم، تهمت می زنیم و آدم می کشیم یا زمانهایی نظیر آنهایی که گفتم برایت، به این فکر نکنیم که خدایی که آن بالا نشسته است بزرگ، عظیم، متعال و قدرتمند است! خدایی که جهان را آفرید، آسمانها را آفرید، ستارگان را آفرید، زمین را آفرید و نهایتا انسان را و عجب آنکه هیچ کدام را اشرف ننامید الا همین بشر یک سر و دو دوست و دو پا را! یادمان می رود که از آن بالا، از همان عرش کبریاییش قادر به دیدن و شنیدن رفتار و گفتار یکان یکان شش میلیارد و اندی آدم بر روی زمین هست و لحظه ای نیست که از طرق مختلف وجودش را به ما یادآوری نکند! اما کبر و نخوت به قدری ما را اسیر خود کرده اند که قادر به دیدن نشانه های او نیستیم. آن زمان که چون خری در گل گیر کرده به دور خود چرخ میزنیم و در پی راه فراری هستیم از گرفتاریها و به ناگهان از جایی و توسط کسی که هرگز فکرش را نمی کرده ایم نجات پیدا می کنیم، آن زمان که در عین ناباوری موجودی کوچک و ظریف در بطنمان شروع به رشد و نمو می کند، آن زمان که نگاه به آسمان نامتناهی می کنیم و در عجب می مانیم که چطور می شود این آبی لاجوردی در تمام نقاط دنیا به همین رنگ است یا آن زمان که نگاه به دریا و اقیانوسها می کنیم و از زیباییشان در شگفت می مانیم، یادمان می رود که خالقی قدرتمند و توانگر پشت تمام این قضایا ایستاده است و چه مسخره است تمام آن دغدغه های بالا در برابر این عظمت!  
چند وقت پیش، فیلم مستندی را دیدم از زیر آبها و انگشت به دهان ماندم برای بار هزارم از قدرت و عظمت خداوند بزرگ! ما اینجا بر روی خاک دست به تمام آن کارهایی که آن بالا گفتم برایتان می زنیم و عین خیالمان نیست. زندگی را باری به هر جهت طی می کنیم و باکمان نیست که در جهل و نادانی بمانیم تا بمیریم، انقدر سر خود را گرم می کنیم که وقتی برایمان باقی نمی ماند تا در کار مخلوقات خدا دقیق شویم. به ما چه مربوط که خداوند عالم چه موجوداتی را خلق کرده است؟ به ما چه مربوط که چند نوع ماهی در دنیا موجود است؟ سگ آبی یا شیر دریایی به ما چه؟ ما هنر کنیم به عروسی خودمان برسیم عروس دریایی را به ما چه کار؟ اما می دانید چیست؟ آن جا زیر آب دریاها و اقیانوسها جهانی دیگر وجود دارد و زندگی ای در جریان است که ما حتی خوابش را نمی بینیم. چقدر خدا بزرگ است. این جریان گذشت تا چند روز پیش که بالاخره مودش آمد سراغم که فیلم زندگی پای (Life Of Pi) را ببینم و بعد دوباره همان حس و حالاتی که آن زمان از دیدن آن فیلم مستند به سراغم آمد، دوباره به سراغم آمدند. دوباره یادم آمد که چقدر خدا بزرگ است، چقدر مهربان است و چقدر رئوف. نام آن فیلم مستندی که بی بی سی نشان داد سیاره ی زمین بود، قسمتی که در مورد موجودات دریایی بود. بهتان پیشنهاد می کنم نه تنها سری موجودات آبی که کل این پکیج را تهیه کنید (اگر اشتباه نکنم 8 دی وی دی است) و مثل من حیران شوید از عظمت خدای بزرگ. اگر تهیه ی آن سخت است، فیلم زندگی پای را از دست ندهید هرچند فیلم سینمایی هالیوودی کجا و فیلم مستند و واقعی کجا اما باز هم زیباست، باز هم خیلی چیزها را یادمان می آورد از مهربانی، بخشش و بزرگی خداوند عالم.
از دستش ندهید.

چه خوب که رفت...

