روزهای من
روزهای من

روزهای من

نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا

نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
                        باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
                        میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا
بوستان گویی بتخانه‌ی فرخار شده‌ست
                        مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا
بر کف پای شمن بوسه بداده وثنش
                        کی وثن بوسه دهد بر کف پای شمنا
کبک ناقوس‌زن و شارک سنتورزنست
                        فاخته نای‌زن و بط شده طنبورزنا
پرده‌ی راست زند نارو بر شاخ چنار
                        پرده‌ی باده زند قمری بر نارونا
کبک پوشیده به تن پیرهن خز کبود
                        کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا
پوپوک پیکی، نامه زده اندر سر خویش
                        نامه گه باز کند، گه شکند بر شکنا
فاخته راست بکردار یکی لعبگرست
                        در فکنده به گلو حلقه‌ی مشکین رسنا
از فروغ گل اگر اهرمن آید بر تو
                       از پری بازندانی دو رخ اهرمنا
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد به مثل
                       گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا
چونکه زرین قدحی بر کف سیمین صنمی
                       یا درخشنده چراغی به میان پرنا
وان گل نار بکردار کفی شبرم سرخ
                       بسته اندر بن او لختی مشک ختنا
سمن سرخ بسان دو لب طوطی نر
                      که زبانش بود از زر زده در دهنا
وان گل سوسن ماننده‌ی جامی ز لبن
                      ریخته معصفر سوده میان لبنا
ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست
                      مرغکانند عقیقین زده بر بابزنا
لاله چون مریخ اندر شده لختی به کسوف
                      گل دوروی چو بر ماه سهیل یمنا
چون دواتی بسدینست خراسانی‌وار
                      باز کرده سر او، لاله به طرف چمنا
ثوب عتابی گشته سلب قوس قزح
                      سندس رومی گشته سلب یاسمنا
سال امسالین نوروز طربناک‌ترست
                      پار و پیرار همی ‌دیدم، اندوهگنا
این طربناکی و چالاکی او هست کنون
                      از موافق شدن دولت با بوالحسنا

ما که نفهمیدیم این منوچهری خان چه گفته با این شعر سختی که سروده است انگاری یک جوری سروده که فقط خودش معانی لغات را بداند و حضرت حق! وگرنه که اگر برای درک عموم بود باید خیلی ساده‌تر و روان‌تر از این می‌گفت ولی حالا بگذریم... فکر کنم منظورش این بوده که آمد نوبهار و طی شد هجر یار و مطرب نی بزن و ساقی می بیار و این حرفها و خلاصه لبِ کلام اینکه عزیزان عیدتان پیشاپیش مبارک و امیدوارم سالی نکو و فرخنده پیش رویتان باشد؛ سالی که در آن غصه‌ها کمرنگ و شادی‌ها پررنگ و آتشین باشند و در آن جنگ و خونریزی و غارت و چپاول و کلا تمام چیزهای بد جایشان را به صلح و آرامش و تندرستی و امنیت بدهند و نیز از صمیم قلب امیدوارم در ۲۱ آذر ماهش دنیا تمام نشود چومکه خداوند عالم خودش می‌داند که ما هنوز جوانیم و همچنان یک عالمه امید و آرزو در دل داریم برای زندگانی؛ مگر نه؟ و امیدوارم در سال جدید جیب‌هایتان پر از پول باشد و کبکتان مدام خروس بخواند و چه چه بزند چون بلبل! 

به احتمال قریب به یقین من تا ۱۴ یا ۱۵ فروردین دیگر نباشم یعنی نه که نباشم هستم اما به قدر یه سر زدن کوتاه و شاید هم اصلا وقت همان سر زدن را هم پیدا نکنم که اگر چنین شد... از همینجا تبریکات صمیمانه من را برای فرا رسیدن سال جدید پذیرا باشید. 

سال نو و عید همگیتان مبارک

چند پیشنهاد خواندنی

دیشب در راستای پست دیروزم، ماندیم خانه و تصمیم گرفتیم وقتمان را با فیلم و سریال دیدن پر کنیم. اول چهار قسمت پایانی فصل دوم سریال قلب یخی (که واقعا هم سریال یخی است) را دیدیم؛ بعد به خواست محمد شال و کلاه کردیم و رفتیم بیرون که بعد از ۱۰ دقیقه دست از پا درازتر برگشتیم خانه، تمام مغازه‌ها و پاساژها کیپ تا کیپ تعطیل بودند و گله به گله که نگاه می‌کردی آتش روشن بود و صدای ترقه و نارنجک و خلاصه مواد منفجره بیداد می‌کرد، راستش را بخواهی یاد آن شلوغ پلوغی‌های سه سال پیش افتادم که همه جا دود و آتش و سروصدا بود؛ شاید بیشتر به همین دلیل بود که برگشتیم خانه. سر راه هم یک مرض به جان گرفته‌ای سیگارت انداخت زیر پایم که نه تنها نیم متر از جایم پراند که تا چند دقیقه گوشم مدام زنگ می‌زد... همان بهتر که برگشتیم. بعد، رفتم سراغ فیلم یکی از ما دو نفر... به کارگردانی تهمینه میلانی که راستش را بخواهی من تا وقتی پشت صحنه فیلم را ندیدم، نفهمیدم کارگردان تهمینه خانم است؛ اتفاقا در طول فیلم پیش خودم می‌گفتم چه عجب این السا خانم فیروزآذر با یک کارگردان دیگر به جز خاله‌اش همکاری کرد!!! 

 

فیلمش را دوست داشتم لطیف، جذاب، عاشقانه و تا بگی خنده‌آور بود؛ البته خنده‌آور که میگویم نه فکر کنی منظورم کمدی است، ها...نه، منظورم آن دیالوگها و حرکات فیلمی جدی هستند که خنده را به لبان آدم می‌آوردند. داستان در مورد پسر دختربازی است که اتفاقا دخترکی جالب سر راهش قرار می‌گیرد و برعکس دیگر دخترکان عاشق و شیدایش که نمی‌شود هچ، تازه کاری می‌کند که او به دنبال دخترک بیفتد... سوژه اش جالب بود و در طول فیلم مدام به این موضوع فکر می‌کردم که این چطور مجوز پخش و اصلا ساخت گرفته است! 

بعد خواستم بیایم و به شما هم معرفیش کنم و بعد به این فکر افتادم که من خیلی وقت است نه از فیلمهایم برایتان گفته‌ام و نه از کتابهایی که خوانده‌ام! از آنجا که عید نزدیک است و احتمالا خیلی‌ها (ازجمله خودم) وقت آزاد زیادی دراختیار دارند، بد ندیدم چند تا کتاب رمنس لطیف بهتان معرفی کنم: 

ادامه مطلب ...

چهارشنبه سوری

 روزی روزگاری در زمان‌های قدیم، مردم سرزمین مرا رسم بدین‌گونه بود که واپسین سه شنبه سال را بهانه‌ای قرار دهند برای دور هم جمع شدنهای دوباره و رقص و پایکوبی و آجیل خوردن و ووو. روزی روزگاری در زمان‌های قدیم، مردم سرزمین من گرد هم آمدند تا فکرهایشان را روی هم بریزند و ببینند چه کار کنند که این آخرین چهارشنبه سال بهشان بیشترتر خوش بگذرد پس به این نتیجه رسیدند تا بوته‌ها را روی هم انباشته و سپس آتششان زده و بعد مردم سرزمین من چون کودکان شیطان و بازیگوش از روی آن شراره‌های آتش بپرند و نیز هنگام پریدن، اصواتی از خود دربیاورند و جملاتی بگویند نظیر: زردی من از تو، سرخی تو از من؛ یا زردی من مال تو سرخی تو مال من یا یک چیزی در همین مایه‌ها! و بعد برای جذابتر شدن این گردهمایی تصمیم گرفتند زن و مرد، کوچک و بزرگ، چادر بر سر گذارده و تغییر قیافه داده و به همراه یک فروند کاسه و یک فروند قاشق، بروند درب خانه ی همساده‌هایشان قاشق زنی و از آنها آجیل و نقل و نبات و میوه طلب کنند و بعد همگی با هم هرهر بخندند به این همه مسخره بازی! 

روزی روزگاری در زمان‌های قدیم، به مردم سرزمین بسیار بسیار زیاد خوش می‌گذشت در این آخرین سه شنبه ی سال که نامش را گذارده بودند «چهارشنبه‌سوری»... در این روز نه از آتش گرفتن خبری بود نه عربده‌کشی نه آژان و آژانکشی... تنها خنده بود و شادی و حال خوش. 

سالها گذشت و گذشت و من نمی‌دانم چطور گذشت که مردم سرزمین من تغییر عقیده دادند و تصمیم گرفتند به جای اینکه خودشان بالا و پایین بپرند، تنها زنان و دخترکان جوان را از جایشان بپرانند آنهم نه یک ذره و دو ذره که میزان پراندنشان باید حتما حتما به نیم متر برسد!  و از آنجا که کم کم تنبلی و تن پروری در این سرزمین مد گردید، احدی را نا و توان پریدن از روی آتش نماند و همگان تصمیم گرفتند تنها آتشی بی‌افروزند و همگی به دورش یا در کنارش بایستند و شعله‌های آتش را نظاره کنند که چقدر شرارهایش بلند و بلند تر می‌شوند!!! برای مفرح‌تر و جذابتر شدن ماجرا هم تصمبم بر آن گرفتند تا کپسولهای گاز و پیک نیکی را سر دستها بلند کرده و گروپی بیندازندش در آتش و بعد به آن صدای مهیب وحشتناک و دهشتناک ناشی از انفجار آن کپسول بخندند و بخندند... بعد ترقه اختراع شد و پس از آن سیگارت و نارنجک و فشفشه و خلاصه کم کم جشن چهارشنبه‌سوری تبدیل به میدان جنگ شد... جنگ بین این محله و آن محله... جنگی که هرچه مهماتت بیشتر صدا کند و بیشتر زمین را بلرزاند پس بهترتر است و محله‌ات خیلی باحال تر است!  