هنوزم باورم نمیشه بالاخره رفت!!! بخدا خودم رو آماده کرده بودم که بازم او از صندوقهای رای بیرون بیاید!!! چه خوب که رفت! حالمان شده مثل حال نیکی کریمی در فیلم دو زن، آنجا که خبر مرگ شوهر دیوانه ی روانی و شکاکش را بدو دادند، چقدر کار برای انجام داشت و ما هم؛ چقدر ناباور بود و ما هم؛ چه ها که می خواست انجام دهد و ما هم... خدا رو شکر بالاخره رفت!!!

دیشب ساعت 12 شب

همه ریخته اند بیرون و چنان دست و پایکوبی می کنند که انگار همه چیز درست شده است و دیگر غم در دل کسی لانه نکرده است!!! انگار گرانی روزافزون رفته است و جایش را به ارزانی داده است! دخترکان تازه سر تخم درآورده چنان به پهنای صورت می خندند و فریاد می زند تو گویی که از فردا قرار است همانگونه که دوست دارند بپوشند و از حقوقی برابر مردان بهره مند شوند! امشب از پیر و جوون، مرد و زن ریخته بودند در خیابانها و حالا داد نزن و کی داد بزن، حالا بوق نزن و کی بوق بزن! این فریادهای شادی 4 سال بود که در سینه ها خفه شده بود و بالاخره امشب نفسهای راحت از سینه ها مجال خروج یافتند. دلم میسوزد برای خودم و مردمم که به چه چیزهای ساده و ابتدایی خوشحال می شویم؛ به مرگ گرفتنمون که به تب راضی شویم. نمی دانم آقای روحانی چه جور می خواهید ایرانی را که طی 8 سال گذشته به قهقهرا رفته را نجات دهید؛ اما برایتان آرزوی موفقیت می کنم و شما را به خدا سوگند می دهم که حداقل امیدمان را نا امید نکنید! نگذارید احساس حماقت بهمان دست دهد برای انتخاب شما؛ اغلب افرادی که هنوز هم در حال بوق زدن و فریاد زدن و خوشحالی هستند همان جوانانی هستند که نوید آینده ای بهتر دادیدشان؛ هوایشان را داشته باشید؛ می دانم که سخت است میدانم که شاید تا پایان ریاست جمهوریتان شاید تنها بتوانید گندهای محمود را پاک کنید اما مرد است و قولش؛ یادتان باشد قول داده اید!

میگویند شهرداری بیانیه داده است که از امشب آشغالها را خودتان جمع کنید تیر تپرها!!!

معرفی کردن یا نکردن مساله این است!

با خانم پرستار دیدار کردیم، به نظرم خانم خوب و فهمیده ای بود. حدودا پنجاه و چند ساله بود، 5 فرزند داشت که دوتاشون پزشک و سه تاشون مهندس بودند؛ ایشون با تنها پسر مجردشون زندگی می کنند. ظاهرا همسرش چند سال پیش شلوارش دو تا میشه و این خانم هم خونه و زندگی رو ول می کنه و جدا میشه از همسرش و چون خونه دار بوده و شغل رسمی نداشته و از طرفی هم نمی خواسته سربار بچه هاش بشه، روی میاره به پرستاری، تا همین یک ماه پیش پرستار یک بچه ی دیگه بود اما بچهه دیگه امسال میره مدرسه و نیازی به ایشون نیست. برای سرگرمی تشریف می برند اینترنت و اهل کتابند شدید. یه جلسه امتحانی پریروز اومد که باران رو ببینه و نگهش داره ببینه چه جوریاست که هم من خوشم اومد ازش و هم او خیلی از باران خوشش اومد، بیشتر برای اینکه می گفت بچه ی آرومیه و الکی جیغ و داد راه نمیندازه. اما عدل همون دوشنبه شب که ما رفتیم باهاش صحبت کردیم ظاهرا قانون 9 ماه مرخصی زایمان رو دیگه همه ی آقایون تصویب کردند و قراره اعمال بشه و شامل حال تمام مادرانی که فرزند زیر 9 ماه دارند، میشه؛ البته خانم مسئول مرخصیای اداره ما گفت اون ملاک نیست ملام تاریخ ابلاغشه!!! خدا کنه زودتر ابلاغ کنند تا من مرخصیم تموم نشده. به خانمه گفتم که اینجوریه؛ آخه قرار بود از اول مرداد بیاد که با این اوضاع 9 ماه از اول مهر باید بیاد... حالا ببینم خدا چی می خواد.
در راستای شکستن طلسم کتاب خونیم، تسلیم نگاه از هایده حائری رو بالاخره شروع کردم و الان تقریبا 100 صفحه ش مونده تا تموم بشه، کتابش بد نیست مهمترین خصوصیتش که برام دوست داشتنی بود تیکه های جالب و بامزه ای بود که شخصیتای داستان بهم مینداختند و تو این کتاب برای اولین بار جناب قهرمان مرد داستان از خودراضی و افاده ای و مغرور نبود!!! برعکس یه جور بامزه ای شیرین و شیطونه و آدم خواه ناخواه ازش خوشش میاد. مسلما کتابی که از اول تا نزدیکای آخرش شاد و شیرینه پایان خوبی هم داره. بنابراین می تونم بگم من از این کتاب خوشم اومده راستی یه چیزو میخواستم درمورد کتابایی که میخونم و دوست دارم و به بقیه هم معرفی می کنم، بگم. راستش اخیرا فهمیده ام که سلیقه ی کتابخونی من ممکنه با سلیقه کتابخونی خیلیا جور نباشه، البته تازه اینو فهمیدم، قبلنا فکر می کردم اغلب کتابایی رو که خوندم و دوست داشتم بقیه هم دوست دارند (برای فهمیدن این موضوع من معمولا از افراد می پرسم فلان کتاب رو خوندیدی؟ نظرتون چی بوده در موردش؟ بعد اونوقت نظر خودمو میگم) اما بعد از صحبت با چند نفر و خوندن وبلاگ چند نفر از دوستان، یه ذره دچار شک و تردید شدم که آیا اصلا درسته من بیام تبلیغ کتابای دوست داشتنیم رو بکنم؟ مثلا چند نفر این اواخر بهم گفتند که اصلا و ابدا کتاب همخونه رو دوست نداشتند و به نظرشون داستان یخی بود و ابدا کشش نداشت!!!! تا قبل از اون به نظر من همخونه یکی از جذاب ترین و پرکشش ترین کتابهایی بود که من تو 7-8 سال اخیر خوندم! و چاپهای پی در پی این کتاب خود گواه بر این دلیله که خیلیا این کتاب رو دوست داشتند و دارند. یا مثلا کتاب گوشه های پنهانی که برای من سراسر لذت و آرامش بود، برای یه عزیز کسل کننده و بی محتوا بود! یعنی من اول به سلیقه ی خودم شک کردم بعد که ازش در مورد نویسندگان محبوبش پرسیدم دیدم از نظر ایشون کتاب دوست داشتنی یعنی کتابای فریده شجاعی و نیلوفر لاری و مودب پور! حالا ایندفعه به سلیقه اون عزیز شک کردم چون من هرگز هرگز هرگز سمت کتابای این سه نفری که برای دوستم محبوند، نمیرم و از همینجا به این نکته رسیدم که شاید درست نباشه من بیام و اینهمه سفت و سخت از کتابای محبوبم حرف بزنم. شاید بهتر باشه فقط معرفی کنم یعنی خلاصه داستان رو بگم و همین. والا با این قیمتای بالای کتاب اصلا درست نیست من سنگ کتاب و نویسنده ای رو به سینه بزنم و دوستان برند بخرند و اونوقت خدایی نکرده از کرده شون پشیمون بشوند! هان؟ نظر شما چیه؟ بی رودرواسی بهم بگید تا حالا چند بار از کتابایی که معرفی کردم بهتون بدتون اومده؟ یا اون کتابایی که دوست داشتید چند تا بودند؟
درسته گفتم بهتون کتاب فقط دو تا خوندم اما شاید درستترش این باشه که کتابی که فیزیکش دستم باشه فقط دوتا بوده وگرنه کتاب الکترونیکی 8 تا خوندم: قرار نبود، توسکا، جدال پرتمنا و افسونگر از هما پوراصفهانی (کتاباش بد نیست ولی راستش موضوعاتش یه حورایی تینیجریه اما از طرفی اصلا برای تینیجرا مناسب نیست!!! حالا خودتون پیدا کنید پرتقال فروش رو!) نبض تپنده از یکی از کاربران انجمن 98یا، نثر و موضوع داستان راستش یه جوریه، من بدم نیودم اما بازم میگم یه جوری بود. اشرافی بدنام از کاترین آرچر، اینم خوب بود آدم رو یاد جین ایر میندازه البته جین ایر کجا و این کجا اما خوب برا یه بار خوندن بد نبود. فرشته ی نگهبان از پاتریشیا ویلسون اینو دوست داشتم داستانش مثل داستانای باربارا کارتلند و لیلین پیک بود. پاتریشیای تنها از هربرت جنکینز اینم ای، بدک نبود البته یه ذره به نظرم لوس بود. الانم دارم به موازات تسلیم نگاه کتاب برای او رو می خونم از سوزان مالری که به نظرم اینم کتاب خوبیه و آدم رو یاد کتابای پیک و کارتلند و کینزلا میندازه.
باد برای خانم پرستار پیغام داد که دارم حرفشو میزنم، الان تماس گرفت و حال باران رو پرسید.
خوب فعلا همینا... تا بعد.
پ.ن. بعضیاتون با من قهر کردید آیا که باهام حرف نمی زنید هیچی؟مگه من چی کاره بیدم؟