 

حالا، برعکس قدیم هیچ خانواده‌ای جرات نمی‌کند در این روز از خانه بیرون رود... از مراسم قاشق زنی و خنده و شادی خبری نیست... تا دلت بخواهد در خیابانها پلیس و آژان و داروغه می‌بینی... بیمارستانها و درمانگاهها پر می‌شوند از افراد حادثه دیده‌ای که یا نارنجک در خانه‌شاند منفجر شده یا در جیب شلوارشان یا اینکه در حین عبور از خیابان همچون تیری از غیب یک نارنجک بر فرق سرشان نشسته و آن حادثه دیده نگونبخت را روانه بیمارستان، بلکه هم قبرستان کرده است! در این سه شنبه آخر سال تمام ادارات و شرکتها ساعت ۲ بعدازظهر تعطیل می‌شوند تا همگی قبل از شروع جنگ در خانه باشند و طبیعتا در امان! 

ولی با تمام این تفاصیل، آخرین سه‌شنبه سال روزی است که نامش شور و هیجان در دل ایرانی جماعت راه می‌اندازند و همگان دوستش دارند فراوان! 

امیدوارم این روز و شب به تو دوست خوب من حسابی خوش بگذرد و حین گذر از کوی و بزرن خطر هیچ ترقه و نارنجکی تهدیدت نکند! 

چهارشنبه سوریت مبارک

من زوجم و تو فردی

در این دیار ســـربی، یک استکان، هـوا نیســــــت
                          درد و غم و مرض هست؛ یک جرعه ی دوا نیست
مــعشوقه هـــای این شهر بر چهره، مــاسک دارند
                         احــــــــوال عــــــــاشقان نیز، چندی است روبِه را نیست
فرهـــــــــاد آسم دارد، خسرو ســـــــــــــیاه سرفه
                        هیچ آدمی به فـــــکرِ شــــیرین بینوا نیســـــت
"اطفــــــــال و ســــــالمندان" در خــــانه ها اسیرند
                        ویران شود هر آنجا، غوغـــــای بچه ها نیســــت
تـــــاوان دیـــــــدن تو، سنگینتر از جریمه است
                       من زوجم و تو فردی، این شهر جــــای ما نیست  

 

متاسفم که نمیدونم شاعرش کیه

پپر باید بسوزاند از درون*

همانطور که هیچوقت آدمهایی را که عاشق و دلباخته هارر فیلمز (همان فیلمهای ترسناک) هستند درک نکرده و نمی‌کنم، آدمهایی که عاشق غذاهای تند تند آتشین هستند را هم درک نمی‌کنم! آخر آدم مگر مرض دارد که خودش را تا سر حد مرگ بترساند یا غذایی را بخورد که از فرط تندی و آتشینی بخار را از سرش بلند کند! اصلا می‌خواهم بدانم پرز زبانشان از بین نمی‌رود از خوردن غذاهای اینچنینی؟! 

من تا قبل از ازدواج با محمد غذاهایی را می‌خوردم که همه چیزش متعادل بود و دل را نمی‌زد؛ نمک و فلفل و ادویه‌جاتش به اندازه‌ای بود که غذا را خوشمزه کند همین، وگرنه تو نه تندی فلفل را حس می‌کردی و نه نمک غذاها را... هرچند دستپخت مامان جانم بسیار بسیار خوب است و غذاهای لذیذی همیشه برایمان پخته و می‌پزد، اما جوانترهای فامیل مثل بهنام و بچه‌های خاله و دایی و عمه و دوستانم، دستپخت مرا بیش از مامان دوست داشتند تا اینکه گذشت و گذشت و بنده همسر آقامحمدخان قاجار که البته نه ولی به هر حال همسر آقامحمدخانی شدم که عاشق و واله و شیدای غذاهای تند تند تند تند است؛ یعنی تند که می‌گویم یک چیزی می‌گویم یک چیز می‌شنویدها! آن اوایل که هنوز خوب نمی‌شناختمش هرگاه با هم می‌رفتیم فست فودی جایی و محمد بی برو برگرد پیتزای مکزیکی یا پپرونی سفارش می‌داد، فکر می‌کردم همینجوری انتخاب کرده است آن غذا را ولی بعدها فهمیدم زهی خیال باطل!!! حتی بعدها هم که در کمال تعجب می‌دیدم از غذاهایم ایراد می‌گیرد نفهمیدم اشکال کار درکجاست تا اینکه یک روز (که چشمت روز بد نبیند) دعوت شدیم منزل ژیلی جان خواهر بزرگ محمد... تازه آن روز بود که من معنی یک غذای سوپر خوشمزه را از نظر محمد فهمیدم... غذای خوشمزه از نظر او یعنی غذایی که سراسر فلفل تازه داشته باشد در واقع تو بخوان فلفل تازه به همراه مقداری گوشت و یک نموره هم بادمجان و اینها وگرنه غالب غذا باهاس فلفل تازه ی تازه ی تازه باشد، از آن پپرونی چیلیهاش! و جوری باشد که افراد عامی نتوانند اصلا آنرا بخورند مگر به همراه یک پاتیل ماست! یعنی به ازای هر قاشقی که در دهان می‌گذاری باید دو قاشق ماست بخوری البته بهتر است اول یک قاشق ماست بگذاری دهانت و بعد یک قاشق غذا و بعد دوباره یک قاشق ماست (یک جورایی شبیه لقمه ی ماست می‌شود)! آن خورشت بادمجان تندترین و آتشین ترین غذایی بود که من به عمر ۳۰ ساله‌ام خورده بودم؛ و این تشویقها و به به گفتنهای محمد عاملی شدند تا ژیلی انگیزه پیدا کند و غذای بعدی را تندتر از غذای قبلی درست کند و پدری از من درآورد آن سرش ناپیدا! آن خورشت کرفس هم تندترین خورشتی بود که به عمرم خورده بودم و بعد از آن دیگر هرگاه قرار باشد ژیلی آشپز باشد، من هم کنارش می‌ایستم و التماسش می‌کنم که جان مرگ من فلفل تازه نریز تو غذا، یا حالا که داری میریزی یک دانه بریز...تو را به دو دست بریده ی حضرت ابوالفضل کمتر تند کن غذا را... البته از حق نگذریم دستپخت ژیلی واقعا خوشمزه است به قدری که آدم نمی‌تواند نخورد از آن حالا هرچقدرم که تند باشد!