این روزا

صفحه ی مدیریت بلاگ اسکای عوض شده و یه خرده زمان می بره تا اون احساس غریبگی که باهاش دارم از بین بره، هرچند امکانات زیادی اضافه شده بهش اما نمی دونم چرا باهاش راحت نیستم؛ ولی خوب بالاخره عادت می کنم بهش.
این روزا هر چی زمان جلوتر میره، ترس منو بر میداره که آخه چه جوری دختر رو بذارم و برم سر کار؟ امروز میخواهیم با خانم پرستاری که قراره بیاد و باران رو نگه داره صحبت کنیم. نمی دونم دلم یه جوریه، کاش مامان یه خرده جوونتر بود که میتونستم باران رو بذارم پیشش ولی هم دیگه مامان سنی ازش گذشته هم با وجود بهزاد دیگه انصاف نیست منم زحمت بدم بهش. این خانم قراره از 7 صبح بیاد تا 2:30 بعد از ظهر، نمی دونم چه جور آدمیه ولی رابطمون که معرفیش کرده بود بهم خیلی بهش ایمان داره و ازش تعریف می کنه؛ امروز میرم اگه به دلم ننشست قبولش نمی کنم. راستش دم اداره مون یه مهدکودک هست برای بچه های 6 ماه تا 2 سال ولی خانم مشاور گفت به هیچ عنوان تا 3 سالگی بچه رو مهد نذارید؛ البته اونم نمی گفت خودم این کارو نمی کردم، از اینکه بچه ها اونجا مریض بشند و باران ازشون بگیره خیلی می ترسم، برای همین قضیه مهد هم منتفیه؛ حالا امروز بریم ببینم چی میشه.
چند روزه باران خیلی جیغ جیغو شده، تا می بینه از بغل دستش بلند شدم رفتم شروع میکنه به سرو صدا کردن، یه جوری که انگار داره واقعا آدمو صدا میکنه، اول یه صدایی درمیاره از خودش مثل (ایننه) بعد ایننه تبدیل میشه به اینننننننننه بعد ایننننننننننننننننننننه و نهایتا با قدرتمندترین صدایی که میتونه از گلوش دربیاره ایــــــــــــــنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! بعد که میرم پیشش و میگم چیه؟ میبینم داره می خنده، خانم فقط میخواد بنده دست به سینه بشینم کنارشون!
خانم مشاور بهمون گفت روی یک تشکی که  قطرش بین 5 تا 10 سانته، بارانو روی شکم بخوابونیمش بعد یه بالش نرم و نازک بذازیم زیر سینه ش بعد یه توپ یا عروسک رنگی که توجهشو جلب کنه بذاریم مقابلش و تشویقش کنیم که سینه خیز بیاد جلو و  اون توپ یا عروسکو بگیره؛ می گفت این کار باعث میشه بچه وقتی  رفت مدرسه، ریاضی رو خوب یاد بگیره! خیلی برام جالب بود. بعد یه چیز دیگه هم می گفت، گفت براش آهنگای موتزارت رو بذارید گوش کنه، آهنگای موزارت خاصیتی که دارند اینه که باعث میشوند دو نیم کره ی مغز با هم رشد کنند و در آینده درک مطلب و حفظیات کودکتون به یه اندازه قوی میشه! اینم نمیدونستم. بعدشم فرمودند باید از همین الان ببریدش اتاق خودش وگرنه بعد از 6 ماه دیگه نمیتونید از خودتون جداش کنید.
خلاصه از اونروز تا حالا دارم کارایی که خانم گفته رو انجام میدم بجز تغییر اتاقش، راستش برای این کار باید کل دکور اتاقشو تغییر بدیم چون تخت باران درست زیر پنجره ست و جاش خطرناکه باید کمدو بیاریم سمت دیوار و تخت رو بذاریم جای اون؛ این هفته دیگه باید این کارم انجام بدیم.
از کتابای نمایشگاه همچنان فقط همان دو کتابی رو خوندم که خونده بودم یکیش کتاب دوست جون بود، ایستگاه آخر که دوسش داشتم یکیشم کتاب غزل شیرین عشق. امروز اگه خدا بخواد میخوام یک کتاب جدید دست بگیرم البته هنوز تصمیم نگرفتم چیو بخونم فقط میخوام این طلسم دو تا رو بشکونم حالا هرچه پیش آید خوش آید.