بعد از آن سعی کردم دستپختم را جوری کنم که محمد دوست دارد ولی ایشان همچنان ه غر زدنشان ادامه دادند... البته خانواده محمد می گویند که دوست دارند دستپختم را مثلا من میدانم آزی خورشت قیمه و کشک بادمجانم را دوست دارد، سارا رشته پلویم را که در آن زیره ریخته باشم دوست دارد، سهیلا از آلو اسفناجم خوشش می‌آید و ژیلی غذاهای خارجکیم را دوست دارد؛ در این مدتی که غذاها را به شیوه ی محمد تند می کردم، از یک طرف دیگر هم دچار مشکل شدم و آن خانواده ی خودم بودند چون هرگاه که آنها میهمانم بودند داد همه شان درمی‌آمد که چرا اینقدر تند میکنی غذا را ولی حالا... فهمیده‌ام محمد علاوه بر اینکه فقط غذاهای تند را می‌خورد، تنها عاشق خورش قیمه و قورمه است ولاغیر! یعنی هرچی ذوق و هنر آشپزی در من بود این بشر کشتش! یک روز کشک بادمجان فرداعلی پختیدم برایش ولی با اه و پیف و یک نیمرو بده بخورم مواجه شدم، برایش زرشک پلو پختم جای دستت درد نکنه فرمودند مرغ باید سرخ شود نه آبپز، ماکارونی پختم فرمودند من ماکارونی دوست ندارم همه اش خمیر است، خورش کرفس پختم فرمودند خورش سبز فقط قورمه سبزی، قیمه پختم اظهار کردند قیمه فقط قیمه مامانم و ژیلا، قورمه پختم فرمودند سبزیهایش باید از فرط سرخ شدگی به سیاهی بزند، کتلت پختم فرمودند من از کوکو و کتلت خوشم نمی‌آید و خلاصه همینجور بگیر برو تا آخر! خلاصه وقتی دیدم او همچنان غر می‌زند که دستپختت را دوست ندارم، تصمیم گرفتم به شیوه ی خودم غذا بپزم که حداقل یک کداممان از این غذای آماده شده لذت ببریم، والا! حالا... یک روز دلمه می‌پزم، یک روز باقالی پلو، یک روز هویج پلوی شوشمزه ی شوشمزه، یک روز رشته پلو، یک روز کوفته و خلاصه در این میان اگر فرصت شد و توانستم، یک خورش قورمه سبزی یا قیمه هم می‌پزم به تلافی آنهمه غذای خوشمزه‌ای که پختم و نخورد 

* بچه که بودم با مامانم رفته بودیم پیتزاخوران... در رستوران با یک خانم ایتالیایی روبرو شدیم که داشت سفارش میداد بعد نمی‌دانم چه شد که خانمه با مامانم شروع کردند به صحبت کردن بعد به مامانم گفت من پیتزا پپرونی دوست دارم ولی اینجا آن پیتزایی را که من دوست دارم، ندارند. مامانم گفت ولی این پیتزاها خیلی تندند منکه اصلا نمی‌توانم بخورم. ولی خانمه گفت: نه نه نه... اینا پپرونی نیست... من دوست دارم پپر از درون بسوزاند و آتشت بزند... اینهایی که شما می‌خورید اصلا پپر ندارد!!! و اینجور شد که بنده اولین لغت انگلیسیم را یاد گرفتم==> پپر یعنی چیزی که شکمت را بسوزاند! بعدها فهمیدم پپر به زبون ما یعنی چیزی که اول زبان را بسوزاند و وقتی یک بار زبانت را سوزاند تو دیگر ازش نمی‌خوری و وقتی نخوردیش دیگر جاییت نمی سوزد!!! و بعدترها فهمیدم پپر می‌شود همان فلفل خودمان!!!

هزینه های اسفندی

در راستای اینکه قرار بود امسال هیچ خریدی و خرج اضافه‌ای انجام ندهم، طی چند روز گذشته مبلغ ۱۰۰ هزار تومان وجه رایج مملکت پول بابت لباسهای دم دستی برای خودم و محمد داده‌ام، ۳۰۰ هزار تومان ریختیم در سوپر خانه و فریزر، ۱۰۰ هزار تومان دادیم برای بلندر و تیبل میت، ۳۰ هزار تومان دادیم برای دیدن سی‌دی‌های تصویری کنسرت همای به انضمام چهار فروند سی دی دامبولی دیمبال جهت تولید سی‌دی گلچین نوروزی خودمان و مامان جانمان و ایضا بهنام جانمان، ۳۰۰ هزار تومان امروز باید بدهیم به بانک سر کوچه‌مان، ۶۵۰ هزار تومان باید بگذاریم کنار برای چک ۵ فروردین محمد، ۹۵۰ هزار تومان باید بگذاریم کنار برای چک ۲۷ اسفند محمد، ۷۵۰ هزار تومان دادم برای سرویس دندان و دهانم... دیگر دیگر... هولم نکن بگذار یادم بیاید باز هم باید مبلغی کنار بگذارم... بالاخره خرج سفر و هزینه بنزین و خورد و خوراکمان طی دو هفته هم هست؛ هان یادم آمد... ۱۰۰ هزار تومان کنار گذاشته‌ام برای عیدی دانیالِ به قول خودم خوشمزه و به قول خودش شوشمزه! بعد یادم آمد که کیف درست و حسابی ندارم و همینطور کفش راحتی برای اداره نیز باید تهیه کنم... احتمالا محمد هم یادش خواهد آمد که کفش راحتی ندارد و این یعنی کم کم ۲۵۰ هزار تومان! تازه هنوز برای تولد خاله مینا و نینا و سامی هیچی نخریده‌ام! بعد من برای تنقلات عید هیچی نخریده‌ام و البته که نخواهم هم خرید زیرا که وقتی دو هفته منزل نیستیم مگر مغزم را خر گاز گرفته است که بیخودی پولم را بریزم دور هاین؟ ببین اگر می‌خواستیم تنقلات عید را بخریم چقدر دیگر باید خرج می‌کردیم! فعلا همین خرجها را یادم است که انجام داده یا انجام خواهم داد ولی می‌دانم که باز هم چند قلمی را فراموش کرده‌ام... آنوقت مسأله اینجاست که مگر دیگر چقدر دریافتی خواهیم داشت و بعد قرار است دقیقا تا یک ماه دیگر از کجا بیاوریم بخوریم آنوقت؟! باد هوا بخوریم؟! خدایا هم اکنون نیازمند یاری سبز و آبی و زردت هستیم (تازه حواست باشد که دو جور سبز داریم یکی سبز یواش با سه تا صفره یکی سبز تندتر با چهار تا صفر؛ من منظورم آن سبز تندتر است!) خلاصه که خداجان خودمان، جیبمان و اطرافیانمان را به خودت سپردیم مواظب همه مان باش لطفا! 

پ.ن۱. شدیدا دوست داشتم الان اینجا بودم: 

 

پ.ن۲. به تازگی کشف کرده‌ام که گوش آدمی خرترین عضو بدن اوست! حتی به نظر من گوش از دندان هم خرتر است چون باز دندان اگر دارو بخوری و در پی مداوایش باشی آرام میگیرد و کمتر اذیتت می‌کند اما این زبان نفهم را فقط باید بسپاری دست دکتر و دم و دستگاه و نیروی فشار چون با زبان خوش به هیچ عنوان رام نمی‌شود! از هفته ی پیش که گرفته و هیچ صدایی نم پس نمی‌دهد من هر کار که بلد بودم انجام دادم... دکتر رفتم قطره در گوشم ریختم کم کم تمیزش کردم... بینیم را گرفتم و گوشهایم را باد کردم و همینجور بگیر برو تا آخر ولی نتیجه چه شد؟ هیچ! نه تنها همچنان گرفته باقی مانده است که تازه صداهای عجیب و غریب هم از خودش درمی‌آورد! تا دیروز که مدام صدای سوت پخش می‌کرد تو سرم اما امروز هم صدای سوت می‌دهد و هم صدای جیرجیرک... باور کن دیوانه‌ام کرده است!