من و توانایی هام

این روزا نافرم احساس قدرت می کنم؛ آخه کم الکی که نیست==> من میتونم قل بخورم!!! من میتونم اون مکعب پارچه ای رو که مامان میذاره نزدیک صورتم، با دو تا پاهام بگیرم و پرتش کنم اون طرف! از قل خوردن گذشته من بازم می تونم==> پستونک رو از دهنم دربیارم بیرون، یه ذره نگاش کنم بعد دوباره بذارمش تو دهنم!!! تازشم یه کار دیگه هم هست که میتونم انجام بدم==> بالشمو از زیر سرم دربیارم بیرون و فرتی بکنمش تو دهنم!!! فکر کنم همه ی این تواناییها مربوط به همون 4 ماه و ده روز معروفه که اگه آدم رد کنه دیگه خیلی سرش میشه، هم آروم شده هم قدرت بیناییش بیشتر شده و هم قدرت حرکتیش؛ ولی با همه ی اینها یه کار لعنتی هست که هنوز نمی تونم انجام ندم؛ نه اشتباه تایپی نیست، برعکس همه ی اون کارایی که میتونم انجام بدم این یکی رو انجام میدم اما میخوام انجام ندم اونم==> نخوابیدن با صدای لالایی مامانه!!!! یعنی من از این کار متنفـــــــرم! وقتی مامان یه عالمه تکون تکونم میده که بخوابم و نمیخوابم، وقتی پستونک میذاره دهنم که بخوابم و نمی خوابم، وقتی باهام بازی می کنه که خسته بشم و بخوابم ولی نمی خوابم؛ اونوقت دیگه مامان در کمال نامردی برگ برنده شو رو می کنه و تا برام میخونه: یه شب تو خواب وقت سحر... شهزاده ای زرین کمر؛ من ناخودآگاه چشمام رو هم میفتند و هرچی زور می زنم که نیفتند رو هم، لامصبا بازم بسته میشند، آخه این آهنگه یه جور ناجوری آروم و خواب آوره؛ دیگه تا مامان برسه به شهزاده ی رویای من شاید تویی... آنکس که شب در خواب من آید تویی، من دارم خواب 7 تا پادشاه رو با هم می بینم! ولی دارم رو این نقطه ضعفم کار می کنم حسابی؛ من از حالا میخوام در مقابل حرف زور سر خم نکنم؛ حالا می بینیم مامان خانم؛ فقط به شرطی که نامردی نکنی و تا من مقاومتم رو مقابل این آهنگ بالا بردم، با یه آهنگ آروم دیگه خوابم نکنی!


شهزاده ی رویا (کلیک)