طهران تهران

اگه عاشقت نبودم
پا نمیداد این ترانه
بیخیال بد بیاری
زنده باد این عاشقانه  

~~~~

دوستش دارم زیاد (دانلود)

پریسا

نیمه شب ۹ اسفند ماه ۹۰، عین بچه آدم نشسته ام و دارم فیس بوکم را چک میکنم که برایم اس ام اس میزند: تا 20 دقیقه دیگه 32 سالت میشه هاهاهاها! در دلم میخندم و میگویم منکه میدانم کجایت همچنان در حال سوزش است (اردیبهشت گذشته روز چهاردهمش تا چشم باز کردم فوری باهاش تماس گرفتم و گفتم==> به جمع 32 ساله ها خوش اومدی عزیزم و بعد هرهر زدم زیر خنده چون میدانستم نسبت به سنش حساس است و اگر مدام یاداوریش کنی خیلی بدش می آید... از آن روز کمر همت بست تا روز تولد من او هم مثلا ضدحال بزند به من!ا) در جوابش مینویسم: اولا تا بیست دقیقه دیگر نه و چند ساعت دیگه چون من 5 صبح به دنیا آمدم بعدش هم 32 سالم نمیشود بلکه 33 سالم تمام می شود... ظاهرا علائم کهولت سن زود آمدند سراغ تو دوستم آخر میدانی که آلزایمر یکی از بارزترین علائم پیریه! در جوابم نوشت: زهرمار بیبِ بیبِ بیب بیب!!! دوباره نوشتم برایش: اتفاقا آدمای مسن بد دهن و بی تربیت هم میشوند آخر نه اینکه عقلشان تحلیل میرود و اینها، برای همین است! دوباره برایم نوشت: ای بر اون بیب بیبِ بیب بیب بیب بیبت!!! فعلا که تو 33 سالت شد و من هنوز 32 سالمه! نوشتم: بابا جان کهولت سن که اینهمه ناراحتی و عصبانیت نداره... حالا من امروز 33 سالم شد تو 3 ماه دیگر... مهم این است که دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد! برایم نوشت: من فردا صبح آن دهان تو را بیب بیب!!! میمیری اگر جواب ندهی؟!!! نوشتم برایش: نمیمیرم اما بی شک حناق میگیرم! و این او نوشت و من نوشتها تا ده دقیقه دیگر هم ادامه دارد و راستش را بخواهی بدجور به این خنده های از ته دل نیاز داشتم نیمه شبی... فقط این وسط از یک چیز دلم گرفت و آن اینکه این دوست بیشعورم تا چند وقت دیگر از ایران میرود و نمیداند بعد از رفتنش چقدر دلم برایش تنگ می شود و او خودش اصلا چقدر دلتنگ من خواهد شد! برایش نوشتم: خیلی خری که میروی کانادا! هم خری، هم حماری هم ولاخ و هم دانکی و هم هر کلمه ی دیگری که معنی الاغ بدهد! برایم نوشت: دیدی! علائم پیری در تو هم پدیدار شدند! هنوز به دنیا نیامده پیر شدی که! (تازه خدا رحم کرد خبر ندارد که گوش راستم بیخود و بی دلیل کیپ تا کیپ گرفته و اصوات را با بدبختی میشنوم وگرنه کلی الان برایم دست میگرفت! یادم باشد فردا حتما بروم دکتر.) برایم مینویسد: تو مگر فردا کار و زندگی نداری که هی با من اره میدهی و تیشه میگیری؟ برو بگیر بخواب دیگر پر رو! مینویسم: اگر جنابعالی اینقدر کرم نریزید و اجازه دهید، دارم جواب تبریک تولد دوستان متمدنم را در فیس بوک میدهم... آخر یک ذره ادب و تمدن را از آنها یاد بگیر! می نویسد: ................................................................!!! مینویسم: همین فحشها را دادی که ترشیدی دیگر! مینویسد: من فردا صبح خودت و جد و آبادت را در هم ادغام میکنم فقط صبر کن تا فردا برسد! مینوسم: دوستت دارم و مرسی که همیشه کنارمی. برایم علامت بوسه میفرستد. برای آخرین بار مینوسم: دختر خوب نیست تا یکی بهش گفت دوستت دارم، فوری خر شود! مینویسد:................................................... و ...........................................ی!!!!! برایش علامت بوسه میفرستم و تمام.  

با خودم فکر میکنم که وافعا دلم برایش تنگ خواهد شد

کودکان زیر ده سال

تقدیم به ایرانیان زیر ده سال، که در آینده:
برای کسب ثروت، به نهاد دولت نزدیک نخواهند شد؛
برای افزایش قدرت کشور، ثروت تولید خواهند کرد؛
ظرفیت نقدپذیری و اصلاح تدریجی را در خود پدید خواهند آورد؛
از فرهنگ واکنشهای سریع به خویشتن داری، ارتقاء فرهنگی پیدا خواهند کرد؛
از فرهنگ شفاهی و غیردقیق به فرهنگ مسئولانه ی مکتوب، انتقال تمدنی پیدا خواهند نمود؛
از رفتارها و کارهای کوتاه مدت به گستره ی درزامدت، رشد فکری پیدا خواهند کرد؛
تضعیف، تخریب و انتقام را از فرهنگ سیاسی خود حذف خواهند نمود؛
به رشد فردی و استقلال فکری از طریق مطالعه حداقل دو ساعت در روز روی خواهند آورد؛
برای ایرانیان دیگر از رانندگی گرفته تا کسب قدرت، حقوق قائل خواهند شد؛
از رشد و موفقیت دیگران به طور واقعی خوشحال شده و درس خواهند آموخت؛
غرور بی جا، حسادت و ناجوانمردی را به سکوت، احترام و گذشت تبدیل خواهند کرد؛
دروغ گویی و وارونه جلوه دادن واقعیتها را از نظام معاشرتی خود با دیگران حذف خواهند نمود؛
برای کسب قدرت، به اصل رقابت و فرصت برای دیگران اعتقاد خواهند داشت؛
و پس از رسیدن به قدرت، فقط دوره ی محدودی، صرفا برای تحقق کارهای بزرگ، در قدرت خواهند ماند.
 

*مقدمه کتاب «اقتدارگرایی ایرانی در عهد قاجار»
تألیف دکتر محمود سریع القلم
انتشارات فرزان
  
 

من هم با حرفهای آقای دکتر به شدت موافقم. کودکان این دوره خیلی خیلی خیلی با کودکان هم دوره ی من تفاوت دارند. زرنگتر، باهوشتر، دقیقتر، منطقی تر و به همان نسبت هم جدی تر از بچه های قدیم هستند. به سادگی و راحتی گول حرفهای الکی بزرگترها را نمی خورند و تا خودشان درک نکنند و یا با چشمان خودشان نبینند چیزی را باور نمی کنند آن را به سادگی. حتی دانیال دو سال نیمه ی ما هم وقتی دوست دارد مثل محمد قرص جوشان مولتی ویتامین بخورد ولی چون ما نمی دانیم آیا برایش واقعا مفید است یا ضرر دارد، الکی می گوییم تمام شده است، ول کن ماجرا نیست و اصرار دارد خودش جعبه ی خالی را ببیند! آیا بچه های زمان ما هم اینجور بودند؟ راستش را بخواهی خیلی از ما حتی قدر این کودک دو ساله هم نیستیم و تا یکی حرفی را زد بدون تحقیق و بی چون و چرا قبول و باور میکنیم و وقتی باور کردیم و بعدها فهمدیم سرمان کلاه رفته است داد و فغان راه میندازیم که آی ایها الناس فلانی و فلانی و فلانی دروغگواند و سر مردم کلاه میگذارند و به حرفشان نروید؛ درصورتی که اگر از همان ابتدا با چشمان بازتر و تحقیقات بیشتر حرف کسی را باور می کردیم یا انکارش می کردیم، دیگر بعد از مدتی داد و هوار راه نمی انداختیم که فلانی دروغگواند (اینجور وقتها مامان جان بنده می فرمایند: چشمت کور، می خواستی حواست را جمع کنی)!  

 من هم فکر می کنم بچه های نسل جدید که اکثرا دارای پدر و مادرهای تحصیلکرده، با منطق و رئوفتر از والدین پیش تر هستند، باید که سطح آگاهیشون نسبت به بچه های زمان تعصب و خشکی و بی منطقی بالاتر رود. راستش را بخواهید من هم از کودکان زیر ده سال می ترسم و هم دوستشان دارم... می ترسم در 45 سالگی آنگونه باشم برای فرزندانم که مادربزرگم در 75 برای ما نوادگانش است==> ساده، گوگولی، زودباور، برای مجاب کردنش دو راه داری یا خودش مجاب می شود یا تا دنیا دنیاست حرف خودش را می زند، پس، اگر دیدی سر حرف خود باقیست، هرگز سعی نکن دلیل و منطق بیاوری که مجابش کنی چون او حرف تو تو کتش نمی رود!!! می ترسم اگر حواسم را جمع نکنم و سعی نکنم خود را آپتودیت نگاه دارم بدجور از غافله عقب بمانم...  

WOW

مبارکت باشه آقای فرهادی عزیز... مبارکت باشه 

یکی تو بگو یکی من بگم!

همیشه همه ی اختلافها و بگومگوها از یک سوءتفاهم ساده شروع میشه؛ از یک رفتار یا گفتار خاص، آدم درک و برداشت غلطی می‌کنه و چون برداشت غلط میشه پس رفتار و عکس‌العمل نفر مقابل هم غیرواقعی میشه، چون سوءتفاهم پیش اومده و این میشه آغاز ماجرا... بعد ماجرا که شروع شد پشت‌بندش ناراحتی و اعصاب خردی پدیدار می‌شند و چون اعصاب خردی وارد میدون شد اونوقت قهر و ترک مراوده هم پا به عرصه وجود می‌گذارند و دیگه حالاست که باید آقا خره رو صدا بزنی تا بیاد و باقالیها رو بار بزنه!  

وقتی تو خونه ما اختلافی اتفاق میفته هر دو طرف در وقوعش کاملا بی‌تقصیریم چون اغلب این بگومگوها زمانی رخ می‌دهند که محمد رفته تو غار تنهاییش ولی من درکش نکردم یا اینکه من بخاطر شرایط (یا کاری یا خانوادگی) تحت فشارم و اصلا تحمل کوچکترین گله و شکایتی را ندارم یا اینکه اصلا شرایط جسمانیم اینجور ایجاب میکنه که کلا عصبی و بی‌طاقت باشم. اینجور وقتها وقتی دوتاییمون حوصله ی خودمون رو هم نداریم دیگه چه برسه به نفر مقابل، یکی از ما به اون یکی گیر میده... من، سر محمد غر می‌زنم که چرا اینهمه دمق و ناراحتی؟ چرا همش تو فکری؟ اصلا من می‌دونم تو دیگه منو دوست نداری و همینجور بگیر برو تا آخر. از طرفی محمد درست زمانی که من مگسی مگسیم و کلا سرم درد می‌کنه برا دعوا (پارازیت... عمدتا وقتی آن روی سگم بالاست، زیاد با سگ آقای پتیبل تفاوتی ندارم و فقط دوست دارم بپرم و پاچه ی یکی رو بگیرم) میاد و گیر میده به ... کتابای من مثلا. اونوقت یکی اون بگه یکی من بگم کار به جاهای باریک باریک می‌کشه. ولی علت و مسبب بگو مگو هرچی که باشه یک حسن داره اونم اینکه دو طرف بعد از قهری ایکس ساعته (ما که معمولا بیشتر از یکی دو ساعت با هم قهر نمی‌مونیم و همیشه اونی که مقصره خودش برای آشتی پیش قدم میشه حالا بقیه رو نمی‌دونم چقدر می‌تونند قهر و تحمل کنند) دوباره با هم مهربون می‌شند و اینبار برای جلب رضایت نفر مقابلشون سعی می‌کنند کارهایی رو انجام بدهند که خیلی وقت بوده پارترنشون ازشون می‌خواسته ولی ایشون مدام از زیرش در می‌رفتند!!!  

پنجنشبه‌ای که گذشت برای من کمی تا قسمتی استرس‌زا و اعصاب خرد کن بود چون بی‌خود و بی‌دلیل یاد موضوعات هزار سال پیش افتاده بودم و وقتی خوب دقت کردم دیدم من اون زمان که از دست فلان کار محمد خیلی ناراحت شده بودم هیچی بهش نگفتم! بعد، از دست خودم لجم گرفت که چرا اون موقع سکوت کرده بودم و بعد به این نتیجه رسیدم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه‌ست پس چطوره حالا پدر محمد بدبخت رو دربیارمو کاری رو کردم که شیطون مدام زیر گوشم وزوز می‌کرد و این شد که پنجشنبه در خونه ی ما جنگ جهانی سوم راه افتاد! بعد از کلی گریه و زاری و ناراحتی، طفلک محمد که اصلا تقصیری در شکل‌گیری این معرکه نداشت، برای به دست آوردن دل خانم لوس و پرتوقع و بچه ننه‌اش تصمیم گرفت کاری رو بکنه که در حالت عادی عمرا یعنی عمرا انجام بده==> بردن سر کار خانم به بازار چینی و بلور فروشها در میدون شوش!!!!!! آخه نمی‌دونم چرا دلم هوس دیدن و خریدن اجناس چینی و کریستالی کرده بود. هرچند چون دیر رفتیم پس دیر هم رسیدیم و همه جا بسته بود ولی محمد صبح روز جمعه باز دستم و گرفت و اینبار به همراه مامان و بهزاد رفتیم بازار و با دیدن اونهمه شلوغی و ترافیک و بوق و صدا و عابر و ووو رسما به غلط کردن افتادیم!!! بعد از ۳ ساعت و نیم در ترافیک موندن دست از پا درازتر برگشتیم خونه و از این بازار رفتن فقط خستگیش به تنمون موند و بس! ولی این بار خدا با محمد حسابی یار بود چون هم کاری رو که من دوست داشتم انجام داد و هم درواقع کاری رو که خودش نمی‌خواست انجام نداد  

نتیجه اخلاقی اینکه اگه بیخود و بی‌دلیل جوون مردم رو اذیت کنی خدا هم اینجوری حالتو میگیره پس نکن جان من، اذیت نکن بچه مردم رو! 

پ.ن۱. اونجا که بودیم خانمی از کنارمون گذشت که انقدر شبیه شما بود بانو جون که واقعا فکر کردم خود شمایی ولی تا من بخوام شیشه ی ماشین و بدم پایین و صداش کنم او رفته بود 

پ.ن۲. دوستان پرشین بلاگی من... من همچنان برای نظر گذاشتن براتون از اداره مشکل دارم اینترنت خونم هم به لطف جناب وایمکس تازگیا افتضاح شده و الان دو شبه که رسما قطعه... من فقط میتونم همه تون رو بخونم ولی ببخشید که فعلا نمیتونم براتون نظر بگذارم.... البته سعی میکنم اگه خونه اینترنتم درست باشه حتما دوباره بیام پیشتون و نظر بگذارم براتون...